eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
✨السلام علیک یا صاحب الزمان 🌺سلام ای نور هدایت سلام ای روشنی هستی 🌸آقاجان چه احساس زیبا و شیرینی است وقتی برای تو می نویسیم. چه دوست داشتنی است که آن وقت که سلام به تو می گوییم و می دانیم جواب می دهی هر چند که گوش ما لایق شنیدن نباشد. 🍀مهدی جان زیباترین و بالاترین امید هستی، امید به ظهورتان است که همیشه با ما هست و خواهد بود. برای ظهورتان لحظه به لحظه دعا می کنیم و چشم امید به استجابت نزدیک آن داریم. اللهم عجل لولیک الفرج 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mhdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹با تصور نشست های درسی و فعالیت هایی که در بیمارستان انجام می داد، چهره اش باز شد و پاسخ دایی را شاداب تر از قبل داد: - خوبه خداروشکر. با برنامه ای که سیستم بیمارستان بهار برام ریخته، خیلی خوب جلو می رم. - چطور؟ - چکیده شو جلوتر می خونم. ی تایم مطالعاتی داخل بیمارستان داریم. ی یادآور نکات داریم. کلاس های توضیح و تبیین هم هر هفته دوتا بعد از ظهرمون رو گرفته. بقیه بعد از ظهرها هم که سر کار گروهیم. با این اوصاف هر کسی باشه مدرکش رو می گیره چون تمام این کارهامون هم همش امتیاز داره؛ حتی استراحتمون! صبح تا ظهر هم سر شیفت و اورژانس و کارای دیگه ایم. ماما همراهی ها رو هم به ما نمی دن فعلا تا به درسمون برسیم. عصر به بعد هم آزادیم. گاهی با عباس می ریم جاهای مختلف. گاهی هم که عباس شیفت داره به مامان و .. الحمدلله همه چی سرجاشه. - خیلی خوبه. با سحر جایی نمی ری؟ - نه. باید برم؟ - آره برو هر از گاهی. بالاخره با هم همکارین تو گروه. ▪️دایی، فلش مشکی رنگ کوچکی را به ضحی داد. ضحی آن را در جیب داخلی کیفش جاداد. کیف را داخل کمد گذاشت و مجدد روی تخت نشست. دایی جواد، لیوان چایی را بدون قند آرام آرام نوشید. از جا بلند شد و گفت: - مراقب خودت باش. چیزی اگه شد حتما بگو. 🔹با رفتن دایی، ضحی به تصویر رهبر نگاه کرد. از اینکه خرده تلاش هایش باعث از بین رفتن فساد و خوشحالی رهبر می شد، خدا را شکر کرد. صدای زنگ در، او را از جا پراند. حتما عباس بود. تپش قلبش تندتر شد. از گوشه پرده اتاقش، بیرون را نگاه کرد. دستی به موهایش کشید. خواست رژ لب بزند اما از خواهر و مهمان ها شرم کرد. گُلسر آفتابگردانی که عباس برایش خریده بود را روی موهایش مرتب کرد. دستی به دامن شیری رنگش کشید. نوک جوراب شلواری هم رنگ دامنش را نگاه کرد. اضطراب در پاهایش رفته بود و می خواست بدود. نفس عمیق کشید. صدای عباس به گوشش رسید. به سمت در اتاق دوید. در را باز کرد و بیرون رفت. 🌸بوی گل مریم، داخل خانه شد. نگاهش به صورت مهربان عباس و دست گلی که گرفته بود افتاد و لبخند روی صورتش، بازتر شد. دسته گل را گرفت و تشکر کرد. تا پدر عباس را به سمت پذیرایی ببرد، او گل ها را چند بار بو کرد و برای گذاشتنش در گلدان، به آشپزخانه رفت. ************ 🔹خوشحال و شاد از اتاق پدر بیرون آمد. نصف یک جزء را به پدر تحویل داد و از پس سوالات برآمده بود و حالا می توانست ادامه اش را شروع کند. حفظ آیات از آنچه گمان می کرد راحت تر و سریع تر پیش رفته بود. قرآن را در کتابخانه، سرجایش گذاشت. دفتر حفظش را در آورد. جلوی تحویل داده شد تیک زد و به همه تلاش های ماه قبلش نگاه کرد. خدا را شکر کرد. آن را بست و دفتر سبز رنگش را برداشت تا موفقیتش را برای آقا بنویسد. اگر چه خود آقا این را می دانستند: - سلام آقاجان. شنیدید؟ شما هم بودید؟ شکر خدا همه سوالات را توانستم جواب دهم. گاهی احساس می کردم در گوشم کسی جواب را زمزمه می کند. نکند شما بودید آقاجان؟ فدایتان شوم خیلی دوست دارم به شما قرآن تحویل بدهم. هر روز که به اتاق پدر می روم، احساس می کنم محضر شما دارم می آیم و قرآن را قرار است به شما تحویل بدهم. حس شیرین و زیبایی است. این احساس ها و حضورتان را در قلب و روحم دوست دارم. دوست دارم همیشه با شما باشم آقاجان. حضورتان خیلی شیرین و دل گرم کننده است. هوایمان را داشته باشید. 🍀صلواتی انتهای صفحه نوشت و دفتر را بست. ساعت هفت و نیم صبح بود. وضوی مجددی گرفت و لباس پوشید. دفتر یادداشت سبزرنگ و قرآن جیبی اش را داخل کیف گذاشت. صبحانه نخورده، از خانه بیرون زد و عباس را دید که جلوی خانه، منتظر اوست: - سحر خیز باش تا کامروا باشی. - سلام عباس جان. سحرخیزی ای که کامش شما باشی رو با هزار تا خواب عوضش نمی کنم. صبحت بخیر. - سلام عزیزم. ضحی جان. خانم دکتر سحرخیز خودم. این خدمت شما. 🎁ضحی از دیدن بسته کادوپیچ شده، ذوق کرد و تمام ذوقش را هم مانند منفجر شدن ترقه های چهارشنبه سوری نشان داد. عباس از کارهای ضحی خنده اش گرفت. سوئیچ را چرخاند تا ضحی را سرکار برساند و خودش هم برای استراحت، به خانه برود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🖇همراهی قرآن ✨اولین چیزی که خداوند خلق کرد، نور رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بود(1). و این نشان از مرتبه و شرافت وجودی حضرت بر دیگر مخلوقات، حتی قرآن دارد. 🍀با توجه به این نکته، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و حقیقت قرآن، هر دو، در آن مرتبه عالیه، با هم هستند. فقط یکی (پیامبر اکرم) از آن مرتبه عالیه، به عالم طبیعت، ارسال شد و دیگری(قرآن کریم)، انزال شد و این قرآن نازل شده، در معیت و همراهی با رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است که فرستاده شده است.(2) 📌اما در این عالم ظاهر و طبیعت، از آنجایی که انسان های کامل هم مانند دیگر مردمان، بشر هستند(3)، با سایر مردم در احکام، یکسان هستند و از این جهت است که رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم هم مطیع قرآن که فرامین و قانون الهی است، هستند. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 39-42 پی نوشت: 1. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: اول ما خلق الله، نوری. بحار، ج 1، ص 97. 2. سوره اعراف، آیه 157 : وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ 3. سوره مومنون، آیه 33 : مَا هَذَا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يأْكُلُ مِمَّا تَأْكُلُونَ مِنْهُ وَيشْرَبُ مِمَّا تَشْرَبُونَ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
غبار صحن تو بر درد جان دواست بقیع! خرابه‌های تو، باغِ‌ بهشتِ ماست، بقیع! تو هم چو فاطمه در شهر خویش تنهایی غریبی و، همه کس با تو آشناست، بقیع! اگر چه روی به کعبه نماز می‌خوانیم تو قبله دلِ مایی، خدا گواست، بقیع! به آن چهار امامی که در بغل داری برای ما حَرَمت مثل کربلاست بقیع! به یاد چهار پسر، در کنار چار مزار هنوز ناله اُمُّ البنین به پاست، بقیع! علی نگفت، به جان علی قسم، تو بگو که قبرِ گمشدۀ فاطمه کجاست بقیع؟ هنوز نالۀ زهراست از مدینه بلند هنوز لرزه بر اندامِ مجتبی‌ست بقیع! قوی‌ترین سندِ غربت علی در تو عِذار نیلیِ ناموسِ کبریاست، بقیع 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
*در زمان غیبت، بلایا زیاد می ­شود تا مردم بفهمند که باید مدل امام و امّتی به وجود آید.* حضرت آیت الله قرهی(مدظله العالی): ‼️همه شیعیان باید مثل شیخ زکزاکی شوند. چرا ایشان توانست در عرض 11 سال، حدود 20 میلیون را شیعه کند با این که خودش هم در ابتدا از اهل جماعت بود⁉️ خود ایشان می ­گوید: ⚜ من کوچکترین حرکتی را *بدون نگاه به فرمایشات و سیره عملی امام خامنه‌ای(مدظله العالی) انجام نمی ­دهم.* یعنی خودش را جزء امّت می­ داند، با این که شیعیان زیادی در اطرافش بودند که او را رهبر خود می­ دانستند. امّا خودش می­ گوید: *من امام نیستم، من جزء امتم.* 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
🌞اشعه های طلائی خورشید، صورت مریم را نوازش می کرد. با وجود گرمای هوا و داشتن چادر سیاهی که یادگار دوران شیرین برگشت به آغوش پر مهر خدا بود؛ با روی گشاده و لبخندی شیرین از خورشید و اشعه هایش استقبال می کرد. همه را از خدا و توجه خاصه او می دانست . با یادآوری خاطره دلنشین دیروز از اعماق وجودش شادی را حس می کرد. 🌺در مدت کوتاه آشنایی با فرشته و رفت و آمد با او، متوجه شد که موتور یخچال آن ها سوخته است. نبود آن سبب شده بود، آنها به سختی روزگار می گذراندند، از آن روز به بعد در فکر خریدش برای آن ها بود. بالاخره دیروز یکی به عنوان هدیه به آن ها بخشید، دختر و پسر کوچک فرشته که با دیدنش، وجودشان غرق شادی شده بود، بالا و پایین می پریدند و می گفتند: آخ جوون یعنی این یخچالِ خوشگل مال خود خودمونه؟ مرواریدهای اشک شوق فرشته، یک دنیا حرف داشت که مریم به خوبی آنها را می شنید. 🌸مریم یقین داشت که خدا جبران می کند؛ (1) هرچند اهل معامله نبود و فقط رضایت خدا برایش مهم بود. باورش نمی شد به همین زودی خدا جبران کرده باشد. مادرش -این فرشته الهی بر روی زمین-. بعد از مدتی بی توجهی به مریم به جُرم چادری شدن، بی مقدمه به او زنگ زد تا آرامش مهمان قلب مهربانش شود. ☘☘☘☘☘☘☘ (1) إمامُ الصّادقُ عليه السلام: أنفِقْ و أيقِنْ بالخَلَفِ امام صادق عليه السلام: انفاق کن و به عوض یقین داشته باش. (بحارالانوار، ج93، ص130، ح282351.) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🎁ضحی کادو را باز کرد. لباس صورتی کمرنگ با شکوفه های رنگارنگی که روی آستین، از سرشانه تا پایین چاپ شده بود را برداشت. بوی گل مریم می داد. عطر گل مریم و یک لباس کوچک دیگر، از لای لباس داخل جعبه افتاد. تشکر کرد و لباس صورتی را آن طرف تر گرفت. چشمش به لباس صورتی کوچکی افتاد که در کنار عطر، داخل جعبه بود. لبخند روی لب عباس، باعث شد دست ببرد و آن لباس کوچک را هم بردارد. بلیز شماره یک نوزادی صورتی با طرح شکوفه های سفید بود. صبر کرد تا خود عباس توضیح دهد اما عباس رانندگی اش را می کرد و فقط لبخند، تحویلش داد. 🌸عطر گل مریم را برداشت. درش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. طعم بوی خوشش را ته گلویش احساس کرد. در عطر را بست. آن را داخل کیفش گذاشت و تشکر کرد. - ممنونم واقعا عباس جان. انتظارشو نداشتم خصوصا این وقت صبح. - خواهش می کنم. با یک آتش نشان ازدواج کنی انتظار خیلی چیزها رو نباید داشته باشی دیگه 🔹هر دو خندیدند. نگاه ضحی به دست چپ عباس افتاد که پوستش تغییر رنگ داده بود و زیر آستین بلند مخفی شده بود. - دستت چیزی شده عباس؟ - این؟ نه چیز خاصی نیست. ی سوختگی جزئیه. دکتر دیده. نگران نباش. نپرسیدی اون لباس بچه چیه؟ - دوست داشتم خودت بگی. - قولیه که بهت داده بودم. اگه موافق باشی، با مادرم صحبت کردم. آخر همین هفته ی زیارت بریم و بعدش هم .. - مامان گفتن بهم. مخالفتی ندارم. فقط باید از بیمارستان مرخصی بگیرم که مطمئنا می دن. 🔸ضحی یاد حرف دایی افتاد و فکر کرد چطور فرهمندپور را بپیچاند که حسادتش گُل نکند. به اخلاقش آشنا نبود و فقط کمی تحکمش را در رفتار با فرانک دیده بود. عباس سرعت ماشین را کم کرد و نزدیک بیمارستان بهار، متوقف شد - پس اگه موافق باشی، به بابا زنگ بزنم. هر وقت تونستی برای چیدن وسایل هم بریم خونه. کی بیام دنبالت؟ - زحمت نکش. خسته ای. شما استراحت کن. بعد از شیفت و کلاس بعد از ظهر و یکی دو ساعت کار گروهمون، می رم خونه ی دوش می گیرم و می یام ان شاالله. - رفتی خونه بهم خبر بده بیام دنبالت. می خوای بریم خرید؟ 🔹ضحی هم مثل همه خانم ها، با شنیدن این جمله، خندید و گفت: - خرید هم خوبه. باشه. بازم ممنون به خاطر هدیه ها. غافلگیری شیرینی بود. هم عطر. هم بلیز و هم لباس نوزاد. - قابل شما رو نداره. روز خوبی داشته باشی. 🍀عباس قرآن را از جلوی فرمان برداشت و جلوی ضحی گرفت. بعد از بوسه ای که ضحی به قرآن زد، آن را دور سرش چرخاند و قرآن را بوسید. ضحی تشکر کرد و از ماشین پیاده شد. جعبه هدیه اش را روی صندلی گذاشت و گفت: - اشکالی نداره بزارم اینجا؟ به کسی ندیش ها 🔹هر دو خندیدند. عباس فرمان را چرخاند و ماشین را به سمت خیابان حرکت داد. ضحی چادرش را محکم تر گرفت و به سمت بیمارستان، چرخید. بسم الله گفت و از نگهبانی داخل شد. مشغول خواندن آیت الکرسی شده بود که مردی بچه به بغل، به سرعت از کنارش رد شد و وارد اورژانس شد. پله های بیمارستان را بالا رفت. کیفش را داخل کمد گذاشت و قفل کرد. روپوش سفیدرنگش را پوشید. کارت بیمارستان و مُهر پزشکی و خودکارش را داخل جیب گذاشت. چادرش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد. 🔸با بسته شدن در اتاق، قفل روی کلید را زد و در را قفل کرد تا مثل آن روز، با دیدن فرهمندپور یا فرد دیگری داخل اتاقش، غافلگیر نشود. هنوز تا شروع ساعت کاری اش ده دقیقه مانده بود. روبروی تابلوحدیث روی دیوار ایستاد و مشغول خواندن شد: 🌸پيامبر صلي الله عليه و آله به پزشكى فرمودند : أللّه ُ الطَّبيبُ ، بَل أنتَ رَجُلٌ رَفيقٌ ، طَبيبُها الَّذي خَلَقَها ؛ كنزالعمّال ، ح 28102 🍀پيامبر صلي الله عليه و آله به پزشكى فرمودند : خدا طبيب است و تو ياورى مهربان هستى . طبيب درد، كسى است كه آن را آفريده است . 🔹لبخند روی صورت ضحی پهن شد. احساس کرد آن پزشکی که پیامبر با او حرف زده است، او بوده. حس خوش مورد خطاب واقع شدن آن هم توسط پیامبر عزیز و دوست داشتنی و مهربان، با کلام الهی شان، انرژی زیادی به ضحی داد. بی توجه به شروع نشدن ساعت کاری اش، به سمت اورژانس حرکت کرد. صدای جیغ و گریه کودکی از طبقه دوم، به گوشش رسید. - بسم الله. خدا به خیر کنه. 🔻ضحی پله ها را سریع تر پایین رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام بر تو ای همدم همیشگی ام 🍀آقاجان کی گفته تو غائبی؟ غائب از آن من است تماما، و تو ای عزیز زهرا حاضر حاضری. 🌸گوش جانم می شنود دعاهایت را در حقم، چشم دلم می بیند اشک هایت را بر گناهانم، و در بزنگاهها دستگیری ات را با تمام وجود حس می کنم. 🌼پدر مهربانم ممنونم که فرزند ناخلف خود را یاری می رسانی، و امید دارم با نگاه ولایی تان جان و دل من هم از غیبت به حضور رسد، تا ببیند آنچه را که تا به حال ندیده و بشنود آنچه را که نشنیده است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💧قطره ای از دریا: آیه ای که خداوند متعال در آن هفت مرتبه به انسان لطف کرده است. 📖وإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِى عَنِّى فَإِنّى قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الْدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِى وَ لْيُؤمِنُوا بِى لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ‏ (بقره/186) 🌺و هرگاه بندگانم از تو درباره من پرسند (بگو:) همانا من نزدیكم؛ دعاى نیایشگر را آنگاه كه مرا میخواند پاسخ میگویم. پس باید دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان آورند، باشد كه به رشد رسند. 🍀نکته ها 🌸برخى افراد از رسول خدا صلى الله علیه وآله مى ‏پرسیدند: خدا را چگونه بخوانیم؟ آیا خدا به ما نزدیك است كه او را آهسته بخوانیم و یا اینكه دور است كه با فریاد بخوانیم؟! این آیه در پاسخ آنان نازل شد. 🌼دعا كننده، آنچنان مورد محبّت پروردگار قرار دارد كه در این آیه، هفت مرتبه خداوند تعبیر خودم را براى لطف به او بكار برده است: اگر بندگان خودم درباره خودم پرسیدند، به آنان بگو: من خودم به آنان نزدیك هستم و هرگاه خودم را بخوانند، خودم دعاهاى آنان را مستجاب میكنم، پس به خودم ایمان بیاورند و دعوت خودم را اجابت كنند. این ارتباط محبّت ‏آمیز در صورتى است كه انسان بخواهد با خداوند مناجات كند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️بالاترین یاری رساندن 🌺یاری رساندن به دیگران از اموری است که در اسلام به آن سفارش شده است. انواع یاری رساندن ها را می توان در نظر گرفت مالی، علمی، فکری، عقیدتی و... دایره افرادی هم که می توان یاری رساند گسترده است: خانواده، دوست، همسایه، و ... 🍀این ها که گفتیم همه درست؛ ولی یک یاری رساندن هست که از همه این ها بالاتر است، هم خود یاری بالاترین هست و هم شخص یاری شونده برترین است. تمامی خوبان عالم هم در فکر چنین یاری و چنین یاری شونده ای هستند. می خواهم بالاتر بگویم فرشتگان الهی وپیامبران الهی هم او را یاری می کنند. از این هم بالاتر خدا نیز او را یاری می رساند. حالا دوست داری او را یاری کنی؟ درست حدس زدید یاری رساندن به امام را می گویم چه در زمان غیبت و چه در زمان ظهور . 🌸کسی در زمان ظهور می تواند او را یاری رساند که از همین الان در فکر و تلاش یاری رساندن است. تصور کن زمان ظهور را؛ همان زمان که حضرت عیسی علیه السلام هم به یاری او می آید، و چه شیرین باشد تو هم در صف یاری رسانندگانش باشی و آن زمان که حضرت عیسی علیه السلام او را در نماز بر خود برتری می دهد و به او اقتدا می کند(۱) تو هم به او اقتدا کنی؛ به امید چنین روزی باید تلاش کرد. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 🔹قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): مِنْ ذُرِّيَّتِيَ الْمَهْدِيُّ إِذَا خَرَجَ نَزَلَ عِيسَى بْنُ مَرْيَمَ لِنُصْرَتِهِ فَقَدَّمَهُ وَ صَلَّى خَلْفَه ... 🔸پیامبرگرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) از فرزندان من است، زمانی که قیام می کند عیسی بن مریم(علیه السلام) جهت نصرت و یاری او (از آسمان) فرود می آید و حضرتش را برای نماز مقدّم می دارد و به او اقتدا می نماید. 📚امالی صدوق، ص 218 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی مشغول صلوات شد. به حدیثی که خوانده بود اندیشید و لابلای صلوات گفت: خدایا تو طبیبی. شفا را به همه بیماران عطا کن و ما را در انجام وظیفه مان موفق. اللهم صل علی محمد و آل محمد. به پاگرد رسید. بسم الله گفت و داخل محوطه اورژانس شد. پدر بچه سعی می کرد دستان کودکش را بگیرد تا پرستار بتواند رگ بگیرد اما کودک نمی گذاشت. مدام دست و پاها و کمر و بدنش را تکان تکان می داد و جیغ می زد و گریه می کرد. ضحی به ایستگاه پرستاری رسید: - سلام خانم دکتر. صبحتون بخیر - سلام عزیزم. چی شده؟ - کتری وارونه شده روش. 🔸ضحی ساعت را نگاه کرد. سه دقیقه به شروع مسئولیت او مانده بود. پزشک شیفت قبلی، داروی ضد سوختگی و سِرُم برایش نوشت. مُهر کرد. به ساعت نگاه کرد و رو به ضحی گفت: - خانم دکتر شما تحویل می گیریش؟ - بله حتما. خسته نباشید. خداقوت. 🔻آقای دکتر مرادی، داخل ایستگاه پرستاری شد. از روی میز پاکتی برداشت. خداحافظی کرد و به طرف آسانسور رفت. مادر بچه با دیدن رفتن آقای دکتر، به سمتش رفت و با خواهش و التماس از آقای دکتر خواست کاری بکند. دکتر مرادی، به ضحی اشاره کرد و داخل آسانسور شد. درد کمرش را با تکیه به دیواره آسانسور، کم کرد و به اتاقش رفت. روی تخت اتاق دراز کشید. گوشش پر از جیغ کودکان و ناله بیماران بود. سعی کرد نفس عمیق بکشد. حال راه رفتن و برگشتن به خانه را نداشت. گوشی اش را خاموش کرد. چشمانش را روی هم گذاشت تا ولو شده برای دقایقی، چرتی کوتاه بزند. 🔹ضحی به تقلای کودک نگاه کرد. نزدیکش شد. پرستار، لباس کودک را بالا داد و ضحی بدن متورم و تاول زده کودک را دید. دست و پاهایش را بررسی کرد. فکر کرد چه کتری آب جوش بزرگی هم بوده که کل بدن بچه رو درگیر کرده. به پرستار اشاره کرد که نیازی به زدن سِرُم نیست و کودک را راحت بگذارد. - اسمت چیه عزیزم؟ 🔸پدر کودک، به جای او جواب داد: - زهرا. 5 سالشه خانم دکتر - خدا حفظش کنه. زهرا جان من نه امپول می خوام بهت بزنم نه چیزی بهت بدم بخوری. آروم باش عزیزم. خیلی درد داری می دونم. 🔹و همان طور که نگاهش به زهرا بود، خطاب به پدرش گفت: - نیم کیلو عسل بگیرید. فقط سریع. سوپری روبروی بیمارستان باید داشته باشه. 🔻پدر زهرا برای چند ثانیه، همان طور ایستاد. وقتی سکوت ضحی را دید، دستان زهرا را آرام رها کرد و به همسرش گفت: - می رم عسل بگیرم. مواظبش باش. 🔸 زهرا نگاه مستاصلی به پدر کرد و مجدد جیغ زد که نرو. صدای پدر بلند شد: - الان می یام. جیغ نزن تا بیام. جیغ زهرا به گریه تبدیل شد. پرستار پشت سر ضحی ایستاده بود. ضحی تیله ای از جیب روپوشش در آورد و نشان زهرا داد: - اگه دختر خوبی باشی، دوتا از این تیله بنفش ها می دم بهت. خیلی قشنگن. توشو نگاه کن. ستاره های سفید سفید توش هست. 🔹و یکی از تیله ها را کف دست مادر زهرا گذاشت تا به دخترش نشان بدهد. دست و پای زهرا آرام گرفت اما از شدت درد و سوزشی که داشت، مدام کمرش را تکان می داد و روی نشیمنگاهش جابه جا می شد. گریه می کرد و اشک هایش تا روی گردنش راه باز کرده بود. سوختگی گردنش خفیف تر از شکم و سینه اش بود. ضحی با لحن کودکانه ای گفت: - چقدر چشمات قشنگ می شه وقتی گریه می کنی زهرا جان. ببین عزیزم، تو اشک چشمت، ی ماده ای هست که وقتی بریزه روی پوستی که سوخته، باعث می شه دردش بیشتر بشه. تو که دوست نداری درد بکشی، داری؟ پس گریه نکن. آفرین دختر قشنگم. چقدر شما قوی و شجاع هستی. مامان زهرا حتما باید براش ی جایزه خوراکی بخره. 🔸مادر زهرا، اشک های دخترش را با دستش پاک کرد و حرف ضحی را تایید کرد. منتظر درمان بود و نمی دانست چرا ضحی هیچ کاری نمی کند. نگاهش به سوختگی زیر گوش و گردن زهرا که افتاد ناله کرد: - خانم دکتر تو رو خدا ی کاری بکنید. بچه خوشگلم رو چشم زدن. آخه کی از خواب بلند میشه.. 🔹ضحی انگشت اشاره اش را طوری که زهرا نبیند، روی بینی گرفت و مادر زهرا را به سکوت، دعوت کرد. یادآوری آن اتفاق، جز اینکه مجدد زهرا را به گریه و جیغ بیاندازد فایده ای نداشت. ضحی به در شیشه اورژانس نگاه کرد. پدر زهرا هنوز نیامده بود. پرستار معطل مانده بود و نمی دانست چرا ضحی هیچ کاری نمی کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام بر تو ای زیباترین نغمه های عاشقانه 🌺مهدی جان در زندگی ام گمشده ای است که نبودش سبب شده از فیوضات بی شماری مرا دور کند، که مهم ترین آن غیبت ولی و امام است. 🍀تفکر همانی است که باید در زندگی من ساری و جاری باشد. همانی که یک ساعت آن برتر از هزار سال عبادت است. همان تفکری که عامل تحول باشد. تحول به احسن الحال که در پی آن فیوضات الهی به سوی ما جاری شود. 🌸آقاجان دعا کن چنین تفکر سازنده ای نصیبمان شود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️کتاب آسمانی ام 🌼کتاب آسمانی صدایم به گوشت می رسد؟ صدای قلبم را می گویم! 🌺همان که هایت را همان که یا هایت را همان که یا آمنو هایت را به خود می گیرد 🌸و با تمام اش در برابر ندادهنده اش، تپش زنان می گوید. 📖يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ؛ اى مردم! اين شماييد كه به خداوند نياز داريد. (فاطر/15) 📖یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَی اللّهِ، ای کسانی که ایمان آورده اید! بسوی خدا توبه کنید. (تحریم/8) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌺در آشپزخانه مشغول کار بودم که همسرم گفت:«می خواهم لباسم رو از خشکشویی بگیرم تو هم وقت داری که همراهم بیایی؟» با تعجب به او نگاه کردم و پرسیدم« من دیگه برای چی بیایم؟» با کمی تأمل گفت:« خانمی که در مغازه بود، پوشش مناسبی نداشت برایم سخته که دوباره آنجا برم». با نگاه تحسین آمیزی به او گفتم:« پس کمی صبر کن تا آماده بشم». 🌼با هم سوار ماشین شدیم و به طرف مغازه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، من پیاده شدم و با دغدغه‌ی فکری که معمولا در این مواقع به سراغم می آید، وارد مغازه شدم. خانمی که پشت پیشخوان ایستاده بود، علاوه بر پوشش نامناسب، آرایش غلیظی هم روی صورتش داشت. با خوشرویی سلام کردم و رسید لباس را تحویل دادم، او هم با لبخند ملیحی جوابم را داد و رسید را گرفت . 🌸وقتی که لباس را داد و هزینه‌اش را حساب کرد، با مهربانی گفتم:« خانمی ، عزیزم شما اینجا با افراد نامحرم خیلی سروکار دارید بهتره که پوشش مناسب تری داشته باشید تا مشتری هاتون رو از دست ندهید». با تعجب به من نگاه کرد که ادامه دادم:« الان همسر من بخاطر همین موضوع نیامد و مرا فرستاد و فکر کنم که دیگه هم اینجا نیاید و بقیه مردها هم اگر بخواهند بیایند، همسرانشان چنین اجازه‌ای نمی دهند، پس بهتره که برای جلب مشتری هم که شده در آرایش و پوششتون، تجدید نظر کنید» .با او که هنوز در بُهت و شوکِ حرفهای من بود، خداحافظی کردم و از مغازه خارج شدم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️با مردم صمیمی باشد و خود را خدمتگزار مردم بداند 🌺آدمهایی را انتخاب بکنند که وقتی رفت در آن مسند نشست خودش را سپر بلای مشکلات کشور قرار بدهد، فانی در خدمات و مصالح و منافع عمومی مردم باشد، کشور را به دشمن نفروشد، مصالح کشور را برای رودربایستی با این و آن زیر پا نگذارد؛ باید این را انتخاب کنند. 🌼این می شود یک انتخابات خوب... مقیّد باشیم کسی برود ...که نظام را، مصالح کشور را، ارزشهای اساسی کشور را تأیید بکند، تقویت کند، دنبال بکند، یک حقّ عمومی است. بیانات در دیدار دست‌اندرکاران برگزاری انتخابات ۱۳۹۴/۱۰/۳۰ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹 ضحی برای اینکه زهرا را آماده تر کند گفت: - زهرا جان عزیزم، روی تخت دراز بکش. می خوام صدای قلبت رو بشنوم. تو هم دوست داری گوش کنی؟ 🔸و همین طور که دستش را آرام پشت زهرا گذاشت و با نوازش، او را روی تخت خواباند، گوشی را برداشت و در گوش زهرا گذاشت. هق هق بدون گریه زهرا بند نیامده بود. مادرش طرف دیگر تخت رفت و کنار دخترش ایستاد. پرستار نزدیک ضحی ایستاده بود تا اگر کاری باید بکند، به سرعت انجام دهد. ضحی به موهای لخت و پریشان زهرا دست کشید و سرش را نوازش کرد. سر گوشی را با دست دیگرش روی قلب زهرا گذاشت و پرسید: - می شنوی؟ مثل صدای دویدن ی اسبه. ی اسب سفید و قشنگ و قوی که داره تند تند می دوه. اسب سفید تا حالا دیدی؟ 🔹زهرا کمی خجالت کشید و غریبی کرد، به مادرش نگاه کرد. لبخند مادر را که دید، نفس عمیقی کشید. صدای نفسش در گوشش پیچید. کمرش را تکان تکان داد و سوزش گردن و شکمش، حواسش را از اسب سفید پرت کرد. ضحی همان طور که سر گوشی را روی قلب و ریه زهرا جا به جا می کرد تا با شنیدن صدای قلب و تنفس، کمی حواس زهرا را پرت کند، متوجه آمدن پدرزهرا شد. سرش را نزدیک گوش زهرا برد و گفت: - می خوام ی رازی رو بهت نشون بدم. لباس زهرا را از روی شکمش بالا داد. تمام شکم و سینه زهرا قرمز و متورم بود و تاول های بزرگی داشت. رو به پرستار گفت: - لطفا یک قاشق و دستکش و چندتا گاز استریل و پماد بیارین. 🔻پرستار به سرعت لوازمی که ضحی گفته بود را داخل سینی چید و آورد. ضحی در ظرف عسل را باز کرد. در گوش زهرا گفت: - این راز رو به غیر مامانت به کسی نگی ها. 🔹قاشق را از داخل سینی برداشت و داخل ظرف عسل کرد. عسلی که داخل قاشق شده بود را روی شکم زهرا ریخت. آرام با پشت قاشق، آن را روی سوختگی ها پخش کرد و مجدد قاشق را داخل ظرف عسل کرد. نگاه متعجب زهرا و پدر و مادرش، باعث شد ضحی توضیح بدهد: - طبق تجربه ام، بهترین درمان سوختگی، عسل هست. اگه همون اول سریع عسل می زدید حتی تاول هم نمی زد. درد و سوزشش تا یکی دو ساعت کامل برطرف می شه. تو خونه هر 8 ساعت این کار رو بکنین. ان شاالله به لطف خدا دو سه روزه اثری از این سوختگی نمی مونه. - خدا خیرتون بده خانم دکتر. 🔸ضحی تشکر کرد. زیر گردن زهرا را هم عسل زد. زانو و ران پا و دست ها را هم عسل مالی کرد. نصف شیشه عسل خالی شد. شیشه را دست پرستار داد. گاز استریل را برداشت و روی سوختگی عای آغشته به عسل گذاشت تا عسلش نریزد. جاهایی که می شد را با چسب کاغذی روی بدنش ثابت کرد و بقیه جاها را بانداژ کرد. - پس خانم دکتر دارویی که تو دفترچه نوشتن رو نخریم؟ - فعلا نیازی نیست. تا سه چهار روز دیگه اگه بهتر نشد، از دارو استفاده کنین. درمانش تا سه روز هر 8 ساعت، همین عسل مالی است. گازاستریل حتما بزارید که هم عسل ها نریزه و هم زهرا جون راحت باشه و بتونه بازی شو بکنه. تا آخر شب، عمده التهاب و تاولش می خوابه. 🔹پدر زهرا که از این درمان مطمئن نبود پرسید: - عفونت نمی کنه خانم دکتر؟ - خیر. خیالتون راحت باشه. حتما هر 8 ساعت مجدد عسل مالی کنین. زهرا جون هم چون دوست داره زودتر خوب بشه، اجازه می ده که این عسل ها روی بدنش بمونه. آمپول که دوست نداری. پس بزار این عسل ها زخمت رو خوب کنه که مجبور نشیم بهت آمپول بزنیم. باشه دختر گلم؟ 🔸ضحی دستی به موهای زهرا کشید. تیله دوم را از جیبش در آورد و به مادر زهرا داد. کارش تمام شده بود و برای نگاه کردن گزارش دکتر شیفت قبلی، داخل ایستگاه پرستاری شد. پشت میز نشست و مشغول مطالعه دفتر توضیحات شد. خانم پرستار، توضیحات خانم دکتر را مجدد برای والدین زهرا گفت و تاکید کرد: - درمان های خانم دکتر سهندی همیشه جواب داده. بهشون اعتماد کنین. حتما عسل مالی رو انجام بدید. می تونین زهرا جان رو ببرید خونه. 🔹پدر زهرا، او را روی دست گرفت و همان طور که به سمت در اورژانس می رفت، از ضحی تشکر کرد. ضحی به احترام، از روی صندلی بلند شد و پاسخ تشکرشان را داد. پرستار کنار خانم دکتر آمد و پرسید: - واقعا اینقدر عسل موثره؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام بر تو ای همه امید زهرای بتول(سلام الله علیهما) آقاجان چه افتخاری بالاتر از این که هم کلامتان باشم به اندازه چند خط نوشتن برایتان آری حقیقتاً آغوش پُرمهر پسر فاطمه(سلام الله علیها) به وسعت تمام کسانی است که او را از صمیم قلب طلب کنند، آنوقت خدا هم تو را می پذیرد و واله و شیدای محبتشان می شوی. 🌸چه شیرین و دوست داشتنی است فداییِ قطب عالم امکان مهدی فاطمه شوی! و چه هدیه ای بالاتر از تقدیم جان ناقابل در راه او! و خوشا به حال تمام کسانی که فداییِ راه امامشان شده اند. خدایا! می شود ما را هم مثل سلمان و ابوذر و مقداد و ... تربیت کنی، برای آخرین ذخیره و باقی مانده ات. مهدی جان می دانم این تربیت میسر نمی شود جز در سایه اطاعت و بیعت با نائبتان، رهبر عزیزمان که مقدمه بیعت با تو در فردای ظهور است. خودتان در این راه کمکمان باشید. 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه
✍️احساس آرامش 🌼قرآن عزیز با تو می گویم. چه در تو نهفته است؟ 🌸نگاهت می کنم احساس دارم. می خوانمت سبکبال می شوم. 🌺آیات ، دلم را می برد. آیات عذابت، دلم را می لرزاند. اما همچنان امیدوارم که در سرای باقی، با تو باشم. «أَ فَلا یتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ »؛ آیا در قرآن تدبر نمی کنید.📖 (نساء / 82) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
🌊 به وسعت دریا 🌺دلی داشت به وسعت دریا، پراحساس چون نامش عباس! مهربانی اش سبب شده بود پیر و جوان، کودک و بزرگ همه و همه او را دوست داشتند. همه فامیل برای دیدن او لحظه شماری می کردند. 🌸خستگی کار روزانه، او را به آغوش مبل دعوت کرد. به مادرش گفته بود امروز به او سر می زند. چند بار به سرش زد زنگ بزند و عذرخواهی کند و به استراحتش برسد؛ امّا دلش نیامد. رو کرد به بچه هایش و گفت: فاطمه، حسن و حسین آماده باشید تا یک ساعت دیگه باید بریم خونه مادربزرگ. هر سه نفرشان خوشحال شدند و شروع کردند به بالا و پایین پریدن روی مبل ها، آن طرف تر همسرش زینب با حرص به بچه ها نگاه می کرد، خودش را کنترل می کرد که شادی شان را از بین نبرد. می ترسید مبل ها به یکسال نرسیده خراب شوند. 🍀ساعت خیلی زود یکساعت را نشان داد تا آهنگ رفتن کوک شده باشد. عباس این رفتن ها برایش شیرین شده بود؛ صله رحم را دوست داشت چون زیر نور نگاه خاص خدا، خودش را جواهری درخشان می دید. شنیده بود بهترین صله رحم، آزارنرساندن به خویشان است. امّا او پا را فرارتر از این گذاشته بود. عشق خدمت به فامیل، با اسم عباس گره خورده بود. (1) ☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸 🔹 (1) الإمامُ الصّادقُ عليه السلام: صِلْ رَحِمَكَ و لو بِشَربَةٍ مِن ماءٍ، و أفضَلُ ما تُوصَلُ بهِ الرَّحِمُ كَفُّ الأذى عَنها 🌼امام صادق عليه السلام : حتى اگر شده با نوشاندن جرعه اى آب، با خويشاوندت صله رحم كن و بهترين صله رحم، آزار نرساندن به خويشاوند است. کافی/ج2/ص151/ح105879 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی با تمام صورت، به سمت پرستار برگشت. مهربانانه به چهره پر از سوالش نگاه کرد و گفت: - بله. برای درمان عفونت و زخم ها، گاهی بهتر از آنتی بیوتیک عمل می کنه. گاهی می گم چون هنوز کار علمی ثبت شده ای روش نداریم والا که معجزه اش رو من زیاد دیدم. فیه شفاءً. 🔸با آمدن خانم دکتر فهیمی، ضحی از پشت میز بلند شد. توضیحاتی که خوانده بود را خلاصه کرد و به یار پزشکی اش گفت. تازه با هم آشنا شده بودند. خانم دکتر فهیمی به همراه ضحی، مشغول شنیدن توضیحات سرپرستار بود. تعداد بیماران اورژانسی کم بود و طبق دستورالعمل، یکی از پزشکان باید به بخش دیگری می رفت. دکتر فهیمی با توجه به خلوت بودن اورژانس، از ضحی خواست که امروز را او به بخش دیگر برود. برای ضحی فرقی نداشت. قبول کرد و به بخش زنان رفت. 🔹مثل هر روز، چند خانواده پشت در اتاق زایمان منتظر بودند. ضحی در شیشه ای را باز کرد و داخل شد. نگاه منتظر خانواده ها پشت سر ضحی به راهرو منتهی به اتاق زایمان پخش شد اما خبری نبود. صدای ناله چند زائو، ضحی را یاد بیمارستان آریا انداخت اما اینجا کجا و آنجا کجا. 🔸وارد سالن آمادگی برای زایمان که شد، سه خانم را مشغول نرمش دید. گل های رز داخل گلدان روی میز بود و بوی عطر گل مریم، فضا را پر کرده بود. صدای آرام صوت قرآن، از بلندگو پخش می شد. دو ماما به ترتیب به زائوها رسیدگی می کردند و روش درستِ نرمش با توپ و حرکت کردن را به آن ها یادآوری می کردند. ضحی چادرش را به جالباسی آویزان کرد. به سمت میز گوشه سالن رفت. یکی از ماماها برای دادن توضیحات کنار ضحی آمد: - سلام خانم دکتر سهندی. دیشب ی مورد زایمان داشتیم که خدا روشکر راحت بود. نزدیک های صبح این دو نفر اومدن. نیم ساعتی هم می شه که این خانم اومده. اینم نوار قلب و اطلاعاتشون. بفرمایید. 🔻ضحی نوار قلب ها را نگاه کرد. غیر از یک مورد، همه خوب بودند. به آن اشاره کرد و درخواست کرد نوار قلب مجددی گرفته شود. ماما به سمت زائو رفت و او را با خود به اتاق کناری برد. کمک کرد روی تخت برود و بخوابد. دنبال صدای قلب بچه گشت اما پیدا نکرد. ضحی که گوشش به صدای دستگاه سونوکید بود، وقتی دید صدای قلب پخش نمی شود، از یخچال گوشه سالن، آبمیوه ای برداشت و به اتاق رفت. آبمیوه را دست ماما داد تا به زائو بدهد. 🔹از اتاق بیرون رفت و پشت سر یکی از زائوها رفت. دست روی ستون مهره اش گذاشت و نقطه خاص درد را پیدا کرد. همراه با زائو، حرکت کرد و از او خواست ورزشش را ادامه دهد. در همان حالت، آن نقطه را دورانی ماساژ داد تا هم درد کمتر شود و هم روند زایمان، سریع تر شود. چند دقیقه بعد از ماساژ، کمر زائو از حالت خمیدگی در آمد و راست ایستاد. حرکت کردن برایش راحت تر شد. نفس عمیقی کشید و تشکر کرد. حسِ خوشِ مفید بودن و کم کردن درد دیگران، وجود ضحی را پُر کرد. لبخند زد و خدا را شکر کرد. همین کار را برای زائو دیگر انجام داد. 🔻صدای ضربان قلب از اتاق به گوشش رسید. تمرکز کرد و گوش داد. مانند اسبی بود که روی سنگفرشهای خیابان، یورتمه می رود. قوی و منظم می زد. با خودش گفت بچه اش پسره. سلامت باشه الهی. با کمتر شدن درد زائو، به سمت اتاق رفت. برگه نوار قلب را که از دستگاه بیرون می آمد نگاه کرد و لبخند رضایتی زد: - خیلی بهتره. خدا رو شکر. 🔸صدای همهمه از پشت در شیشه ای بلند شد. ضحی و ماما از اتاق بیرون آمدند. خانم ابراهیمی، یکی از با سابقه ترین نیروهای خدماتی، خانمی را که کجکی روی ویلچر نشسته بود داخل آورد و همزمان فریاد زد: - کسی داخل نشه. همه بیرون بمونین. 🔹ابراهیمی سرش را چرخاند و وقتی دید یکی از همراه ها پشت سر او داخل می شود، ویلچر را نگه داشت. کامل به پشت برگشت و خطاب به او گفت: - خانم عزیز، بزارید مریضتون رو زودتر ببرم. بفرمایید بیرون. خدا خیرتون بده. 🔸همراه بیمار، با نگرانی به ویلچر متوقف شده نگاه کرد و ناله بیمارش را که شنید، پشت در شیشه ای رفت. ضحی و مامای بخش منتظر رسیدن ویلچر بودند: - بفرمایید پذیرش اورژانس بودن. خانم دکتر وفایی فرمودند بیارمشون خدمت شما. - عزیزم بیا بریم تو اتاق بغل. بخواب رو تخت. آروم. پات گیر نکنه. 🔻ابراهیمی ویلچر را به آرامی از پشت بیمار، عقب کشید و گوشه ای گذاشت. دستش را گرفت و کمک کرد کفش هایش را در آورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام بر تو ای فاتح حقیقی خرمشهر 🌺مهدی جان ما هر چه داریم از ناحیه توست تمام پیروزی ها و فتح ها، تمام افتخارها و اعتبارها، تمام خوبی ها و نیکی ها همه و همه از آن توست. 🍀آقاجان شکست دشمن و پیروزی های دنیای اسلام هم با نگاه و دست عنایت تو تحقق می پذیرد؛ همانند پیروزی اخیر فلسطینی ها و یا پیروزی آن روزهای ایران عزیز در آزادسازی خرمشهر. آن پیر خمین رهبر فرزانه فرمودند: خدا خرمشهر را آزاد کرد و به حقیقت هم چنین بود. بدرستی که با فرمان الهی و کمک و عنایت خودتان خرمشهر، شهرِ خون و قیام آزاد شد. 🌸مهدی جان رهبر فرزانه مان خَلَف شایسته پیرخمین گفته است: خرمشهرها درپیش داریم! پدرِ مهربان باز هم ما را تفقدی نما و عنایت و نظر خاصه تان را نصیبمان کن تا در تمام خرمشهرهای پیش رو پیروز شویم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💠حفظ اقتدار مرد ✅ خانم ها دوست دارند شوهری داشته باشند قوی، مدیر و مدبر. کسی که در بزنگاههای زندگی بهترین تصمیم را بگیرد. 🔘حواسمان باشد در صورتی این خواسته زن ها برآورد می شود، که اقتدار مرد حفظ شود. 🔘همچنین زن ها باید بدانند آرامش و صفای زندگی در گرو کسب مهارت او در حفظ اقتدار همسرش است. 🔘و امّا اقتدار مرد در گرو حفظ غرور و عزت نفس اوست، که مهم ترین وظیفه زن است ✅در این خصوص زن با مراعات کردن مواردی از جمله موارد زیر می تواند در این زمینه موفق عمل کند: 🔸خطوط قرمز همسرش را حفظ کند. 🔹به طور مدام از همسرش ایراد نگیرد. 🔸به تصمیم های همسرش احترام بگذارد. 🔹در جمع احترام همسرش را نگه دارد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ماما بعد از رسیدگی اولیه به وضعیت مادر، میکرفون دستگاه سونوکید را برداشت و دنبال ضربان قلب بچه گشت. ضربان ضعیفی را پیدا کرد. کش را دور شکم زائو بست. با توجه به بی قراری زائو، از او خواست با نوک انگشت، دستگاه را نگه دارد تا ضربان قلب بچه گم نشود و نوار قلب کامل و صحیح پر شود. هم زمان، اطلاعات نوشته شده روی برگه اورژانش را خواند و درستی اش را با بیمار چک کرد. خانم ابراهیمی، بسته بیمارستانی لباس را برای زائو آورد و پایین پای او گذاشت. نگاهی به ساعت دستگاه نوار قلب کرد و از اتاق بیرون رفت. ماما با اطلاعات زائو، به سمت ضحی رفت: - خانم دکتر نزدیک زایمانشه. نوار قلب هم نامنظمه. چه کنیم؟ 🔻ضحی نگاهی به اطلاعات روی برگه انداخت و گفت: - سریع لباس عوض کنه. خرما بهش بدین. - نوار قلب رو بردارم؟ - بله. چندتا خرما هم بخوره. اتاق عمل رو من زنگ می زنم. حتما خرما بخوره سمیه جان. - چشم خانم دکتر. 🔸سمیه به سمت یخچال کوچک کنار سالن رفت. خانم ابراهیمی را صدا کرد. بسته خرما را برداشت و به اتاق برگشت. دستگاه را خاموش کرد. خانم ابراهیمی به زائو کمک کرد تا لباس هایش را عوض کند. لابلای عوض کردن لباس، سمیه خرمایی داخل دهان زائو گذاشت: - عزیزم به زور هم شده باید بخوری. همین خرماها کمکت می کنن. دعاخونده است. خانم دکتر تاکید کردن حتما بخوری. بخور عزیزم. 🔹ضحی چادر سرش کرده بود و رو به قبله، به نماز ایستاده بود. با صدای سمیه، نمازش تمام شد. - خانم دکتر حاضره. صدیقه رو صدا بزنم بیاد کمک؟ - صدیقه اینجاست؟ - بله اما رفته بخش به اون خانم پیر افغانی تنها سر بزنه. - خدا خیرش بده. فعلا نیازی نیست. بقیه زائوها رو چک کن اگه کاری ندارن بیا اتاق زایمان. خانم ابراهیمی جان شما می تونی چند دقیقه بیشتر بمونی؟ کاری نداری؟ - بله خانم دکتر می مونم. 🔸خانم ابراهیمی، به زائو کمک کرد تا اتاق زایمان برود. درد شدیدی که زائو تحمل می کرد، راه رفتن را برایش مشکل کرده بود. ضحی هر کاری برای کمتر شدن درد و زایمان راحتش بلد بود را انجام داد. وضعیت کمی سخت شده بود. بچه درست نچرخیده بود و کتفش توی دست ضحی نمی آمد. صدای قرآن به گوش می رسید و ضحی ذکر می گفت. حدسی که زده بود با به دنیا آمدن بچه، به یقین تبدیل شد. کتف بچه در رفته بود. دستش آویزان بود و گرفتنش را سخت کرده بود. صدای گریه مظلومانه اش دل ضحی را لرزاند. صدیقه را که دید گفت: - صدیقه جان زنگ بزن دکتر ارتپد یا فیزیوتراپ بیاد . به نظرم کتف بچه در رفته. اذیته. صدیقه به سمت تلفن رفت و چند شماره را گرفت. - دکتر نداریم ضحی جان چه کنم؟ 🔹ضحی تجربه جا انداختن کتف را داشت اما جا انداختن کتف یک نوزاد را کمی می ترسید. - زنگ بزن دکتربحرینی کسب تکلیف کن. - چی شده خانم دکتر؟ بچه ام چیزیشه؟ - نه عزیزم. چیزی نیست. 🔸و برای اینکه خیال مادر راحت شود، نوزاد را از سمیه گرفت و در آغوش مادرش گذاشت. مراقب بود مادرش دست به کتف نوزاد نزند. نوزاد گریه می کرد و مادرش او را نوازش می کرد و قربان صدقه اش می رفت. ضحی نوزاد را برداشت. بسم الله گفت و اذان و اقامه را در گوش هایش خواند. او را روی تخت نوزاد گذاشت. دستکشش را در آورد و با کمی تربت، کامش را برداشت. بچه را کامل دور ملحفه پیچید و پتویی روی او انداخت. تثبیت دست نوزاد و گرما، گریه اش را بند آورد و ساکت شد. چشمان کوچکش را باز کرد و به اطراف خیره شده بود. لبانش را غنچه کرده و کمی تکان می داد. ضحی از دیدن این صحنه ها سیر نمی شد. نگاهش به نوزاد بود و در دلش، قربان صدقه اش می رفت. دلش می خواست نوزاد خودش را در آغوش بگیرد. با کناره انگشتش، گونه نوزاد را نوازش کرد و گفت: - خدا حفظش کنه. نگاه کن عزیزم؛ ببین چقدر نازه. ان شاالله سرباز خاص امام زمان باشه. 🌸مادر نوزاد، قند در دلش آب شده بود و نگاهش به چشمان مشکی و باز نوزادش بود. دلش پر زد برای در آغوش کشیدنش اما باید چند دقیقه ای صبر می کرد. تلفن به صدا در آمد. - خانم دکتر، شما رو تو اورژانس می خوان. 🔹ضحی دستکش دیگرش را در آورد. روپوشی که پوشیده بود را داخل سطل بزرگ مخصوصش انداخت. روکش های کفشش را هم در آورد و داخل سطل انداخت. دستانش را با آب و صابون شست. چادرش را سر کرد و رو به سمیه گفت: - ببین خود دکتربحرینی می تونه جا بندازه. خبرشو بهم بده. و به سمت اورژانس، تقریبا دوید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨السلام علیک یا صاحب الزمان 🌺مهدی جان کاش به خودم و کارهایم می اندیشیدم که چه شده است از تو دور مانده ام ؟ 🌼این چشم ها را چه شده که لایق دیدن روی زیبایتان نیست؟ این گوش ها را چه شده که لایق شنیدن صدای آرامبخش تان نیست؟ این قدم ها را چه شده که لایق همراهی تان نیست؟ ای نفس تو را چه شده است؟ 🍀آقاجان ببخش که گناهان، راه چشم و گوش و قدمهایم را بسته است. پدر مهربانم امیدم به نگاه مشفقانه تان است تا از منجلاب گناهان به روشنایی پاکی ها هدایت شوم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️فخر همه کتاب ها 🌺کتاب ها یادت می آید؟ 🌸آن گاه که می خواستی کلام باشی واسطه باشی بین خدا و رسولش بین خدا و بنده اش 🌼تا باشی و نور ببخشی سید و سرور باشی همه کتاب های آسمانی باشی تا گردی و هم اکنون معجزه جاوید هستی. 🍀"وَ إِن كُنتُم‌ْ فِي رَيْب‌ٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلَي‌َ عَبْدِنَا فَأْتُواْ بِسُورَه‌ٍ مِّن مِّثْلِه‌ِي؛ اگر درباره آن چه بر بنده خود(پيامبر) نازل كرده‌ايم‌، شك و ترديد داريد، يك سوره همانند آن بياوريد. " 📖 (بقره/23) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114