eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
10 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀ضحی روی برگه، همه تفکراتش را نوشت. اول ده ساله هایش را نوشت. بعد آمد سراغ پنج سال بعد. خواندن یک دور کامل تفسیر و حفظ ده جزء قرآن را نوشت و برای دوره تخصصی اش فکر کرد. به نتیجه نرسید. رفت برای یک سال آینده اش. شرکت در آزمون تخصص و قبول شدن را نوشت. خواندن یک دور نهج البلاغه را نوشت. دو جزء قرآن را هم نوشت. فکر کرد هر شش ماه باید یک جزء تمام شود. از جا بلند شد. قرآن را از داخل قفسه کتابخانه برداشت. بوسید. قرآن را باز کرد و شمرد. فکر کرد "یک جزء حدود بیست صفحه می شود. هر شش ماه، بیست صفحه. یعنی هر ماه حدود سه صفحه و خورده ای." کمی تردید به جانش افتاد که یعنی می رسد این سه صفحه را حفظ کند؟ هفته ای یک صفحه حفظ کردن و یک هفته هم مرور صفحات؟ قرآن را بست. بوسید. دستش را بلند کرد و آن را در کتابخانه گذاشت و گفت: توکل به خدا. 🌸پشت میز برگشت. برنامه حفظ را نوشت. یاد قول و قراری که با امام زمان علیه السلام در مسجد جمکران و با حضرت معصومه سلام الله علیها در حرمشان گذاشته بود افتاد. جلوی همان سال اول با مدادی نوشت: ازدواج ان شاالله. پاک کن را برداشت و این قسمت را پاک کرد. برگه را به دیوار روبرویش چسباند. ساعت را نگاهی انداخت و مجدد پشت میز نشست. از کاغذهای باطله، برگه ای دیگر برداشت. دوبار تا کرد و قسمت ها را برید. روی برگه کوچکی که باقی مانده بود کارهای روزش را نوشت. خودکار و مداد و پاک کن را سرجایش گذاشت. کتاب درسی اش را باز کرد. ماژیک شبرنگ را برداشت و مشغول مطالعه شد. ************* 🔹چشمش را از کتاب برداشت و آن را بست. از فکری که به سرش آمده، بی قرار شده بود. گوشی را برداشت و شماره آقای سهندی را گرفت: - سلام حاج آقا. خوب هستید؟ عباس هستم. خدا روشکر. نه هنوز. امروز شیفت بودم نتونستم برم. زحمتتون نمی شه شماره دوست تعمیرکارتون رو بدید. گوشی دستمه... بله.. خیلی ممنونم. خدا رو شکر. همه چی خوبه. پدر و مادر خیلی تشکر کردن. خیلی لطف کردید. مزاحمتون نمی شم. زنده باشین حاج آقا. خدانگهدارتون. 🔸نگاهی به شماره کرد و تماس گرفت. جریان را گفت و آدرس مغازه را گرفت. مجبور بود تا فردا صبر کند. کتاب را لابلای بقیه کتاب ها گذاشت و سراغ بچه ها رفت تا مشغله فکری اش را کمتر کند. - بیا عباس این دسته رو بگیر. 🔹از خدا خواسته، دسته جلوی دروازه بان فوتبال دستی را از اصغر گرفت و به توپ کوچکی که مدام بین بازیکنان دست به دست می شد نگاه کرد. دسته را عقب جلو کرد و توپ را از دروازه دور کرد. چند دقیقه ای که بازی کرد، صدای بی سیم بلند شد. دسته بی سیم را از کمربند آزاد کرد و جواب داد و به سمت اتاق دوید. دست روی آژیر گذاشت. 🔸سرعت حرکت دست بچه ها، به پاهایشان متقل شد. از لوله فلزی گوشه سالن سُر خوردند و از در ساختمان خارج شدند. در کمتر از بیست ثانیه، شلوار و لباس ضد حریق را پوشیدند و سوار ماشین شدند. آژیر چرخان و صدایش روشن شد و ماشین از در ایستگاه آتش نشانی خارج شد. عباس، آدرس را پشت بی سیم گفت. اعلام کد اعزام را به فرماندهی داد و مجدد انگشتش را از شاسی بی سیم برداشت. دست در جیب کرد و تسبیحش را برداشت و مشغول ذکر شد. اعلام حریق در منزل مسکونی بود. همیشه این دست ماموریت ها، او را نگران کودکان نوپا می کرد و ترسی که از آتش در دلشان می ماند. ذکر گفت تا مشکلی برای کسی پیش نیاید. 🔹ضحی هم مشغول ذکر گفتن بود. مسیر پارک ماشین تا مطب دکتر روان پزشک را طی می کرد. روبروی ساختمان ایستاد. نگاهی به تابلو انداخت. در را که تا نیمه باز بود، فشار داد. داخل شد و همان طور تا نیمه باز گذاشت. پارکینگ ساختمان را طی کرد و به در ورودی مطلب رسید. داخل شد و سلام کرد. کارش را گفت. فرمی گرفت و با راهنمایی منشی، روی صندلی نشست. مشغول پر کردن فرم شد. چند دقیقه ای طول کشید تا مراجعه کننده آقای دکتر، از اتاق بیرون بیاید. صدای تشکر و قدردانی مراجعه کننده در مطب خالی پیچید. منشی از جا برخاست و ضمن خداحافظی با مراجعه کننده قبلی، فرم را از ضحی گرفت و به سمت اتاق آقای دکتر رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨به نام خالق عشق و محبت 🌺خدای عزیز ببخش مرا که سرگرم زندگی خود هستم. 🍀شرمنده ام که حضورتان در زندگی ام کمرنگ است. وقتی همه درها را به روی خود بسته می بینم؛ آن وقت به یادتان می افتم و به سراغتان می آیم. 🌸چه سخت است خطاب به مولایت بگویی: چقدر خداجان تو غریبی! الهی مرا آن دِه که آن بِه 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
✨السلام علیک یا حجةالله فی أرضه 🌺آقاجان فدایتان شوم درخواست مهم و بزرگی را تمنّا دارم معرفتتان را نصیبمان کن، که آن بالاترین نعمت و سعادت است و نصیب هرکس نمی شود. 🌸آقاجان اگر عنایتتان شامل حالمان شود، در پیِ آن از دین گمراه نخواهیم شد.(1) چه چیزی بالاتر از آن؛ چراکه خیر دنیا و آخرت نصیبمان می شود. 🍀(1)اللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ، لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ، لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ دينى خدایا خود را به من بشناسان، زیرا اگر خود را به من نشناسانی فرستاده‌ات را نشناخته‌ام، خدایا فرستاده‌ات را به من بشناسان، زیرا اگر فرستاده‌ات را به من نشناسانی حجّتت را نشناخته‌ام، خدایا حجّتت را به من بشناسان، زیرا اگر حجّتت را به من نشناسانی، از دین خود گمراه می‌شوم 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🌺فرزند زیبایم، که می زنم 🌸 الهی را می بینم که چگونه به تماشایمان ایستاده اند؟! لبخندی که به صورتت می کنم فرشتگان را سرخوش از حال خوشمان می بینم 🍀فرزندم، من، دوست دارم تا ابد فرشته بمانی 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🔸ضحی از مطب دکتر که خارج شد، احساس امیدواری کرد. همان راهی که به ذهنش افتاده بود، درست بود. باز هم با خودش عهد کرد که سر قول و قرارش با حضرت معصومه سلام الله علیها باشد. تا به ماشین برسد، صلوات فرستاد و به معنای صلوات، توجه کرد. کاری که آقای دکتر گفته بود حتما انجام دهد این بود که ذهنش را رها نگذارد تا هر چه خواست، به او تلقین کند. خوراک به او بدهد و تمرکز کند روی خوراکی که به او می دهد. به ماشین رسید. سوار شد و به سمت بیمارستان بهار، حرکت کرد. خیابان ها را که رد می کرد، اندیشید که این دوران خوش بیکاری و آزادی را باید بیشتر قدر می دانست. چند روز اولش را که با غم و غصه و افسوس خراب کرده بود. معلوم نبود کی بتواند سر کار برود. از معرفی نامه ای که رئیس بیمارستان آریا به او داده بود چند کپی گرفته بود و درخواست هایی را برای جاهای مختلفی که فکر می کرد استخدامش کنند، نوشته بود. دوست داشت در درمانگاه و بیمارستان که مراجعه کننده بیشتری دارد خدمت کند تا مطب های شخصی. اما با این حال، دو درخواست هم برای دو پزشک زنان نوشت. مدرک پزشکی اش را برای آن ها رو نکرد و به مدرک مامایی، اکتفا کرد. 🔹بردن درخواست هایش را به عصر موکول کرد و حالا تصمیم داشت به درمانگاه چند خیابان آن طرف تر خانه شان برود که تازه باز شده بود. از ماشین پیاده شد. سراغ اتاق رئیس درمانگاه را گرفت. چند دقیقه ای صحبت کرد و مدارکش را تحویل داد و از درمانگاه بیرون آمد. کمی جلوتر از بیمارستان بهار، ماشین را پارک کرد و داخل شد. نگهبان نامه استفاده از کتابخانه را دید. برایش کارت عبوری نوشت و مهر کرد. ضحی تشکر کرد و داخل شد. یکراست به سمت کتابخانه رفت. دو کتابی که در بازدید قبلی اش نشان کرده بود را برداشت. بدون اینکه چادر را از سرش بردارد، پشت میز نشست. کتاب را باز کرد و خواند. لابلای خواندن، نکات مهم را در دفترچه یادداشت نوشت. مشغول مطالعه بود که منشی خانم دکتر بحرینی را کنار خود دید. خانم منشی از طرف خانم دکتر آمده بود تا اگر ضحی فرصت دارد، با او به جلسه ای برود. مسئول کتابخانه، دو کتاب را داخل کیسه پارچه ای گذاشت و به ضحی داد. ضحی به همراه خانم وفایی، با آسانسور به طبقه سوم رفتند. 🔺 آن طبقه هم مانند طبقات پایین تر، پر بود از تابلونوشت های قرآنی و حدیثی. همان طور که ضحی محو نگاه کردن تابلو بود، صدای بلندگو و توضیحات جراحی به گوشش رسید. راهرو را تا انتها رفتند. پشت سر خانم منشی، از لنگه دری که باز بود، داخل شد. سالن همایش بزرگی را روبروی خود دید. خانم دکتر کنار خانم دیگری ایستاده بود که مشغول توضیح و تشریح عمل جراحی ای بود. صندلی های سالن تقریبا پر بود. همه خانم بودند و هیچ مردی در آنجا دیده نمی شد. 🔹خانم وفایی، بفرما گفت و ضحی را به ردیف های جلویی برد. ضحی همان اولین صندلی را انتخاب کرد و آرام نشست. به توضیحات خانم دکتر گوش داد و فهمید جراحی مربوط به عملی بوده که تیغه جراحی با سر نوزاد اصابت کرده و برشی روی آن داده است. سوالاتی مطرح شد و برای پیش نیامدن چنین مسئله ای، راهکارهای مختلف توسط پزشکان و ماماها پیشنهاد شد. هر کس می خواست صحبت کند، خودش را معرفی می کرد و نظر می داد. خانم وفایی دهانش را نزدیک گوش ضحی کرد و گفت: - خیلی از این خانم ها، مال بیمارستان ما نیستند برای همین خودشونو معرفی می کنند. 🔸روی صفحه مونیتور، تصویر ابزاری نمایان شد که به سی سِیف نامگذاری شده بود. خانم دکتر شروع به توضیح نحوه استفاده از این ابزار کرد و از پزشکان خواست برای جلوگیری از هر نوع آسیبی، این ابزار را استفاده کنند. خانم دکتر بحرینی جلوی جایگاه امد و با صدای که نسبتا آرام بود نظر ضحی را پرسید: - شما نظری ندارید خانم دکتر؟ 🔹نگاه ها روی ضحی قفل شد. ضحی به احترام خانم دکتر از جا بلند شد. احترام کرد و گفت: - همه نکات را اساتید معزز و بزرگواران اشاره کردند. فقط شاید گفتن این مسئله هم خوب باشه که قبل از برش، وضعیت جنین رو می شه تغییر داد. 🔻همهمه داخل سالن پیچید. ضحی کمی صدایش را بلندتر کرد و گفت: - به این صورت که با استفاده از روغن های گیاهی و با دقت بسیار، شکم و پهلوهای مادر را ماساژ بدیم تا وضعیت جنین کمی تغییر کنه. البته همان طور که مستحضر هستید این روش قطعی نیست و ابزار سی سیف مطمئن تر و ایمن تره. بزرگوارید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨السَّلامُ عَلَیکَ فِی اناءِ لَیلِکَ وَ اَطرافِ نَهارِک 🌸سلام ما بر تو در تمام ساعات شب و روز 🌺آقاجان شب و روزمان وقتی ارزش پیدا می کند که نام و یادتان در آن ساعات متجلی باشد. 🍀پدر مهربانم دعایمان کنید تا از این قافله عشق عقب نمانیم و زندگیمان مملو از یادتان باشد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
⛺️خیمه امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🍀چه خوب است هرازگاهی خلوتی برای خود پیدا کنیم و سؤالاتی از خود بپرسیم. مثلاً در زیارت عاشورا که درخواست می کنیم: اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد؛ پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران... 🌸راه رسیدن به چنین حیات و مماتی چگونه است؟ در این راه چه تلاش هایی را باید به کار بگیریم. به نظرتان صرف دعا کردن کافی است؟! یا نه! باید رفتاری در راستای آن دعا داشته باشیم. 🍀دوست داری در خیمه امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) حاضر باشی و کنار حضرت تنفس کنی. همنشین او باشی . نورچشم آقا شوی و بعد سر بر بالین مرگ بگذاری در حالی که حضرت بالین سرتان باشد؟ 🌸چنین مرگی شیرین هست مگر نه ؟! پس بیا با هم مرور کنیم سخنی زیبا از رئیس مکتب تشیّع صادق آل محمد(علیهم السلام) در مورد مرگی چنین زیبا و شیرین که عاقبت به خیری را به دنبال دارد. 🍀حضرت امام صادق(علیه السلام) فرموده اند: هر کس از شما که در حال انتظار ظهور حضرت مهدی (عج) از دنیا برود همانند کسی است که در خیمه و همراه آن حضرت به سر می برد (1) 🤲خدایا چنین سعادتی را نصیب همه ما بگردان. 🌸🍀🌸🍀🍀🌸🍀🌸 (1)🔹قال امام صادق علیه السلام: مَنْ‏ مَاتَ‏ مِنْكُمْ‏ وَ هُوَ مُنْتَظِرٌ لِهَذَا الْأَمْرِ كَمَنْ هُوَ مَعَ الْقَائِمِ فِي فُسْطَاطِه‏ 📚بحار، ج ٥٢، ص ١٢٦ 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 ارواحناله الفداء
🔹خانم دکتر بحرینی از همه تشکر کرد. جلسه تمام شد و برخی از پزشکان و بقیه همان طور که صحبت می کردند از سالن خارج شدند. ضحی از خانم وفایی کسب تکلیف کرد. وفایی گفت: - یک ربع دیگه جلسه آموزشی جراحی است. خانم دکتر گفتند شما هم اگه دوست داشته باشین می تونین شرکت کنین. آقای دکتر رسولی سخنرانش هستند. 🔺استاد رسولی را می شناخت. جراح برجسته ای بود که عمل های مشکل مغزی انجام داده بود. کنجکاو شد بداند تدریس امروز استاد راجع به جراحی چه چیزی است. وفایی ادامه داد: - خانم دکتر فرمودند شما برای استفاده از همه جلسات، آزاد هستید. در صورت تمایل، می تونین در بخش اورژانس هم حضور داشته باشید. کم پیش می یاد خانم دکتر این طور اجازه ای رو به کسی بدهند. معلومه خیلی خاطرتون رو می خوان. - ایشون لطف دارند. 🔹از این همه لطف ریاست بیمارستان بهار، به وجد آمده بود و ناخودآگاه در ذهنش، ایشان را با پرهام مقایسه می کرد. اشتباه کرده بود که بیمارستان بهار را برای دوره طرح، انتخاب نکرده بود. خانم دکتر از جایگاه پایین آمده بود و به سوالات دانشجویان و پزشکان پاسخ می داد و مطالبی را یادداشت می کرد. چند ماما، برگه هایی را دست خانم دکتر دادند و از جلسه بیرون رفتند. ضحی همان گوشه ایستاد و منتظر شد. با جلو رفتن خانم وفایی، ضحی هم جلو رفت. سلام و تشکر کرد. خانم دکتر به ضحی نزدیک تر شد و با خنده و تقریبا در گوشی گفت: - یک مورد دیگه رو هم که رد کردی دخترخوب. اشکالی نداره. وفایی بازم بهت معرفی می کنه. ببینم آخرش کودوم علف به دهن بزی شیرین می یاد. 🔸ضحی از شنیدن این جمله در یک جلسه جدی جا خورد اما از لحن شیرین خانم دکتر هم خنده اش گرفت و تشکر کرد. صدای گوشی خانم وفایی بلند شد. پاسخ داد و به خانم دکتر گفت: - مورد اورژانسی آوردن که اجازه شما رو می خاد. - بگو کارهای اولیه اش رو بکنین تا برسیم. شما هم می یای خانم دکتر؟ 🔹و بدون اینکه منتظر پاسخ ضحی شود، دست روی پشتش گذاشت و به سرعت، به سمت خروجی حرکت کرد. ضحی پشت سر خانم دکتر و وفایی رفت. دکمه آسانسور را وفایی زد. روی طبقه چهار مانده بود. دکتر بحرینی، معطل آسانسور نشد. از راهرو شیب دار به سمت اورژانس حرکت کرد. وفایی و ضحی هم پشت سر خانم دکتر حرکت کردند. چنین سرعتی از یک خانم دکتری به سن بحرینی، به چشم ضحی عجیب بود. 🔸به بیمار مسکن تزریق شده بود و کارهای استریل را انجام می دادند. آتش نشان ها مشغول بریدن جسمی آهنی بودند. حضور آتش نشان ها در بخش اورژانس، همراه بیماران دیگر را حساس کرده بود و ازدحام ایجاد کرده بود. چند نگهبان آمدند و مشغول متفرق کردن شدند اما حتی لحن آن ها هم برای ضحی عجیب بود. - خواهرم بفرمایین سر تخت خودتون. براش دعا کنین. بفرمایین. - برادرم شما این طور اذیت هستین. سوند بهتون وصله. بذارین کمکتون کنم برگردین سر تختتون. - عزیزم اینجا را خلوت کنیم بهتر نیست؟ بنده خدا اذیت می شه همهمه ما را می شنوه و این همه جمعیتو می بینه. 🔹نگهبانان، با جملاتی از این دست، تک تک افراد را راهی کردند. ضحی یاد بیمارستان آریا افتاده بود. انگار تک تک لحظاتی را که در این بیمارستان سپری می کند، قطب مخالف آن چیزی است که سالها در آریا دیده و تجربه کرده بود. خانم وفایی برگه ای را گرفت و دوان دوان از بخش خارج شد. ضحی کنار خانم دکتر بحرینی ایستاده بود و به امضای ایشان که روی برگه پذیرش بیمار با قبول تمام مسئولیت ها حک می شد؛ نگاه کرد. چیزی که پرهام، برعکسش را انجام می داد. بیمارانی که حالشان وخیم باشد را اصلا پذیرش نمی کرد. بارها صدای فحش و شکایت و گریه و ناله همراهانشان را شنیده بود. به خانم بحرینی گفت: - کاری از دستم برمی یاد؟ - کنار دست دکتر شیفت باشین؛ اگه نیاز بود کمکشون کنین. من باید برگردم جلسه. اگرم دوست داشتین تشریف بیارین اونجا. - حتما. چشم. 🌸دکتربحرینی، برگه اتاق عمل را دست پرستار داد. وضعیت بیمار را از دکتر جویا شد. آتش نشان ها موفق به بریدن دستگاهی شده بودند که دست کارگر درونش گیر کرده بود. ضحی نزدیک تخت بیمار رفت. انگشتانش وضعیت خوبی نداشت. پرستار مجدد انگشتانش را ضد عفونی کرد. ضربان قلب و فشار بیمار بالا رفته بود. پرستار مشغول پر کردن فرم بود و اعلام کرد که سابقه فشار خون بالا دارد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨السلام علیک یا اباصالح 🌺آقاجان فدایتان شوم. مگر نه اینکه چشم ها در روز جمعه باید به انتظار آمدنتان باشد؛ امّا دلِ غافل آن قدر سرگرم زرق و برق دنیا شده ایم که روزهای هفته برایمان فرقی ندارد. 🍀آقاجان براستی منتظر واقعی خودتان هستید که برای آماده شدن یاران و شیعیانتان سال هاست چشم به راهشان هستید. 🌸آقاجان با نفس زیبایتان برایمان دعا کنید تا آن گونه شویم که باید باشیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🔹همان طور که ضحی پیش بینی کرد، دکتر دارویی تجویز کرد و داخل سرم تزریق شد. فعلا کاری نمی شد کرد تا دستگاه را از اطراف دستش باز کنند. چنگک کوچک تری را آوردند و مشغول برش لایه درونی دستگاه شدند. یکی از انگشتان بیمار کاملا قطع شده بود. با آزاد شدن بخشی از دست بیمار، انگشت از داخل دستگاه بیرون افتاد. بلافاصله پرستار آن را برداشت و کارهای مقدماتی برای پیوند دادن را انجام داد. پرستار دیگری به سمت تلفن رفت و گزارش وضعیت را به خانم دکتر بحرینی داد. ضحی احساس کرد دیگر نیازی به حضور او نیست. کیسه پارچه ای کتابها را از گوشه دیوار برداشت و به سمت آسانسور رفت تا در جلسه ای که چند دقیقه از شروعش گذشته بود شرکت کند. تسبیح را از جیبش در آورد و برای سلامتی بیمار، ذکر صلوات گرفت. 🔸خانم وفایی، برگه ای را دست ضحی داد که رویش نوشته شده بود: - خانم دکتر، امروز وقت دارین بعد از جلسه، با هم بریم کافی شاپ؟ ضحی زیر نوشته خانم وفایی نوشت: - بله. حتما. خوشحال می شم 🔹برگه را به خانم وفایی که کنارش ایستاده بود داد. وفایی نوشته ضحی را خواند و لبخند زد. بی صدا از گوشه سالن کنفرانس به سمت در خروجی رفت. باید با ضحی دوست می شد. رفتارهایش را می شناخت تا مورد مناسبی را برای ازدواج به او معرفی کند. به اتاق کارش برگشت. با وجود نظم کاری ای که دکتر بحرینی داشت، کارش راحت بود. اکثر برنامه ها را خود خانم دکتر می ریخت و در تقویم یادداشت می کرد. برنامه ریزی فوق العاده اش باعث می شد وقت کم نمیاورد. کارهای دیگر مربوط به نظارت بر مجموعه هم با خانم دیگری بود که وفایی یک بار بیشتر او را ندیده بود. حتی اسمش را هم نمی دانست. نگاهی به ساعت کرد. تا پایان جلسه، نیم ساعت وقت بود. به کافی شاپ زنگ زد و میزی را رزرو کرد و برای چهل دقیقه بعد، دو همبرگر سفارش داد. به لیست کارهایی که باید امروز انجام می داد نگاهی انداخت. دو مورد تایپی داشت. کامپیوتر را روشن کرد و مشغول شد. کافی شاپ مثل همیشه شلوغ بود. وفایی فکر کرد چه خوب که میز را رزرو کرده. به سمت پیشخوان رفت. فامیلی اش را گفت. کارتی را گرفت. به همراه ضحی به میز شماره سه رفتند. 🔸ضحی نیم نگاهی به اطراف انداخت و میز را دور زد و طرف دیگر نشست. وفایی هم روبروی ضحی نشست. به محض نشستن، لیمونادی را برایشان آوردند. تشکر کردند و با نی های سفید و بلندی که داخل لیوان ها بود، مشغول نوشیدن شدند. وفایی با پرسیدن از کیفیت جلسه کنفرانس، سر صحبت را باز کرد. و بعد برای اینکه کمی فرصت به ضحی بدهد، از اورژانس گفت: - پذیرش های این مدلی را در طول ماه زیاد داریم. اکثرا خود دکتر بحرینی مسئولیتش را قبول می کنن. حتی داشتیم که هزینه عمل را هم خود ایشان پرداخت کردن. خانم نازنینی هستن. - طبیعیه. خدا حفظشون کنه. - چی طبیعیه؟ - اینکه پذیرش ها بالا باشه. وقتی بیمارستان های دیگه قبول نمی کنن، اورژانس و آتش نشانی و مردم، بیمارشون رو به بیمارستان شما میارن. 🔹ضحی چند جرعه دیگر لیموناد نوشید تا ناراحتی ای که از یاداوری رفتار پرهام در چهره اش افتاده بود، محو شود. وفایی گفت: - کلا بیمارستان ما با بیمارستانای دیگر فرق داره. اینجا شیفت شب یک نفر نیست. دو نفر هستن. ساعت شیفت ها کوتاه هست. دکتری که روز قبل شیفت بوده؛ شیفت شب نباید بایسته. استراحت و آزاد باش، حداقل هشت ساعته بین شیفت ها باید باشه. خانم دکتر معتقدن این شیوه، کارآمدی رو بالاتر می بره و اشتباهات رو به حداقل می رسونه. معتقدن هر پزشک باید برنامه روزانه مطالعاتی داشته باشه. وقتی تمام مدت سر شیفت باشه وقت برای مطالعه نداره. معتقدن باید وقتی رو با خانواده اش بگذرونه. و برنامه هایی که با خانواده دارن رو از پزشک ها و حتی از پرستارها می گیرن. - جدا؟ یعنی چی؟ - یعنی تو سامانه باید وارد کنند که مثلا امروز، چه تفریحی، چه وقت گذرانی ای با خانواده داشتند. مثلا برخی هاشون می نویسند بازار. برخی فیلم دیدن. برخی سینما رفتن. برخی پارک. برخی.. یکی از پزشک هامون هست که با همسرش همیشه می رن تیراندازی - جالبه. اونوقت ساعت کم نمی یارن این طور؟ - خب راه های جبران هم داره. مثلا شرکت در جلسات هفتگی. یا حتی کارهای پژوهشی دو نفره. اینجا کلا متفاوته با جاهای دیگه. خانم دکتر خودشون این سیستم رو طراحی کردند. معتقدن ی پزشک باید اول به خانواده اش برسه تا بتونه به بیمارها برسه. وقتی نگران خانواده اش باشه یا خسته باشه، رسیدگی به بیمار معنا نداره. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨به نام یکتا خالق بی همتا 🌺خدای عزیز هر وقت به پشت سرم نگاه می کنم، به روزهای گذشته، به روزهای زیبای رجب، آه و افسوس هست که از نهادم بلند می شود. 🍀به نفحات ماه شعبان فکر می کنم آه از نهادم برمی خیزد، چه زود به پایان خود نزدیک شده است. 🌸خداجان دست این بنده بی قرار و فقیرت را بگیر. چند روز باقی مانده از ماه شعبان را آمرزش گناهانمان قرار بده. آمین یارب العالمین 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
✨السَّلامُ علیکَ یا میثاقَ اللهِ الَّذی أَخَذَهُ وَ وَکَّدَهُ 🌺آقاجان هر وقت که اراده می کنم برایتان بنویسم، با خود می گویم تمام دلتنگی هایم را برایتان می نویسم. 🌸قلم را که به دست می گیرم شرمنده می شوم. شرمنده از خوبی هایت که مرا پذیرفتی. شرمنده از مهربانی هایت که به من اجازه حرف زدن با خودت دادی. شرمنده از کرامتت که مراقبم بودی. شرمنده از دعاهایت که در حقم نمودی . شرمنده از نگاهت که بارها و بارها نجاتم دادی. شرمنده از صدایت که نشنیدم و صدایم زدی. 🍀شرمنده از زیبایی هایت که مرا در انتظاری شیرین و فراقت شریک نمودی. آقاجان شرمنده ام . 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🔹حرفهای خانم وفایی برای ضحی تازگی داشت. دلش می خواست باز هم بشنود. به خانم وفایی زل زده بود و مشتاقانه گوش می داد. خانم وفایی که اشتیاق و تعجب توأمان ضحی را دید ادامه داد: - خانم دکتر بحرینی معقتدن پزشک و پرستار هم باید دائما اهل مطالعه باشن. چه تخصصی چه عمومی. برای همین داخل سایت، طوری طراحی شده که هر نفر یک فضای نوشتاری داره. هر روز نکته ای رو که خونده می نویسه. نظرش رو می نویسه. خود خانم دکتر هم این فضا رو دارن و همه مطالب رو هم می خونن. - خیلی جالبه. این شیوه از کی داره اجرا می شه؟ زمانی که ما دانشجو بودیم نگفتند که اینجا این طوریه. - از همون اول که تاسیس شد همین سیستمه. حتی برای پزشک های شهرهای دیگه هم برنامه هایی تعریف شده. طبیعیه که به گوش شما نرسیده باشه یا حتی برعکسش رسیده باشه. این حرف رو خیلی ها می زنن. اگه این سیستم در کل کشور تعریف بشه، خیلی از مشکلات حل می شه. - بله به ما برعکسش رو گفتن. هیچ کدوم از اساتید حتی تشویق هم نکردن که به این بیمارستان سری بزنیم. برعکس می گفتن که خیلی قدیمی هست و مطالبشون به روز نیست! - اتفاقا به خاطر همین سیستم مطالعاتی و نوشتن نکته علمی هر روز، خیلی به روز هستیم. همین ابزار سی سیف که امروز جلسه اش رو داشتیم، یکی از پزشک ها پیدا کرده بود و بلافاصله خانم دکتر سفارشش رو دادن. البته خارجی بود ولی.. حالا حرف از این دست زیاده. من بخوام کل سیستم و کارهای خانم دکتر رو براتون بگم خیلی زمان بره. به مرور آشنا می شین. همبرگر که دوست دارین؟ 🍀به محض پرسیدن این سوال، خدمتکار سینی همبرگر و سُس های رب گوجه ای و مخلفاتش را روی میز گذاشت. وفایی تشکر کرد و بشقاب نارنجی رنگ حاوی همبرگر را جلوی ضحی گذاشت و بفرما گفت. خدمتکار رفته بود و وفایی مشغول ریختن سس فرانسوی داخل همبرگر بود. - اینجا همبرگرهاش فوق العادس. گوشت گوسفندی خالصه. نوناشم می بینین متفاوته. خودشون درست می کنن که دور ریز کمتر داره. نرم و تُرده. حالا بخورین دیگه مشتری دائمی اش می شین. بفرمایین. 🔹ضحی، لیوان لیموناد را جابه جا کرد. سس گوجه را برداشت. همبرگر را از زرورق بیرون آورد. لای نان را باز کرد. سس گوجه را روی کاهوهای داخل همبرگر ریخت. همبرگر را دست گرفت و گاز زد. طعم لذیذی داشت. بوی گوشت و ادویه داخلش، در فضای بینی اش پیچید. به آرامی لقمه را جوید. همبرگر را داخل بشقاب نارنجی گذاشت. آن را نصف کرد تا راحت تر بتواند بخورد. لقمه را که قورت داد گفت: - راست می گین. خیلی خوشمزه است. نرم و تُرد. وفایی مقداری لیموناد نوشید و گفت: - همین طوره. برای همین اینجا همیشه شلوغه. 🍀دقایق بعدی به خوردن همبرگر گذشت. هر دو سکوت کرده بودند و هر ازگاهی به لبخندی با هم تعامل می کردند. ضحی به حرفهای وفایی فکر می کرد. اگر همان چند سال پیش به این بیمارستان آمده بود شاید .. صدای وفایی، قاتی فکرهایش شد: - حتی بورسیه هم می کنن. - چی؟ - دانشجو ها رو بورسیه می کنن. منتهی نه خارج از کشور. بورسیه به خود بیمارستان و دانشکده اش. 🔹این حرف وفایی، نقطه امیدی که ضحی به ادامه تحصیلش داشت را روشن کرد. لقمه اش را قورت داد و پرسید: - شرایطش مثل دانشگاه های دیگه است؟ - تقریبا. از لحاظ علمی شبیه هست شاید حتی راحت تر . منتهی اون دو شرط اصلی هم هست. - کودوم دو شرط؟ - تاهل و عملکرد انقلابی. - جدا؟ - بله. البته شرط سختی هم نیست. خانم دکتر فکر اینجاهاش رو هم کردن. به دانشجوها هم مورد معرفی می کننن و هم فرصت می دن که تغییر رویه بدن. اینم بگم که خودشون اینقدر دقیق موارد رو رصد می کنن که کسی نمی تونه ظاهرسازی کنه که انقلابیه. اینو به شمایی می گم که مطمئنیم آدم انقلابی ای هستین. داشتیم موردهای اینچنینی. خانم دکتر هم بهشون فرصت دادن منتهی متاسفانه عوض نشدن و خب، پذیرششون رو از دست دادن. - شاید برای همینه که دشمن هم کم ندارین! 🍀وفایی لبخندی زد و گفت شاید. تکه های آخر همبرگر را هم در سکوت خوردند. خدمتکار برای بردن سینی آمد. بطری لیمونادی وسط میز گذاشت و رفت. وفایی کمی لیموناد داخل لیوانش ریخت. لیموناد را به سمت ضحی تعارف کرد. ضحی برای اینکه دستشان را رد نکند، گرفت و ته لیوان کمی ریخت. درش را بست. نی را از داخل لیوان در آورد و لیوان را سرکشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨به نام خدای محبت آفرین 🌺پروردگارا از چشمه جوشان زیبایی های ماه شعبان به ما بنوشان . 🌸در این دقایق و روزهای پایانی ماه شعبان، ما را با آب زُلال صلوات و مناجات شعبانیه شستشویمان ده، تا با پاکی جان و دل وارد ماه مهمانی ات شویم. 🍀خدای عزیز شیرینی ذکر و مناجاتت را نصیبمان گرداند. آمین یارب العالمین 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
✨السلام علیک یا وعدالله الذی ضمنه 🍀سلام و درود و صلوات خدا بر تو ای وعدۀ خدا که او ضمانت کرده آن وعده را. 🌺آقاجان شما همان وعده حق الهی هستی. با سلطنت الهیه خود بر عالَم، زمین را بعد از ظلم و جور پر از عدل و داد می کنی. 🌸چه زیبا و باشکوه خواهد بود چنین روزی. اللهم عجل لولیک الفرج 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
❤سـاعـت عاشـقے❤ آیت الله قرهی(مدظله العالی): 🌹«السَّلامُ عَلَيکَ يا مولای یا بَقيَّةَ اللَّهِ»🌹 *توسّل به آقا جان، راهی برای درک رمضان المبارک* آیت الله قرهی(مد ظله العالی): 💟 تا می‌توانید این چند روز آخر یاد آقا باشید، گرچه از اوّل ماه شعبان گفتم که زیاد یاد آقاجان باشید. علّت این که شعبان، ماه پیامبر(ص) است را اشاره کردیم. گفتیم: در این ماه نه پیامبر(ص) دنیا آمده (ریبع الاول، ربیع المولود است)؛ نه در این ماه شعبان المعظّم، پیامبر(ص) به رحلت یا شهادت رسیده (در ۲۸ صفر بوده)؛ نه پیامبر(ص) در این ماه مبعوث شده (بیست و هفت رجب المرجّب بود)، نه اوّل هجرت است و ...، هیچ نیست، پس چرا ماه پیامبر(ص) است؟ 💟 ما دلایلش را گفتیم که دلیل اصلی، میلاد خود آقاجانمان است. آقاجانمان هم باید امضاء کند تا وارد ماه مبارک شویم. کما این که شب قدر هم باید آقاجان امضاء کنند، همه چیز به ید مقدّس آقاجان است. لذا خیلی آقا را یاد کنیم. 💟آقاجان! می‌شود در ماه مبارک رمضان بیاییم؟ نمی‌دانم آن‌وقت شب قدر چطور می‌خواهد برایم رقم بخورد، هستم، نیستم، چه چیزهایی می‌خواهد رقم بخورد، من بیچاره چه کردم؟! نمی‌خواهم مأیوس کنم، ولی بیاییم این چند روز آخر را زار بزنیم. 💟آن‌هایی بردند که رجب المرجّب را حفظش کردند. آن‌هایی بردند که ماه شعبان المعظّم را حفظ کردند و ... . امّا یک راه دیگری هم هست، بگوییم: آقا! ما که نتوانستیم، آن‌ها حدّاقل احساس می‌کنند یک چیزی در دستشان است، ولی ما دستمان خالیِ خالی است. ما گداها آمدیم، ببین دو دست خود را بالا می‌آوریم و گدایی می‌کنیم «بین یدی حاجاتنا». آقاجان! عنایت کن. 💟این شب‌ها که عرض کردم هر شب، با آقاجان حرف بزنیم، که اگر توفیق هر شب صحبت کردن را داشته باشی، ماه مبارک رمضانمان هم بالجد مبارک خواهد بود. 💟هر شب، برق‌ها را که خاموش کردند و به تعبیری مسواکت را هم زدی و می‌خواهی بخوابی، یک دقایقی با آقاجان خلوت کن و حرف بزن. ببین چقدر آقاجان دوست دارد، اصلا گویی آقاجان منتظر است که ما با او حرف بزنیم. 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
🔹خانم وفایی از ضحی به خاطر اینکه دعوتش را قبول کرده بود؛ تشکر کرد. هر دو از سر میز بلند شدند. دست هایشان را در روشویی که گوشه ای به صورت جالب و خاص تعبیه شده بود شستند و از کافی شاپ بیرون آمدند. - ندیده بودم کافی شاپ روشویی این مدلی داشته باشه. - اینم از طرح های خانم دکتره. نصف کافی شاپ مال بیمارستانه. - یعنی چی؟ - شراکت دیگه. به خاطر همین شراکت، مشتری دائمی دارن. و خب برخی طرح ها رو هم خانم دکتر گفتند که اجرا کردن. نمونه اش همون روشویی نزدیک در. قبل و بعد از غذا دست شستن. مستحبه. می دونستین؟ - بله. پدر از بچگی می گفتن که شستن دست ها به غذا برکت می ده . فقر را از بین می بره و این ها. - درسته. فکر می کنم برای همین هم هست که خانم دکتر این طرح رو دادن. حتی شکل اون چتر بالای روشویی و نوری که تابیده می شه و رنگ مایع را هم گفتند چی باشه. - روان شناسی رنگ ها. - دقیقا. شما برمی گردین بیمارستان؟ - نه دیگه. می رم خونه. این کتاب ها رو مطالعه کنم. ممنونم ازتون. روز خوبی بود. خوشحال شدم خیلی. - منم خیلی خوشحال شدم. خانم دکتر گفتند برای شما هم یک صفحه ایجاد کنم. افتخار می دین مطلب بنویسید؟ - اختیار دارید. 🔹خانم وفایی به ضحی دست داد. خداحافظی کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. ضحی فاصله بیمارستان تا ماشین را با بُهت طی کرد. حرفهای عجیب خانم وفایی، حرف های دل همه پرستارها و دانشجویان پزشکی بود که حالا می دید چند سالی است در یک بیمارستان، در حال پیاده سازی است. قدم هایش را بلند تر از معمول برداشت. آسمان آبی را نگاه کرد. فعالیت مردم اطرافش را با شادی نگریست. احساس انرژی زیادی می کرد که معلوم نبود به خاطر خوردن ساندویچ همبرگر خوشمزه بود یا حرفهای خانم وفایی. سوار ماشین شد. نفس عمیق کشید. سعی کرد کمی آرامشش را به دست آورد و هیجانی که در وجودش بالا و پایین می پرید را کنترل کند. از چیزی که شنیده بود، ذوق کرده بود و آن را با خود تکرار می کرد: یک صفحه نوشتاری به من داده اند. منی که هنوز استخدامشان نشده ام. 🔸یاد دو شرط استخدام افتاد. انرژی اش کمتر شد. سوئیچ را چرخاند و به سمت خانه حرکت کرد. در راه حرفهای دکتر روان پزشک را مرور کرد. به خدا توکل کرد و فکرش را از این مسئله منحرف کرد. نزدیک میدان پروانه که رسید، وارد خیابانی شد که فروشگاه لوازم التحریری داشت. دو دفتر یادداشت کوچک خرید و به خانه رفت. مادر مشغول گذاشتن دمی برنج بود. سر ظرف شویی رفت. مایع ظرفشویی را روی اسکاچ ریخت و شروع به تعریف کردن آنچه امروز دیده بود کرد. چنان با هیجان تعریف می کرد که متوجه نشد مادر به چهره اش زل زده و شوق بچه گانه دختر سی ساله اش را نگاه می کند. آخرین ظرف را شست و داخل جاظرفی گذاشت. اسکاچ را داخل سینک کشید و زیر آب گرفت و سرجایش گذاشت. اطراف سینک را آب گرفت و دست کشید تا خرده کف ها از بین برود. از حرفهای خانم وفایی گفت و صفحه علمی شخصی ای که برایش ایجاد کرده بودند. دستمال کاغذی ای برداشت و اطراف سینک را خشک کرد و داخل سطل زباله انداخت. سربلند کرد و به مادر نگاه کرد که لبخند بر لب، تکیه به کابینت داده بود و به او نگاه می کرد. - خیلی خوبه. همون چیزایی نیست که تو می خواستی؟ - چرا مامان جون. دقیقا هموناست. خیلی خوشحالم. خیلی. حساب کنین آدم تو بیمارستانی کار کنه، راه بره، بالای سر بیمارش باشه و ذکر بگه که روی دیوارهاش اسم خدا و اهل بیت هست. - خدا خیرش بده. ضحی جان قرص هایی که داده بودی امروز تمام شد. بازم باید ادامه بدم؟ - واقعا؟ لطفا بیاین بنشینین. 🔹مادر روی مبل راحتی نشست. ضحی پاهای مادر را بررسی کرد. از ورم خبری نبود. خودش را سرزنش کرد که باز هم حواسش از مادر پرت شده بود و زودتر مادر را برای آزمایش نبرده بود. جریان آزمایش مجدد را به مادر گفت. مادر همان طور که پاچه شلوار نخی اش را پایین تر می داد تا باد نخورد و جورابش را بالاتر می کشید گفت: - امروز عصر که جلسه قرآنمونه. مگه اینکه بعدش بریم. آزمایشگاه تا کی بازه؟ 🔸ضحی فکری کرد و گفت: - آریا شبانه روزیه. ولی داشتم فکر می کردم چطوره این دفعه بریم بهار؟ ی چند لحظه 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨زیباترین پیام 🌼ای که نور هستی و نور می بخشی 🌸ای زیباترین کلام و زیباترین پیام دوست دارم بخوانمت هر مقدار که بتوانم(1) 🌺تو همان برنامه زندگی ام هستی تو روشنایی ام هستی 📖(1) فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ؛ پس هر چه از [قرآن] ميسر شد تلاوت كنيد. (مزمل/ 20) 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
✨السلام علیک یا اباصالح المهدی 🌺آقاجان خوش به حال آن هایی که از ماه رجب توشه اندوخته اند. خوش به سعادت آن هایی که ماه شعبان را قدر دانستند و بهره ها بردند. 🍀دو دست خالی ام را نگاه کن ! گدای در خانه ات را ببین! 🌸آقاجان می شود با این حال خرابم به ماه رمضان بیایم ؟ آقاجان عنایتی کن. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مثل آب خوردن... 🔸در این روزهای آخر ماه ، حتماً این مصاحبه خاص رو ببینید و بشنوید... 🔸شاید همین مصاحبه سبب شد یه تصمیم خاص بگیرید و با یه حال جدید وارد ماه مبارک بشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹گوشی را برداشت. اطلاعات 118 را گرفت و به بیمارستان زنگ زد. همان طور که فکر می کرد شبانه روزی بود. مادر از جا بلند شد و سرکارهای روزانه اش رفت. ضحی، وضو گرفت و داخل اتاق شد. قرآن زیپ دارش را از داخل کمد برداشت. پشت میز نشست. دفترچه بنفش رنگی که تازه خریده بود را باز کرد. بسم الله را اول دفتر نوشت و ورق زد. بالای صفحه تاریخ شروع را نوشت و صفحه را جدول بندی کرد. ایام هفته را نوشت و جلویش را خالی گذاشت. دفترچه سبز رنگ را برداشت. صفحه اول آن را هم با بسم الله شروع کرد. ورق زد و بالای صفحه نوشت: " سلام آقاجان. روزتان بخیر و سلامت و عافیت باشد. آقاجان این دفترچه سبز را خیلی دوست دارم. چون مرا یاد شما می اندازد. می دانید چرا دفترچه کوچکی انتخاب کردم مگر نه. بله که می دانید. شما همه چیز را می دانید. می خواستم همیشه در کنارم باشد. یاد سریال یوسف پیامبر افتادم آقاجان و آن سنگی که نام شما رویش حک شده بود و گردن حضرت یوسف بود و در فیلم می گفت که مایه آرامشش است. اقاجان. می خواهم به لطف شما، حفظ قرآن را شروع کنم. درست است که قبلا هم چند جزئی حفظ بودم اما تقریبا فراموش کرده ام. کمکم کنید. بسم الله. " 🔹دفترچه سبز را بست و قرآن را باز کرد. مشغول تلاوت شد. از همان اول. سوره حمد. نصف صفحه اول سوره بقره را چند بار خواند. قبلا این ها را حفظ کرده بود. با چند بار خواندن، یادش آمد. گوشی اش را در آورد و فایل صوتی تلاوت کل قرآن را دانلود کرد. جدول را پر کرد که یعنی از روی قرآن خوانده است. چند بار دیگر هم باید مرور می کرد. فکر کرد زمان هایی که در ماشین هستم را می توانم برای مرور بگذارم. دفتر سبز را باز کرد و مجدد نوشت: "آقاجان. سلام دوباره محضرتان. فدایتان شوم. آقاجان. می خواستم باز هم از شما کمک بگیرم. برنامه ام کمی درهم شده. نمی دانم چه باید بکنم. کمکم کنید حفظ قرانم خراب نشود. خیلی خیلی ممنونم آقاجان. امروز می خواهم با مادر به جلسه قران بروم. می دانم شما این جور جلسات را دوست دارید. ثوابش راهدیه تان می کنم. می خواهم بیشتر در کنار مادر باشم. می دانم مادر هم خوشحال می شود وقتی ببیند دختر دکترش او را در جلسه هفتگی قرائت قرآن همراهی می کند. احساس افتخار می کند. البته من که عددی نیستم اما همین که این عنوان باعث افتخار مادرم می شود، خدا را شکر. ایکاش همیشه دلشان را شاد کنم. آقاجان. تمامی ثواب شادکردن دل مادرم را هدیه تان می کنم. فدایتان شوم. کاش اعمالم صالحه باشد و این هدیه هایم.. خدایا، هدیه هایم را خودت پاک و طیب و خالص بگردان و به مولایم هدیه بده. خدایا مرا شرمنده اقاجان نکن که هدیه ای ناپاک تقدیمش کرده باشم. خدایا التماست می کنم. ما را پاک بگردان. " 🔹اشک از چشمان ضحی جاری شد و نوشت: "استعفرالله ربی و اتوب الیه. خدایا ما را ببخش و پاک کن. خدایا دوست دارم خودم را هدیه مولا بدهم. اما از ناپاکی هایم می ترسم. مرا پاک کن. استغفرالله. آقاجان من ناپاک را می پذیری آقاجان. فدایتان شوم. " 📗دفترچه را بست. صندلی را عقب داد و ایستاد. دست راست را روی قلب گذاشت و دست چپ را روی سرش. همان طور که نرم، اشک می ریخت گفت: - السلام علیک یا بقیه الله. السلام علیک یا صاحب الزمان. سلام آقاجان. فدایتان شوم. 🍀و باز هم اشک ریخت و اشک ریخت. کمی که آرام تر شد، قرآن را برداشت و سرجایش، داخل قفسه کتابها گذاشت. هر دو دفترچه را همان جا روی میز، جلوی چشمش گذاشت. کتابی که از کتابخانه بیمارستان گرفته بود را باز کرد و مشغول مطالعه و یادداشت برداری شد. 🔹با صدای تقه در، سر از کتاب برداشت و بفرمای خش داری گفت. صدایش را صاف کرد و بلندتر بفرما گفت. مادر، لباس پوشیده در چارچوب اتاق ظاهر شد: - ضحی جان من دارم می رم جلسه قرآن. کاری نداری؟ به ضرب از صندلی بیرون پرید و گفت: - مگه ساعت چنده؟ صبر کنین منم می یام. دیرتون نمی شه دو سه دقیقه صبر کنین؟ 🔸مادر از بلند شدن ضحی جا خورد و گفت: - نه نمی خاد بیای. من خودم می رم. نزدیکه. ضحی شلوار و مانتو را از جالباسی برداشت و گفت: - دوست داشتم باهاتون بیام جلسه. نه فقط برای اینکه برسونمتون. نظرتون چیه؟ - خیلی خوبه. منتظرم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌙آمد رمضان و ⭐️مقدمش بوسیدم 🌙در رهگذرش ⭐️طبق طبق گل چیـدم 🌙من با چه زبان ⭐️شکر بگویم که به چشم 🌙یک بار دگر ماه خدا را دیدم ⭐️حلول ماه پراز رحمت 🌙رمضان بر همگی مبارک 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
✨به نام او که هرچه هست از اوست 🌺خدای عزیز الحمدلله که ما را به ماه مهمانی خود پذیرفتی. 🍀ماهی که مقامش عظیم است. کرامت و شرافت و فضیلت بر سایر ماهها دارد. ماهی است که خدا به بنده افتخار بندگی و روزه گرفتن به صورت خاص داده است. 🌸ماهی که در آن قرآن شریف نازل شده است. ماهی که در آن یکی از شب هایش بر هزار ماه برتری دارد. خدایا شکرت که لیاقت ورد به مهمانی ات را به ما داده ای. خیلی دوستت دارم 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
✨السلام علیک یا صاحب الزمان 🌺آقاجان فدایتان شوم . ماه مهمانی خدا مبارکتان باشد. 🌸مولای جان به یاد تقدیر یک سالمان هستم که در شب قدر به دستان نازنینتان امضاء می شود. 🍀مهدی جان دوست دارم در این ماه چنان باشم که خودتان می خواهی . دوست دارم بهترین تقدیر الهی که همان ظهورتان هست، با دست نازنینتان امضاء شود و نصیبمان گردد. آمین یارب العالمین 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
هدایت شده از محجوبه
🔴 حکم روزه ماه هنگام شیوع بیماری ⁉️سؤال: در شرایط کنونی که بیماری کرونا شیوع پیدا کرده است، روزه گرفتن در ماه رمضان چه حکمی دارد؟ ✅پاسخ مقام معظم رهبری: 🔹 روزه به عنوان یک الهی در حقیقت نعمت خاص خداوند بر بندگان است و از پایه های تکامل و اعتلاء روحی انسان به شمار می رود و بر امت های پیشین نیز واجب بوده است. 🔸 از آثار روزه پدید آمدن حالت معنوی و صفای باطن، تقوای فردی و اجتماعی، تقویت اراده و روحیه مقاومت در برابر سختی هاست و نقش آن در سلامت جسم انسان نیز روشن است و خداوند اجر عظیمی برای روزه داران قرار داده است. 🔹روزه از ضروریات دین و ارکان شریعت اسلام است و ترک روزه ماه مبارک رمضان جایز نیست مگر آنکه فرد، گمان عقلایی پیدا کند که روزه گرفتن موجب: ایجاد بیماری و یا تشدید بیماری و یا افزایش طول بیماری و تأخیر در سلامتی می شود. در این موارد روزه ساقط ولی قضای آن لازم است. بدیهی است در صورتی که این اطمینان از گفته پزشک متخصص و متدین نیز به دست آید، کفایت می کند. بنابراین اگر فردی نسبت به امور یاد شده خوف و نگرانی داشته و این خوف منشأ عقلایی داشته باشد، روزه ساقط ولی قضای آن لازم است. ∞═┄༻•✾✿❤️✿✾•༺┄═∞ 🕊مرکز تخصصی احکام بانوان 🕊eitaa.com/ahkame_banovan