eitaa logo
💕 دلبری 💕
488 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
💞به پای هم پیر بشید که میگن اینه👆 #الهی_به_پای_هم_پیربشید😍😍😍 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید 🎥 استندآپ کمدی ازدواج... 😂😂 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"زندگی" بالا و پایین دارد✨ گاهی آرام ودل‌نواز گاهی سخت وخشن،✨ الهی قایق زندگیتون همیشه درحال حرکت به سوی بهترین‌های✨ این دنیا باشه ✨ 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#مدافع_عشق #قسمت44 چه عجیب که خرد شدم از رفتنت.. اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن انتخاب شده بود
چشمهایم را باز میکنم. پشتم یکبار دیگر میلرزداز فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت... سرما به قلبم نشسته...و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛ نگاه میکنم. چنددقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله میگفت که باید مرا ببیند... چه خیال سختی بود ! دل کندن ازتو!! به گلویم چنگ میزنم _ علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت! روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز ارام نگرفته....خیال ان لحظه که رویت خاک ریختند...دستم راروی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم _ اخ...قلبم علی!! بلند میشوم و دراینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز شک و لبهایم کبود شده.. خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد.. _ علی خیال نکن راحته عزیزم... حتی تمرین خیالیش مرگه!!! شام راخوردیم و خانه خاموش شد...فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند...حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر راروشن میکنم.شب ازنیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم _ خدایا خودت رحم کن... همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش....روشن،خاموش!! اسمش را بعداز مکالمه سیو کرده بودم " داداش سجاد" لبم را بازبان تر میکنم و اهسته،طوری که صدایم راکسی نشنودجواب میدهم: _ بله...؟؟؟ _ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد عصبی میگویم _ ببخشم ؟؟ اقاسجاد دلم ترکید..گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد..!!! لحنش ارام است _ شرمنده!!! کارمهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید قلبم کنده میشود.تاب نمی اورم.بی هوا میپرسم _ علی من شهید شده..؟؟؟ مکثی طولانی میکند و بعدجواب میدهد _ نشستید فکر و خیال کردید؟؟.. خودم راجمع و جور میکنم _ دست خودم نبود مردم ازنگرانی!! _ همه خوابن؟... _ بله! _ خب پس بیاید درو باز کنید من پشت درم!! متعجب میپرسم _ درِحیاط؟؟ _ بله دیگه!! _ الان میام!..فعلا ! تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم رااز روی صندلی میز تحریرش برمیدارم. چادر راروی سرم میندازم و باعجله به طبقه پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم. هوا ابری است و باران گرفته..نم نم!قلبم رااماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!! تداعی چهره سجاد همانجور که درخیالم بود با موهایی اشفته...و بعد خبر پریدن تو!! ابروهایم درهم میرود..." اون فقط یه فکربود! ...اروم باش ریحانه" چشمهایم رامیبندم ودر را بازمیکنم..اهسته و ذره ذره...میترسم باهمان حال اشفته ببینمش...دررا کامل باز میکنم ومات میمانم. درسیاهی شب و سوسوزدن تیرچراغ برق کوچه که چند متران طرف تراست...لبخند پردردت را میبینم...چندبار پلک میزنم! حتمن اشتباه شده!! یک دستت دور گردن سجاد است..انگاربه او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده..مبهوت و بادهانی باز یک قدم جلو می ایم و چشمهایم راتنگ میکنم. یک پایت را بالا گرفته ای..!! " حتمن اسیب دیده!" پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِل اش کنند... لباس رزم و...نگاه خسته ات که برق میزند. اشک و لبخندم غاطی میشود...ازخانه بیرون می ایم و درکوچه مقابلت می ایستم _ علی!!؟.. لبهایت بهم میخورد _ جون علی... موهایت بلند شده و تا پشت گردنت امده.وهمین طورریشت که صورتت را پخته تر کرده. چشمهای خمارو مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد.دوس دارم به اغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی...بگویم چندروزی که گذشت ازقرنها هم طولانی تربود... دوس دارم ازسرتا پایت را ... دست درموهای پرپشت و مشکی ات کنم وگردو خاک سفر را بتکانم..اما سجاد مزاحم است!! ازین فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت درنگاهم قفل و کل وجودمان درهم غرق شده.دست راستم راروی یقه و سینه ات میکشم...آخ!! خودتی..خودِ خودت!! علی من برگشته!!!..نزدیک تر که می ایم با چشم اشاره میکنی به برادرت ولبت را گاز میگیری...ریز میخندم و فاصله میگیرم. پرازبغضی! پراز معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده... سجاد با حالتی پراز شکایت و البته شوخی میگوید _ ای باباااااا...بسه دیگه مردم ازبس وایسادم ...بریم تو بشینید روتخت هی بهم نگاه کنید!! ... هردو میخندیم ....خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!... ادامه میدهد _ راس میگم دیگه!!!..حداقل حرف بزنید دلم نسوزه.. درضمن بارون داره شدید میشه ها.. تو دست مشت شده ات راارام به شکمش میزنی _ چه غرغرو شدی سجاد!!.. محکم باش...باید یسر ببرمت جنگ ادم شی.. سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید... چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوست داری! _ اقاسجاد...اجازه بدید من کمک کنم! میخندد _ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه... نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی ↩️ ...
خسته شدی داداش برو ...خودم یه پا دارم هنوز...ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره. سجاد ازنگاهت میخواند که کمک بهانه است....دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند..لی لی کنان کنار در می ایی و کف دستت را روی دیوار میگذاری... سجاد اززیر دستت شانه خالی میکند و باتبسم معنا داری یک شب بخیر میگوید و میرود..حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی که هم میبارد وهم گاهی شرم میکند ازخلوت ما و رو میگیرد ازلطافتش.. تاریکی فرصت خوبی است تابتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم..نزدیکت می ایم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند. بادست آزادت چانه ام رامیگیری و زل میزنی به چشمهایم...دلم میلرزد!  _ دلم برات تنگ شده بود ریحان... دستت را بادودستم محکم فشار میدهم و چشمهایم رامیبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پرمهرت رااحساس کنم.پیشانی ام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران ... ازتو بعید است!ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تابه حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریزمیخندم _ جونم!دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود  دستت را سریع میبوسم!! _ ا!! چرااینجوری کردی!!؟ کنارت می ایستم ودرحالیکه تو دستت راروی شانه ام میگذاری،جواب میدهم: _ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود... لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی... چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشود و لبت راروی هم فشارمیدهی کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم _ درد داری؟؟ _ اوهوم...پام!! نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!! _ چی شده؟... _ چیزی نیست... ازخودت بگو!! _ نه! بگو چی شده؟... پوزخندی میزنی _ همه شهید شدن!!...من... دستت راروی زانوی همان پای اسیب دیده میگذاری _ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه! چشمهایم گرد میشود _ یعنی چی؟... _ هیچی!!...برای همین میگم نپرس! نزدیک تر می ایم.. _ یعنی ممکنه..؟ _ اره..ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی ات،لجم میگیرد و اخم میکنم _ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درادا...پاعه! لپم را میکشی _ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور... وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را باجان بخرم!! سرم راکج میکنم _ برای همین دیر اومدید؟ اقاسجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم! _ اره! نمیخواست خیلی هول کنن بادیدن من!..منتظریم افتاب بزنه بریم بیمارستان! _ خب بیمارستان شبانه روزیه که! _ اره!! ولی سجاد جدن خسته است! خودمم حالشو ندارم... اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده.. تصورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟...باحالی گرفته به پایت خیره میشوم...که ضربه ای ارام به دستم میزنی _ اووو حالا نرو تو فکر!!... تلخ لبخند میزنم _ باورم نمیشه که برگشتی... _ اره!!... چشمهایت پراز بغض میشود _ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!! دستت را محکم میگیرم _ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی... نزدیکم می ایی و سرم را روی شانه ات میگذاری _ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!! میخندی... سرم رااز روی شانه ات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت... لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که درهرحالی بوی عطر میدهد!! انگشتم راروی لبت میکشم _ بخند!! میخندی... _ بیشتر بخند! نزدیکم می ایی و صدایت را بم و ارام میکنی _ دوسم داشته باش! _ دارم! _ بیشتر داشته باش! _ بیشتر دارم! بیشتر میخندی!!! _ مریضتم علی!!! تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود! جلوتر می آیی و صورتم را  مریض گونه ... ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
#حدیثـــ_عشــღــق 🌸امام صادق (علیه السلام): مقدّرات در شب نوزدهم تعيين، در شب بيست و يكم تأييد و در شب بيست و سوم [ماه رمضان] امضا مى شود.🌸 📚 الكافى، ج ۴، ص ۱۵۹ التماس دعای فرج🙏 💟 @Delbari_Love
🌹 وقایع شب قدر 🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿١﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ﴿٢﴾ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ﴿٤﴾ سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿٥﴾ ❶ نزول قرآن در شب قدر قرآن کریم به دو گونه نازل شده است: ۱- نزول یکباره در یک شب معین. ۲- نزول تدریجى در طول بیست و سه سال نبوت پیامبر اکرم (ص). ❷ تقدیر امور در شب قدر خداوند متعال در شب قدر حوادث یک سال آینده را از قبیل مرگ و زندگى، وسعت یا تنگى روزى، سعادت و شقاوت، خیر و شر، طاعت و معصیت و... تقدیر می کند. ❸ نزول ملائکه و روح در شب قدر ❹ سلام و امنیت در شب قدر اشاره به این مطلب دارد که عنایت الهى تعلق گرفته است به این که رحمتش شامل همه آن بندگان بشود که به سوى او روى می آورند و نیز به این که در خصوص شب قدر باب عذابش بسته باشد. به این معنا که عذابى جدید نفرستد. و لازمه این معنا این است که دراین شب کید شیطانها هم مؤثر واقع نشود چنانکه در بعضى از روایات نیز به این معنا اشاره شده است. 💟 @Delbari_Love
4_5906691230233788573.apk
971.1K
برنامه جوشن کبیر برای نصب در گوشی 💟 @Delbari_Love
4_396157930728063134.pdf
694.3K
متن کامل جوشن کبیر 💟 @Delbari_Love
🌙💔 رویم نمیشود که بگویم مرا ببخش با این همه گناه ولیکن خدا ببخش شاید دلت گرفته ازاین توبه های سست اینبار چندمین ولی آخر بیا ببخش #علی‌اصغر‌ذاکری #التماس_دعا 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج #سیدمجید_بنی_فاطمه: دلمو زدم به دریا , توی این شبای احیا به مناسبت فرارسیدن شب های قدر و شهادت امیرالمؤمنین(ع) اگه دلت شکست و اشک از چشمانت اومد بنده حقیرو فراموش نکن التماس دعا🙏 💟 @Delbari_Love
سلام بر همراهان عزیز و گرامی کانال دلبری طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق ✅اطلاع رسانی: کانال به مناسبت فرا رسیدن شبهای قدر و ایام شهادت مولای متقیان امام علی (ع)و سالگرد رحلت امام خمینی بنیانگذار انقلاب و به منظور استفاده بیشتر از فرصتهای با برکت این ایام، مطالب روتین کانال ان شاءالله از شنبه هفته آینده ارسال خواهد شد. ان شاءالله متناسب این روزها مطالب کوتاهی ارسال خواهیم کرد ممنون از همراهی شما التماس دعای خیر🙏 💟 @Delbari_Love
چند روزی آسمان نزدیک است... لحظه ها را دریاب ... 💟 @Delbari_Love
🌀چرا اهالی معنویت «شب قدر» را پاس می‌دارند؟! 🔻اهمیت «شب قدر»، به اندازۀ «عاقبت‌بخیری» ما است، چراکه در شب قدر، مقدرات آیندۀ ما تعیین می‌گردد. اگرچه این آینده، آیندۀ یک سال بعد ما است، ولی ممکن است در این آینده حوادثی رخ بدهد که دیگر ما از عاقبت‌بخیری فاصله پیدا کنیم، یا قطعاً عاقبت‌بخیر بشویم. سال آیندۀ ما یعنی همۀ عمر آیندۀ ما. نه تنها در شب قدر، پروردگار عالم، آیندۀ ما را رقم می‌زند، بلکه چون بر اساس گذشتۀ ما، مقدرات ما تعیین می‌شود، شب قدر، جمع‌بندی از گذشتۀ ما هم هست. تکلیف گذشته و آیندۀ ما در شب قدر روشن می شود. 👤 علیرضا پناهیان 🚩مصلی تهران، شب نوزدهم رمضان ۹۷ 💟 @Delbari_Love
🌹 🌹   🏴شب قدر، شبی است که در تمام سال هیچ شبی به فضیلت آن نمی رسد و عمل در شب قدر بهتراز عمل در هزار ماه است. در شب قدر برنامه های یک سال هر کس مقدر می گردد . درشب قدر ملائکه و روح که اعظم ملائکه است به اذن پروردگار، خدمت امام زمان علیه السلام مشرف می شوند و مقدرات هر کس را به امام عرضه می دارند.   ⚜اعمال شب قدر به دو گونه اعمال مشترک و اعمال مخصوص تقسیم می شود.   اعمال مشترک شب های قدر ➊✨مقارن غروب آفتاب شب قدر غسل شود. ➋✨در شب قدر دورکعت نماز اقامه شود، در هر رکعت بعد از حمد ، هفت مرتبه سوره توحید خوانده شود. بعد از نماز هفتاد بارذکر " استغفرالله و اتوب الیه" گفته شود. ➌✨قرآن به سرگرفتن در شب قدر و خدا را به چهارده مصوم سوگند دادن . ➍✨خواندن زیارت امام حسین علیه السلام در شب قدر. ➎✨احیای این شبها. ➏✨یکی دیگر از اعمال شب قدر اقامه صد رکعت نماز به صورت دورکعتی وافضل آن است که درهر رکعت بعد از حمد ، ده مرتبه سوره توحید خوانده شود.   ➐✨یکی دیگر از اعمال شب قدر خواندن دعایی از امام زین العابدین علیه السلام که درمفاتیح الجنان آمده است.اللهم انی امسیت لک عبداً... ➑✨قرائت دعای جوشن کبیر در شب قدر. ➒✨طلب آمرزش از خدای متعال . و در خواست از خدا جهت نیازهای دنیا و آخرت. ➓✨ذکر گفتن و صلوات بر محمد وآل محمد علیهم السلام. 💟 @Delbari_Love
✨ دو رکعت نماز بسیار مهم در شب قدر... التماس دعا ... 💟 @Delbari_Love
#حدیثـــ_عشــღــق ✨پیامبر اکرم (ص): 🌷هر كس "شب قدر" را احيا بدارد، تا سال آينده عذاب از او بر داشته ميشود✨ 📚:اقبال الأعمال، ج ۱، ص ۳۴۵ 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺نماهنگ ویژه شب قدر با نوای حاج محمود کریمی التماس دعا... 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_11832425.mp3
8.53M
ببار ای بارون ببار بر غربت حیدر خون ببار ماهو دادن به شب‌های تار خون گریه می‌کنه ذوالفقار ‌ 🎼ببار ای بارون با صدای به مناسبت ایام شهادت حضرت امیر علیه السلام 💟 @Delbari_Love
کوفه و مسجدی بس سوت و کور ....mp3
4M
آه ای تنهاترین مرد زمین... 💟 @Delbari_Love
مرد باید بوی اطمینان بدهد! عطر را که خودم هم می توانم برایش بخرم...! #والا😅 #از‌همه‌ڪس‌گذر‌ڪنم‌ازتو‌گذر‌نمیشود 💟 @Delbari_Love
#سیاست_آقا 🎁هرچقدر هم که همسرتان کدبانو باشد‌نبایدبه او وسایل خانه هدیه دهید 🏷شایدبا خرید برخی از لوازم خانه خوشحال شود،اما با خود می‌گوید: این برای خونه بود‌ پس من چی؟! 💟 @Delbari_Love
#همسرانه ✅ رابطه‌ی میان زن و شوهر، نباید رئیس و مرئوسی باشد. نمی‌توان از زنی که تحقیر و توهین می‌شود انتظار عشق و محبت در زندگی داشت...! 💟 @Delbari_Love
النازشاکر دوست : تو بیداریشم امنیت نداریم تو این شهر وای به حال اینکه چشاتم ببندی اکبر عبدی : وقتی مروارید از صدف بیرون باشد دستها به سمتش دراز می شود تاوان جلوه گری همین است... #تاوان 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانمها_ببینند راهی برای نرم کردن اخلاق آقایان #استاد_پناهیان 💟 @Delbari_Love
وقتی نگاهت کردم و چشمت را پایین انداختی، وقتی قامت متنانتت را دربرابر من نشکستی، وقتی حیای دخترانه‌ات را چوب حراج نزدی، وقتی تکبر مقدست را آلوده به ناز نکردی، فهمیدم که می‌شود به پایت پیر شد... 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#مدافع_عشق #قسمت46 خسته شدی داداش برو ...خودم یه پا دارم هنوز...ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره. سج
نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به ان اضافه میکنم.ازاشپزخانه بیرون می ایم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی اینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی.عصایت زیربغلت چفت شده تابتوانی صاف بایستی.پشت سرم محمدرضا چهاردست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می ایستم و نان راسمت دهانت می اورم.. _ بخور بخور! لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی. _ هووووم! مربا!! محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد.زور میزند و این باعث قرمزشدن پوست سفید و لطیفش میشود.کمی بلند میشودوچندثانیه نگذشته باپشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه هارا رها میکنی ،خم میشوی و اورا ازروی زمین برمیداری.نگاهتان درهم گره میخورد.چشمهای پسرمان باتو مو نمیزند...محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد...لبخند میزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکندودهانش را باز میکندتا گازت بگیرد. میخندی و عقب نگهش میداری _ موش شدیا!! .. باپشت دست لپ های اویزون و نرم محمد رضا رالمس میکنم _ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش درمیاد _ نخیرم موش شده!! سرت راپایین می آوری،دهانت راروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی _ هام هام هام هااااام....بخورم تورو! محمدرضا ریسه میرود و دراغوشت دست وپا میزند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سردوتا دندان ریزو تیز ازلثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند اورا بیشترازمن دوست داشته باشی.روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم! _ علی!دیرت نشه!؟ روبه رویم می ایستی و محمدرضا راروی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت راازخدا خواسته میگیرد و باهیجان خودش رابالا پایین میکند.  لقمه ات را دردهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم.یقه ات راصاف میکنم و دستی به ریشت میکشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را ازروی رخت اویز برمیدارم وپشتت می ایستم.محمد رضارا روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغرمیکند.صدای کودکانه اش رادوست دارم زمانی که باحروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی اش رابما منتقل کند قبا را تنت میکنم و ازپشت سرم راروی شانه ات میگذارم... آرامش!!!! شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.همانطورکه عبایت راروی شانه ات میندازم میپرسم _ چرا میخندی؟؟ _ چون تواین تنگی وقت که دیرم شده،شما ازپشت میچسبی!بچتم ازجلو بااخم بغل میخواد روی پیشانی میزنم اااخ_وقت! سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را برمیدارم و مقابلت می ایم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم _ خب اینقد خوبه.. همه دلشون تندتند میخواد سرت راکمی خم میکنی تاراحت عمامه را روی سرت بگذارم.. چقدر بهت میاد! ذوق میکنم و دورت میچرخم..سرتاپایت را برانداز میکنم...توهم عصا بدست سعی میکنی بچرخی! دستهایم رابهم میزنم _ وای سیدجان عالی شدی!!! لبخند دلنشینی میزنی و روبه محمد رضا میپرسی _ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟ خوشگله؟.... اوهم باچشمهای گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست! کیفت را دستت میدهم و محمد رضارا دراغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد..غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟... چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای اسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله ی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده! دیگر نتوانستی بروی دفاع_ازحرم... زیاد نذر کردی...نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت راداد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت راخداازاول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم. _ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد! _ اره! استاد باعصاش!! میخندم _ عصاشم میترسم چشم بزنن... لبخندت محو میشود _ چشم خوردم ریحانه!.. چشم خوردم که برای همیشه جاموندم... نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست... کمدلباسو دیدم ...لباس نظامیم هنوز توشه... نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم ↩️ ...
بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات... بس بود گریه های دردناکت... سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند... همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم... _ علی!.. تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی... خدابرات خواسته... برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!.... حتمن صلاح بوده! اصلن...اصلن... به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش... _ اصلن... تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی... مدافع زندگیمون!... مدافعِ ... اهسته میگویم: _ من! خم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش راولو میکند دراغوشت!! میخندی _ ای حسود!!!.... معنادار نگاهت میکنم _ مثل باباشه!! _ که دیوونه مامانشه؟ خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم... یکدفعه بلندمیگویم _ وااای علی کلاست!! میخندی.. میخندی و قلبم را میدزدی.. مثل همیشه!! _ عجب استادی ام من!خداحفظم کنه... خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند... چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای.. سیدخواستنی_من! سوارماشین که میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی. برو عزیزدل! یادیک چیز می افتم... بلند میگویم _ ناهار چی درست کنم؟؟؟... ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد _ عشق!!!!... بوق میزنی و میروی... به خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم. همانطورکه محمدرضارا دراغوشم فشارمیدهم سمت اشپزخانه میروم دردلم میگذرد حتما دفاع از زندگی :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love