💕 دلبری 💕
#مدافع_عشق #قسمت32 چقدر حالت بوی خدا میدهد... ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکن
#مدافع_عشق
#قسمت33
بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری
_ قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!...بیا این زن! " وبمن اشاره میکند"
چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون
دستش را ازدستت بیرون میکشد
_ میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟...
این دختر هم عقلشو داده دست تو! یذره بفکر دل زنت باش
همین که گفتم حق نداری!!
سمت راهرو میرود که دیدن چشمهای پراز بغض تو صبرم را تمام میکند.یکدفعه بلند میگویم
_ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو میزنی؟...
یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد.بعداز چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود...
با یک دست لیوان آب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می اورم.
_ بیا بخور اینو علی...
دستم را کنار میزنی وسرت را میگردانی سمت پنجره باز روبه خیابان
_ نه نمیخورم...سردرد من بااینا خوب نمیشه
_ حالا تو بیا اینو بخور!
دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی
_ گفتم که نه خانوم!...بزارهمونجا بمونه
لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و کنارت می ایستم
نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده
میدانم مسعله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده
کافیست پدرت بگوید برو تا تو باسر به میدان جنگ بروی
شب از نیمه گذشته وسکوت تنها چیزیست که از کل خانه بگوش میخورد
لبه ی پنجره مینشینی
یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی ومن ...
بی اراده لبخند میزنم.
من هنوز موفق نشده ام تا تورا ببوسم
بوسه ای که میدانم سرشاراز پاکیست
پراست از احساس محبت ...
بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند
سرم را کج میکنم ، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم
قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری
البته این تعبیر خودم است
میخندم و از سررضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی
_ چیه؟چرا میخندی ؟...
چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم
شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت
_ وا چی شده؟...
موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبرویت مینشینم. طرف دیگر لبه پنجره.نگاهم میکنی
نگاهت میکنم...
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی
قند دردلم آلاسکا میشود
بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت وبه صورتت فوت میکنم
چندتار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد.میخندی و توهم سمت صورتم فوت میکنی
نفست را دوست دارم...
خنده ات ناگهان محو میشود و غم به چهره ات مینشیند
_ ریحانه...حلال کن منو!
جا میخورم ، عقب میروم و میپرسم
_ چی شد یهو؟
همانطورکه باانگشتانت بازی میکنی جواب میدهی
_ تو دلت پره...حقم داری! ولی تاوقتی که این تو...." دستت راروی سینه ات میگذاری درست روی قلبت.." این تو سنگینه...منم پام بسته اس...
اگر تو دلت رو خالی کنی ...
شک ندارم اول توثواب شهادت رو میبری
ازبس که اذیت شدی
تبسم تلخی میکنم و دستم را روی زانوات میگذارم
_ من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم...خیلی وقته
نفست را باصدا بیرون میدهی ، ازلبه پنجره بلند میشوی و چندبار چند قدم به جلو و عقب برمیداری.اخر سر سمت من رو میکنی و نزدیکم میشوی.
باتعجب نگاهت میکنم. دستت را بالا می آوری و باسرانگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانی ام را کمی کنار میزنی.خجالت میکشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند
_ چرا خجالت میکشی؟
چیزی نمیگویم...منیکه تاچندوقت پیش بدنبال این بودم که ...حالا...
خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دودستت دوطرف صورتم را میگیری و لب هایت راروی پیشانی ام میگذاری...آهسته و عمیق!
شوکه چند لحظه بی حرکت می ایستم و بعد دستهایم راروی دستانت میگذارم. صورتت را که عقب میبری دلم را میکشی. روی محاسنت ازاشک برق میزند
باحالتی خاص التماس میکنی
_ حلال کن منو!
همانطور که لقمه ام را گاز میزنم و لی لی کنان سمت خانه می آیم پدرت رااز انتهای کوچه میبینم که باقدمهای آرام می آید.درفکر فرورفته...حتمن باخودش درگیر شده! جمله اخر من درگیرش کرده..
چندقدم دیگر لی لی میکنم که صدایت رااز پشت سرم میشنوم
_ افرین! خانوم کوچولوی پنج ساله خوب لی لی میکنیا!
برمیگردم و ازخجالت فقط لبخند میزنم
_ یوخ نگی یکی میبینتتا وسط کوچه!
و اخمی ساختگی میکنی
البته میدانم جدن دوست نداری رفتار سبک ازمن ببینی! ازبس که غیرت داری...ولی خب درکوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پرنمیزند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟
بااین حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمیگویم.
ازموتور پیاده میشوی تاچند قدم باقی مانده را کنارمن قدم بزنی...
نگاهت به پدرت که میفتم می ایستی و ارام زمزمه میکنی
_ چقد بابا زودداره میاد خونه!
متعجب بهم نگاه میکنیم ،دوباره راه میفتیم.به حلوی درکه میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد.
نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است بادیدن ما بزور لبخند میزند و سلام میکند
_ چرا نمیرید تو؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#قبله_ی_من
#قسمت33
پاکت چیپس را باز و به مادرم تعارف میکنم. دهنش را کج و کوله میکند و میگوید: اینا همش سرطانه! بازبان نمک دورلبم را پاک میکنم
_ اوممم! یه سرطان خوشمزه!
_ اگه جواب ندی نمیگن لالی مادر!
میخندم و به درون پاکت نگاه میکنم. نصفش فقط با هوا پر بود! کلاهبردارا!
مادرم عینکش را روی بینی جا به جا میکند و کتاب آشپزی مقابلش را ورق می زند، حوصله اش که سرمی رود کتاب می خواند! باهر موضوعی! اما پدرم بیشتر به اخبار دیدن و جدول حل کردن، علاقه دارد... ومن عنصر مشترک میان این دو نازنین خداروشکر فقط به خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر راهی بودم! عینکش را روی کتاب میگذارد و بی هوا می پرسد: محیا؟!
_ بعله!؟
_ این پسرخالت بود...
چیپسی که به طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم...
من_ کدوم پسرخاله؟!
_ همین پسر خاله فریبا ...
_ خو؟
_ پسره خوبیه نه؟
_ بسم الله! چطو؟
_ هیچی هیچی!
دوباره عینکش را می زند و سرش داخل کتاب می رود! برای فرار از سوالات بودارش به طرف اتاقم می روم.
"مامان هم دلش خوشه ها! معلوم نیست چی تو سرش! پوف...!!"
روی تخت ولو می شوم و پاکت را روی سینه ام میگذارم. فکرم حسابی مشغول حرفهای میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفی زدا! اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب کنکور بدم!.... اگر...اگر ...وای ینی میشه؟!" غلت می زنم و مشغول بازی با پرزهای پتوی گلبافت روی تختم می شوم. پاکت چپه می شود و محتویاتش روی پتو می ریزد. اهمیتی نمیدم و سعی میکنم تمرکز کنم! مشکل اساسی من حاج رضاست! " عمرا بزاره بری محیا! زهی خیال باطل خنگول! امم..شایدم اگر رتبه ی خوبی بیارم، دیگه نتونه چیزی بگی! چراباید مانع موفقیتای من بشه؟!" این انصافه؟!" پلک هایم راروی هم فشار میدهم و اخم غلیظی بین ابروهایم گره می زنم. " پس محمد مهدی چی؟! من بهش عادت کردم!" روی تخت مینشینم و به موهای بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویی که داری بهش فکر میکنی وگرنه برای اون یه جوجه تخس لجبازی! " ازتخت پایین می آیم و مقابل آینه روی در کمدم می ایستم. انگشت اشاره ام را برای تصویرم بالا می آورم و محکم میگویم: کله پوک! خوب مختو کار بنداز! یامحمدمهدی یا آزادی! فهمیدی؟!" به چشمان هشیده و مردمه براقم خیره می شوم! شاید هم نه! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندی می زنم و جواب خودم رامیدهم: خل شدی؟! یعنی توقع داری باهاش ازدواج کنی؟! خداشفات بده!"
انگشتم را پایین می آورم: خب چیه مگه! تحصیل کرده نیست که هست! خوش تیپ نیست که هست! خوش اخلاق و مذهبی ام هست! حالا یکوچولو زیادی بزرگ تر ازمنه!" و...و..." زنم داشته!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم به مرد مورد علاقم برسم هم به آزادی...به درس و دانشگاه و هرچی دلم میخواد!" پشتم رابه آینه میکنم" این چه فکریه!؟ خدایاکمک! اون بیچاره فقط به دید یه شاگرد بهم نگاه میکنه، اون وقت من!"...خیلی پررو شدی دختر! " گیج و گنگ به طرف کیفم می روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون می آورم. شاید یکم صحبت کردن بامیتراحالم رابهتر کند.
با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو میبرم و مقدار زیادی کاهو وسس داخل دهانم میچپانم. پدرم زیرچشمی نگاهم میکند و خنده اش میگیرد. مادرم هم هرزگاهی لبخند معنادار تقدیمم میکند. بی تفاوت تکه ی آخرمرغم را دردهانم میگذارم و میگویم: عالی بود شام! بازم هست؟!
حاج رضا_ بسه دختر میترکی!
_ یکوچولو! قد نخود! خواهش!
مامان ظرفم را میگیرد و جلوی خودش میگذارد. بااعتراض میگویم: خب چرا گذاشتی جلوت؟!
پدرم باخونسردی لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقه بادقت به حرفای مادرت گوش کن!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love