eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
10 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلام فرشته
🔹زهره از لحن بامزه طهورا خنده اش گرفت و همان چهار رشته ماکارونی روی چنگال هم سُر خورد و افتاد. غذای خانه دایی ماکارونی بود و خانه خواهرش، شامی. پدر زودتر از همه دست از خوردن کشید و تا تمام شدن غذای بقیه، با کاسه کوچک ماستی که جلویش قرار داشت، بازی بازی کرد و نوک قاشق نوک قاشق، ماست به دهان گذاشت. خدا را شکر کرد و بشقاب های خالی شده شامی را روی هم گذاشت. مادر لبخند تشکر آمیزی به پدر زد و بشقاب ها را گرفت. ضحی نیم خیز شد و بشقاب های دست به دست شده را از مادر گرفت و خندید: - بقیه کارها با من مامان گلم. شما خیلی زحمت کشیدین. - زنده باشی دخترم. انجام می دم شما بشین کنار عباس آقا. 🔸ضحی نگاه شرمگینانه ای به عباس کرد و دید او زودتر از خودش و مادر، از جا بلند شد. بشقاب ها را از ضحی که هنوز در حالت نیم خیز مانده بود گرفت و فرز، آن ها را روی کابینت گذاشت و برگشت. پارچ دوغ را که برداشت صدای مادر بلند شد: - ئه عباس آقا شما چرا.. عباس پارچ را هم به یک شماره روی کابینت گذاشت و برگشت: - شما بفرمایید. من و ضحی جان بقیه کارها رو می کنیم. خیلی شامی خوشمزه ای بود. دست شما درد نکنه. 🔹تا مادر جواب تعارف عباس را بدهد، او نان هایی که ضحی از سفره جمع کرده بود را به همراه بشقاب های سبزی و کاسه های خورده شده ماست و نمکدان و .. روی دست گرفت و همه را با هم، به سمت کابینت برد. حاج عبدالکریم برای شستن دستش از جا بلند شد. قامت که راست کرد، عباس برای بردن باقی چیزهای سفره، جلوی رویش رسیده بود. لبخند عباس، مهرش را در دل حاج عبدالکریم بیشتر کرد. دو طرف سر عباس را به نرمی گرفت و پیشانی اش را با همان محبت زیادش، بوسید و روی سرش دست کشید: - خدا حفظت کنه باباجان. خدا بهت برکت بده بابا. 🔸 عباس تشکر کرد. حاج عبدالکریم به سمت روشویی رفت اما عباس همان جا ایستاده بود. حالا او بغض کرده بود. دلتنگ پدر و محبت هایش شده بود و حالا انگار پدر را در حاج عبدالکریم دیده بود. ضحی متوجه بغض عباس شد. از کمک هایش تشکر کرد و گفت: - عباس آقا می خواین تا من بقیه کارها رو بکنم، شما برید ی کمی استراحت کنین. 🔸و منتظر جواب عباس نشد. همان طور که سفره تا شده روی دستش بود، عباس را به سمت اتاقش راهنمایی کرد. عباس آرام و مظلومانه به سمت اتاق ضحی رفت. روی تخت، کنار پلاستیک های خرید نشست و به لبخند ضحی که داشت در اتاق را می بست، با بالابردن دستش، جواب داد. 🔻در که بسته شد، چشمان عباس به اشک نشست. خستگی کار و خرید و نبود پدری که مدت هاست جای خالی حضورش را احساس می کرد، به یکباره بر تنش هجوم آورد. دست چپش به سوزش شدید افتاد. دکمه آستین را باز کرد و به سوختگی ای که ایجاد شده بود نگاه کرد. کمی عفونت کرده بود. به خود یادآوری کرد آنتی بیوتیک بخورد و پانسمان عوض کند. دلش می خواست خودش را برای ضحی لوس کند و او این کارها را برایش بکند اما وجدانش اجازه چنین کاری را نمی داد. آستین لباسش را پایین کشید و دکمه اش را بست. 🔹 به کیف ضحی که می لرزید دست زد. احساس کرد گوشی اش زنگ می خورد. خواست گوشی را در بیاورد اما این کار را هم صحیح ندید. روی تخت ضحی دراز کشید و خاطره خوش با ضحی بودن را جایگزین دلتنگی هایش کرد و لبخند زد. مجدد کیف ضحی لرزید. فکر کرد بالاخره ضحی پزشک و ماما هست و باید دم دست باشه. بهتره برم خبر بدم. از جا بلند شد. در اتاق را که باز کرد جا خورد. ضحی با سینی چای و عسل وارد شد. - ضحی جان گمونم گوشی ات داره زنگ می خوره. - راست می گی. بعد مسجد یادم رفت صداشو در بیارم. ممنون که گفتی. بفرما بشین عزیزم. خسته نباشی 🔸سینی را روی میز گذاشت و گوشی را از داخل کیف در آورد. چند تماس بی پاسخ و پیامک از صدیقه و سحر داشت. صدیقه در آخرین پیامک نوشته بود: - بار رسیده. سحر خانم چند تا عکس از بسته ها گرفته. اینستا رو چک کن. گفت پیدات نکرده خودش کار رو انجام داده. 🔹ضحی از سلیقه سحر خبر داشت و کمی نگران شد. نمی دانست اینستا را چک کند یا به عباس برسد. گوشی را کنار گذاشت. سینی را برداشت و روی تخت، کنار عباس نشست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای یارمستضعفان 🍀مهدی جان شرمسارم که بگویم منتظرم، منتظر به کسی می گویند در راه " افضل العبادة " سستی از خود نشان ندهد. 🌼قلب و روحش دائم الذکر حضور باشد. نور چشمِ مولایش باشد. افتخارِ منجی و سَرورش باشد. دلی صاف و صادق داشته باشد. کوله باری خالی از گناه داشته باشد. 🌸ای امیدِ دلِ همه شیعیان، من هم امیدم را به مهربانی ات گره زده ام. آقا جان نجاتم در گرو دعاها و عنایات همیشگی ات است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله تعالی فرجه عجل الله تعالی فرجه
🌺برنامه زندگی ام 🌸عزیزترین و برترین کتاب زندگی ام ، از تو می گویم. 🍀تویی که، روشناییِ چشم و دل و جان منی تویی که، همه تکیه گاه منی تویی که، برنامه زندگی منی تویی که، آرامش روح و روان منی 🌼با من بمان، ای شیرین ترین لحظاتم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️ذخیره بزرگ 🌸چه سعادت و لیاقتی می خواهد که بتوانی بزرگان را یکجا ملاقات کنی؟ شما هم با من موافقید؟ از آن هم بالاتر می خواهم بگویم چه سُرور و بهجتی است، وقتی همه اولیاء الهی را بتوانی یکجا ببینی؟ دوست داری در یک زمان همه پیامبران علیهم السلام را ببینی و با آن ها حرف بزنی و از گل واژه های سخنان ناب و زیبای آن ها بهره مند شوی؟ 🌺بیا با هم در هر ساعت و دقیقه و ثانیه دعا کنیم یگانه ذخیره از نسل حضرت آدم صفوة الله(علیه السلام) و ذخیره نوح نبی الله(علیه السلام)و برگزیده ابراهیم خلیل الله(علیه السلام) و خلاصه همه انبیاء و برترین آن ها، حضرت محمد حبیب الله(صلی الله علیه و آله و سلم) را در یک زمان ببینیم (1). پای منبرشان کسب نور و معرفت کنیم. شکایت های چندین هزار ساله فَقدَ نبیناً را بگوییم و به سیمای نورانی شان چشم بدوزیم و بر نداریم که خود عبادتی بزرگ است. 🌼این آرزویی، دست نیافتنی نیست! به نظر می آید آن روز به همین زودی ها خواهد آمد و کسی به سویمان می آید که وارث تمام انبیاء(علیهم السلام) است. عصاره همه خوبی هاست. روشنی قلب مادرش زهرا(سلام الله علیها) است. سخن پایان را به اشارت و زمزمه وار بگویم از همه این ها بالاتر او بقیه الله است که خودِ خداوند هم، به آمدنش مشتاق است. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 🔹(1)حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف): أَنَا بَقِیةٌ مِنْ آدَمَ، وَ ذَخِیرَةٌ مِنْ نُوحٍ، وَ مُصْطَفًی مِنْ إِبْرَاهِیمَ، وَ صَفْوَةٌ مِنْ مُحَمَّدٍ (صَلَّی اَللَّهُ عَلَیهِمْ أَجْمَعِینَ) 🍀حضرت مهدی(علیه السلام): من باقیمانده از آدم و ذخیره نوح و برگزیده ابراهیم و خلاصه محمّد (درود خدا بر همگی آنان باد) هستم. 📚البرهان فی تفسیر القرآن ، جلد۱ ، ص۶۱۲ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🍀ضحی سینی چای را روی تخت گذاشت. در ظرف عسل را باز کرد. دستانش را به سمت مچ دست چپ عباس برد و دکمه آستینش را باز کرد. عباس ابتدا خواست مقاومت نشان دهد اما ضحی دیگر همسر او بود و خبرداشتن از زخم های بدنش، حق او بود. ضحی ماده ضد عفونی کننده را روی پانسمان ریخت.کمی صبر کرد تا مایع، به زخم برسد و پانسمان را خیس کند. آن را با نوک انگشت به آرامی برداشت. عفونت کمی اطراف سوختگی روی دست عباس را گرفته بود. پانسمان کهنه را داخل بشقاب خالی درون سینی گذاشت. قاشق را برداشت و داخل ظرف عسل کرد. عسل زیادی دور قاشق چرخاند و بالای دست عباس گرفت. 🔹عباس به حرکات ضحی نگاه می کرد. نخواست تا خود ضحی توضیحی نداده، حرفی بزند. عوضش، سعی کرد از رسیدگی دختری که حالا عنوان همسر برایش داشت، لذت ببرد. دستش می سوخت و درد می کرد. ضحی با پشت قاشق، عسل را به آرامی روی زخم و عفونت های زخم مالید. خوب که همه جا را آغشته کرد، قاشق را که حالا از عسل خالی شده بود، روی پانسمان کهنه داخل بشقاب گذاشت. پانسمان جدیدی را از زیر بشقاب بیرون آورد. باز کرد و روی عسل ها گذاشت. مجدد پانسمان دیگری را به گونه ای باز کرد که بتواند دور دست عباس بپیچد و پانسمان عسلی زیرین را نگه دارد. همان طور که چسب کاغذی نگهدارنده را روی پانسمان می زد، برای اینکه عباس را به حرف در بیاورد پرسید: - درد و سوزش هم داری؟ مسکن خوردی؟ - نه چیزی نخوردم. 🔸صدای عباس، راحت نبود. ضربان قلب ضحی بالاتر رفت. چین های ریزی روی گونه اش افتاد و چشمان نگرانش را به صورت عباس دوخت. او هم احساس درد کرد. عباس به نگاه پر مهر ضحی لبخند که زد، ضحی آرام تر شد: - اگه می خوای برات بیارم ولی این عسلی که زدم حدودا تا نیم ساعت دیگه، درد و سوزشش رو کمتر می کنه. عسل معجزه می کنه. - ضحی جان ممنونم. - خواهش می کنم کاری نکردم که. وظیفه بود. - منظورم اینه که ممنونم ازدواج با من رو قبول کردی. امشب خیلی احساس خوشبختی کردم وقتی رفتار پدرجان رو دیدم؛ انگار که پدر خودم بودن. ممنونم. 🔹حس افتخار از رفتار زیبای پدر، دل ضحی را لرزاند. چطور قرار است چنین پدری را ترک کند. لرزش گوشی، او را یاد سحر انداخت. پلاستیک های خرید را از روی تخت برداشت. عباس را تشویق کرد کمی استراحت کند و برای بردن سینی، از اتاق خارج شد. عباس چایی نبات را خورد و همزمان با تشکرکردن، روی تخت دراز کشید. 🍀به مادر فکر کرد. دلش از تنهایی های مادر غصه دار شد و آرزو کرد ایکاش پدر زنده بود. نه برای اینکه دامادی اش را ببیند؛ برای اینکه مادر اینقدر تنها نباشد. دلش را به اخلاق خوش ضحی خوش کرد که شاید در نبود او، مادر کمتر دلتنگ شود اما کار ضحی هم کم از کار خودش نداشت. یاد بچه و نوه آوردن برای مادرش که افتاد، ضربان قلبش تندتر تپید. لبخند روی لب هایش نشست. به پهلو غلتید و خود را در خیال بچه، غرق کرد. 🔸ضحی سینی را روی کابینت گذاشت. رمز گوشی را زد و وارد اینستا شد. از چیزی که می دید شوکه شده بود. بلافاصله به سحر زنگ زد اما پاسخی دریافت نکرد. پیامک زد: - سحر جان این چه پستیه گذاشتی؟ 🔹با دقت زیادی ویدئو را نگاه کرد. بیشتر حرص خورد. خواست مطلب را حذف کند که پیامک و پیامی در اینستا با هم رسید. پیامک سحر را نگاه کرد: - خودت گفتی من مسئول فروشم. کارموکردم دیگه. تازه سفارش هم گرفتم همین اول کاری. برو ببین. 🔻پیامک اینستا را باز کرد و متعجب ماند. همان فالور پریروزی بود که سراغ بسته هایی را برای اهدا به مادر و بچه های کم بضاعت گرفته بود. دو سفارش داده بود. فقط یکی از سفارش هایش، صد بسته بود و از سحر اطلاعات گرفته بود. داشت نوشته های سحر و مشتری را می خواند که دایی روی خط آمد: - سلام دایی جان. این ورا نمی یای؟ زهره خیلی سراغتو می گیره و بی تابی می کنه. 🔸ضحی قول داد فردا حتما سری به خانه دایی بزند که دایی وسط حرفش پرسید: - سفارشو دیدی؟ شما که پاسخ نمی دادی نه؟ 🔻تا ضحی بخواهد منظور دایی را بفهمد، دایی نام گروه مادر و ماما را برد. ضحی با صدای کشیده ای، گفت: - آهان. بله. نه. من جواب ندادم. تازه دیدم. چطور؟ - آشنان. خواستم در جریان باشی. با کمی مکث، ادامه داد: - راستی دایی، به مامان سلام برسون و بگو طهورا و حسنا امشب اینجا می مونن. 🔸ضحی تلفن را قطع کرد و از اینستا خارج شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای منتظر حقیقی 🍀مولاجان وقتی نگاه می کنم، می بینم فرسنگها از تو دورم. دوری من به سبب معرفت نداشتن من است که اگر معرفت بود فاصله معنا نداشت. در دعاها نیز همواره سفارش به کسب معرفت شده از جمله این دعای زیبا که می فرماید: 🌼 اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي نَفْسَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَكَ‏ بار خدایا! خودت را به من بشناسان كه اگر تو شناسايم به خويش نفرمايى، رسولت را نخواهم شناخت اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي رَسُولَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي رَسُولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَكَ‏ اى خدا تو رسولت را به من بشناسان و گرنه حجتت را نخواهم شناخت اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي حُجَّتَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دِينِي‏ خدايا تو حجتت را به من بشناسان و گرنه از دين خود گمراه خواهم شد 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 (عجل الله تعالی فرجه) ( عجل الله تعالی فرجه)
✍️من و واجب فراموش شده 🌺کنار دوستم روی صندلی اتوبوس نشسته بودم که خانمی از پشت سر، ما را مخاطب قرار داد و پرسید: « ببخشید این اتوبوسِ پردیسان، خیابان مؤتلفه هم میره» 🌸هر دو نفر ما سرمان را به عقب کج کردیم تا او را بهتر ببینیم. اولین چیزی که جلب توجه می کرد، شال آزاد و رهایی که نزدیک بود از سرش پایین بیفتد . بدون توجه به پوشش نامناسب او، با لبخندی جواب دادم: « برای رفتن به خیابان مؤتلفه باید سوارِ یک اتوبوسِ دیگر پردیسان بشی، این اتوبوس تا بلوار شهیدان تقوی و خیابان نجات خواه میره» با ناراحتی غر زد: « اَه پس الان باید پیاده شم و دوباره منتظر اتوبوس بمونم» من هم با تکان دادن سرم با او هم دردی کردم. 🌼بعد از کمی تأمل با خوشرویی تذکر دادم: « عزیزم شالت رو محکم کن موهات از زیرش اومده بیرون و الان هم از روی سرت پایین می اُفتد» پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: « اینجا که قسمت خانم هاست برای چی موهام رو بپوشم» با شنیدن این حرفش، چشمانم از تعجب به قاعده‌ی دو نعلبکی گشاد شد. مثل اینکه بین آقایون و خانمها پرده کشیدند و من خبر ندارم و گویا شیشه های اتوبوس دودی هستند و از بیرون داخل آن دیده نمی شود. بعد از مدت کمی که از شوک حرفش، بیرون آمدم، با تعجب گفتم:« قسمتی که ما نشستیم کاملا درتیررس نگاه مردهاست» 🍀با اَخمهای درهم ، از من رویش را برگرداند و از شیشه‌ی اتوبوس، بیرون را نگاه کرد. من هم که هنوز از این استدلالش در شگفت بودم، سرم را به سمت دوستم برگرداندم. نمی دانم در صورتم چه دید که با لبخند دندان نمایی گفت:« این هم مثل کسانی هست که داخل ماشین خودشان را حریم خصوصی می دانند و بدون روسری و هیچ پوششی، موهایشان را در معرض نمایش می گذارند» . من هم با همان تعجبم نالیدم:« آخه اتوبوس که دیگه وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومیه نه خصوصی» هر چند هر دویمان می دانستیم که استدلال آنها حتی در مورد خصوصی بودن حریم داخل اتومبیل شان هم چقدر اشتباه و نادرست است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️بهترین یاری رسان 🌼با صدای جیک جیک گنجشک ها و پرتوهای طلائی رنگ خورشید که از روزنه گوشه پرده راه باز کرده بود و صورتش را نوازش می داد، از خواب بیدار شد. چشمانش دور تا دور اتاق را زیر نظر گذراند و به جای خالی فاطمه رسید. با عجله پتو را به کناری زد و با پشت دست، چشمان خواب آلود خود را به آرامی ماساژ داد. به لبه تخت خود را کشاند و به بدنش کش و قوسی داد و دستانش را در هوا آویزان کرد تا کمی از گرفتگی عضلات و بدنش کم شود 🍀از جایش بلند شد و خواست دستگیره در را بگیرد که زودتر از او فاطمه دستگیره را به طرف پایین کشید و در را باز کرد، با دیدن محمد لبخندی دلنشین به رویش پاشید و گفت: اِ محمدجان تو بیداری؟ صبحانه آماده است تا وقت هست و دیرت نشده بریم صبحانه. چه می چسبه صبحانه دو نفره! 🌺صدای خنده فاطمه محمد را به وجد آورده بود، لُپ فاطمه را گرفت و کشید: همین ناز و کرشمه هات من و کُشته . عزیزمی. فاطمه دست محمد را گرفت و به طرف آشپزخانه کشان کشان می برد و محمد از کارهای فاطمه خنده اش گرفته بود.چه خبرته؟! از بس من و می خندونی بچه ها بیدار می شن هااااا. 💦محمد آبی به صورتش پاشید و نیت وضو کرد و نور را مهمان دلش کرد. همانطور که با حوله صورتیِ گُل دُرُشت قطرات آب را از صورت خود خشک می کرد. به طرف سفره ای که با گُل های نرگس زینت داده شده بود رفت، به چهره شاد و نورانی فاطمه نگاه کرد. 🌸بسم الله الرحمن الرحیم گفت و اولین لقمه پنیرو و گردو که آماده کرده بود به طرف دهان فاطمه گرفت. فاطمه دهانش را باصدای بچه گانه باز کرد و با سرعت نور آن لقمه را از دست محمد قاپید و به به و چه چه اش به هوا رفت. خنده شیرینی به لب های غنچه محمد نشست و در دل به خود گفت: خُب همین میشه که تو اداره همکارها غبطه من و می خورن و اسم من و می ذارن بُمب شادی... ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ الإمام الصّادق(علیه السلام): « ...سَعیدهٌ سَعیدهٌ امراهٌ تُکرِمُ زَوجَهَا و لاتؤذِیهِ و تُطِیعُهُ فی جَمیعِ أحوالِهِ» امام صادق(علیه السلام): «... خوشبخت است، خوشبخت آن زنی که شوهر خود را احترام نهد و آزارش ندهد و در همه حال از وی فرمان برد.» بحار الانوار، ج 103، ص 253 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹نرم افزار قرآنی گوشی را آورد و سهمیه آیات قرآنی که اخر شب می بایست مرور کند را مرور کرد. وسط مرور، پیامک آمد اما توجهی نکرد. بعد از زمان مرورآیات که سراغ پیامک رفت، عباس هم از اتاق بیرون آمد: - یاالله.. یاالله.. 🔸ضحی از مراعاتی که عباس کرد خوشش آمد. پیامکی که خوانده بود را هضم نکرده، رها کرد. گوشی را گذاشت و به سمت عباس رفت. - ضحی جان اگه اجازه بدی برگردم خونه. اخه مامان.. 🔹عباس مکثی کرد و فکری که همان لحظه به ذهنش آمده بود را گفت: - اگه شما بخواهی می تونیم با هم بریم و شما شب پیش ما بمونی. 🔸ضحی خجالت کشید. به گوشی که روی کابینت رها کرده بود نگاه کرد و گفت: - راستش ی کاری برام پیش اومده نمی دونم باید چی کارش کنم. - چه کاری؟ 🔹ضحی دهانش را نزدیک گوش عباس برد و خیلی آرام گفت: - باید خبری رو به کسی بدم ولی تلفنی و پیامکی نمی شه. می ترسم روی گوشیم شنود گذاشته باشن. 🔸عباس سعی کرد به نگرانی ای که با شنیدن کلمه شنود، وجودش را فرا گرفته بود، بها ندهد و به خود مسلط باشد. ابروانش در هم شد و به ضحی خیره شد. ضحی نمی دانست چه بگوید. عباس را در جریان نگذاشته بود و حالا مانده بود چه کند. باید به صدیقه خبر می داد اما از وقتی عقد کرده بود، به خودش اجازه نمی داد تنهایی نصف شب، به جز برای بیمارستان، ماشین را بیرون ببرد. عباس دهانش را نزدیک گوش ضحی برد و خیلی آرام تر از ضحی گفت: - حاضرشو خودم در خدمتتم عزیزم. 🔻گرمای نفس‌های عباس به گوش و گردن ضحی خورد. دلش از داشتن او قرص شد. سر تکان داد و به سمت اتاق پدر و مادر رفت. جریان رفتنشان را گفت. گوشی‌اش را برداشت و ادرس خانه صدیقه را پرسید. به فکرش رسید خبر را به خانم بحرینی هم باید بدهد؛ برای همین از ایشان هم آدرس منزلشان را پرسید. تا آدرس‌ها برسد، سریع لباس پوشید و با عباس از خانه خارج شد. 🔹صدیقه با چادر مشکی، جلوی در ایستاده بود و به حرفهای ضحی گوش می‌کرد. ضحی فلشی که دایی داده بود را کف دست صدیقه گذاشت و گفت: - اگه پیش اومد، اینو بزن به لب تابشون. ممکنه گوشی ات شنود داشته باشه. مراقب باش. - واقعا؟ پس برا همین پرسیدی گوشیمو آوردم یا نه؟ - آره. منم گوشی رو گذاشتم تو ماشین پیش عباس. داره زیارت عاشورا با صدای بلند می خونه. احتیاطه دیگه. نمی دونم! این طور حدس می زنم. 🔸نگاهی به داخل ماشین کرد و گفت: - اصلا بو نبره ما رفتیم مسافرت و عروسی و این ها. دردسر می شه. من به شوهرم هم نگفتم. - واقعا؟ ولی من همه چی رو بهش گفتم. یعنی اینا رو نگم بهش؟ - هر طور خودت می دونی. نگران می شن فقط. کار ما مراقبت و ماماییه. بقیه چیزها به ما مربوط نیست. هست؟ 🔻صدیقه چین به پیشانی انداخت که یعنی نمی دانم. - خانم دکتر رو هم در جریان می ذارم. مشکلی پیش اومد با ایشون صحبت کن. دیگه باید برم عزیزم.. 🔸به هم دست دادند و ضحی به سمت ماشین، رفت. عباس با دیدن ضحی، صدای زیارت را کمتر کرد. در را از داخل برایش باز کرد و سوئیچ را چرخاند. ضحی آدرس خانم دکتر بحرینی را به عباس نشان داد. عباس چشمش به ساعت گوشی ضحی افتاد و گفت: - شاید بهتر باشه صبح اول وقت بریم. 🌸شب از نیمه گذشته بود. ضحی با درماندگی، پیامکی نوشت و ارسال کرد. - اگه اشکال نداره به مامان جون بگو امشب رو می یای خونه ما ضحی جان. - خسته ای نه؟ ی آژانس می گیرم خودم برمی گردم. شما خیلی زحمت کشیدی. - نه اصلا به خاطر این نگفتم. من که عادت دارم به شب بیداری و کارشبانه. اصلا مگه الان به خواب هم می رسیم. یک ساعت دیگه اذونه. می خواستم ببرمت ی جایی. 🌼ضحی به لبخند شیرین عباس و برق چشمانش نگاه کرد و به پدر پیامک داد منتظر آمدنش نباشند و با عباس است. جواب شیرین به شادی بگذردِ پدر که آمد، گوشی را خاموش کرد و داخل داشبورد ماشین گذاشت. سرش را نزدیک گوش عباس کرد و پرسید: - کجا قراره بریم این وقت شب عباس؟ - اگه بگم که فایده نداره 🍀خیابان ها خلوت بود و عباس پدال گاز را بیشتر فشار داد. پشت چراغ قرمز ایستاد و منتظر شد تایمر ساعتی اش تمام شود. لابلای رانندگی و دنده عوض کردن هایش، با ضحی شوخی می کرد تا فکرش از آن نگرانی بیرون بیاید. نزدیک امامزاده که شدند، ضحی جریان را فهمید. ذوق زده، به چراغ سبز بالای گنبد امامزاده نگاه کرد و از همان دور، سلام داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای وارث انبیاء(علیهم السلام) 🍀مهدی جان هر لحظه که به یاد تو و برای تو بودم، بهترین ساعات عمرم بوده است. 🌼کاش غیر از یاد تو در سینه ام چیز دیگری نبود! کاش تمام سلول ها و مولکول های بدنم فقط و فقط نام تو را فریاد می زدند! 🌸و ای کاش دل از تمام دنیا و مافیهای آن کَنده می شد، تا با چشمه زُلال الهی سیراب شوم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 ارواحناله الفداء
💠 شأن پدر و مادر پس از شأن خدا ✅در اسلام پدر و مادر دارای مقام بزرگ و ارجمندی است. 🔘پدر چهره ای بزرگوار و مورد احترام است. حواسمان باشد شأن پدر و مادر پس از شأن خدا ذکر شده است. 🔘مسئله پدری و عهده داری سرپرستی فرزندان، مسئولیتی خطیر است و موفقیت در آن مستلزم آگاهی، فداکاری و اخلاق و اعتقاد است. ✅ با توجه به مقام پدر، فرزندان باید این شأن و احترام را حفظ کنند و قدر بدانند. نگذارند جایگاه پدر و مادر دستخوش ناملایمات گردد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️استکبار ستیز، شجاع و مقاوم در برابر فشارهای دشمن‌ باشد. 🌺کسانى با رأى ملت سر کار نیایند که در مقابل دشمنان بخواهند دست تسلیم بالا ببرند و آبروى ملت ایران را ببرند. کسانى سر کار نیایند که بخواهند با تملق گوئى به غرب، به دولتهاى غربى، به دولتهاى زورگو و مستکبر، به خیال خودشان بخواهند براى خودشان موقعیتى در سطح بین المللى دست و پا کنند. اینها براى ملت ایران ارزشى ندارد. 🍀کسانى سر کار نیایند که دشمنان ملت ایران طمع بورزند که به وسیله ى آنها بتوانند صفوف ملت را از هم جدا کنند، مردم را از دینشان، از اصولشان، از ارزشهاى انقلابى شان دور کنند. 🌼ملت باید آگاه باشد. اگر کسانى بر سر کار بیایند که در مراکز گوناگون سیاسى یا اقتصادى به جاى اینکه به فکر ادامه ى راه امام و ارزشها و اصول ترسیم شده ى به وسیله ى امام باشند، به فکر به دست آوردن دل فلان قدرت غربى و فلان مستکبر بین المللى باشند، براى ملت ایران مصیبت خواهد بود. این آگاهى براى ملت لازم است. 🔰بیانات در دیدار مردم بیجار ۱۳۸۸/۰۲/۲۸ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🍀با اذان صبح، مادر عباس، پرده های سالن را عقب کشید. پنجره را باز کرد تا هوای داخل خانه عوض شود. اگر چه ماه اسفند بود و سرمای هوا در آن ساعت بیشتر از بقیه ساعات بود اما معصومه خانم، همان ساعت پنجره را باز می گذاشت. صدای چرخیدن کلید، مانع از رفتنش به سمت آشپزخانه شد. 🔹عباس و ضحی که داخل خانه شدند، معصومه خانم، از کنار پنجره کنار رفت و خود را به در ورودی رساند. چهره های شاداب اما به خواب نشسته هر دو، نشان می داد کل دیشب را بیدار مانده بودند. بچه ها را سر سفره صبحانه نشاند و بساط صبحانه را با کمک عباس، پهن کرد. تا عباس و ضحی لقمه‌های نان و مربا و عسل و چایشان را بخورند، به اتاق عباس رفت. رختخواب‌ها را پهن کرد. ملحفه کشید و لحاف بزرگی را پایین رختخواب‌ها گذاشت. به سالن برگشت. نفس عمیقی کشید و هوای خنک سحرگاهی را به ریه ها فرو داد. پنجره را بست و از ساعت سفرشان پرسید. عباس به ضحی نگاه کرد و گفت: - راستش هنوز جدی صحبتش رو نکردم. - ئه چرا پس؟ 🔸و به ضحی نگاه کرد و با صدایی مهربان و جدی گفت: - ضحی جان عزیزم.. حالا که نمی خواین مراسم و جشن و این‌ها بگیرین، پیشنهادم این بود که ی سفر برید. 🍀برای اینکه هضم گفته های مادر برای ضحی راحت تر باشد، عباس ادامه داد: - مامان می دونه، مرخصی گرفتن من ی مقداری سخت هس. شاید نتونم چند روز مرخصی بگیرم. اینم آقای تابش به زور گذاشت کف دستم. مامان می گن که نمی خاد این زمان رو بزارین برای چیدن وسایل. اون رو بعدش می شه انجام داد. می گن که این فرصت رو .. - متوجه شدم. پدر هم همین رو بهم گفتن. من موافقم؛ مسئله ای نیست. 🌸معصومه خانم لحن کلامش را مهربان‌تر کرد و گفت: - عزیزم اگر مراسم بگیری هم خوبه. بالاخره شما خانم دکتر هستی فامیل انتظاری دارن و .. با مادرتون هم صحبت کردم ایشون هم حرفی ندارن 🔸ضحی به عباس نگاهی انداخت که یعنی دستم به دامن نداشته‌ات، کمکی بده؛ اما عباس، مشغول خوردن نان و عسلی بود که چند ثانیه پیش، لقمه گرفته بود. ضحی ناامید از کمک عباس گفت: - راستش خودمم دوست دارم اما - مامان جون، الان که تالار پیدا نمی شه. اونوقت باید زمان عروسی رو عقب بندازیم. اوضاع اقتصادی مردم هم خوب نیست. درسته ضحی جان خانم دکتر هست اما نمی خوایم حسرت و آه بقیه پشت سر زندگی مون باشه. اونقدر ها هم مهم نیست تالار گرفتن و .. ی جشن مختصر بعد از عروسی مون می گیریم و همه رو دعوت می کنیم خونه مون. آخر هفته دیگه بزاریم خوبه؟ 🔹لقمه بعدی را گرفت و تا نزدیک دهان برد و ادامه داد: - می خوایم این رسم ساده ازدواج کردن رو ما پایه گذاری کنیم. ی خانم دکتر و ی آتش نشان با هم ازدواج کنن اونم بدون تالار؛ چه شود! بدون خریدهای آنچنانی؛ بدون پاتختی و از این دست رسومات. اتفاقا به همه فامیل هم علتش رو بگین که بدونن و یاد بگیرن. مگه نه ضحی جان؟ 🔸ضحی خوشحال از کمک عباس، با لبخند و کلام، حرفش را تایید کرد. لقمه نان و عسلی که عباس به سمتش گرفته بود را گرفت و به سمت مادر عباس بفرما زد. معصومه خانم تشکر کرد و گفت: - متوجه ام عباس جان. منتهی خواستم بازم مطرح کنم بدونین از نظر ما مشکلی نیست. نگران هزینه اش نباشین. من برای این روز پول کنار گذاشتم. - خدا حفظتون کنه مادرجان. شما لطف دارین. 🔹این را ضحی گفت و به عسل آویزان شده از لقمه عباس اشاره کرد و گفت: - داره می چکه‌ها 🍀و انگشتش را زیر قطره عسلی که در همان لحظه از نان جدا شد گرفت. انگشت را به دهان برد و مکید. معصومه خانم وقتی استقامت بچه ها را دید، دیگر در این رابطه حرفی نزد. نه تنها به پسرش، بلکه به عروسش هم افتخار کرد. چنین حرکت و رفتاری را نشانه بزرگ منشی ضحی دانست و از قرار گرفتن ضحی در کنار پسرش، خوشحال شد. عباس به ساعت نگاه کرد و گفت: - من یک ساعتی می خوابم و بعد می ریم خونه خانم دکتر. خوبه؟ 🌸معصومه خانم سبد میوه را از یخچال بیرون آورد. جواب تشکر بچه ها را داد و در فریزر را باز کرد. گوشت چرخ کرده را بیرون آورد. پیازی از سبد گوشه آشپزخانه برداشت و مشغول جدا کردن پوسته اش شد. می خواست برای بچه ها غذای مختصری بپزد. تا هفت و نیم، یک ساعت وقت داشت. سبد کوچکی از کابینت کنار ظرفشویی بیرون آورد تا وسایل سفر بچه ها را داخل آن بگذارد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام بر تو ای مولایی که پناهِ عالمینی✨ 🌺مولاجان دوباره جمعه ای دیگر آمده است؛ ولی مولای خوبم برای ما جمعه و شنبه فرقی ندارد! همه روز و همه ساعت در انتظار فرجت به سرمی بریم. 🍀تنها تفاوتش در این است جمعه روزی است که نوید آمدنت را داده اند. جمعه روز تو هست مولای مهربانم. جمعه روز ندبه های عاشقان بی قرار است. جمعه روز زیارتی مولای خوبی هاست. 🌼جمعه همه اش نور و صفا است. جمعه چشم های انتظار به سوی خانه نور و رحمت است. جمعه بوی گل نرگس به مشام می رسد. جمعه عطر گل یاس هم به کنار عطر گل نرگس می آید. جمعه ظهور و حضورش را پررنگ تر حس می کنی. 🌸جمعه دوست داشتنی است چون از جنس تو هست مولای من. آقاجان بی صبرانه به انتظار جمعه ظهورت نشسته ایم. اللهم عجل لولیک الفرج 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله تعالی فرجه
🏔 مثل کوه 🌱چرا دشمن نمی توانست دستگاه محاسباتی امام را مختل کند ؟ ☘چون امام اهل مقاومت بود؛ تهدید و تطمیع(به طمع انداختن) و فریب در امام اثر نداشت. 🔰رهبر انقلاب امام خامنه ای 1398/3/14 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ▪️ماتم د ر عزای والا مردی که در سایه مردانگی و تدبیرش هویت پنهان خویش را باز یافتیم. ▪️خرداد، ماه اندوه است. اندوه فراق مرزبان حماسه و ایثار. مردی که ستایش تمام عصرها و نسل‌ها را در پیشگاه خویش برانگیخته است. خرداد، ماه اشک و آه است. 🏴 🏴سالروز رحلت رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران حضرت امام خمینی (ره) بر عموم مردم ایران تسلیت باد.🏴 🏴 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 رحمه الله علیه
هدایت شده از سلام فرشته
🔹عباس سرش را روی بالشت گذاشت و به ضحی که با آرامش، موهای بلندش را شانه می کرد نگاه کرد. دست راستش را زیر بالشت برد و به پهلوی راست غلتید. نگاهش به ملحفه سفید نویی بود که مادر برایشان پهن کرده بود. نیم نگاهی به ضحی کرد. داشت موهای شانه شده اش را می بافت و به نگاه عباس، لبخند زد. عباس ساعت زنگ دارش را کوک کرد. روی گوشی هم برای یک ساعت بعد، هشدار تنظیم کرد و به چند ثانیه نکشید که از خستگی، خوابش برد. ********** 🔻میدان بزرگ را رد کردند. داخل خیابان اصلی پیچیدند و طبق آدرس، سومین بیست متری را داخل رفتند. هر چه به آدرس داده شده نزدیک تر می شدند، خیابان ها باریک تر می شد. به کوچه پنجاه و سوم رسیدند. عباس به اطراف نگاه کرد و گفت: - گمونم بقیه اش رو باید پیاده بریم. 🔹ماشین را گوشه ای پارک کرد و قفل فرمان زد. دیوارهای برخی خانه ها تبله کرده و کاه گلی بودن دیوار، نمایان شده بود. از زیر طاق هلالی شکل سر در کوچه پنجاه و سه رد شدند. صدای بازی بچه ها از روبرو آمد: - بزن این ور عباس.. بزن این ور.. 🔻ضحی نگاهی به عباس کرد و گفت: - با شما بودا. بهش پاس بده 🔸هر دو خندیدند. نزدیک بچه ها رسیدند. یکی از بچه ها که موهایش را از ته تراشیده بود و نسبت به بقیه قد بلندتری داشت، توپ فوتبال را برداشت و منتظر شد ضحی و عباس از محدوده بازی شان رد شوند. ضحی گوشی را نگاه کرد تا آدرس را پیدا کند. همان پسر پرسید: - دنبال خونه خانم دکتر می گردین؟ 🔻و وقتی لبخند و پاسخ عباس را شنید، توپ را به سمت بچه ها انداخت و خودش را کنار دست عباس رساند: - چند کوچه اون طرف تره. دنبالم بیاین 🔹فرصت حرف دیگری به عباس نداد. جلو افتاد. ضحی دید بند کفش ورزشی اش باز شده و با هر بار قدم برداشتن، به یک طرف سرخم می کند. نگران کله پا شدن پسرک بود اما برای اینکه به غرور پسر برنخورد، بروز نداد. کوچه ها را هر چه جلوتر می رفتند، خانه های بازسازی شده بیشتری را می دیدند. پسر نزدیک عباس شد و گفت: - جلوتر سمت راست باید برید. خونه آخر زیر طاق، خونه خانم دکتره. با من کاری ندارین؟ - قربون دستت. اسمت چیه آقا؟ - عباس. 🔻عباس خندید و پشت پسرک زد و گفت: - دمت گرم. منم عباسما. برو به بازی ات برس عباس آقا. - خانم دکتر خیلی خوبه خیلی. 🔹پسرک این را در حال رفتن فریاد زد و پشت دیوار، محو شد. زمین، سنگ فرش شده بود و تمام خانه های اطراف، بازسازی شده بودند. هم دیوارها و هم خانه هایشان. حتی کولر یکی از خانه ها که از بیرون قابل دیدن بود، تمیز و نسبتا نو بود. طبق آدرسی که پسر داده بود، به راست پیچیدند و با کوچه خیلی باریکی مواجه شدند. ضحی و عباس دوش به دوش هم حرکت کردند تا هر دو در کنار هم، جا شوند. 🔸انتهای کوچه بن بست بود. درخت سبز و تنومندی از دیوار به سمت کوچه سر خم کرده بود. غیر از خانه ای که در ابتدای کوچه دیده بودند، درِ دیگری نبود. به طاق کوچکی که انتهای کوچه محسوب می شد رسیدند. در چوبی نسبتا بزرگی داشت. ضحی زنگ در را فشار داد. دستش را پایین نیاورده بود که در باز شد. جوانی با قد رشید، روبرویشان ظاهر شد و گویی آشنای قدیمی ای را دیده، آن ها را به داخل دعوت کرد. 🔻داخل خانه شدند. حیاط نسبتا بزرگی بود. گوشه حیاط، تخت های سایه بان داری برای نشستن گذاشته شده بود. زاویه دیوار، آب نمای بسیار کوچکی بود و دو طرفش، باغچه ای کوچک با گل های مختلف. دور تنه تنومند درختی که شاخه اش را به کوچه رسانده بود، چسب زرد رنگی چسبانده شده بود. نوجوانی از پله های کُنج دیوار پایین ‌آمد: - نرگس زودتر بیا دیرمون شد. 🔹 عباس برای کسب تکلیف، به جوانی که در را برایشان باز کرده بود و همان جا ایستاده بود نگاه کرد: - بفرمایید طبقه پایین. اونجا هستند. 🔸🔸پسر نوجوان، روبروی عباس و ضحی رسید. با چهره خندان، سلام کرد و او هم بفرمایید گفت و کنار برادرش ایستاد. ضحی و عباس به سمت راه پله هایی که به زیرزمین منتهی می شد رفتند. میانه راه پله ها، صدای خانم دکتر آمد: - بفرمایید داخل خانم دکتر سهندی من الان خدمت می رسم. 🔻ضحی نفهمید صدا از کجا آمد. پله های عریض و کوتاه قد، تمام شد و به زیرزمین رسیدند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای یادگار مادر 🍀مهدی جان آمده ام بگویم شرمنده ام ای پدر مهربانم، که فقط وقتی به سراغت می آیم که از همه جا و همه کس قطع امید کرده باشم ، حالِ من مثل کودکی است، که بارها و بارها به پدرش قول داده که دیگر فلان اشتباه را نمی کند؛ و باز هم همان اشتباه را مرتکب شده است و چنان مهر و محبت پدر را در دل دارد که به دنبال جایی می گردد به دور از چشم پدر فقط به تماشای او بنشیند. مواظب است که مبادا نگاهش به نگاه او گره بخورد و او خجالت زده و شرمنده شود. 🌼مولاجان چقدر خوش خیال است این کودک نوپا که معرفت ندارد، و با عقل ناقص خود امام را مانند خود می بیند؛ مگر نمی داند امام یک لحظه غافل از او نیست و نظاره گر اوست و به مانند پدری دلسوز به دنبال او می آید تا دستش را بگیرد، تا تنها نماند تا پله پله خود را بالا بکشد تا از جنس خودش شود. پاک و زُلال و نورانی. پریدن را به او می آموزد و رها شدن از قید و بندهای دنیوی. آقاجان آیا امیدی به این کودک بازیگوش غفلت زده هست؟ آیا عاقبت نور و طاهر می شود؟ آیا می تواند خود را به صف یارانت برساند؟ آیا می تواند خود را از غرق شدن نجات دهد و در ادامه نجات غریق دیگران شود؟ 🌸مهدی جان آیاهای زیادی در ذهن این کودک حقیر و به بیراهه رفته در حال رژه رفتن است و سرش در حال منفجر شدن است. پدر مهربانم کودک درونم سمج است، با تمام کارهای ناپسندش؛ ولی خود را فرزند ناخلف بزرگی همچون تو می داند و باز روزنه امیدی برای پیوستن به کاروان نور و هستی و روشنایی دارد. به گونه ای که در همین لحظه دست نوازشتان را بر سرش احساس می کند و دستهای بی رمق خود را بر سر زانوانش گذاشته و با ذکر یاعلی تبرکاً و تیمناً از جا برمی خیزد و به جاده سبز انتظار، خود را می رساند و خود را به دعای پدر مهربانی همچون تو که از نسل و تبار پاکانی می سپارد. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه
✍️من و واجب فراموش شده 🌺به همراه تعدادی از دوستان، به صورت خانوادگی به فضای سبزی در خارج از شهر رفته بودیم . فرشها را که پهن کردیم،آقایون روی یکی از فرشها نشستند و طبق معمول ، مشغول کارشناسی مسایل اقتصادی و سیاسی کشور شدند. و ما خانمها هم روی یکی دیگر از فرشها دور هم نشستیم و همانطور که مشغول درست کردن سالاد بودیم و مقدمات ناهار را آماده می کردیم، از در و دیوار و هر چیزی که به ذهنمان می رسید، ایده و نظر می دادیم. 🍀در همین موقع با صدای بلندِ آهنگی، از جا پریدیم. به اطرافمان نگاهی انداختیم تا اینکه منبع صدا را پیدا کردیم . آن آهنگ متعلق به سیستمِ صوتیِ بی نقصِ یک ماشینی بود که دورتر از ما کنار درختی متوقف شد و از داخل آن تعدادی از پسرهای جوانِ پر شر و شوری، پیاده شدند و در حال خندیدن و شوخی کردن، وسایلشان را از صندوق عقبِ ماشین بیرون می آوردند. زمزمه های خانمها هم شروع شد که بهتر است از اینجا برویم. 🌼همسر من از جایش بلند شد و به سمت آن ماشین رفت. یکی از خانمها بلافاصله به من گفت:« چرا نشستی سریع برو جلوی شوهرت رو بگیر» گفتم:« برای دعوا که نمی رود فقط به آنها تذکر می دهد» یکی دیگر از خانمها هم با نگرانی گفت:« برای آنها که تذکر و دعوا فرقی نمی کنه ممکنه چاقویی یا قمه‌ای داشته باشند خیلی خطرناکه» با تعجب گفتم: « چرا این اتفاق ساده رو جنایی می کنی؟ امر به معروف واجبه و من در این مواقع بجای اینکه جلوی شوهرم رو بگیرم، مشوقِ او هم هستم». 🌸نگاه بقیه هم نشان می داد که اُمیدی به نتیجه‌ی کار همسرم ندارند و حتی با نگرانی منتظر اتفاق ناخوشایندی هستند. اما مدت کمی بعد صدای موزیک قطع شد. و همه با چشمهای گشاد شده از تعجب، به آن صحنه‌ی دور از انتظار که دست دادن و خداحافظی همسرم با آن جوانان بود، خیره شده بودند، و او با همان آرامشی که رفته بود، گام برمی داشت و به ما نزدیک می شد. وقتی روی فرش کنار آقایون نشست، یکی از آنها که زودتر از بقیه از شوک درآمده بود، پرسید:« به آنها چه گفتی که اینقدر زود قانع شدند و آهنگ را قطع کردند». 🌺با لبخندی که لبهایش را زینت داده بود و مرواریدهای سفید دندانش را به نمایش می گذاشت، گفت:« آهنگ رو که قطع نکردند فقط صدایش را پایین آوردند تا ما اذیت نشویم» یکی دیگر از آنها پرسید:« خب همین هم دور از انتظار ما بود چگونه حاضر شدند که صدای موزیک را کم کنند؟». همسرم جواب داد:« فقط گفتم که برای رفع خستگی یک هفته کار کردن و کسب آرامش و شارژ مجدد بدن، به اینجا آمدیم، اما این صدای بلند سیستم صوتی شما، مانع است. الان حتی اگر شما مداحی را هم با صدای بلند می گذاشتید، مزاحم آسایش ما بود، لطفا مراعات حال ما را هم بکنید.» با شنیدن این حرف، همه سکوت کردند شاید با خودشان فکر می کردند که چرا اینقدر در ذهنشان، این واجب فراموش شده را، سخت تصور می کنند در حالی که در بیشتر مواقع به آسانیِ آب خوردن است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی و عباس از در شیشه ای، داخل که شدند با سالن بزرگ با کف سرامیک سفید و براقی روبرو شدند. دو طرف سالن صندلی چیده شده بود و دو طرف دیگر، تخت. پرده های کنار تخت ها، انتهای ریل سقفی، جمع شده بود. عباس به صندلی ها اشاره کرد. دو دقیقه ای ننشسته بودند که خانم دکتر از انتهای راهروی کوچک منتهی به سالن، بیرون آمد. خوش آمد گفت و دستانش را در روشویی کوچکی که ابتدای راهرو و کنار در شیشه ای ورودی قرار داشت شست. 🔸صدای عاقله مردی از راهرو آمد: - دکتر جان دستت آزاد شد بیا که دست تنهام. 🔹خانم دکتر بحرینی، یکی از صندلی ها را وسط کشید و روبروی ضحی و عباس نشست. - همسرم هستند. خیلی خوش آمدید. شما خوب هستید آقای محمدی؟ - متشکرم. شکر خدا. 🔻عباس برای اینکه ضحی از وقت، نهایت استفاده را بکند، همان اول گفت: - اگه اشکالی نداره من تو حیاط منتظر ضحی جان می مونم که شما هم راحت باشین. 🔹از جا بلند شد. در مقابل تعارفات خانم دکتر، چند بار تشکر کرد و به سمت حیاط رفت. اول روی تخت نشست و به درخت و باغچه نگاه کرد. کمی که گذشت، دیدن آب نما برایش جالب آمد. بلند شد و خودش را به کنج دیوار رساند. پا روی آجرهای جلوی آب نما گذاشت و داخلش را نگاه کرد. ماهی های قرمز گوشه ای جمع شده بودند. خم شد و دستش را داخل آب کرد و تکان تکان داد. آب سرد بود. ماهی ها تکان خوردند. جایی برای نشستن لب آب نما نداشت. دیواره هایش باریک بود. روی تخت نزدیک آب نما نشست و عقب تر رفت و به دیوار تکیه داد. پاهایش را داخل شکمش جمع کرد. چشمانش را بست و به صدای آرامش بخش شُرشُر آب، گوش داد. 🔸خانم دکتر بحرینی، از ضحی خواست کیفش را همان طبقه پایین بگذارد. او را از پله های داخل ساختمان، به طبقه بالا برد. به محض وارد شدن به طبقه بالا، ضحی بوی عطر گل نرگس را مجدد شنید. نگاهش به فضای ساده و سنتی خانه بود. خانم دکتر، چادرش را در آورد. به سمت سکوی مفروش شده با روفرشی بیخ دیوار رفت و ضحی را دعوت به نشستن کرد. 🔹ضحی همه اتفاقاتی که افتاده بود را شرح داد. صحبت های دایی و صدیقه و بحثی که بین او و فریبا و سحر شده بود را هم گفت. خانم دکتر، در سکوت کامل، به حرف های ضحی گوش داد. حرف‌ها که تمام شد، عذرخواهی کرد و چند دقیقه ای به اتاق رفت. ضحی به ساعت نگاه کرد. نزدیک نه صبح بود. داشت فکر می کرد اگر قرار باشند به سفر بروند، ناهار باید بپزد. به خود یادآوری کرد"حتما جزوه های درسی رو باید ببرم. دفتر مرور و دفتر سبزرنگ صحبت با امام رو هم باید ببرم. شارژ و مُهر پزشکی و دیگه چی؟ چطوره ی لیست بردارم یادم نره." خواست خودکار و برگه ای از کیفش بردارد که یادش افتاد بخاطر شنود نشدن احتمالی، کیف را طبقه پایین گذاشته است. خانم دکتر از اتاق بیرون امد. پاکت و کارتی را به ضحی داد و گفت: - به ادرسی که روی کارت نوشته شده برید. به نظرم مسافرتتون رو بیشتر کنید. تو پاکت، براتون ماموریت نوشتم. اگه لازمه بامسئول آقای محمدی هم صحبت می کنم که به ایشون هم مرخصی یا ماموریت بدن. یک هفته ای نباشین حداقل بهتره تا ببینیم خدا چی می خاد. - مشکلی پیش اومده ؟ - فعلا که نه. شما نگران این طرف نباش. کار شما راه انداختنش بود و ورود بچه ها که انجام شده. - شک نکنند که من نیستم؟ - برگه ماموریتت برای همینه. الانم برو که آقای محمدی گمونم خیلی حوصله شون سر رفته 🔸خانم دکتر لبخندی زد. ضحی را در آغوش گرفت و تا رفتن به طبقه پایین، همراهی کرد. وسط راه پله ها، صدای دخترجوانی آمد: - مامان بچه ها رفتن؟ 🔻خانم دکتر سرش را به سمت بالا گرفت و گفت: - ساعت خواب! نیم ساعتی می شه که رفتن. 🔹خانم دکتر رو به ضحی گفت: - برای اینکه بتونن با ماشین من برن سر درس و کارهاشون، باید همدیگه رو برسونن. والا تکی ماشین رو نمی تونن استفاده کنن. حالا ایشون خواب موندن و خواهربرادراش زودتر رفتن. 🔸ضحی از نوع رفتار و پوشش دو پسری که دیده بود و نحوه چینش وسایل خانه، به نظرش آمد رفتارهای جالب و قوانین خاصی در این خانه حاکم است. فرصت نداشت والا دلش می خواست بیشتر بماند. موقع رفتن، دختر جوان را دید که آماده شده، از پله ها پایین می آمد و برای خداحافظی، به سمت آن‌ها آمد. سلام و خداحافظی را یک جا گفت و بدون اینکه سربلند کند و عباس را نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام و صلوات بر تو ای پاره تن مادر 🏴آقاجان آجرک الله فی مصیبة جدک جعفربن صادق(علیه السلام)🏴 ▪️مولاجان داغ شیعه در غربت بقیع بی تابانه است. داغ در گلوی شیعیان می ماند و با نام بقیع اشک ها جاری می شود. یاد غربت مضجع مطهر چهار امام معصوم علیهم السلام، بدون گنبد و بارگاه، بدون شمع و چراغ بدون زائر و گریه کن دل را می سوزاند. ▪️مهدی جان با پای دل خود را به بقیع می رسانیم تا در کنارتان خیمه عزای جدتان را برپا کنیم. آقاجان وقتی از امام صادق علیه السلام از به دنیا آمدن شما سؤال شد که آیا به دنیا آمده ای یا نه؟ حضرت فرمود: «لا وَ لَوْ أَدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أَیامَ حَیاتِی»«خیر! اگر او را درک می کردم، در تمام ایام زندگی ام به او خدمت میکردم» ( بحارالأنوار ج ۵۱ ص ۱۴۸) مولاجان ما هم به تأسی از جدّتان دوست داریم در خدمتتان باشیم. خودتان به ما کمک کنید تا این افتخار نصیبمان شود تا قدمی هر چند کوچک برای ظهورتان برداریم. 🏴شهادت مظلومانه رئیس مکتب شیعه، صادق آل محمد(علیهم السلام) به همه دوستداران حضرت تسلیت باد🏴 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
✍️کریم من اولاد الکرام ▪️از تو می پرسم ای شاهد و ای زمین. به یادت هست آن لحظه ای که بر روی بهترین قسمت تو، که همان مسجد است، برترین بنده خدا، بهترین حالت را داشت؟ درست است همان زمان که امام عزیزمان در حال نماز خواندن در مسجد بود؟ و تو افتخار می کردی به وجود نازنینش. ▪️ ای زمین عزیز چه ها که تو ندیده ای؟ چگونه تاب آورده ای؟ تو که با نفس هایش همراه بودی؟ آن روز را یادت است؟ همان روز را می گویم که آن مرد حج گزار در مدینه به خواب رفت و چون بیدار شد هِمیان خود را ندید! پنداشت آن را دزدیده اند. به یادت آمد؟ همان لحظه عزیز فاطمه در حال نماز خواندن بود، آن مرد او را نشناخت و گستاخانه به چشمهای حضرت نگاه کرد و گفت: هِمیانم را تو برده ای؟ ▪️و امام نگاه مهربانانه ای به او کرد و پرسید: در هِمیانت چه بود؟ با بی پروایی گفت: هزار دینار. با محبت او را به خانه اش برد و همان مقدار پول به او داد. وقتی مرد به خانه اش می رود، می بیند هِمیانش داخل خانه است. عذرخواهانه و شرمنده به نزد امام آمد و امام پولی را که به او داده بود نپذیرفت! فرمود: چیزی که از دستم بیرون شود، به من باز نمی گردد. باز هم او را نشناخت. افرادی که آنجا بودند به او گفتند: او جعفر صادق(علیه السلام) است. او گفت: چنین رفتاری از چون او شایسته و سزاوار است. 📚(مناقب ابن شهر آشوب ، ج ۴، ص ۲۷۴.) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 علیه السلام علیه السلام 🏴🏴🏴🏴🏴
هدایت شده از سلام فرشته
🔹جاده، خلوت بود. خلوتی خوشی که حواس عباس را پیش ضحی نگه می داشت و می توانست به راحتی، سر کج کند و به چهره عروس مهربانش نگاه کند. ضحی لیوان آبی دست عباس داد و گفت: - از صبح پشت فرمون بودی. منم رانندگی بلدما - بله خانم. رانندگی شما بهتر از منه منتهی الان شما عروس خانمی و ما پا در رکابتون. 🔻ضحی از تعارفات پر مهر عباس خوشش آمد. با تمام وجود خندید و دعا کرد: الهی همه جوان ها به چنین لحظه ای برسند و در کنار همسرشون به زیارت خانم بروند. عباس از این روحیه ضحی خوشش می‌آمد. در هر خوشی ای که برای ضحی پیش می‌آمد، برای همه آن خوشی را می خواست و هر ناخوشی‌ای که حس می‌کرد را از همگان، دور باد می‌گفت. عباس به ساعت نگاه کرد و گفت: - استراحتگاه بین راه نگه دارم برای نماز و ناهار؟ یا ناهار رو برسیم قم بخوریم؟ 🔹ضحی نگاهی به ساعت گوشی کرد و گفت: - حاج خانوم خیلی زحمت کشیدن. من که کلی خجالت کشیدم. - سعی کن خجالت نکشی چون وقتی برگردی بیشتر می خوای خجالت بکشی و برای اون موقع چیزی از خجالتت باقی نمونده ها 🔸ضحی حرف‌های عباس را نفهمید. عباس گفت: - تو این چند روز که ما نیستیم مامان برنامه دارن دکور خونه رو عوض کنن و جهیزیه رو بچینن. - یعنی چی؟ من که چیز جدیدی نگرفتم. - مامانن دیگه. فرش نو سفارش دادن. تخت و کمد و لوازم آشپزی و گلدون حتی! 🔹ضحی چیزی نگفت. دلش نمی خواست تا به خانه خودش نرفته، جهیزیه‌ای بچیند و نظم خانه عباس و مادرش را به هم بزند. از طرفی دلش می خواست مثل مادر، فقط ضروری ترین ها را بخرد و خریده بود. به فرعی ای که به سمت استراحتگاه می رفت نگاه کرد و چرخش فرمان عباس که از جاده اصلی خارج شد. نماز را شکسته خواندند و در پناه ماشین، زیرانداز انداختند و از خجالت غذا، در آمدند. با اینکه آفتاب، مستقیم بر آن ها می تابید اما سوز سرد ماه آخر زمستان، مانع از ماندن بیشترشان شد. سوار ماشین شدند و تا قم، یکسره رفتند. نزدیک های قم، عباس ماشین را کنار زد. گوشی را برداشت و شماره محمد را گرفت. بعد از حال و احوال، پرسید: - محمد جان، با خانومم تو راه قمیم. کلید خونه مصطفی دستته؟ خالیه یا کسی توشه؟ - خالیه ولی آبگرمکنشون خرابه. زودتر می گفتی درستش می کردم. 🔻عباس ماشین را به حرکت در آورد و گفت: - نزدیک عوارضی ام. می یام کلید و می گیرم. مشکلی نیست. اگه تونستم آبگرمکنو درست می کنم. 🔹پول عوارضی را داد. باقی پول را صدقه گذاشت و به سمت خانه محمد حرکت کرد. کلید را گرفت و دو کوچه بالاتر از خانه محمد، جلوی خانه دو طبقه نوسازی نگه داشت. در سفید پارکینگ را باز کرد و ماشین را داخل برد. ضحی از ماشین پیاده شد. کش و قوسی به کمرش داد و به حیاط کوچکی که به اندازه عرض یک پراید و طول دو ماشین بود نگاه کرد. هیچ باغچه ای نداشت و گوشه حیاط، سه چرخه ای رنگ و رو رفته، افتاده بود. زنجیر چرخش در آمده و باد لاستیک هایش خالی خالی بود. 🔸ضحی سبد میوه و غذا را از داخل ماشین در آورد. ساک کوچکی که مادر برایش بسته بود را از صندوق عقب بیرون آورد. عباس هم شیر گاز و آب را روشن کرد. ساک و وسایل را از دست ضحی گرفت و داخل خانه برد. قرآنی آورد و بالای سر ضحی گرفت. ضحی بسم الله گفت. قرآن را بوسید و از زیرش رد شد. حس خوش زیر نور قرآن بودن، وجودش را پر کرد و یادش آمد آیات امروزش را حفظ نکرده. - تا شما ی استراحتی بکنی من آبگرمکن رو نگاهی بندازم. - خودتم بیا استراحت کن خیلی خسته ای. دیشب هم نخوابیدی 🔹عباس پیشانی ضحی را بوسید و در ورودی ساختمان خانه را برایش نگه داشت تا داخل شود. در را پشت سر ضحی بست و به سمت آبگرمکن زیر راه‌پله‌ها رفت. نگاهی انداخت و شیر بسته آب را باز کرد. آب با فشار از زیر آبگرمکن بیرون زد. شیر را بست. جعبه ابزار را از صندوق عقب آورد و پیچ های هرز شده دیواره آبگرمکن را به سختی باز کرد. همان طور که حدس می زد، مخزن اصلی سوراخ شده بود. زانو روی زمین گذاشت و زیر مخزن را نگاه کرد. آب چکه می کرد. نور چراغ قوه گوشی‌اش را زیر مخزن انداخت تا اندازه سوراخ را ببیند. به نظر کوچک می آمد. پیچ های نگهدارنده مخزن را باز کرد. داشت لوله ها را از مخزن جدا می کرد که گوشی اش زنگ خورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام و صلوات بر تو ای موعود منتظران 🌺 سلام آقاجان، صبح تان به خیر مولای من، خدای عزیز وعده داده است زمانی در زمین خواهی آمد و با خود نجات و امنیت و عدالت خواهی آورد. 🍀وعده خدا تخلف ناپذیر است و منتظران امیدوار به وعده خدا، در جاده سبز انتظار در تلاش و تکاپو برای فراهم کردن عوامل تحقق ظهور هستند. 🌸در همین ایامِ سرنوشت سازِ میهن عزیزم، منتظران واقعی در تلاش برای انتخاب اصلح هستند تا زمینه ساز ظهورتان باشد. 🌼 بدرستیکه منتظر نه تنها منفعل نیست بلکه اینچنین فعّال و کوشاست. مولاجان شهید عزیزمان سردار حاج قاسم سلیمانی ایران را حرم نام برد، که باید در حفظ این حرم کوشا باشیم. مهدی جان دعا کن این حرم دوباره به دست نااهلان نیفتد. اللهم عجل لولیک الفرج 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
❄️کارد به او می زدی خونش در نمی آمد . اصلاً توقع نداشت همسرش محدثه، بعد از این همه تأکید او بر ارتباط نداشتن با سحر باز امروز اتفاقی او را با سحر دیده باشد. 🍀بعد از اینکه از محدثه علت را می پرسد؟ محدثه رنگش می پرد، عرق بر پیشانی اش می نشیند و دستانش سرد می شود. با ترس می گوید: باور کن رضا! می خواستم بهت بگم، مجبور شدم باهاش برم بیرون . هر چی هم تماس گرفتم تا بهت اطلاع بدم؛ ولی گوشیت رو جواب ندادی. 🌼رضا به سختی خودش را کنترل کرد. خود را به آغوش پر مهر سخنان اهل بیت(علیهم السلام) پرتاب کرد. همان ابتدا حدیثی زیبا از پیامبر رحمة للعالمینی نظرش را جلب کرد و آرامش وجودش را فرا گرفت. با خود گفت: با خدا معامله می کنم و می گذرم. چه چیز بهتر از عزّت! منم دوست دارم عزّت نصیبم شود. (1) ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ (1)عنه صلى الله عليه و آله:عَلَيكُم بِالعَفوِ ؛ فَإنَّ العَفوَ لا يَزيدُ العَبدَ إلّا عِزّا فَتَعافَوا يُعِزَّكُمُ اللّه ُ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : بر شما باد گذشت؛ زيرا گذشت، جز بر عزّتِ بنده نمى افزايد. پس، از يكديگر گذشت كنيد تا خداوند ، شما را عزّت بخشد الكافي : ج 2 ص 108 ح 5
💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️ مؤمن، با تقوا و متوکل به خدا باشد 🌺تعهد را، تدین را، آمادگی را، توانائی‌ها را بسنجیم؛ طبق تشخیص عمل کنیم. اگر من و شما که میخواهیم رأی بدهیم، با نیت صادق و خالص و برای انجام وظیفه و برای آینده‌ی کشور وارد میدان شویم و بخواهیم تصمیم بگیریم، ان‌شاءاللّه خدای متعال هم در این صورت دلهای ما را هدایت خواهد کرد. 🔰بیانات در دیدار دست اندرکاران برگزاری انتخابات‌ ۱۳۹۲/۰۲/۱۶ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114