رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺#قسمت_هفدهم 🌺
چندماه پایانی سال بیشتر در بسیج فعالیت میکردیم. مدیریت کمیته های مختلف را برعهده داشتیم و با همکاری بچه ها جلسه برگزار میکردیم. این میان آقاسید بیشترین کمک را به ما کرد. با این وجود، چیزی مرا آزار میداد. بین بچه های بسیج، توجه آقاسید به من حالت خاصی داشت. انگار سعی میکرد چیزی را در درونش سرکوب کند، سعی میکرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود. تازه ۱۵ ساله بودم و میدانستم افرادی درلباس دین و مذهب افراد ساده و کم سن و سالی مثل من را به بازی میگیرند. از این سوءظن متنفر بودم. میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند. اما خیال نبود. حتی چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند. تلاش کردم مثل آقاسید کمتر با او روبرو شوم. اما هرچه باهم سنگین تر برخورد میکردیم، بیشتر باهم روبرو میشدیم…
#ای_بر_دلم_نشسته_از_تو_کجا_گریزم؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:فاطمه شکیبا
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#مبارزه_با_دشمنان_خدا ✍🏻#سید_طاها_ایمانی 📝#قسمت_شانزدهم آغاز یک پایان فاطمیه تمام شده بود اما ذهن
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
✍🏻#سید_طاها_ایمانی
📝#قسمت_هفدهم
۳ بار بی هوش شدم
دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... .
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... همزمان مناظره می کنی؟ ... .
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ...
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ...
از شدت فشاری که روم وارد شده بود ۳ مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... .
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره ...
ادامه دارد...
💕 دلبری 💕
📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شانزدهم ✍نفس عمیقی میکشم و عرق پیشانی ام را پاک میکنم،نشسته ای
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
✍بی حال چشمانم را باز میکنم،صورت خندانت اولین چیزی ست که میبینم!صدایت می پیچید:
_خوبی بانو؟
به نشانه مثبت سرم را تکان میدهم و آرام میگویم:علی!
دستم را میگیری و میبوسی!
_جانه علی،جونه علی!
لبخند کم جانی میزنم.
_بنیتا کو؟
_الان میارنش مامان خانم!
قلبم میلرزد از این لفظ مامان!میخواهم تکه ای از وجودم را لمس کنم!
_چه شکلیه؟
دستم را میفشاری!
_هنوز ندیدمش!
با تعجب نگاهت میکنم!
_چرا ندیدیش؟!
باعشق نگاهم میکنی،از آن نگاه هایی برق داری که فقط من میفهمم!
_همچین لحظه ای بدون تو بانو؟
لبخندم پررنگتر میشود،در این وضعیت هم زرنگی مهربان!
دسته گل سرخی کنار تخت میگذاری و میگویی:اینام برای گلم وغنچه مون!
کشتی من را با این لقب گذاشتن هایت!میخندم و میگویم:لابد خودتم باغبون؟!
میخندی،میگویی:آره!نوکرتون!
_ولی میدونی که هیچ گل و غنچه ای بدون باغبون وجود نداره!باغبون نباشه میمیرن!
پرستار وارد میشود،ضربان قلبم روی یک ملیون میرود!این موجود کوچک حاصل عشق ماست؟!
اشک در چشمانم جمع میشود!پرستاردخترمان را بغلم میدهد،اشکم سرازیر میشود!
کمی محکم به خودم فشارش میدهم!ساده نیست نه ماه بار بکشی و ناگهان خالی بشوی!
چشمانش را بسته،کمی دست مشت شده اش را بالا می آورد،با گریه دست کوچکش را میبوسم و میگویم:خوش اومدی دخترم!
دستت را دور شانه ام حلقه میکنی و میگویی:دیگه نشد!حالا من حسودیم میشه!
با ذوق میگویم:علی ببین چه کوچولوئه!
با شوق نگاهش میکنی،با احتیاط بنیتا را از دستم میگیری،نگاهش میکنی،نگاه پدر به دخترش!
پدر شدنت مبارک آقا!
_آقایی،بابا شدنت مبارک!
با احساس نگاهم میکنی،ما نیازی به زبان نداریم،برای انتقال حس و حرف چشمانمان کافیست!
_مامان شدن به شما خیلی میاد نازدونه!
آرام با دخترمان صحبت میکنی!
_مهردونه ی من!بابایی نمیخوای چشماتو وا کنی؟!
رو به من میگویی:یه جا خوندم بچه به ضربان قلب مادرش واکنش نشون میده حتی با صدای ضربان قلب مادرش آروم میشه!بیا بچسبونش به قلبت شاید چشماشو باز کرد!
_بذار صدای چیزی که مامانشو آروم میکرد بشنوه!
با تعجب نگاهم میکنی!
_چه صدایی؟!
_صدای قلب باباش!امتحان کن!
_مامانش که آرام بخش باباشه!
بنیتا را به قفسه ی سینه ات میچسبانی،همانطور چشمانش را بسته،ناامید نگاهش میکنی و میگویی:تاثیر نداشت!
ناگهان بنیتا چشمانش را باز میکند!نگاهتان به هم گره میخورد!هیچوقت این برق نگاه و لبخندت را فراموش نمیکنم،حتی آن جانم زیبایی که به دخترمان گفتی!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
کپی بدون #ذکر_منبع و #نام_نویسنده پیگرد الهی دارد.
⏪ #ادامہ_دارد...
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
📚داستان ✨#عاشقانہ_دو_مدافع #قسمت_شانزدهم خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفت
📚داستان
✨#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_هفدهم
_چاره اے نبود باید میرفتم...
_اوایل مهر بود کلاس هاے دانشگاه تازه شروع شده بود
_ما ترم اولے ها مثل ایـݧ دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسے کہ تو دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولے ها بود
دانشگاه خیلے خلوت بود.
_تو کلاس کہ نشستہ بود احساس خوبے داشتم خوشحال بودم کہ قراره خانم مهندس بشم براے خودم😂.
_تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجاݧو شلوغے گذشتمم داشت برمیگشت
هموݧ روز اول با مریم آشنا شدم
دختر خوبے بود.
_اولیـݧ روز دانشگاه پنج شنبہ بود.
از بعد از اوݧ قضییہ تو بهشت زهرا هر پنجشنبہ میرفتم اونجا و بہ شهدا سر میزدم شهداے گمنامو بیشتر از همہ دوست داشتم هم بخاطر خوابے کہ دیدم هم بخاطر محمد جعفرے پسر هموݧ پیرزݧ نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکے از شهداے گمنانہ.
_اوݧ روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعہ ے شهداے بی پلاک.
_زیاد بودݧ دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم کہ فقط واسہ خودم باشہ اونروز شلوغ بود
سر قبر بیشتر شهداے گمنام نشستہ بود.
چشمامو چرخوندم کہ یہ قبر پیدا کنم کہ کسے کنارش نباشہ
بالاخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحہ اے براش بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم
یہ پسر بچہ صدام کرد:خالہ؟خالہ؟گل نمیخواے
سرمو آوردم بالا یہ پسر بچہ ے ۵ سالہ در حال فروختـݧ گل یاس بود .
عطر گلا فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشـݧ آخہ گروݧ بود
ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشہ؟
گفت:۱۵تومـݧ
۱۵تومــݧ بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخہ ببشتر نبود.
بطرے آب و از کیفم درآوردمو روقبر و شستم بوے خاک و گل یاس باهم قاطے شده بود لذت میبردم از ایـݧ بو
گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اوݧ شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزے بگم براے همیـݧ بہ یہ فاتحہ اکتفا کردم.
یہ شاخہ گل یاس و هم با خودم بردم خونہ و گذاشتم تو گلدوݧ اتاقم هموݧ گلدونے کہ اولیـݧ دستہ گلے کہ رامیـݧ برام آورد بود و گذاشتہ بودم توش بهم ریختم ولے با پیچیدݧ بوے گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیز و فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادرے شدنم اومد تو ذهنم.
_همہ ے کلاس هاے دانشگاه تقریبا دیگہ برگزار میشد
چندتا از کلاس ها روکہ بین رشتہ ها،عمومے بود و با ترم هاے بالاتر داشتیم
سجادے هم تو اوݧ کلاس ها بود.
_مـݧ پنج شنبہ ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم سرے دوم کہ رفتم تصمیم گرفتم تو نامہ همہ چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام
_نامرو بردم خندم گرفتہ بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش بالاخره تمام سعے خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتے از گذشتم میگفتم حال بدے داشتم و اشک میریختم و موقع رفتـݧ یادم رفت نامہ رو از اونجا بر دارم.
با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیرو...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: خانوم_علے_آبادے
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love