eitaa logo
💕 دلبری 💕
490 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 دلبری 💕
#مدافع_عشق #قسمت44 چه عجیب که خرد شدم از رفتنت.. اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن انتخاب شده بود
چشمهایم را باز میکنم. پشتم یکبار دیگر میلرزداز فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت... سرما به قلبم نشسته...و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛ نگاه میکنم. چنددقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله میگفت که باید مرا ببیند... چه خیال سختی بود ! دل کندن ازتو!! به گلویم چنگ میزنم _ علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت! روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز ارام نگرفته....خیال ان لحظه که رویت خاک ریختند...دستم راروی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم _ اخ...قلبم علی!! بلند میشوم و دراینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز شک و لبهایم کبود شده.. خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد.. _ علی خیال نکن راحته عزیزم... حتی تمرین خیالیش مرگه!!! شام راخوردیم و خانه خاموش شد...فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند...حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر راروشن میکنم.شب ازنیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم _ خدایا خودت رحم کن... همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش....روشن،خاموش!! اسمش را بعداز مکالمه سیو کرده بودم " داداش سجاد" لبم را بازبان تر میکنم و اهسته،طوری که صدایم راکسی نشنودجواب میدهم: _ بله...؟؟؟ _ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد عصبی میگویم _ ببخشم ؟؟ اقاسجاد دلم ترکید..گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد..!!! لحنش ارام است _ شرمنده!!! کارمهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید قلبم کنده میشود.تاب نمی اورم.بی هوا میپرسم _ علی من شهید شده..؟؟؟ مکثی طولانی میکند و بعدجواب میدهد _ نشستید فکر و خیال کردید؟؟.. خودم راجمع و جور میکنم _ دست خودم نبود مردم ازنگرانی!! _ همه خوابن؟... _ بله! _ خب پس بیاید درو باز کنید من پشت درم!! متعجب میپرسم _ درِحیاط؟؟ _ بله دیگه!! _ الان میام!..فعلا ! تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم رااز روی صندلی میز تحریرش برمیدارم. چادر راروی سرم میندازم و باعجله به طبقه پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم. هوا ابری است و باران گرفته..نم نم!قلبم رااماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!! تداعی چهره سجاد همانجور که درخیالم بود با موهایی اشفته...و بعد خبر پریدن تو!! ابروهایم درهم میرود..." اون فقط یه فکربود! ...اروم باش ریحانه" چشمهایم رامیبندم ودر را بازمیکنم..اهسته و ذره ذره...میترسم باهمان حال اشفته ببینمش...دررا کامل باز میکنم ومات میمانم. درسیاهی شب و سوسوزدن تیرچراغ برق کوچه که چند متران طرف تراست...لبخند پردردت را میبینم...چندبار پلک میزنم! حتمن اشتباه شده!! یک دستت دور گردن سجاد است..انگاربه او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده..مبهوت و بادهانی باز یک قدم جلو می ایم و چشمهایم راتنگ میکنم. یک پایت را بالا گرفته ای..!! " حتمن اسیب دیده!" پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِل اش کنند... لباس رزم و...نگاه خسته ات که برق میزند. اشک و لبخندم غاطی میشود...ازخانه بیرون می ایم و درکوچه مقابلت می ایستم _ علی!!؟.. لبهایت بهم میخورد _ جون علی... موهایت بلند شده و تا پشت گردنت امده.وهمین طورریشت که صورتت را پخته تر کرده. چشمهای خمارو مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد.دوس دارم به اغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی...بگویم چندروزی که گذشت ازقرنها هم طولانی تربود... دوس دارم ازسرتا پایت را ... دست درموهای پرپشت و مشکی ات کنم وگردو خاک سفر را بتکانم..اما سجاد مزاحم است!! ازین فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت درنگاهم قفل و کل وجودمان درهم غرق شده.دست راستم راروی یقه و سینه ات میکشم...آخ!! خودتی..خودِ خودت!! علی من برگشته!!!..نزدیک تر که می ایم با چشم اشاره میکنی به برادرت ولبت را گاز میگیری...ریز میخندم و فاصله میگیرم. پرازبغضی! پراز معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده... سجاد با حالتی پراز شکایت و البته شوخی میگوید _ ای باباااااا...بسه دیگه مردم ازبس وایسادم ...بریم تو بشینید روتخت هی بهم نگاه کنید!! ... هردو میخندیم ....خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!... ادامه میدهد _ راس میگم دیگه!!!..حداقل حرف بزنید دلم نسوزه.. درضمن بارون داره شدید میشه ها.. تو دست مشت شده ات راارام به شکمش میزنی _ چه غرغرو شدی سجاد!!.. محکم باش...باید یسر ببرمت جنگ ادم شی.. سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید... چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوست داری! _ اقاسجاد...اجازه بدید من کمک کنم! میخندد _ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه... نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی ↩️ ...
یعنی هنوز نتوانستم نام اورا به طور کامل از تیتر سرنوشتم پاک کنم؟ لب پایینم را می گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالی لبخند می زنم، اما قلبم همچنان سریع و بی تاب می کوبد. لعنتی تاریکی سایه اش دست ازسر زندگی ام برنمیدارد. طوری که انگار از ابتدا پارسایـی نبوده به سمت درب خروجی می روم که صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیاالت گذشته.. -خانوم ایران منش! خانوم...! چندلحظه.. تقریبا به حالت دو خودش را بمن می رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش اینکه تابه حال کسی منو رد نکرده. شما یه زیبایـی خاصی توی چهرتونه. موها و چشمهاتون وصف نشدنیه. خیلی به دلم نشستید! باورم نمی شود! چه راحت مزخرف میبافد. باچشمانی گرد به لبهایش خیره می شوم. یه فرصت کوچیک بمن بدید کارت سرخابی رنگی راسمتم میگیرد این کارت شرکتمه. من مدیرش هستم...یعنی هم من هم پدرم. مهرداد پارسا! یه تاازابروهایم را بالا میندازم و جدی، محکم و بلند جواب میدهم: گوش کنید -اقای پارسا! من هیچ علاقه ای به اشنایـی با شما یا... یا پدرتون... یاکال هرکس دیگه ای رو ندارم. برام عجیبه که چطور جرات می کنید بیاید و ازظاهر من تعریف کنید. لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقی نکردم بایه خداحافظی رسمی خوشحالم کنید! امیدش رنگ ناامیدی می گیرد و برق نگاهش می پرد. بدون توجه خداحافظی می کنم و قدمهای را سریع و بلندتر برمیدارم. راننده پک محکمی به ته سیگارش می زند و میگوید: خلاصه همه یه جور بدبختن! دستم راروی شقیقه ام می گذارم و زیرلب زمزمه می کنم: بدبختی منم اینکه گیر تویه وراج افتادم! درآینه نگاهی میندازد و می پرسد: بامن بودید؟ مصنوعی لبخند می زنم: نخیر! ببخشید کی میرسیم؟! خیلی نمونده یه خیابون بالاتر! راسی منزل خودتونه؟ -نخیر! مهمون هستم! اها پس مال تهران نیستی! نگفته بودی! با حرص از پنجره به خیابان زل میزنم. مگه مهلت میدی ادم حرف بزنه! از فرودگاه یک بند حرافی می کند! میترسم فکش شل و کف ماشین ولو شود. مخم را تیلیت کرد مردک نفهم! درخیابان بزرگ و پهنه می پیچد و میگوید: بفرما خانوم! کم کم داریم میرسیم.. اولین باراست که میخواهم سجده شکر به جا بیاورم. کم مانده بود زار بزنم. چنددقیقه نگذشته پایش راروی ترمز می گذارد. رسیدیم. کرایه را سمتش میگیرم که بانیش گشادی که میان انبوهی ریش بلند و ژولیده نقش بسته، میگوید: قابل نداره ها! درحالیکه حسابی خسته شده ام با حرص و صدایـی که ازبین دندانهایم بیرون می اید جواب میدهم: اقا بگیرید لطفا. پول را می گیرد و من مثل برق ازماشین بیرون می پرم! پیاده می شود ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love