#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_31
هرچه صوفی بیشتر می گفت.. مانور درد در وجودم بیشتر میشد.. حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم. عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند شد (صوفی یه استراحتی به خودتون بده.) و رفت، ناراحت و پر غصب..
صوفی پوزخند زد ( اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره..).
با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود.. اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست.. دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود.. ایرانی و دستودلبازی در عشق؟؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد..
دانیال.. برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم.. شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد..
عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی (سارا بیا اینو بخور.. یه جوشنده ست.. اونوقتا که خونه ای بود و خوونواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون.. همیشه ام جواب میداد.. یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه.. بخور حالتو بهتر میکنه.. )
عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو.. من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند.
دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید.. عثمان فهمید و کمکم کرد.. جرعه جرعه خوردم.. به سختی. بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد.. راست میگفت، معده ام کمی آرام شد..
و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم (تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت.. حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوری.. اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره.. اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟؟)
و چقدر اعصابم را بهم میرخت که حرفهایِ پیرمردانه اش (صوفی ادامه بده..)
صوفی که دست به سینه و ب دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت ( اجازه هست آقای عثمان؟؟)
نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود..
( بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم.. به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود.. روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی.. شبها هم شیشه به دست، مستِ مست.. وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و به سراغم میومدم، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای با چشمهایش کثیفش کلِ بدنمو اسکن میکرد.. من اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم. کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم.. دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت.. اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم.. اما اینو خوب میدونم که (خدا و عشق ) بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن.. چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم.. )
صدایش بغض داشت. پوزخند روی لبهایش نشست ( هه.. برادرت بدجور اهل نماز بود.. اونم چه نمازی.. اول وقت.. طولانی.. پر اخلاص.. تهوع آور.. احمقانه… ابلهانه.. راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟؟ اوه یادم رفت ببخشید.. یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد.. یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد.. تبریک میگم بهت.. اوه ببخشید، تسلیت هم میگم.. البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن..)
چی داشت میگفت..؟؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود..
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی #قسمت_30 ✍هراسان به سمت تلفن میروم،دستم می لرزد،تلفن را برمیدارم و با
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_31
✍علی عزیزم،نگران ما نباش،دیگر از آن سودای ضعیف خبری نیست!
مردانه کنارت میمانم و بنیتایی فاطمه صفت تربیت میکنم!
تمام لحظات خوش زندگی مشترکمان را قلم زدم تا بگویم من بعد از تو متولد شدم!
دوستدار تو سودا
نامه را در پاکت میگذارم،صدای جیغ و خنده ی بنیتا می آید،با صدای نسبتا بلندی میگویم:باز چه آتیشی میسوزونی بنیتا؟!
همین که بلند میشوم با دیدن صحنه ی رو به رویم جیغ میکشم!علی لبخند به لب در حالی که بنیتا را در آغوش گرفته مقابلم ایستاده!زبانم نمیچرخد،مردمک چشم هایم حرکت نمیکند،دست ها و پاهام تکان نمیخورد و نفسم بند آمده!
با صدای پر مهرش میگوید:سلام بانو!
نمیتوانم واکنشی نشان بدهم،این مردی که لباس رزم خاکی به تن دارد و چهره ی معصومش خسته است نمیتواند واقعی باشد،نکند علی شهید شده و روحش را میبینم!
چشمانم را باز و بسته میکنم ولی هنوز رو به رویم ایستاده!با نگرانی میگویم:بنیتا!
بنیتا با ذوق میگوید:مامایی،بابا!
بنیتا هم علی را میبیند،پس واقعیست!
مردم یک قدم به سمتم برمیدارد،قطره اشک اول!
قدم دوم،قطره اشک دوم!
قدم سوم،همه چیز تار است!
قدم چهارم،هق هق!
قدم پنجم،محکم خودم را در آغوشش می اندازم و گریه ام شدت میگرد!
_خیلی دلتنگت بودم!داشتم می مردم!
با صدای مهربانش میگوید:جانم عزیزم!جانم!هرچی دلت میخواد بگو.
نمیخواهم از نگرانی ها و ناراحتی ها بگویم،شاید فرصتی نباشد!
با گریه میگویم:علی دوستت دارم،خیلی دوستت دارم!
همانطور که موهایم را نوازش میکند میگوید:عاشقتم!منم دلتنگت بودم سودا!
با سودا گفتنش،قلبم جان میگیرد.
به چشمانش زل میزنم
_برگشتی علی؟!
با لبخند نگاهم میکند،انگار واقعی نیست!
آمدی جانا؟!
ما دوماه نامه های سودا به علی رو میخوندیم
👈نویسنده:لیلی سلطانی
کپی بدون #ذکر_منبع و #نام_نویسنده پیگرد الهی دارد.
⏪ #ادامہ_دارد...
💟 @Delbari_Love