به نام پدید اورنده آن دو فنجان قهوه نگاهش.
ما بین لحظات مکرر اما منحصر به فرد هر روز زندگی دست و پنجه به بازی گرم میکردو میان
لبخند های معطر به
مهبانگ بغض یی که پنجه کشیده و با تار های صوتی حنجره اش ساز ناکوک را کوک میپنداشت..
حس های
مثبت و منفی،
دلتنگی و خاطره،
گرمای آغوش گذشته و یخبندان فراق اکنونش
همچون دانش اموزان صف کلاسی که
چرخ فلک، مدرسش بود
منظم پشت هم ایستاده و
با کوچک ترین مروری از گذشته
خود را به دیده معرفی میکشاندند
و گاه کاسه صبرش را به کوچکی فنجانی قهوه عربی مبدل کرده
لحظاتش را آمیخته با جدال ریه اش برای اندکی تنفس وا میداشتند...
خود خوب میدانست که همه این انفجار های سهمگین که قلبش در مسیر سر بالایی طلب اکسیژن زندگی طی میکرد تنها مرگ ستارگان درخشان دلداگی اش را به زخ میکشیدُ جای شان رابا نوری که ظلمات شد، به تاریکی دلتنگی سپرده و رخت از دنیای رنگینش بسته و جامع سیاه بر تن آسمان دلش کرده و رفته
حال او مانده بود یکه و تنها میان هیاهوی این سکوتِفراقِدلتنگی...
﴿ #دلا ﴾
اگر زنده ماندم و یک روز باهم در یک خانه چای خوردیم،
برایت تعریف میکنم که این روزا چقد سخت و دیر و دور گذشت❤️🩹؛