💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت18 پوزخندی میزنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن. چه خوش خیال بودم که گمان م
#قبله_ی_من
#قسمت19
چشمهای جذابش گرد می شوند.ازجا بلند میشود و به طرفم میاید. سعی میکنم ترسم را پشت لبخندکجم پنهان کنم. خم می شود و شانه هایم را میگیرد و ازجا بلندم میکند.
_ ببین دختر! اگر چادرت رو کنار بزاری... بعدیمدت چیزای دیگه رو کنار میزاری! اول چادرنمی پوشی،بعدش میگی اگر یقم بسته نباشه چی میشه؟ بعداگر یکم موهاتو بیرون بزاری... بعدشم چیزایی که نمیخوام بگم.
مستقیم به چشمانم زل میزند.
_ دلم نمیخواد شاهداون روز باشم. تو دختر رضا ایران منشی.دخترمن!... دستی به موهایم میکشد
_ دخترمن باید گل بمونه.
سرم را اززیر دستش عقب میکشم و می پرانم: ینی بدون چادر نمی شه گل بود؟
نفسش را بیرون میدهد و شانه ام را رها میکند
_ چرااز چادر بدت میاد؟!
_ نمیدونم! جلو دست و پامو میگیره.چرامشکیه؟ دلم میگیره!نمیتونم خوب سر کنم! اصن نمیفهمم علتش چیه! اگر پوشش کامله..خب...خب میشه بامانتوی خوب خودت رو بپوشونی.
پشتش رابمن میکند و دورم قدم میزند. سرمیگردانم و به مادرم نگاه میکنم که بهت زده ب، لبهایم خیره شده. میدانم باورش برای هرکس سخت است که من بلاخره توانستم با جسارت به حاج رضا بگویم که چادر را کنار میگذارم. پدرم نگاه سرد و جدی اش را به زمین می دوزد
_ محیا! من نمیزارم تو چادرت رو برداری.همین و بس!
و به سمت اتاق می رود. عصبی می شوم ، تمام جراتم راجمع میکنم و بلند جواب می دهم: مگه زوره خب پدرمن؟دلم نمیخواد.بابا ازش بدم میاد! این حجاب قدیمیه.الان عرف جامعه رو ببین!خیلی وضع خرابه.چادری هارو مسخره میکنن.
پشت هم حرفهای احمقانه میبافم و دستهایم را درهوا تکان میدهم. سرجایش می ایستد و میگوید: بدون همیشه کسایی مسخره میشن که ازهمه جلوترن...
حرصم می گیرد و به طرف پله ها می دوم. درکی ندارم. بنظر من چادر یه پوشش عقب مونده اس!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت20
خودم رو دراتاقم زندانی و در رو به روی همه قفل کردم. باید به خواسته ام می رسیدم. مادرم پشت در برام سینی غذا می گذاشت و التماس میکرد تادر رو باز کنم. از طرفی هم پدرم مدام صداش رو بالا می برد که: ولش کن! اینقدر نازشو نکش! غذا نمیخوره؟ مهم نیس! اینقد لوسش نکن...
با این جملات بیشتر سرلجبازی می افتادم. سه روز به همین روال گذشت. غذای من روزی سه چهار عدد بیسکوئیت نارگیلی داخل کمدم بود. نصفه شب ها هم از اتاق بیرون می اومدم تابه دستشوئی برم و بطری کوچکم رو از آب پر کنم. روز چهارم بازی به نفع من تموم شد.
یه بیسکوئیت نارگیلی رو در دهانم میچپونم و پشت بندش چند جرعه آب می نوشم. با بی حوصلگی پشت پنجره روی تخت میشینم و به آسمون نگاه میکنم. بطری آبم رو لب پنجره میگذارم و روی تخت دراز می کشم. خیره به سقف، زیر لب زمزمه میکنم: خداکنه زودتر راضی شن! پوسیدم تو این اتاق!
غلت می زنم و به پهلو می خوابم
_ حداقل زودتر حموم میرم!
روی تخت می شینم و موهام رو باز میکنم. دسته ای از موهام رو جدا و نگاهش می کنم. حسابی چرب شده!!! موهام رو پشت سرم می ریزم و دوباره دراز می کشم. چند تقه به در میخوره و منو از جا می پرونه. بلند میگم : بله؟؟!
صدای غمگین مادرم از پشت در میاد: محیا! درو باز کن!
ابروهام درهم میره و جواب میدم: ولم کنید!
_ درو باز کن! بابات کرت داره!... " مکث میکنه"هوف! بیا که آخرسر کارخودتو کردی.
برق از سرم می پره. از تخت پایین میام و روی پنجه ی پا می ایستم. باورم نمیشه! کاش یکبار دیگه جمله اش رو تکرار کنه. آروم آروم جلو میرم و پشت در اتاق می ایستم. گوشم رو به در می چسبونم و با ذوق می پرسم: چی گفتی ماما؟
کلافه جواب میده: هیچی! به آرزوت رسیدی! دختره ی بی عقل!
باچشمای گرد و ابروهای بالارفته از در فاصله می گیرم و وسط اتاق بالا و پایین می پرم. دوست دارم جیغ بکشم! من موفق شدم. دستم رو مشت می کنم و با غرور در حالیکه لبم را کج کردم، محکم میگم: آررره! اینه!
دستهام رو در هوا تکون میدم و می رقصم. بلاخره آزادی!!!
باخوشحالی در رو باز می کنم و لبخند دندون نمایی به مادرم میزنم. اخم و گوشه چشمی برام نازک می کنه. دست راستش رو به حالت خاک بر سرت بالا میاره و می گه: ینی...تو اون سرت! قیافتو ببین! نمردی چهار روز بدون غذا موندی؟
_ نچ! عوضش به نتیجه اش می ارزید!
_ خیلی پررویی خیلی!
درحالیکه سرم رو می رقصونم ازپله ها پایین میرم. به چهار پله ی آخر که می رسم از مسخره بازی دست می کشم و آهسته به اتاق نشیمن میرم. پدرم روی مبل نشسته، نگاهش رو به گلهای قالی دوخته و پای چپش روتکون میده. گلوم روصاف می کنم تا متوجه حضورم بشه. سرش رو بالا میگیره و به چشمام خیره میشه. نگاه سردش تامغز استخوانم رو می سوزونه. آب دهانم رو قورت میدم و بالبخند سلام میکنم. از جا بلند میشه و بدون مقدمه میگه: میتونی چادرت رو برداری!..
بادیدن لبخند پررنگ و پیروزمندانه ی من اخم غلیظی میکنه و ادامه میده: ولی... سنگین می پوشی! یادت نره قرار نیست با چادرت چیزای دیگه رو کنار بزاری! فکر نکن دلم به این کار راضیه! چاره ای ندارم! خیلی برام سخته، ولی تو کله شقتر از این حرفایی... پشتش رو میکنه تا سمت در بره که سرش رو تکون میده و زیرلب جمله ی آخرش رو میگه: ولی بدون بابا! یروز بخاطر جنگی که با ما کردی پشیمون میشی، میگی کاش می جنگیدم تا چادرم رو نگه دارم! امیدوارم اون روز وقت جبران داشته باشی!
ازحرفهاش چیزی نمی فهمیدم شونه بالا میندازم و بارندی جواب میدم: مرسی که قبول کردید! من هیچ وقت پشیمون نمیشم!
مادرم که گوشه ای شاهد چند جمله نصیحت پدرم بود باحسرت جوابم رو میده: اون روزتم خواهیم دید!!
صدای آلارم ساعت درگوشم می پیچه. خمیازه ای طولانی می کشم و روی تخت می شینم. نسیم صبح گاهی پرده ی حریرم رو با موج یکنواختی تکون میده. دهانم رو مزه مزه و آلارم رو قطع میکنم. درحالیکه سرم رو می خارونم از تخت پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه میکنم...
_ خب! چرا الان پاشیدم؟!
چرخی می زنم و به پاهام خیره میشم
_ چرا خو اینقد خنگم؟!
باکف دست به پیشونیم میزنم و با ذوق زمزمه میکنم: امروز اول مهره و من بدون چادر میرم مدرسه.!!!
بالا و پایین می پرم و زیر لب شعر می خونم. با خوشحالی یونیفورم مدرسه رو به تن میکنم و مقنعه ی مشکیم رو از روی جالباسی برمیدارم. مقابل آینه می ایستم و مقنعه رو روی شونه ام میندازم. موهام را بایه گیره بالای سرم جمع و مقنعه رو سرم می کنم. چشمای روشنم در آینه می خندن!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت21
کوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز می کنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب میکنم و صورتم رو می شورم. لبه های مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتی داره؟! مهم اینه که امروز قشنگ ترین روز زندگی منه! روزی که بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون میرم.
کتونی های نو با بندهای رنگی رو به پا میکنم و از خونه بیرون میزنم. حس می کنم هوا خنک تر شده! آسمون آبی تر! مثل دیوونه ها می خندم و به سمت مدرسه میرم. کمی آستین هام رو تا می زنم و مقنعه ام رو عقب می کشم. در ذهنم می گذره: اینجا که بابا نیست ببینه!
از پیاده رو بیرون می پرم و در حاشیه ی خیابون با قدمهای بلند مسیر رو پیش می گیرم. روی جدول میرم و برای حفظ تعادل دستهام رو باز می کنم. احساس آزادی میکنم!
_ آخ! بلاخره پریدم!!!
دوران خوش پیش دانشگاهی و تفکرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضی و فیزیک یک استاد مشترک داشت. استاد پناهی! مردی پخته وجذاب که بسیار خوش مشرب به نظر می رسید. درتدریس بسیار جدی بود و از شوخی های بی جا شدیدا بدش می اومد. موقع استراحت عینکش رو روی موهاش می گذاشت و به حیاط خیره می شد. وجود یک مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو تحریک میکرد! حلقه ی باریک و نقره ای در دست چپش مانعی مقابل افکار مسخره ی من و هم کلاسی هام شد.خودش را دهه شصتی معرفی کرده و به حساب ما سی و خورده ای ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روی تخته ی گچی نوشت: " محمد مهدی پناهی "
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت21 کوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز می کنم و درعرض چند ثا
#قبله_ی_من
#قسمت22
محمد مهدی پناهی باوجود ریش نه چندان کوتاه و یقه ی بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازی گرفتم و در مدتی کم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتی توجیه کنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دی ماه، یکی از هم کلاسی هایم که دختری فوضول و پرشور بود خبر آورد که از خود آقای پناهی شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم!
نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! میگفت که استاد درحالی که باتلفن صحبت می کرد با ناراحتی این جملات را بیان کرده. بعد از آن روز فکرم حسابی مشغول شد! همه چیز برایم به معنای " محمدمهدی " بود! یک مرد مذهبی و بااخلاق که چهره ی معمولی اش از دید من جذاب بود! به مرور به فکرم دامن زدم و رویاهای محال را درذهنم ردیف کردم، نمی فهمیدم که همراه باچادرم کمی حیا را هم کنار گذاشتم! در کلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهی نمی کردم و بعد از فهمیدن ماجرای طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم لذت می بردم! بی اختیار دوست داشتم که کمی خودنمایی کنم. خیلی خلاصه: دوس داشتم محمدمهدی نگام کنه!!"
لبهایم را روی هم فشار می دهم و به اشکهایم فرصت آزادی می دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگی!چرا که هرچه کلمات را واضح تر ثبت کنم، بیشتر از خودم متنفر میشوم، نمیتوانم جلوی تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه می روند...
به بهانه ی درس و تست و معرفی کتابهای کنکور شماره ی استاد را گرفتیم. هربار دنبال یک سوال می گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد! بگوید: بله! و من هم با ذوق بگویم: سلام! محیام استاد! مرور زمان کلمه ی بله ی پناهی به جانم محیا تبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد که چرا مردی که مذهبی است به راحتی به شاگرد جوانش می گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تکانی می دهم وچشمانم را می بندم...
خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعی می شوند.تنها راه نجات، یادداشت نکردنشان است!
بادست گلویم رامی فشارم و چندبار سرفه میکنم. باناله روی تخت دراز می کشم و ملافه را تاسینه ام بالا می کشم. به سقف خیره میشوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را می گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! می توانم به راحتی بگویم: "دلم برای محمدمهدی تنگ شده" با تجسم نگاه های جدی ازپشت عینکش، لبخند کجی می زنم و یک بار دیگر سرفه می کنم. تمام وجودم درتب می سوزد اما روی پیشانی ام دانه های درشت عرق سرد نشسته است.
مادرم در حالیکه یک ظرف پلاستیکی راپراز آب کرده، با عجله به اتاقم می آید و بالای سرم می ایستد. موهای کوتاهش کمی بهم ریخته و رنگش پریده! امان ازنگرانی های بیخودش! دستمال سفید کوچکی را در آب خیس می کند و روی پیشانی ام می گذارد. بی اراده از سرمای آب که مانند یک شوک به درونم می دود، دستهایم را مشت می کنم و بلافاصله بعد از چندلحظه به حالت اول بازمیگردم. مادرم کنارم روی تخت می نشیند و محبتش را درغالب غر برایم میگوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش!؟ حرف گوش نکن باشه؟! قبلا میگفتی کاپشن زیر چادر پف میکنه.خب الان که چادر نمی پوشی! چرا اینقد لج بازی! ببین باخودت چیکار کردی !ازدرستم عقب افتادی!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت23
بی اراده لبخند می زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سکوت می کنم و به فکر می روم. "کاش می شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه ای؟!" مادرم چند باری دستمال را خیس می کند و روی پیشانی و پاهایم می گذارد.خم می شود، صورتم را می بوسد و برای آماده کردن سوپ از اتاق بیرون می رود.
سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگی بیزارم! بنظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانی! باحرص زیر لب زمزمه میکنم: دیگه گندشو در میاره اه!
همان لحظه صدای ویبره ی تلفن همراهم از داخل کیفم می آید. با اکراه از جا بلند می شوم و دستم را سمت کیفم که کنار تخت و روی زمین افتاده، دراز می کنم. زیپش را باز میکنم و تلفنم رابیرون می آورم. شوکه از دیدن نام میم پناهی دستمال را از روی پیشانی ام بر میدارم و به هوا پرت می کنم. گلویم را گرچه می سوزد، صاف می کنم و جواب میدهم: سلام استاد!
_ به به سلام محیا خانوم! چطوری؟
_ خوبم! " البته دروغ گفتم! یک دروغ شاخ دار!
_ خوبه! خداروشکر که خوبی! همین مهمه!
_ شما خوبید؟
_ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم!
به سختی می خندم. باورم نمی شود خودش با من تماس گرفته! سعی میکنم باصدای آرام صحبت کنم تا از گرفتگی صدایم باخبر نشود. با حالتی نرم می پرسد:
_ از کلاس ها خسته شدی دیگه نمیای؟! یا از استادش؟
_ این چه حرفیه!
_ دو جلسه غیبت خوردی سر کلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی!
_ راستش...
_ راستش؟
_ دوروزه تب کردم!
مکث می کند و اینبار جدی می پرسد:
_ دروغ گفتی؟؟؟
_ ببخشید!
_ دخترخوبا دروغ نمیگن که! رفتی دکتر؟!
_ نه!
_ برو دکتر! باشه؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت24
دردلم قند آب می شود.
_ چشم!
_ دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت!
تمام بدنم گر می گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خدای من یکبار دیگر می شود تکرار کند؟؟؟؟!!
دهانم را از جواب مشابه پر میکنم که مادرم به اتاقم می آید و می گوید: ناهارحاضره! بیارم؟
با اشاره ی ابرو جواب می دهم: نه!
محمدمهدی تکرار میکند: میبینمت درسته؟
_ بله حتما!
از طرفی مادرم می پرسد: با کی حرف می زنی!؟
چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلی عادی یک دفعه میگویم: امم...راستی استاد! میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم کجاها رو درس دادید!
زیر چشمی مادرم را زیر نگاهم می گیرم. جمله ام جواب سوالش را می دهد. لبخند گرمی میزند و از اتاق بیرون می رود.
محمدمهدی خیلی خوبه که اینقد پیگیری! ولی الان باید حواست به خودت باشه!
_ اونو که گفتم چشم!
_ بی بلا دختر!
_ لطف کردید زنگ زدید،خیلی خوشحال شدم!
_ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم!
جملاتش پی در پی مثل سطلهای آب سرد روی سرم خالی می شد. لب می گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید!
_ مزاحم استراحتت نمی شم! برو بخواب. عصری دکتر یادت نره. چهارشنبه...
جمله اش را کامل میکنم: می بینمتون!
_ آفرین! فعلا خداحافظ!
_ خدافظ!
تلفن را قطع میکنم و برای پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. حس میکنم خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالی برقصم! اما حیف تمام بدنم درد میکند! نمی فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر کردم! شاید باورش سخت باشد. من همانی هستم که از مهمانی رستمی بیرون زدم تا به یک مرد غریبه نزدیک نشوم... اما توجهی نکردم که همیشه میگویند: "یکبار جستی ملخک!..."
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از همه خسته ام …
فقط، فقط "تو" کنارم باش …
بوی عطرت کافیست، برای تمام زندگیم.…
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت24 دردلم قند آب می شود. _ چشم! _ دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت! تمام بدنم گر
#قبله_ی_من
#قسمت25
دوروز خودم را با آب میوه های طبیعی خفه کردم تا کمی بهتر شوم و به مدرسه بروم. مادرم مخالفت میکرد و میگفت تا حسابی خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران میکرد. هوای اصفهان رو به سردی می رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلی بمن می آمد. کلاه راروی سرم انداختم ، کوله ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم...
قبل ازرسیدن به مدرسه، مسیرم راکج میکنم و به یک گل فروشی میروم.شاخه گل رز سفیدی را می خرم و بااحتیاط درکوله ام میگذارم. سرخوش ازمغازه بیرون می زنم و مسیر را پیش می گیرم. هوای سرد و تازه را با ریه هایم می بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و به پیاده رو می روم. چنددقیقه نگذشته صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را به تپش میندازد. می ایستم و به سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگی چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا میزند.اهمیتی نمی دهم و به راهم ادامه میدهم. دوباره بوق میزند. شانه بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم.
پشت هم بوق میزند ومن بی تفاوت روبه رو را نگاه میکنم. همان دم صدای استاد پناهی برق ازسرم میپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا!
متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالی لبخند عمیقی میزنم. به طرف ماشینش میروم و باهیجان سلام میکنم. عینک دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب می دهد: علیک سلام. خداروشکر خوب شدی.
_بعله.
درحالیکه سوار ماشین می شود، بلند می گوید: بدو سوارشو دیرمیشه.
_ نه خودم میام!
_ تعارف نکن. سوارشودیگه.
ازخداخواسته سوار میشوم و کوله ام راروی پایم می گذارم. دستی را روبه پایین فشار می دهد و آهسته حرکت میکند.
فضای مطبوع ماشین به جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ کیفم راباز میکنم ، گل را بیرون می آورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع میپرسد: این چیه؟!
_ مال شماست.
لبهایش به یکباره جمع و نگاهش پرازسوال می شود: برای من؟ به چه مناسبت؟!
_ بله. برای تشکر از زحمتاتون!
دست دراز میکند و گل را برمیدارد.
_ شاگرد خوب دارم که استاد خوبیم.
نگاهم میخندد و اوهم گل را عمیق می بوید.دنده را عوض میکند و گل رادوباره روی داشبورد میگذارد. زیر چشمی نگاهم میکند. خجالت زده خودم را در صندلی جمع میکنم و میپرسم: خیلی که عقب نیفتادم؟!
_ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یه توضیح دوباره یاد میگیری
_ چه خوب! " باشیطنت می پرسم" خب کی بهم توضیح بده؟
لبهایش رابازبان تر میکند و بالحن خاصی میگوید: عجب سوالی!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟!
ابروهایم را بالا میدهم و باذوق می پرسم: کجا؟!
_ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟
میدانم مادرو پدرم نمی گذارند و ممکن است پوستم را بکنند و باآن ترشی درست کنند اما بلند جواب می دهم: عالیه.
باتکان دادن سر رضایتش را نشان می دهد. خیلی زود میرسیم. چندکوچه پایین تراز در ورودی نگه میدارد تا کسی نبیند.تشکر میکنم و پیاده میشوم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت26
برایم بوق میزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنی است. لبم را جمع و زمزمه میکنم: خیلی جنتلمنی محمد!!
میدانم امروز یک فرصت عالی است برای گذراندن چند ساعت بیشتر کنار مردی که ازهرلحاظ برایم جذاب است.
دل در دلم نیست. به ساعت خیره شده ام و ثانیه هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تکان می دهم و کمی از موهایم را مدام می جوم. چرا زنگ نمی خورد؟ هوفی میکنم ، موهایم را زیر مقنعه مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینه ی کوچکم برانداز میکنم. سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یک رژ لب صورتی مایع استفاده میکنم.همان لحظه زنگ می خورد. کوله پشتی ام را برمیدارم و از کلاس بیرون می دوم. حس میکنم جای دویدن ، درحال پروازم. یعنی قرار است کجا برویم؟! راهرو را پشت سر میگذارم و باتنه زدن به دانش آموزان خودم رااز مدرسه به بیرون پرت میکنم. یکی ازسال دومی ها داد می زند:هوی چته!
برایش نوک زبانم را بیرون می آورم و وارد خیابان می شوم. به طرف همانجایی که صبح پیاده شدم ، حرکت میکنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتما الان می آید. یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند میآید و قلبم می ایستد. دست را کنار می زنم و به پشت سر نگاه میکنم.
بادیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پرصدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیه اینقدر ترسیدی؟!
_ من..فک...فکر کردم که...
_ ببخشید! نمیخواستم بترسی! تو کوچه پارک کردم قبل ازینکه تو بیای!
_ نه آخه...آخه...شما...
تند تند نفس می کشم. باورم نمی شود! دستش را روی شانه ام گذاشت!
طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند کوله ات، خودم حواسم هست دختر جون!
آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را کج و کوله میکنم. اما نمیتوانم لبخند بزنم!
برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه میکنم: رو حساب استادی دست گذاشت! چیزی نشده که!
نفسهایم ریتم منظم به خود میگیرد. سوار ماشین می شوم. نگاه نگرانش را می دوزد، به دستم که روی سینه ام مانده.
_ هنوزم تند میزنه؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟!
دستم را برمیدارم و بارندی جواب می دهم: نه! خوبه! همینجوری دستم اینجا بود!
_ آها!
_ خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟!
_ گرسنت نیست؟
_ یکم!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت27
_تا برسیم حسابی گرسنت میشه!
نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه میکم: یه ناهار با استاده! همین!
سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره را پایین می دهم و به طبقاتش زل میزنم.
"چرا اینجا اومدیم؟!" به سمتش رو میگردانم و با تعجب می پرسم: استاد؟! اینجا کجاست؟!
میخندد
_ مگه گشنت نبود دخترخوب؟!
گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگه....
کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو!
شانه بالا میندازم و پیاده می شوم. سریع با قدمهای بلند به طرفم می آید و شانه به شانه ام می ایستد. کمی خودم را کنار می کشم و می پرسم: دقیقا کجا ناهار می خوریم؟!
نیشش راباز میکند
_ خونه ی من!
برق از سرم می پرد! "چی میگه؟!"
پناهی_ همسرم چند روزی رفته! خونه تنهام، گفتم ناهار رو باشاگرد کوچولوم بخورم!
حال بدی کل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال ته دلم میگوید: قبول کن! یه ناهاره!
بعدشم راحت میتونه بهت درس بده. بعدم اگر یه تعارف زد برت میگردونه خونه!
می پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار به دست پخت شما؟!
_ نه دیگه شرمنده...یکم حاضریه! و بلند می خندد.
جلو می رود و در را برایم باز میکند. همانطور که به طرف راه پله میرویم، بدون فکر و کودکانه می گویم: چقد خوبه ناهار پیش شما!
ازبالای عینک نگاه کوتاه و عمیقی به چشمانم و مسیرش را به سمت آسانسور کج میکند. چیزی نگفتنش باعث می شود که بدجنسی بپرسم: همسرتون کجا رفتن؟!
از سوالم جا می خورد و من من میکند
_ رفته خونه مادرش. یکم حال و هواش عوض شه...
_ مگه کجان؟
_ لواسون!
آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز میکند و داخلش می رویم. باز می گویم: خب چرا شما نرفتید؟
_ چون یکی مثل تورو باید درس بدم!
دوست دارم به او بفهمانم که از جدا شدنش باخبرم!! لبم را به دندان میگیرم. چشمانم را ریز میکنم و باصدای آهسته می پرسم: ناراحت نمیشه من بیام خونتون؟
قیافه اش درهم می شود
_ نه! نمیشه!
آسانسور در طبقه ی پنجم می ایستد. پیش از اینکه در را باز کند.تصمیمم را میگیرم و با همان صدای آرام و مرموز ادامه میدهم: ناراحت نمیشن یا....کلا دیگه بهشون ربط نداره؟!
در را رها میکند و سریع به سمتم برمیگردد
_ یعنی چی؟
کمی می ترسم ولی با کمی ادا و حرکت ابرو میگویم: آخه خبر رسیده دیگه نیستن!!
مات و مبهوت نگاهم میکند
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#حدیثـــ_عشــღــق
🌸امام صادق عليه السلام:
هر كه به خانواده اش نيكى كند خداوند بر عمرش بيفزايد🌸
مَن حَسُنَ بِرُّهُ بِأهلِهِ زادَ اللّهُ في عُمُرِهِ
ميزان الحكمه ج1 ص101
💟 @Delbari_Love
به همسرتان روزی یک بار بگویید :
❤️میشود بگویی
جنس "تو" از چیست؟!
ڪه در نبودنت،
"من" تمام میشوم!😍❤️
💟 @Delbari_Love
#حدیثـــ_عشــღــق
🌸حضرت علی علیه السلام:
زن، گُل است؛ پس در همه حال، با او مدارا كن، و با او به نیکی معاشرت نما، تا زندگیت با صفا شود...🌸
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت27 _تا برسیم حسابی گرسنت میشه! نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط
#قبله_ی_من
#قسمت28
یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز میکند
_ ازکجا خبررسیده؟؟ عقب میروم و به آینه ی آسانسور می چسبم...حرفم را میخورم و جوابی نمی دهم. شاید زیاده روی کرده ام! عصبی نگاهش را به لبهایم میدوزد
_ محیا پرسیدم کی خبر آورده؟؟!
باصدایی ضعیف جواب می دهم:یکی از ز بچه ها شنیده بود!...بدون قصد!
ته صدایم می لرزد. کمی از صورتم فاصله میگیرد و میگوید: به کیا گفت؟!
سریع جواب میدهم: فقط به من!
_ خوبه!!
ازآسانسور بیرون می رود و ادامه می دهد: البته اصلا خبر خوبی نبود!توام خیلی بد به روم آوردی دخترجون!
عذرخواهی می کنم و پشت سرش می روم. کمی کلافه به نظر می رسد، دوباره عذرخواهی میکنم که به طرفم برمیگردد و میگوید: دیگه معذرت خواهی نکن! من فقط...فقط دوست نداشتم کسی باخبر بشه...حالا که شدی! مهم نیس!چون خودشم مهم نبود!
جمله ی آخرش را سرد و بی روح می گوید و مقابل یک در چوبی می ایستد. کلید را درقفل میندازد و در را باز میکند. عطر گرم و مطبوعی از داخل به صورتم می خورد. لبخند یخی میزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد می شود. حتم دارم در دنیایی دیگر سیر میکند،حرف من شوک بدی برایش بود. پیش از ورود کمی مکث میکنم. نفس عمیق میکشم تا تپش های نامنظم قلبم را کنترل کنم. با دودلی کتونی هایم را در می آورم و درجا کفشی سفید و کوچک کنار در می گذارم.
پذیرایی نه چندان بزرگ که مسقیم به آشپزخانه ختم می شود. چیدمانی ساده اما شیک. کوله ام را روی مبل راحتی زرشکی رنگ می گذارم و به دنبالش می روم. بلند می گوید: ببخشید تعارف نزدم!به خونم خوش اومدی. شانه بالا میندازم
_ نه! اشکالی نداره!
به طرف اتاق بزرگی می رود که در ضلع جنوب شرقی و بعداز اتاق نشیمن واقع شده.
باسراشاره می کند که می توانم به اتاق بروم. اما نیرویی از پشت لباسم را چنگ می زند. بی اختیار سرجایم می ایستم
_ نه! منتظر میمونم!
وپشتم را به دراتاق خواب میکنم. در را می بندد و بعداز چند دقیقه با یک تی شرت سبز فسفری و شلوار کتان کرم بیرون می آید.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت29
چقدر خوش لباس است! او با همه فرق دارد هم ریشش را نگه میدارد و هم تیپ خوبش را! چه کسی گفته هرکسکه مذهبی است نباید رنگهای شاد بپوشد؟! به سمت مبل سه نفره ای می رودکه کنارش میز تلفن کوچک گردویی گذاشته شده. خودش را روی مبل میندازد و یک آه بلند میگوید و به بدنش کش و قوس می دهد.
پناهی_ چقدر سخته از هفت صبح سرپا باشی!
وبعد به مبل مقابلش اشاره می کند: بشین چرا وایسادی!؟
جلو می روم و مقابلش می نشینم. تلفن را برمیدارد و می پرسد: غذاچی میخوری؟!
ملایم لبخند می زنم
_ نمیدونم!! هرچی شما میخورید!
_ نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف میکنی؟
_ آخه حس خوبی ندارم! اصلا نباید مزاحم شما می شدم
اخم ساختگی میکند و تلفن را روی گوش چپش می گذارد.
_ جوجه دوس داری؟!
باخجالت تایید میکنم. به رستوران زنگ می زند و دو پرس جوجه بابرنج با تمام مخلفاتش سفارش می دهد. تلفن را قطع میکند و یک دفعه به صورتم زل می زند! گر میگیرم و صورتم رااز نگاهش می دزدم. بلند می خندد، ازجا بلند می شود و به طرف آشپزخانه می رود. بانگاه دنبالش می کنم. پشت اپن می ایستد و می پرسد: آخه تو چرا اینقدر خجالتی هستی؟!
چیزی نمیگویم. ادامه میدهد:خب نسکافه یا قهوه؟!
_ نه ممنون!
_ دوست نداری؟!
_ نه نمیخوام زحمت شه!
_ تاغذا بیارن طول میکشه، الانم یه چیز گرم میچسبه...خب پس نسکافه یاقهوه؟
_ هیچ کدوم!
_ نچ! لجبازی!
_ نه آخه دوست ندارم!
_ از اول بگو!... هات چاکلت خوبه؟
_ بله!
ده دقیقه بعد با دو فنجان و دو برش کیک وانیلی که درسینی گذاشت به سمتم آمد و این بار با کمی فاصله کنارم نشست. حسابی گرسنه بودم اما به آرامی یک تکه از سهم کیکم رابا چاقو بریدم و با چنگال در دهانم گذاشتم. چقدر دوست داشتم خانه خودمان بودم و تمام کیک را یکباره در دهانم میکردم! از فکرم خنده ام گرفت. محمد مهدی از چند روزی که مریض بودم پرسید و خودش هم توضیحاتی کوتاه راجب درسها داد. آخرش هم اضافه کرد که بعد از ناهار باتمرین بیشترکار میکنیم!
جوجه با سالاد و زیتون کلی چسبید. بعد برای درس بهاتاق مطالعه رفتیم که به گفته ی خودش قرار بود زمانی اتاق بچه اش باشد! پشت میز کوچکی نشستیم و تمرین را شروع کردیم.
توضیحاتش را به دقت گوش میدادم و گاها بدون منظور به چشمان و لبش خیره می شدم. بعداز یک ساعت خودکارش را بین صفحات کتاب ریاضی گذاشت و مستقیم به چشمانم زل زد! جاخوردم و کمی نگاهم را دزدیدم اما ول کن نبود! آخر سر باخجالت مقنعه ام را روی سرم مرتب کردم و پرسیدم: چی شده؟!
خودش را جلو کشید و به طرفم خم شد. بااسترس صندلی ام را چند سانت عقب دادم. لبخند عجیبش میان ته ریش مرتبش گم شد
پناهی_ واقعا چشمات فوق العاده اس!!!
هول کردم و جای تشکر سریع گفتم: مال شما هم!!!!
و خودم متعجب از حرف مزخرفی که زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم را باحرص مشت کردم
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت30
محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمیکند و لبخند دندان نمایی می زند.
_ محیا چرا اینقد به در و دیوار نگاه میکنی؟
ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز میگیرم و جوابی میدهم.ادامه میدهد:
_ میشه وقتی باهات حرف میزنم مستقیم نگام کنی؟
بازهم سکوت میکنم!ضربان قلبم شدت میگیرد
بده دخترجون! یه اداب احترام اینکه وقتی یکی داره باهات حرف میزنه بهش توجه کنی.
حرفش منطقی به نظر میرسد.سرم را به حالت تایید تکانی میدهم و نگاهم را به سختی روی مردمک چشمانش متمرکز میکنم. لبخندی ازسررضایت می زند و میگوید: خوبه.حالا شد! میدونی اگر خوب نگام نکنی نصف چیزایی که میگم رونمیفهمی؟
آرام میگویم: بله!حق باشماست.
جمله هایش قانع کننده بود. البته برای من! یکدفعه می پرسد: مامان چشماش این رنگیه یا بابا؟
_ مامان.
_ پس مامانتم قشنگه.
ازتمجید غیرمستقیمش ذوق و تشکرمیکنم. چیزی نمیگوید و دوباره درس رااز سر میگیرد.
گذراندن زمان درکنار محمدمهدی برایم جز بهترین لحظات حساب میشد. به او اعتماد داشتم و به راحتی به منزلش می رفتم. بهانه های مختلفی هم هربار پیش می آمد. احساس میکردم که خود او هم بی میل نیست.میپرسید: چی شده باز بعضی روزا دیر میای؟! من هم با پناهی هماهنگ کردم که به مادرم میگویم: کلاس فوق العاده و خصوصی برایم گذاشته اید.او هم با خوشحالی پذیرفت و زیرلب گفت: خیلی بلایی ها.
پای من به حریم خصوصی و درواقع مرکز اشتباهاتم باز شد. رفته رفته دیگر توجیهی برایم بوجود نمیآمد دیگر خجالت نمیکشیدم از تصور دوست داشتنش.با دلی قرص و محکم به تفکراتم دامن میزدم.دیگر او برایم فقط یک استاد نبود.صحبتهایم بااو رنگ و روی دیگری به خود گرفته بود. خودم را غرق در آزادی و شادی میدیدم.نام دختری که خبر جدایی محمدمهدی را به گوشم رساند میترا بود. قابل اعتماد بنظر می رسید. پوست تیره و چشمای درشتش برام جالب بود. شبیه سیاه پوستا بود اما ازهمان خوشگلها!هرباراز خانه ی محمدمهدی برمیگشتم به او زنگ می زدم و ارحرفهایمان می گفتم. اوهم غش غش میخندید و گاها میگفت: دروغ؟ برو!باورش نمی شد که مااینقدر سریع باهم راحت شده باشیم.از سخت گیری های خانواده ام هم خبر داشت.میگفت : پس چرا این توکلاس اینقد گند دماغه؟ من هم میخندیدم و با حماقت میگفتم: خب محیا باهمه فرق داره! تمام دنیای من لبخندهای محمدمهدی بود.دنیایی که خودم برای خودم ساخته بودم. دنیایی که هرلحظه مرا بیشتر درخود میکشید و فرو میخورد.
به سقف خیره میشوم و با دهانم صدا در می آورم.
از عصرجمعه متنفرم.ازبچگی عادت داشتم باصدای دهانم مغزهمه را تیلیت کنم.اینبارهم نوبت مادرم بود که صدایش سریع درآمد: نمیری دختر!چرااینقد بااعصاب بازی میکنی؟! سرجایم میشینم و به چهره ی کلافه اش با پررویی زل می زنم.
_ خا حوصلم سررفته! و باز صدا در میاورم! روبه روی تلویزیون نشسته و سالاد درست میکند. من هم که تاچند دقیقه ی پیش روی مبل لم داده بودم، از جا بلند میشوم و کنارش میشینم.
پیازدستش میگیرد و بااولین برش زیر گریه میزند.باتعجب نگاهش میکنم
_ وا!چی شد؟
چاقوی کوچک با دسته زرد را بالا می آورد و بابغض جواب میدهد:
_ دیدی چجوری گذاشت رفت!؟
بااسترس میپرسم: کی کیوگذاشت؟
با سرچاقو به صفحه ی تلویزیون اشاره میکند و ادامه میدهد:
_ این پسره متین!! گذاشت رفت!
دوزاری ام می افتدمنظورش سریال مزخرفی است که هرشب پایش میشیند. هوفی میکنم و بلند میگویم: مادرمن دلت خوشه ها!نشستی واسه یه تخیل فانتزی اشک میریزی!!
اخم میکند
_ نگفتم که توام گریه کنی!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
🌸 #آقایان_بدانند
محبت برای روح یک زن، مثل هوا برای تنفس لازم است. زن و مرد به محبت همدیگر احتیاج دارند اما نیاز روحی یک زن به محبت شوهر، فوق العاده مهمتر و حساستر است...
💟 @Delbari_Love