eitaa logo
💕 دلبری 💕
488 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 دلبری 💕
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺#قسمت_ششم🌺 خیلی عوض شده بودم. آن تابستان کارم شده بود سرزدن به گلستان ش
رمان عاشقانه مذهبی 🌺🌺 ماه اول سال را بدون امام جماعت نماز میخواندیم. اواسط آبان بود، از پله ها پایین رفتم که نماز بخوانم. به نماز نرسیده بودم. بچه ها داشتند از نمازخانه بیرون میامدند. با بی حوصلگی و ذهنی پر از سوال وارد نمازخانه شدم و در کمال ناباوری دیدم بچه ها دور یک طلبه را گرفته اند و از او سوال میکنند. فهمیدم امام جماعت جدید است. با خودم گفتم سوالی از او بپرسم ببینم چطور جواب میدهد. جلو رفتم و درحالیکه سرم را پایین انداخته بودم، سلام دست و پا شکسته ای کردم و سوالم را پرسیدم. اما او برعکس؛به گرمی سلام کرد و جوابم را داد. برخلاف بقیه طلبه هایی که دیده بودم، سرش را خیلی خم نمیکرد اما نگاه هم نکرد. برخورد گرمی داشت. عمامه مشکی اش نشان میداد سید است. خیلی جوان بود، حدود بیست سال! بین دو نماز بلند شد و درباره عاشورا صحبت کرد و بعد سوالی خارج از صحبت هایش مطرح کرد: دلیل صلح امام حسن(ع). گفت جواب را بنویسیم و تا فردا تحویل بدهیم. برخورد و حرفهایش مرا به شوق آورد. خوشحال بودم از اینکه کسی را پیدا کرده ام که میتوانم سوال ها و دغدغه هایم را با او درمیان بگذارم.... ↩️ ... :فاطمه شکیبا بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#مبارزه_با_دشمنان_خدا ✍🏻#سید_طاها_ایمانی 📝#قسمت_ششم غریب و تنها در مشهد بعد از رسیدن به مشهد، طبق
✍🏻 📝 تحت تعقیب وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد ... صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد ... یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند ... بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود ... . نماز رو خوندم و راه افتادم ... چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد ... رفتم جلو و سوال کردم ... غذای حضرت بود ... آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند ... . نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم ... اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم ... . چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید ... دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید ... پرسید: ایرانی هستید؟ ... رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ... زبانم هم کلا حرکت نمی کرد ... . مشخص بود از حالتم تعجب کرده ... با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن ... اینو گفت و رفت ... . چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ... . توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی ... اگر بهت شک می کرد چی؟ ... شاید اصلا بهت شک کرده بود ... شاید الان هم تحت تعقیب باشی و ... ادامه دارد...
📙 ✍با عصبانیت به غذاها نگاه میکنم!ظاهر و باطن افتضاح! سه هفته از ازدواجمان میگذرد و یک غذای درست و حسابی از دست من نخوردی!صدای باز و بسته شدن در می آید!صدایت در خانه میپیچید! _سلام بانو!من اومدم! لبم را میگزم،وارد آشپزخانه میشوی،خانه ی نقلی هفتاد متری مان را با سلیقه و ساده چیدیم انقدر مهربانی هست که برای من به اندازه ی قصر است! سریع سلام میکنم،خستگی از صورتت می بارد،شرمنده میشوم از عهده یک غذاپختن هم برنمی آیم!به سمتم می آیی و گونه ام را میبوسی! _چرا صدات زدم جواب ندادی عزیزم؟ دوباره به غذاها نگاه میکنم حرصم میگیرد! _هیچی باز گند زدم! با تعجب نگاهم میکنی! _چی شده؟! قابلمه خورشت را برمیدارم و به سمتت میگیرم! _این ها گل کاشتم! شروع میکنی به خندیدن! _حالا چی شده؟!لب و لوچه شو چه آویزونه! بغضم میگیرد،من به اندازه ی تو خوب نیستم! _حق داری بخندی علی!یه غذا نمیتونم بپزم! گونه ام را میکشی و میگویی:آخه این حرص خوردن داره؟!گفتم چی شده! چرا انقدر خوبی مهربان؟!از آشپزخانه بیرون میروی و بلند میگویی:لطفا تا لباس عوض کنم غذا رو بکش خیلی گرسنه م! واقعا میخواهی این فاجعه هیروشیما را بخوری؟!نمیخواهم کارت به بیمارستان بکشد! وارد اتاق خواب میشوم،همانطور که پیرهنت را عوض میکنی میگویی:بریم ناهار بخوریم! _علی میمیری! بلند میخندی!بیشتر لجم میگیرد! _اصلا میریزم آشغالی!زنگ میزنم رستوران! دستم را میگیری و میگویی:میخوام دستپخت خانمم را بخورم تو چیکار داری؟!چیزی شد پای خودم! باهم به سمت آشپزخانه میرویم! _علی یه چیزیت میشه ها! پشت میز میشینی و میگویی:سم که نمیخوام بخورم!بجنب بانو صدای شکمم دراومد! با بی میلی یک بشقاب غذا میکشم و میگذارم جلویت! _تو نمیخوری؟! _نه مگه از جونم سیر شدم؟! _اوه اوه خدا بهم رحم کنه! _میگم نخور گوش نمیدی که! میخواهم بشقاب را بردارم که نمیگذاری!شروع میکنی به خوردن!با نگرانی نگاهت میکنم!چنان با اشتها میخوری که شک میکنم!چشمانم چهارتا میشود! متوجه نگاهم میشوی و میگویی:چی شده؟! _بااشتها میخوری شک میکنم من این غذا رو پخته باشم! _خیلی خوبه! با شک قاشقت را برمیدارم،کمی از غذا برمیدارم و میخورم،نه این همان دسته گلی است که به آب دادم! _تو به این میگی خوب؟!منو مسخره میکنی؟! _چرا باید مسخره کنم؟!انقدر براش وقت گذاشتی و توش عشق ریختی که حرف نداره بانو! کم مانده قلبم از دهانم بیرون بزند!نگو اینجور مهربان بی جنبه ام! دوباره مشغول خوردن میشوی!با عشق دستت را میگیرم و میگویم:چرا انقدر خوبی تو؟! 👈نویسنده:لیلی سلطانی بدون و پیگرد الهی دارد. ⏪ ... 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
📚داستان ✨#عاشقانہ_دو_مدافع #قسمت_ششم رسیدیم خانم محمدے... _نزدیک قطعه ے شهدا  نگہ داشت از ماشیـݧ پ
📚داستان ✨ آخر هفتہ با دوستام رفتیم بیروݧ مشغول حرف زدݧ بودیم ک دوباره مینا ورامیـݧ اومد _رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود... اومد طرف مـݧ و بالبخند سلام کرده یہ دستہ گل وگرفت سمت مـݧ _با تعجب بہ بچہ ها نگاه کردم زیر زیرکے  نگاهموݧ میکردݧ و میخندیدݧ جواب سلامشو دادم وگفتم:بابت؟؟؟ چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز ک قراره چهره ے منو بکشید اما... _دیگہ اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید ایـݧ گل ها رو هم بگیرید اگہ قبول نکنید ناراحت میشم _گل هارو ازش گرفتم یہ دستہ گل قرمز بزرگ گل و گذاشتم رو صندلے  و کاغذو تختہ شاسے و برداشتم رامیـݧ کلےذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد _خندم گرفتہ بود بچہ ها ازموݧ دور شدن و هر کس ب کارے مشغول بود فقط مـ ݧو رامیـݧ موندیم ب صندلے روبروم ک ۵-۶متر با صندلے مـݧ فاصلہ داشت اشاره کردم وازش خواستم اونجا بشینہ و در سکوت شروع کردم ب کشیدݧ رامیـݧ شروع کرد بہ حرف زدن اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانہ ے علاقست؟؟ _با سر حرفشو تایید کردم وقتے بہ یہ نفر میدے ینے بهش علاقہ دارے بہ روے خودم نیوردم و خودمو زدم ب اوݧ راه مـݧ دانشجوے عکاسے هستم و ۲۳سالمہ وقتے مینا گفت یکے از دوستاش استعداد فوق العاده اے تو طراحے داره مشتاق شدم ک ببینمتوݧ شما خیلے میتونید ب مـݧ کمک کنید _حرفشو قطع کردم و گفتم: ببخشید میشہ حرف نزنید شما نباید تکوݧ بخورید وگرنہ من نمیتونم بکشم. بلہ بلہ چشم.معذرت میخوام نیم ساعت بعد کارم تموم شد رامیـݧ هم تو ایـݧ مدت چیزے نگفت ب نقاشے یہ نگاهے کردم خیلے خوب شده بود از جاش بلند شد و اومد سمتم تختہ شاسے و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد بعد تو چشام نگاه کرد و گفت:ایـݧ منم الا؟؟ _با تعجب گفتم بله شبیهتوݧ نشده؟؟ خوب نشده؟؟ خندید و گفت: ینے قیافہ ے مـݧ انقد خوبه؟ واے عالیہ کارت اسماء مینا الکے  ازت تعریف نمیکرد تشکر کردم و گفتم محمدے هستم خندید و گفت ݧ هموݧ اسما خوبہ انقد سروصدا کرد ک بچہ ها دورموݧ جم شدݧ و کلے سر و صدا کردݧ و از نقاشے تعریف میکرد.... _و در گوش هم یہ چیزایے میگفتـݧ کلے ذوق کردم و از همشوݧ تشکر کردم هوا کم کم داشت تاریک میشد وسایلمو از روے صندلے برداشتم واز همہ خدافظے کردم _مخصوصا گلهارو بر نداشتم تو اوݧ شلوغے دیگہ رامیـݧ و ندیدم مینا هم نبود ک ازش خدافظے کنم منتظر تاکسے بودم ک یہ ماشیـݧ مدل بالا  ک اسمشم نمیدونستم جلوم نگہ داشت توجهے نکردم ولے دستبردار نبود با صداے مینا ک داخل ماشیـݧ بود ب خودم اومد اسماء بیا بالا _إ شمایید مینا جوݧ ببخشید فکر کردم مزاحمہ پیداتوݧ نکردم خدافظے کنم ازتوݧ ایرادے نداره بیا بالا رامیـݧ میرسونتت ممنوݧ با تاکسے میرم زحمت نمیدم ب شما بیا بالا چرا تارف میکنے مسیراموݧ یکیہ اخہ.... رامیـݧ حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدے _سوار ماشیـݧ شدم وسطاے راه مینا ب بهانہ ے خرید پیاده شد کلے تو دلم بهش بدو بیراه گفتم کہ مـݧ و تنها گذاشتہ ا_سترس گرفتہ بودم .یاد حرفهاے امروز رامیـݧ هم کہ میوفتادم استرسم بیشتر میشد رامیـݧ برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشیـݧ در برابرش مقاومت کردم و هموݧ پشت نشستم نزدیک خونہ بودیم ترجیح دادم سر خیابوݧ پیاده شم ک داداشم اردلاݧ نبینتم ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم ک صدام کرد اسماء؟؟؟ ↩️ ... : خانوم_علے_آبادے بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love