eitaa logo
💕 دلبری 💕
488 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ به روایت تصویر :) 💟 @Delbari_Love
زن و شوهر هر چه بیشتر به هم محبّت کنند، زیادی نیست. آن جایی که محبّت هر چه زیاد شود، ایرادی ندارد، محبّت زن و شوهر است. 💟رهبرانقلاب👈خطبه عقد15/1/78 💟 @Delbari_Love
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست آه!!! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست... 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت15 پاهایم راروی زمین میکشم و سلانه سلانه به طرف خانه می روم. سرگیجه حالم را خراب
و به صورتم اشاره میکند. بغض گلویم را به درد می اورد.حرفهایش برایم حکم نمک زخم را دارد.چیزی نمیگویم.حرفی جز سکوت برای دفاع ندارم دستش راروی قلبش می گذارد و ناله میکند. ازجایم بلند میشوم و سمتش میروم که دستش را چندبار درهواتکان می دهد و میگوید: نه! نیای جلوها! اومدم بگم اگر ماراضی نباشیم ازت ،خداهم راضی نمیشه.اونوقت ارزوهات میشن جن وتو میشی بسم الله. دستش رابه دیوار میگیرد و به سختی روی دوپایش می ایستد. دامن گلدار و کوتاهش راانقدر چنگ زدکه چروک افتاد. دراتاق راباز میکند و قبل از آنکه بیرون برود نگاه پردردش را به سرتاپایم میندازد و با حسرت میگوید: هنوز دیر نشده.قبل اینکه حاجی بفهمه، دست بردار ازین کارا!خوشبخت نمیشی مادر!بخدا نمیشی. باتاسف سرش راتکان می دهد و ازاتاق بیرون میرود.من می مانم و هزار درد و سوال درذهنم که هربار یک جور می رقصند. حتما اگر قضیه ی سپهر را بفهمد دق میکند. دوباره خودم راروی تخت میندازم و بغضم را رها میکنم. مادرم ازمن نپرسید که چرا بوی سیگار میدادم. انگار میدانست که سهم من فقط ازسیگار و قلیون بوی دودش بوده!همیشه میگویند مادراست دیگر، خودش بچه اش رابزرگ کرده.ازنگاه فرزندش می فهمد که چکاره است.چندروز دراتاقم بودم و جواب تلفن هیچ کس رانمیدادم. مدام اشک می ریختم و به ان شب فکر می کردم. به آیسان و پرستو وهمه ی کسانی که دران مهمانی بودند، حس تنفر داشتم. تصمیم گرفتم رابطه ام را باانها قطع کنم. حس می کردم که زندگی که دنبالش هستم درجیب و تفکرات آنها نیست. اماهنوز نمیدانستم که چراباید چادر سرکنم. هنوز هم معتقد بودم می شود چادر سرنکرد و سالم ماند. ارایش مگر چه ایرادی دارد؟ موسیقی هم باعث شادی روح و روان می شود.پس چرا حاج رضا میگوید حرام است؟! هنوزحس میکردم که تقدیرمن اشنباه رقم خورده. من نباید فرزند این حانواده بااین تفکرات می شدم. من فقط و فقط دنبال پوشش مورد علاقه ام بودم... کاملا احساس پشیمانی میکردم از آن شب و شرکت در مهمانی کزایی! اما.... درست در کمتر از دوهفته حس و حال پشیمانی از سرم افتاد و تصمیم گرفتم باپدرم صحبت کنم و ازخواسته هایم بگویم. دوست داشتم بفهمد که میخواهم باشروع سال تحصیلی بدون چادر و پوشش مورد علاقه ی آنها به مدرسه بروم. درواقع به دنبال رفاقت با جنس مخالف و کارهای شاخ و غیرعادی نبودم! من تنها یک آزادی اندیشه در رابطه با پوششم طلب می کردم. دوست نداشتم که احساس یک غلام حلقه به گوش را به دوش بکشم. نظر من باید در اولویت باشد! حوله ی صورتی ام را روی موهایم میندازم و سرم را با آرامش ماساژ می دهم. یک دوش آب سرد هر بار می تواند حسابی حالم را خوب کند! یک تونیک لیمویی با شلوارکش می پوشم و پشت میز تحریرم می نشینم. یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون می کشم و داخل گوشهایم را تمیز می کنم. تلفن همراهم که رویی جعبه ی دستمال کاغذی گذاشته بودم، زنگ می خورد. بابی حوصلگی خم می شوم و به صفحه اش نگاه می کنم. باتنفر لبهایم رابهم فشار می دهم: _ آیسان! حوله را روی شانه ام میندازم و با اکراه جواب می دهم _ هان؟ آیسان_ هان چیه؟! بلد نیسی سلام کنی؟! _ حوصله ندارم بگو کارتو! آیسان_ اِ ؟ چی شده طاقچه بالا میزاری ؟ جواب تلفن نمیدی؟ چته؟ ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
 هه. واس چی نزارم؟! جواب تلفن کسب رو باید بدی که یخورده معرفت داشته باشه. ایسان_ چته چرا مزخرف میگب؟ مامعرفت نداشتیم؟ واقعا که! کب بود بهت راه کارمیداد خنگ! _ راه کار برا چب ایسان_ برااینکه اززیر امر و فرمایشات حاجب جیم شب. کب بود میومد هرروز پیش ما نق مبزد ازچادر بدم میاد؟کب بود کمک میخواس؟ عصبی بلند جواب میدهم: من بودم! من! حالا میدونی چیه؟ غلط کردمو واس همین موقعا گذاشتن!اقاجون غلط کردم از شماها کمک خواسم! ایسان_ اوهو! حالا شدیم شماها.تادیروز ابجی ابجی میکردی! _ غلط میکردم!بیخیالم شو! و تلفن را قطع میکنم.بعداز چندثانیه دوباره شماره اش روی صفحه میفتد. چندبار پشت هم زنگ می زند. دوست دارم بمیرند! بارپنجم که زنگ می زند،تلفن رابرمیدارم و باتندی قبل ازآنکه بتواند چیزی بگوید،باتمام وجود داد میزنم: گوش کن ایسان! قبل اینکه دهنتو وا کنی. گوشتو وا کن ببین چی میگم. درسته ازت کوچیک ترم.درسته تاالان حرف شمارو گوش میدادم. اما باید بدونی هرچی باشم، خرنیستم! اون شب کدومتون فهمیدید سپهربامن چیکارکرد؟ شماکه میدونستید من دنبال هرچی باشم، سمت این کسافت کاریا نمیرم. چرا بهم نگفتید تومهمونی بساط مشروب و سیگار و پسربازی به راهه؟من احمق به شما اعتماد کردم.قراربود فقط چادرم رو کنار بزارم،نه آبرومو!اگر رفاقت اینه،من درشو گل میگیرم. آیسان بین حرفم می پرد: آی آی... تندنروها... بزن بغل مام برسیم! اولا چیه واسه خودت میبری میدوزی...خودت اکیپ مارو انتخاب کردی! وقتی مارو انتخاب کنی ینی آمادگی این چیزارم داری.. دوما توخر کیف شده بودی با ما میومدی دور دور.. عشق میکردی. بحث کلاس و این چیزارم خودت انداختی وسط! سوما همچین میگی سپهر یکاری کرد..آدم فکر میکنه چی شده حالا! یه دستتو گرفته دیگه! اوف شدی حالا میسوزی؟؟؟ کفرم می گیرد و دندانهایم را روی هم فشار می دهم. _ آیسان خیلی پستی!  آیسان_ گوش کن دخترحاجی! تو راست میگیمن پستم.... پستم چون داشتم کمک میکردم به جایی که دوست داری برسی! _ هه! نه... تو داشتی کمک میکردی به جایی برسم که خودتون دوست دارید! به بچه ها بگو بهم دیگه زنگ نزنن آیسان_ ای بابا! دخترخوب! کی دیگه به تو زنگ میزنه!؟ توخودت آویزون ماشدی وگرنه نه سنت به ما می خورد، نه خانواده ات! نه تربیت... باحالت مسخره ای ادامه می دهد: بدون همیشه دخترحاجی میمونی.... برو گونی سرت کن! بای! تماس قطع می شود و صدای بوق اشغال درگوشم می پیچد. باورم نمی شود این حرفها!... فکر میکردم درست انتخابشان کرده ام. مادرم همیشه میگفت: اینا برات رفیق نمیشن. ولشون کن تا ولت نکردن ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
پوزخندی میزنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن. چه خوش خیال بودم که گمان میکردم ، ناراحتی من، ناراحتی آنهاست. فهمیدم که برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند می شوم.  موهایم را چنگ می زنم و دورم می ریزم . پشت پنجره ی اتاقم می ایستم و پرده ی حریر نباتی رنگ را کنار میزنم. کسانی که روزی سنگشان را به سینه ام می زدم، امروز پشتم راخالی کردند. دوست که نه. دورم یک لشگر دشمن داشتم. به اتاق نشیمن می روم و بانگاه دنبال مادرم می گردم. یک دفعه از پشت کابینت آشپزخانه بیرون می آید و لبخند نیمه ای می زند. آرامش را میتوان براحتی درچشمانش دید. یک هفته ازخانه بیرون نرفته ام و این قلبش را تسکین بخشیده. روی اپن می شینم و می پرسم: باباکو؟ _ چطور؟ _ کارش دارم. ترس به نگاه آبی رنگش می دود: چیکارداری؟ _ حالا یکاری دارم دیگه! انگشت اشاره اش راسمتم میگیرد و میگوید: دختر اخر ببین میتونی مارو دق بدی یانه! _ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم. همان لحظه پدرم از ییک ازاتاقها بیرون می آید و میپرسد: چی میخوای بگی بابا؟ ازروی اپن پایین میپرم و لبخند ملیحی تحویلش می دهم. _ یه حرف خصوصی و جدی. ابروهایش رابالا می دهد و میگوید: خیلی خب. میشنوم! و روی مبل میشیند. مقابلش روی زمین زانو میزنم و کلماتم راکنارهم می چینم _راستش... راستش بابا!.. _ بگو دخترجون! _ راستش راجب این موضوع چندباری حرف زدیم ولی... هربار نظر شما بوده. یه تا از ابروهایش رابالا میدهد و چشمهایش راریز میکند. با آرامش ادامه میدهم: راجب ... چادرم! ابروهایش درهم میرود . _ ببین بابا،تروخدا عصبی نشید....نمیدونم چرااینقدر اصراردارید چادر سرم کنم! خب اگر نکنم چی میشه؟ یه پوشش خوب داشته باشم بدون چادر. دستهایش رادرهم گره میکند و به طرف جلو خم می شود ازنگاه مستقیمش دلم میلرزد اما آب دهانم راقورت میدهم و خواسته ام را میگویم: من نمیخوام چادر سر کنم. اما... قول میدم پوششم طوری نباشه که ابروی شما بره! بابا وقتی من اعتقادی به چادر نداشته باشم،دیگه پوشیدنش چه فایده ای داره؟! من دوس دارم خودم انتخاب کنم.اگر بزور سرم کنم.. اگر... _ اگر بزور سرت کنی چی میشه؟ _ ازش متنفر میشم! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
1_13090537.mp3
4.86M
خداحافظ ای سفره ی سبز افطار ... 💟 @Delbari_Love
باورم نمیشه به این زودی وقت خداحافظی رسید! چه زود گذشت... چه لحظه های نابی بودند ربنّاهای نزدیک اذان، چه زیبا دل و جان رو مینواخت لحظه های دم افطار، لحظه های دیدار میزبان کریم با بنده ی ضعیفش... دلم برات تنگی میشه...😭😭 سیدالساجدین(ع) در وصف حال فراقت زیباتر میفرمایند: "خدایا بر محمد و آلش درود فرست و مصیبت و اندوه ما را در غم رفتن این ماه ، خودت جبران كن و روز عید فطر را بر ما مبارك گردان و آن را از بهترین روزهایى قرار ده كــه بــر مــا گذشته است تا پسندیده ترین روز براى جلب عفو و بخشش و محو گناهان باشد و گناهان پنهان و نهان ما را مورد آمرزش قرار ده." مهربان ترین میزبان بهترین میهمانی ها، ما را از مغفوران و آمرزیده شدگان این ماه قرار بده نه از محرومین و مغفولین آمین... یا رب العالمین 💟 @Delbari_Love
رمضان میرود و میبرد از کف دل ما آنکه یک‌ماه صفا یافت از او محفل ما رمضان عقده گشا بود گنهکاران را وای اگر او رود و حل نشود مشکل ما... 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺آیت‌الله حاج آقا مجتبی تهرانی: خدا در آخرین شب ماه رمضان، به اندازه تمام آنچه در این ماه از آتش نجات داده است، می‌بخشد 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با عرض سلام و قبولی طاعات و عبادات شما سروران گرامی و تبریک حلول ماه شوال و عید سعید فطر از تاخیر پیش آمده در درج رمان قبله من عذرخواهی می نماییم.
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت18 پوزخندی میزنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن. چه خوش خیال بودم که گمان م
چشمهای جذابش گرد می شوند.ازجا بلند میشود و به طرفم میاید. سعی میکنم ترسم را پشت لبخندکجم پنهان کنم. خم می شود و شانه هایم را میگیرد و ازجا بلندم میکند. _ ببین دختر! اگر چادرت رو کنار بزاری... بعدیمدت چیزای دیگه رو کنار میزاری! اول چادرنمی پوشی،بعدش میگی اگر یقم بسته نباشه چی میشه؟ بعداگر یکم موهاتو بیرون بزاری... بعدشم چیزایی که نمیخوام بگم. مستقیم به چشمانم زل میزند. _ دلم نمیخواد شاهداون روز باشم. تو دختر رضا ایران منشی.دخترمن!... دستی به موهایم میکشد _ دخترمن باید گل بمونه.  سرم را اززیر دستش عقب میکشم و می پرانم: ینی بدون چادر نمی شه گل بود؟ نفسش را بیرون میدهد و شانه ام را رها میکند _ چرااز چادر بدت میاد؟! _ نمیدونم! جلو دست و پامو میگیره.چرامشکیه؟ دلم میگیره!نمیتونم خوب سر کنم! اصن نمیفهمم علتش چیه! اگر پوشش کامله..خب...خب میشه بامانتوی خوب خودت رو بپوشونی. پشتش رابمن میکند و دورم قدم میزند. سرمیگردانم و به مادرم نگاه میکنم که بهت زده ب، لبهایم خیره شده. میدانم باورش برای هرکس سخت است که من بلاخره توانستم با جسارت به حاج رضا بگویم که چادر را کنار میگذارم. پدرم نگاه سرد و جدی اش را به زمین می دوزد _ محیا! من نمیزارم تو چادرت رو برداری.همین و بس! و به سمت اتاق می رود. عصبی می شوم ، تمام جراتم راجمع میکنم و بلند جواب می دهم: مگه زوره خب پدرمن؟دلم نمیخواد.بابا ازش بدم میاد! این حجاب قدیمیه.الان عرف جامعه رو ببین!خیلی وضع خرابه.چادری هارو مسخره میکنن. پشت هم حرفهای احمقانه میبافم و دستهایم را درهوا تکان میدهم. سرجایش می ایستد و میگوید: بدون همیشه کسایی مسخره میشن که ازهمه جلوترن... حرصم می گیرد و به طرف پله ها می دوم. درکی ندارم. بنظر من چادر یه پوشش عقب مونده اس! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
خودم رو دراتاقم زندانی و در رو به روی همه قفل کردم. باید به خواسته ام می رسیدم. مادرم پشت در برام سینی غذا می گذاشت و التماس میکرد تادر رو باز کنم. از طرفی هم پدرم مدام صداش رو بالا می برد که: ولش کن! اینقدر نازشو نکش! غذا نمیخوره؟ مهم نیس! اینقد لوسش نکن... با این جملات بیشتر سرلجبازی می افتادم. سه روز به همین روال گذشت. غذای من روزی سه چهار عدد بیسکوئیت نارگیلی داخل کمدم بود. نصفه شب ها هم از اتاق بیرون می اومدم تابه دستشوئی برم و بطری کوچکم رو از آب پر کنم. روز چهارم بازی به نفع من تموم شد. یه بیسکوئیت نارگیلی رو در دهانم میچپونم و پشت بندش چند جرعه آب می نوشم. با بی حوصلگی پشت پنجره روی تخت میشینم و به آسمون نگاه میکنم. بطری آبم رو لب پنجره میگذارم و روی تخت دراز می کشم. خیره به سقف، زیر لب زمزمه میکنم: خداکنه زودتر راضی شن! پوسیدم تو این اتاق! غلت می زنم و به پهلو می خوابم _ حداقل زودتر حموم میرم! روی تخت می شینم و موهام رو باز میکنم. دسته ای از موهام رو جدا و نگاهش می کنم. حسابی چرب شده!!! موهام رو پشت سرم می ریزم و دوباره دراز می کشم. چند تقه به در میخوره و منو از جا می پرونه. بلند میگم : بله؟؟! صدای غمگین مادرم از پشت در میاد: محیا! درو باز کن! ابروهام درهم میره و جواب میدم: ولم کنید! _ درو باز کن! بابات کرت داره!... " مکث میکنه"هوف! بیا که آخرسر کارخودتو کردی. برق از سرم می پره. از تخت پایین میام و روی پنجه ی پا می ایستم. باورم نمیشه! کاش یکبار دیگه جمله اش رو تکرار کنه. آروم آروم جلو میرم و پشت در اتاق می ایستم. گوشم رو به در می چسبونم و با ذوق می پرسم: چی گفتی ماما؟ کلافه جواب میده: هیچی! به آرزوت رسیدی! دختره ی بی عقل! باچشمای گرد و ابروهای بالارفته از در فاصله می گیرم و وسط اتاق بالا و پایین می پرم. دوست دارم جیغ بکشم! من موفق شدم. دستم رو مشت می کنم و با غرور در حالیکه لبم را کج کردم، محکم میگم: آررره! اینه! دستهام رو در هوا تکون میدم و می رقصم. بلاخره آزادی!!! باخوشحالی در رو باز می کنم و لبخند دندون نمایی به مادرم میزنم. اخم و گوشه چشمی برام نازک می کنه. دست راستش رو به حالت خاک بر سرت بالا میاره و می گه: ینی...تو اون سرت! قیافتو ببین! نمردی چهار روز بدون غذا موندی؟ _ نچ! عوضش به نتیجه اش می ارزید! _ خیلی پررویی خیلی! درحالیکه سرم رو می رقصونم ازپله ها پایین میرم. به چهار پله ی آخر که می رسم از مسخره بازی دست می کشم و آهسته به اتاق نشیمن میرم. پدرم روی مبل نشسته، نگاهش رو به گلهای قالی دوخته و پای چپش روتکون میده. گلوم روصاف می کنم تا متوجه حضورم بشه. سرش رو بالا میگیره و به چشمام خیره میشه. نگاه سردش تامغز استخوانم رو می سوزونه. آب دهانم رو قورت میدم و بالبخند سلام میکنم. از جا بلند میشه و بدون مقدمه میگه: میتونی چادرت رو برداری!.. بادیدن لبخند پررنگ و پیروزمندانه ی من اخم غلیظی میکنه و ادامه میده: ولی... سنگین می پوشی! یادت نره قرار نیست با چادرت چیزای دیگه رو کنار بزاری! فکر نکن دلم به این کار راضیه! چاره ای ندارم! خیلی برام سخته، ولی تو کله شق‌تر از این حرفایی... پشتش رو میکنه تا سمت در بره که سرش رو تکون میده و زیرلب جمله ی آخرش رو میگه: ولی بدون بابا! یروز بخاطر جنگی که با ما کردی پشیمون میشی، میگی کاش می جنگیدم تا چادرم رو نگه دارم! امیدوارم اون روز وقت جبران داشته باشی! ازحرفهاش چیزی نمی فهمیدم شونه بالا میندازم و بارندی جواب میدم: مرسی که قبول کردید! من هیچ وقت پشیمون نمیشم! مادرم که گوشه ای شاهد چند جمله نصیحت پدرم بود باحسرت جوابم رو میده: اون روزتم خواهیم دید!! صدای آلارم ساعت درگوشم می پیچه. خمیازه ای طولانی می کشم و روی تخت می شینم. نسیم صبح گاهی پرده ی حریرم رو با موج یکنواختی تکون میده. دهانم رو مزه مزه و آلارم رو قطع میکنم. درحالیکه سرم رو می خارونم از تخت پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه میکنم... _ خب! چرا الان پاشیدم؟! چرخی می زنم و به پاهام خیره میشم _ چرا خو اینقد خنگم؟! باکف دست به پیشونیم میزنم و با ذوق زمزمه میکنم: امروز اول مهره و من بدون چادر میرم مدرسه.!!! بالا و پایین می پرم و زیر لب شعر می خونم. با خوشحالی یونیفورم مدرسه رو به تن میکنم و مقنعه ی مشکیم رو از روی جالباسی برمیدارم. مقابل آینه می ایستم و مقنعه رو روی شونه ام میندازم. موهام را بایه گیره بالای سرم جمع و مقنعه رو سرم می کنم. چشمای روشنم در آینه می خندن! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
کوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز می کنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب میکنم و صورتم رو می شورم. لبه های مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتی داره؟! مهم اینه که امروز قشنگ ترین روز زندگی منه! روزی که بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون میرم.  کتونی های نو با بندهای رنگی رو به پا میکنم و از خونه بیرون میزنم. حس می کنم هوا خنک تر شده! آسمون آبی تر! مثل دیوونه ها می خندم و به سمت مدرسه میرم. کمی آستین هام رو تا می زنم و مقنعه ام رو عقب می کشم. در ذهنم می گذره: اینجا که بابا نیست ببینه! از پیاده رو بیرون می پرم و در حاشیه ی خیابون با قدمهای بلند مسیر رو پیش می گیرم. روی جدول میرم و برای حفظ تعادل دستهام رو باز می کنم. احساس آزادی میکنم! _ آخ! بلاخره پریدم!!! دوران خوش پیش دانشگاهی و تفکرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضی و فیزیک یک استاد مشترک داشت. استاد پناهی! مردی پخته وجذاب که بسیار خوش مشرب به نظر می رسید. درتدریس بسیار جدی بود و از شوخی های بی جا شدیدا بدش می اومد. موقع استراحت عینکش رو روی موهاش می گذاشت و به حیاط خیره می شد. وجود یک مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو تحریک میکرد! حلقه ی باریک و نقره ای در دست چپش مانعی مقابل افکار مسخره ی من و هم کلاسی هام شد.خودش را دهه شصتی معرفی کرده و به حساب ما سی و خورده ای ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روی تخته ی گچی نوشت: " محمد مهدی پناهی " ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•• 💟اینڪہ میگویم دمادم مذهبے ها عاشق ترند بادلیل میگویم ڪہ آنها واقعاً عاشق ترند.💓 هرڪہ الگویش ❀مولاعلے و فاطمہ است❀ بریقین هم میتوان گفت؛ ڪہ آنها عاشق ترند..😍 💓 #علے‌‌باش‌فاطمہ‌ات‌میشوم 💟 @Delbari_Love
narimani-shokhi.mp3
3.04M
عیدی ما به شما عزیز کانال💕دلبری💕 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت21 کوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز می کنم و درعرض چند ثا
 محمد مهدی پناهی باوجود ریش نه چندان کوتاه و یقه ی بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازی گرفتم و در مدتی کم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتی توجیه کنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دی ماه، یکی از هم کلاسی هایم که دختری فوضول و پرشور بود خبر آورد که از خود آقای پناهی شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم! نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! میگفت که استاد درحالی که باتلفن صحبت می کرد با ناراحتی این جملات را بیان کرده. بعد از آن روز فکرم حسابی مشغول شد! همه چیز برایم به معنای " محمدمهدی " بود! یک مرد مذهبی و بااخلاق که چهره ی معمولی اش از دید من جذاب بود! به مرور به فکرم دامن زدم و رویاهای محال را درذهنم ردیف کردم، نمی فهمیدم که همراه باچادرم کمی حیا را هم کنار گذاشتم! در کلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهی نمی کردم و بعد از فهمیدن ماجرای طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم لذت می بردم! بی اختیار دوست داشتم که کمی خودنمایی کنم. خیلی خلاصه: دوس داشتم محمدمهدی نگام کنه!!" لبهایم را روی هم فشار می دهم و به اشکهایم فرصت آزادی می دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگی!چرا که هرچه کلمات را واضح تر ثبت کنم، بیشتر از خودم متنفر میشوم، نمیتوانم جلوی تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه می روند... به بهانه ی درس و تست و معرفی کتابهای کنکور شماره ی استاد را گرفتیم. هربار دنبال یک سوال می گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد! بگوید: بله! و من هم با ذوق بگویم: سلام! محیام استاد! مرور زمان کلمه ی بله ی پناهی به جانم محیا تبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد که چرا مردی که مذهبی است به راحتی به شاگرد جوانش می گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تکانی می دهم وچشمانم را می بندم... خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعی می شوند.تنها راه نجات، یادداشت نکردنشان است! بادست گلویم رامی فشارم و چندبار سرفه میکنم. باناله روی تخت دراز می کشم و ملافه را تاسینه ام بالا می کشم. به سقف خیره میشوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را می گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! می توانم به راحتی بگویم: "دلم برای محمدمهدی تنگ شده" با تجسم نگاه های جدی ازپشت عینکش، لبخند کجی می زنم و یک بار دیگر سرفه می کنم. تمام وجودم درتب می سوزد اما روی پیشانی ام دانه های درشت عرق سرد نشسته است. مادرم در حالیکه یک ظرف پلاستیکی راپراز آب کرده، با عجله به اتاقم می آید و بالای سرم می ایستد. موهای کوتاهش کمی بهم ریخته و رنگش پریده! امان ازنگرانی های بیخودش! دستمال سفید کوچکی را در آب خیس می کند و روی پیشانی ام می گذارد. بی اراده از سرمای آب که مانند یک شوک به درونم می دود، دستهایم را مشت می کنم و بلافاصله بعد از چندلحظه به حالت اول بازمیگردم. مادرم کنارم روی تخت می نشیند و محبتش را درغالب غر برایم میگوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش!؟ حرف گوش نکن باشه؟! قبلا میگفتی کاپشن زیر چادر پف میکنه.خب الان که چادر نمی پوشی! چرا اینقد لج بازی! ببین باخودت چیکار کردی !ازدرستم عقب افتادی! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
بی اراده لبخند می زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سکوت می کنم و به فکر می روم. "کاش می شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه ای؟!" مادرم چند باری دستمال را خیس می کند و روی پیشانی و پاهایم می گذارد.خم می شود، صورتم را می بوسد و برای آماده کردن سوپ از اتاق بیرون می رود. سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگی بیزارم! بنظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانی! باحرص زیر لب زمزمه میکنم: دیگه گندشو در میاره اه! همان لحظه صدای ویبره ی تلفن همراهم از داخل کیفم می آید. با اکراه از جا بلند می شوم و دستم را سمت کیفم که کنار تخت و روی زمین افتاده، دراز می کنم. زیپش را باز میکنم و تلفنم رابیرون می آورم. شوکه از دیدن نام میم پناهی دستمال را از روی پیشانی ام بر میدارم و به هوا پرت می کنم. گلویم را گرچه می سوزد، صاف می کنم و جواب میدهم: سلام استاد! _ به به سلام محیا خانوم! چطوری؟ _ خوبم! " البته دروغ گفتم! یک دروغ شاخ دار! _  خوبه! خداروشکر که خوبی! همین مهمه! _ شما خوبید؟ _ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم! به سختی می خندم. باورم نمی شود خودش با من تماس گرفته! سعی میکنم باصدای آرام صحبت کنم تا از گرفتگی صدایم باخبر نشود. با حالتی نرم می پرسد: _ از کلاس ها خسته شدی دیگه نمیای؟! یا از استادش؟ _ این چه حرفیه! _ دو جلسه غیبت خوردی سر کلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی!  _ راستش... _ راستش؟ _ دوروزه تب کردم! مکث می کند و اینبار جدی می پرسد: _ دروغ گفتی؟؟؟ _ ببخشید! _ دخترخوبا دروغ نمیگن که! رفتی دکتر؟! _ نه! _ برو دکتر! باشه؟ ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
دردلم قند آب می شود. _ چشم! _ دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت! تمام بدنم گر می گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خدای من یکبار دیگر می شود تکرار کند؟؟؟؟!! دهانم را از جواب مشابه پر میکنم که مادرم به اتاقم می آید و می گوید: ناهارحاضره! بیارم؟ با اشاره ی ابرو جواب می دهم: نه! محمدمهدی تکرار میکند: میبینمت درسته؟ _ بله حتما! از طرفی مادرم می پرسد: با کی حرف می زنی!؟ چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلی عادی یک دفعه میگویم: امم...راستی استاد! میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم کجاها رو درس دادید! زیر چشمی مادرم را زیر نگاهم می گیرم. جمله ام جواب سوالش را می دهد. لبخند گرمی میزند و از اتاق بیرون می رود. محمدمهدی خیلی خوبه که اینقد پیگیری! ولی الان باید حواست به خودت باشه! _ اونو که گفتم چشم! _ بی بلا دختر! _ لطف کردید زنگ زدید،خیلی خوشحال شدم! _ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم!  جملاتش پی در پی مثل سطلهای آب سرد روی سرم خالی می شد. لب می گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید! _ مزاحم استراحتت نمی شم! برو بخواب. عصری دکتر یادت نره. چهارشنبه... جمله اش را کامل میکنم: می بینمتون! _ آفرین! فعلا خداحافظ! _ خدافظ! تلفن را قطع میکنم و برای پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. حس میکنم خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالی برقصم! اما حیف تمام بدنم درد میکند! نمی فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر کردم! شاید باورش سخت باشد. من همانی هستم که از مهمانی رستمی بیرون زدم تا به یک مرد غریبه نزدیک نشوم... اما توجهی نکردم که همیشه میگویند: "یکبار جستی ملخک!..." ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
عاشِــق اسـمم مــی‌شوم وقتــی تــو صدایـم میکـنــی! 💟 @Delbari_love
🌹🌹🌹 ســـــوگند به نــــــــامت که تـــــو آرام منی... 💟 @Delbari_Love
دل دادن به روایت تصویر👆 💟 @Delbari_Love
آدمیان به لبخندی که بر لب ها می نشانند و به احساس خوبی که بر جا می نهند و وبه دردی که از یکدیگر می کاهند می ارزند🌺🍃 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از همه خسته ام … فقط، فقط "تو" کنارم باش … بوی عطرت کافیست، برای تمام زندگیم.… 💟 @Delbari_Love
مـــــرا ، جانْ آن زمانْ باشد ؛ که تو ، جـانـانِ من باشی ...! •❤️• #عراقے 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت24 دردلم قند آب می شود. _ چشم! _ دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت! تمام بدنم گر
دوروز خودم را با آب میوه های طبیعی خفه کردم تا کمی بهتر شوم و به مدرسه بروم. مادرم مخالفت میکرد و میگفت تا حسابی خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران میکرد. هوای اصفهان رو به سردی می رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلی بمن می آمد. کلاه راروی سرم انداختم ، کوله ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم...  قبل ازرسیدن به مدرسه، مسیرم راکج میکنم و به یک گل فروشی میروم.شاخه گل رز سفیدی را می خرم و بااحتیاط درکوله ام میگذارم. سرخوش ازمغازه بیرون می زنم و مسیر را پیش می گیرم. هوای سرد و تازه را با ریه هایم می بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و به پیاده رو می روم. چنددقیقه نگذشته صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را به تپش میندازد. می ایستم و به سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگی چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا میزند.اهمیتی نمی دهم و به راهم ادامه میدهم. دوباره بوق میزند. شانه بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم.  پشت هم بوق میزند ومن بی تفاوت روبه رو را نگاه میکنم. همان دم صدای استاد پناهی برق ازسرم میپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا! متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالی لبخند عمیقی میزنم. به طرف ماشینش میروم و باهیجان سلام میکنم. عینک دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب می دهد: علیک سلام. خداروشکر خوب شدی. _بعله. درحالیکه سوار ماشین می شود، بلند می گوید: بدو سوارشو دیرمیشه. _ نه خودم میام! _ تعارف نکن. سوارشودیگه. ازخداخواسته سوار میشوم و کوله ام راروی پایم می گذارم. دستی را روبه پایین فشار می دهد و آهسته حرکت میکند. فضای مطبوع ماشین به جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ کیفم راباز میکنم ، گل را بیرون می آورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع میپرسد: این چیه؟! _ مال شماست. لبهایش به یکباره جمع و نگاهش پرازسوال می شود: برای من؟ به چه مناسبت؟! _ بله. برای تشکر از زحمتاتون! دست دراز میکند و گل را برمیدارد.  _ شاگرد خوب دارم که استاد خوبیم. نگاهم میخندد و اوهم گل را عمیق می بوید.دنده را عوض میکند و گل رادوباره روی داشبورد میگذارد. زیر چشمی نگاهم میکند. خجالت زده خودم را در صندلی جمع میکنم و میپرسم: خیلی که عقب نیفتادم؟! _ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یه توضیح دوباره یاد میگیری _ چه خوب! " باشیطنت می پرسم" خب کی بهم توضیح بده؟ لبهایش رابازبان تر میکند و بالحن خاصی میگوید: عجب سوالی!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟! ابروهایم را بالا میدهم و باذوق می پرسم: کجا؟! _ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟ میدانم مادرو پدرم نمی گذارند و ممکن است پوستم را بکنند و باآن ترشی درست کنند اما بلند جواب می دهم: عالیه. باتکان دادن سر رضایتش را نشان می دهد. خیلی زود میرسیم. چندکوچه پایین تراز در ورودی نگه میدارد تا کسی نبیند.تشکر میکنم و پیاده میشوم. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
برایم بوق میزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنی است. لبم را جمع و زمزمه میکنم: خیلی جنتلمنی محمد!! میدانم امروز یک فرصت عالی است برای گذراندن چند ساعت بیشتر کنار مردی که ازهرلحاظ برایم جذاب است. دل در دلم نیست. به ساعت خیره شده ام و ثانیه هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تکان می دهم و کمی از موهایم را مدام می جوم. چرا زنگ نمی خورد؟ هوفی میکنم ، موهایم را زیر مقنعه مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینه ی کوچکم برانداز میکنم. سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یک رژ لب صورتی مایع استفاده میکنم.همان لحظه زنگ می خورد. کوله پشتی ام را برمیدارم و از کلاس بیرون می دوم. حس میکنم جای دویدن ، درحال پروازم. یعنی قرار است کجا برویم؟! راهرو را پشت سر میگذارم و باتنه زدن به دانش آموزان خودم رااز مدرسه به بیرون پرت میکنم. یکی ازسال دومی ها داد می زند:هوی چته! برایش نوک زبانم را بیرون می آورم و وارد خیابان می شوم. به طرف همانجایی که صبح پیاده شدم ، حرکت میکنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتما الان می آید. یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند میآید و قلبم می ایستد. دست را کنار می زنم و به پشت سر نگاه میکنم. بادیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پرصدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیه اینقدر ترسیدی؟! _ من..فک...فکر کردم که... _ ببخشید! نمیخواستم بترسی! تو کوچه پارک کردم قبل ازینکه تو بیای! _ نه آخه...آخه...شما... تند تند نفس می کشم. باورم نمی شود! دستش را روی شانه ام گذاشت! طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند کوله ات، خودم حواسم هست دختر جون! آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را کج و کوله میکنم. اما نمیتوانم لبخند بزنم! برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه میکنم: رو حساب استادی دست گذاشت! چیزی نشده که! نفسهایم ریتم منظم به خود میگیرد. سوار ماشین می شوم. نگاه نگرانش را می دوزد، به دستم که روی سینه ام مانده. _ هنوزم تند میزنه؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟! دستم را برمیدارم و بارندی جواب می دهم: نه! خوبه! همینجوری دستم اینجا بود! _ آها! _ خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟! _ گرسنت نیست؟ _ یکم! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
_تا برسیم حسابی گرسنت میشه! نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه میکم: یه ناهار با استاده! همین! سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره را پایین می دهم و به طبقاتش زل میزنم.  "چرا اینجا اومدیم؟!" به سمتش رو میگردانم و با تعجب می پرسم: استاد؟! اینجا کجاست؟! میخندد _ مگه گشنت نبود دخترخوب؟! گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگه.... کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو! شانه بالا میندازم و پیاده می شوم. سریع با قدمهای بلند به طرفم می آید و شانه به شانه ام می ایستد. کمی خودم را کنار می کشم و می پرسم: دقیقا کجا ناهار می خوریم؟! نیشش راباز میکند _ خونه ی من! برق از سرم می پرد! "چی میگه؟!" پناهی_ همسرم چند روزی رفته! خونه تنهام، گفتم ناهار رو باشاگرد کوچولوم بخورم! حال بدی کل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال ته دلم میگوید: قبول کن! یه ناهاره! بعدشم راحت میتونه بهت درس بده. بعدم اگر یه تعارف زد برت میگردونه خونه! می پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار به دست پخت شما؟! _ نه دیگه شرمنده...یکم حاضریه! و بلند می خندد. جلو می رود و در را برایم باز میکند. همانطور که به طرف راه پله میرویم، بدون فکر و کودکانه می گویم: چقد خوبه ناهار پیش شما! ازبالای عینک نگاه کوتاه و عمیقی به چشمانم و مسیرش را به سمت آسانسور کج میکند. چیزی نگفتنش باعث می شود که بدجنسی بپرسم: همسرتون کجا رفتن؟! از سوالم جا می خورد و من من میکند _ رفته خونه مادرش. یکم حال و هواش عوض شه... _ مگه کجان؟ _ لواسون! آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز میکند و داخلش می رویم. باز می گویم: خب چرا شما نرفتید؟ _ چون یکی مثل تورو باید درس بدم! دوست دارم به او بفهمانم که از جدا شدنش باخبرم!! لبم را به دندان میگیرم. چشمانم را ریز میکنم و باصدای آهسته می پرسم: ناراحت نمیشه من بیام خونتون؟ قیافه اش درهم می شود _ نه! نمیشه! آسانسور در طبقه ی پنجم می ایستد. پیش از اینکه در را باز کند.تصمیمم را میگیرم و با همان صدای آرام و مرموز ادامه میدهم: ناراحت نمیشن یا....کلا دیگه بهشون ربط نداره؟! در را رها میکند و سریع به سمتم برمیگردد _ یعنی چی؟ کمی می ترسم ولی با کمی ادا و حرکت ابرو میگویم: آخه خبر رسیده دیگه نیستن!! مات و مبهوت نگاهم میکند ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love