eitaa logo
دلبرکده
22.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری124 #قوز فیروزه با قدم‌های آرام از راهرو به طرف سالن پذیرایی رفت. فهیمه از ا
صدای تلفن فیروزه بلند شد. شماره ناشناس بود. سینا از کنار مادرش رد شد. لباس کارش را تا زد و در کیسه گذاشت. _عذرمی‌خوام نشناختم! خوب هستین؟... سینا از گوشه چشم به مادرش نگاه کرد. فیروزه به راهرو رفت. دوباره برگشت. گوشی را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. زیرچشمی به سینا نگاه کرد. با او چشم در چشم شد. آب دهانش را پایین داد. چشم از پسرش گرفت. برگشت. چادر گلدار قهوه‌ای‌اش را از اتاق آورد. روی سر انداخت. خودش را در آینه قدی داخل راهرو ورانداز کرد. سینا پشت سرش ظاهر شد: _چی شده؟! کجا می‌خوای بری؟ آب دهانش به زور پایین رفت. سعی کرد چشمش به او نیوفتد. گره روسری‌اش را مرتب کرد: _هیچ جا... همین پایین... دم در. سینا با اخم روی حرکات مادرش دقیق شد: _پشت تلفن، کی بود؟ گلوی فیروزه خشک شد. زبانش به دهان چسبید. بی‌دلیل جوابش طول کشید: _آم... اِ آقا... مِـ مهرزاد. قفسه سینه‌اش تند تند بالا و پایین شد. حس کرد صدای قلبش بلندتر از چیزیست که باید باشد. لب‌هایش را ناخودآگاه به هم فشار داد. _اینجا چی کار می‌کنه؟! یک نگاه به پسرش انداخت. ابروهایش در هم گره خورده بود. خیلی عادی جواب داد: _کار داره دیگه... _کار داره؟! خب همون تلفنی بگه. برا چی اومده اینجا؟! از صدای بلند سینا، فهمید که گند زده. یکدفعه صدای ستیا بلند شد: _اِهه، اِهه... _اصلاً چرا کارش رو به خاله فهیمه نمی‌گه؟! آدرس اینجا رو کی بهش داده؟! نگاهش را به فیروزه دوخت. فیروزه شانه‌هایش را بالا برد. ترجیح داد چیزی نگوید. ستیا با صدای لرزان گفت: _اومده منو ببره... سینا توجهی به خواهرش نداشت: _حتماً از خاله گرفته دیگه! یعنی انقده بی‌فکره که آدرس ما رو بهش داده؟!... ستیا پا به زمین کوبید: _من نمی‌خوام برم... بین برادر و مادرش دنبال منجی گشت. فیروزه چشم‌هایش را به هم فشار داد. رو به دخترش گفت: _شروع نکن ستیا. سینا به طرف در رفت. ستیا با گریه دست برادرش را چسبید. فیروزه به دنبالش رفت: _ می‌خوای چی کار کنی؟! زشته سینا... بذار یه دقه می‌رم ببینم چی کار داره. اصـ... اصلاً خودت هم... یکدفعه به طرف مادرش برگشت. به چشم‌های او زل زد: _چی می‌گی مامان؟! انگار یادت رفته با چه بدبختی تونستیم اینجا رو اجاره کنیم؛ اونم با کلی شرط و شروط... سینا پایین رفت. فیروزه لبش را گاز گرفت. فکر کرد تا پشت در همراهش برود. پشیمان شد. صدای گریه ستیا بلندتر شد. فیروزه دندان‌هایش را به هم سابید. خواست چیزی بگوید. حرفش را خورد. به سمت پنجره رفت. پرده حریر و ساده را کمی کنار زد: _اینجا هم که هیچی پیدا نیست. به طرف دربازکن رفت: _اینم که خرابه... ستیا... خواهش می‌کنم بس کن. دیونه‌ام کردی. بغلش کرد. موهای لخت و بلندش را بی‌حواس نوازش کرد. تمام فکرش پیش سینا و مهرزاد بود. در کوچک ساختمان سه طبقه‌شان را باز کرد. مردی قدبلند با هیکلی درشت و کت و شلوار سورمه‌ای، پشت به در ایستاده بود. با صدای در برگشت. مردمک مشکی دو مرد با هم تلاقی پیدا کرد. مهرزاد تأمل کرد. سینا بدون سلام گفت: _بفرمایید... مهرزاد که هنوز شک داشت، خیلی شمرده شروع کرد: _ام... با خانم بهادری کار داشتم. _بفرمایید من پسرشم. مهرزاد لبخند زد و دست راستش را به طرف سینا کشید: _به به آقا سینا! خوب هستی؟ مشتاق زیارتتون بودم... سینا با تأخیر نوک انگشتانش را در دست او گذاشت. مهرزاد متوجه ساعت هوشمند کادویی، دست سینا شد. _خیلی خوشبختم. تعریفت رو زیاد شنیدم... تغییری در چهره سینا پیدا نشد. مهرزاد پاکت کاغذی آچهار لیمویی رنگ را نشان داد و سر اصل مطلب رفت: _این امانتی مال مادره. بدین خدمت‌شون. سینا بدون نگاه کردن به پاکت، به صورت مهرزاد خیره شد: _ممنون. دفعه دیگه امانتی بود، لطفاً بدین دست خاله فهیمه، می‌رسونه به ما. خودتون زحمت نکشین این همه راه. مهرزاد خم به ابرو نیاورد: _بله چشم. امری نیست؟ _خوش اومدین! پاکت را دست فیروزه داد. لای در ایستاد. فیروزه چسب پاکت را باز کرد. روی پیشخوان تکاندش. چند بسته اسکناس صد دلاری از پاکت بیرون ریخت. سینا کفش‌هایش را با پاشنه پا بیرون کشید و داخل شد: _اینا که پول‌های خودمونه. فیروزه با اخم نگاهش کرد. _خب من نگاه نکردم داخلش رو. فیروزه همچنان به او زل زده بود. _بده خودم می‌رم دنبالش. _لازم نکرده. تو برو سر کار؛ دیرت شد. چند دقیقه به بسته‌های صد دلاری روی پیشخوان خیره شد. فکر کرد با مهرزاد تماس بگیرد: «ولش کن بذار پیامک بدم... نه خیلی زشت شد... با این رفتاری که سینا داشت، حالا چه فکری در مورد من می‌کنه؟! مهم نیست... چقدر بد شد!... بچه جغله برا من غیرتی شد... کاش خودم رفته بودم! وای از دست سینا! وای از دست هر چی مَرده!...» _مامان... مامان... گشنمه...
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری125 #قوز_بالاقوز صدای تلفن فیروزه بلند شد. شماره ناشناس بود. سینا از کنار ما
دستش را از زیر سر ستیا بیرون آورد. روی پهلوی چپش چرخید. چشم‌هایش را بست. صورت مهرزاد جلوی چشمش ظاهر شد. نشست. دستی به سرش کشید. به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب سر کشید. صدای مهرزاد در گوشش پیچید: «می‌گن تا ازدواج نکنی معلوم نمیشه کجایی هستی... خوا خواستم نظرتون رو بپرسم...» بی‌هوا لیوان را روی پیشخوان کوبید: _آخه چرا؟! احساس خفگی داشت. به بالکن رفت. روی صندلی نشست. نفهمید چرا وسط این همه ماجرا، امشب فقط آن چند خاطره کوتاه با مهرزاد، برایش تداعی می‌شد. مهرزاد وسط زندگی‌اش مثل یک شهاب سنگ بود. نور داده بود و خاموش شده بود. حالا، جایی از زندگی که هرگز فکر نمی‌کرد، دوباره پای مهرزاد به زندگی‌اش باز شده بود. دلیل بی‌قراری‌اش را نمی‌دانست. یاد وقتی افتاد که مهرزاد زنگ زد: «مهرزادم. اگه امکان داره چند دقیقه تشریف بیارید پایین یه کار کوچیک باهاتون دارم.» بیهوده ضربان قلبش بالا رفته بود. «مگه چی گفت که مثل دختر بچه‌ها دست و پاتو گم کردی؟! خاک بر سرت فیروزه انقده تابلو بودی که حتی سینا فهمید!» دست به پیشانی‌اش کوبید: «وای دیگه چرا به تته پته افتاده بودم؟!... اصلاً خوب شد که سینا رفت! باید بفهمه که من مرد دارم. خب که چی؟! مگه چی می‌خواست بگه؟! لابد منظوری داره که پول‌ها رو از ما نمی‌گیره... بی‌خود... فردا بهش زنگ می‌زنم باهاش اتمام حجت می‌کنم. دیگه هم نمی‌خوام ببینمش... همین. سینا رو باهاش طرف حساب می‌کنم...» چند ضربه آرام به دو طرف صورتش زد: «چته؟! هزیون می‌گی... کی گفته حالا اون به تو فکر می‌کنه؟! اصلاً چرا باید به من فکر کنه؟!» حس گناه رهایش نمی‌کرد. زندگی پر فراز و نشیبش تند تند و نامنظم از ذهنش گذشت. امیدی که به زندگی با امیر بسته بود و امیدی که سایه بر سرنوشتش انداخت و از خوشبختی ناامیدش کرد... رسید به شب شوم مرگ امید. فکری مثل خوره به مغزش افتاد: «اگه مهرزاد قبل از عقد با امید، ازم خواستگاری کرده بود...» احساس خفگی‌اش با هوای آزاد هم رفع نشد. به گلویش چنگ زد. دست روی دهانش گذاشت. صدای هق هقش را در گلو خفه کرد. در خودش جمع شد. چند دقیقه همانطور اشک ریخت. یکدفعه سرش را از زانو برداشت. اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد. داخل رفت. از گوشه پیشخوان، قرآن کوچکش را برداشت. روی لب‌هایش گذاشت. به سینه‌اش فشار داد: _اگه همه این اتفاقات تلخ زندگی، برای این بوده که من به قرآنت برسم، ارزشش رو داشته... فقط حیف که دیر به این نقطه رسیدم! حیف که به خاطر ندونستن، زندگیم رو خراب کردم و اسیر اون همه خرافات بودم... دوباره قرآن را بوسید. بسمﷲ گفت و لای آن را باز کرد. اول صفحه آیه صد و چهارده سوره طه آمد. سرش را بلند کرد و از حفظ خواند: «فَتَعَٰلَى ٱللَّهُ ٱلۡمَلِكُ ٱلۡحَقُّۗ...» به آیه صد و بیست و چهار رسید. اشک امانش نداد. ترجمه آیه را از بر خواند: «و هر كس از ياد من اعراض كند همانا (در دنيا) معيشتش تنگ شود و روز قيامت نابينا محشورش كنيم» قرآن را به سینه‌اش فشار داد. به سجده افتاد. صدای باز شدن قفل در آمد. سر از سجده برداشت. سینا لای در، روبرویش ایستاد. قدری به مادرش زل زد: _چیزی شده؟! چشمان پف کرده و قرمز فیروزه، او را نگران کرد: _مامان خوبی؟! _داشتم قرآن می‌خوندم. سینا خودش را کنار مادر رساند: _ پول‌ها رو چی‌ کار کردی مامان؟! زنگ زدی؟ منتظر جواب مادر نماند: _به نظرم بدیم به خاله فهیمه بهش بده. فیروزه سرش را بالا آورد: _نه دیگه فایده نداره. فردا خودت بهش زنگ بزن بگو می‌خوام ببینمت. بهتره به روش خودش باهاش رفتار کنیم. صبح با صدای سینا بیدار شد: _مامان مگه نمی‌ری کارگاه؟! _امروز می‌خوام بمونم خونه. ناهار خاله رؤیا رو دعوت کردم. بعد از چند ماه یه روزم برم مرخصی. صورت مادرش را بوسید: _پس یه غذای خفن درست کن. بعد از چند ماه، یه روزم یه چیز درست و حسابی بخوریم. کارت بانکی را از جیبش درآورد و کنار فیروزه گذاشت: _این کارت هر چی خواستی... دوباره کارت را برداشت: _اصلاً ولش کن یه برنج چلو درست کن. بعد از مدرسه، خودم چند دست کوبیده می‌گیرم. فیروزه از روی تشک بلند شد: _نه مامان کوبیده خیلی گرون درمیاد. به جاش یه کیلو گوشت بخر، چند تا غذا میشه درست کرد. کارت را در جیبش گذاشت. دستش را در هوا پرت کرد: _ولش کن بابا. ستیا خیلی وقته می‌گه کباب. بعد از چند ماه یه روزم ولخرجی. _اصلاً من اشتباه کردم بعد از چند ماه مرخصی گرفتم! می‌رم سر کار لااقل پول کوبیده درآد. سینا با لبخند برگشت: _دویست میلیون پول بی‌زبون زیر بالشت قایم کردی، یه کوبیده نمی‌دی به ما؟! _از دست تو... سینا با صدای بلند خندید. _راستی برا آقا مهرزاد هم یه فکری کردم...
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری126 #نا_آرام دستش را از زیر سر ستیا بیرون آورد. روی پهلوی چپش چرخید. چشم‌ها
رؤیا زودتر از بچه‌ها رسید. _سلام بی‌معرفت. من هی باید بشینم دعا کنم شوهرت بره مأموریت که یه سر به من بزنی؟! رؤیا خندید و فیروزه را در بغلش فشار داد. به دور و بر نگاه کرد: _پس این خوشگله کجاس؟ _مدرسه است. الان‌ها با سینا پیداشون می‌شه. بشین تعریف کن ببینم چه خبر؟ _من می‌خوام جفت شوفاژ بشینم دارم یخ می‌زنم. فیروزه به بخاری خاموش نگاه کرد: _چه خبرته شب چله رو آوردی؟! انقدر هم سرد نشده هنوز. رؤیا چشم و ابرویی بالا انداخت و دست به شکمش کشید: _من که سردم نیست. یکی دیگه سردش شده. فیروزه چشمانش را گشاد کرد و با لبخند بزرگی بغل رؤیا پرید. _یواش خانم می‌دونی چقدر این فسقلی گرون پامون دراومده؟ فیروزه با عجله یک پتو و متکا برای رؤیا کنار بخاری پهن کرد: _پس واسه این رفته بودین اصفهان؟ _نه بابا. همین مرکز رویان تهران بودیم. اصفهان رو همینطوری رفتیم آخرین ماه عسل قبل از دردسر بزرگ. هر دو خندیدند. _چه خبر از فرانک؟ هنوز بچه‌دار نشده؟ فیروزه چشم از رؤیا برداشت: _هو اونم همش می‌گه ما خودمون بچه‌ایم. رؤیا سر تکان داد: _ای بابا. _فهیمه همیشه بهش می‌گه به من نگاه کن که چقدر دنبال دوا و درمون رفتم. اما گوش نمی‌ده. _منم اینطور بودم. حرف هیچکس رو گوش نمی‌دادم... حالا ایشالله براش مشکلی پیش نیاد ولی آدم تا جوونه حال و حوصله بچه داری رو داره. رؤیا این را گفت و هر دو ساکت شدند. یکدفعه رؤیا رو به فیروزه پرسید: _خیلی خب تو تعریف کن ببینم چه خبر از آقا مهرزاد؟ خنده روی لب فیروزه ماسید: _بذار یه چای برات بریزم. بلند شد. رؤیا دستش را چسبید: _بشین در نرو چایی نمی‌خورم. برا بچه خوب نیست. سعی کرد او را منحرف کند: _خب بگو چی میلته برات بیارم... رؤیا مردمکش را بالا برد: _اوم... الان فقط میل دارم بدونم این آقا مهرزاد بالاخره ازدواج کرده یا نه؟ الان چند ماهه دارم از فضولی می‌میرم. فیروزه را روی پتو نشاند: _یالا بگو پنجشنبه خونه فهیمه چی شد؟! فیروزه لبخند ملایمی زد. هر چه از فهیمه شنیده بود را برای او تعریف کرد: _ ...بعد از اون هم، دیگه ازدواج نکرده. رؤیا با شنیدن ماجرای مهرزاد ابروهایش را بالا برد: _عجب! از گوشه چشم به فیروزه نگاه کرد: _بنده خدا چه بدشانسه! فیروزه چشمانش را از او قایم کرد: _دیروز اومده بود اینجا هر چی پول بهش دادیم، گذاشت کف دست سینا. سینا هم گیج، نگاه نکرده ببینه چی داده دستش. حالا از دیشب داریم فکر می‌کنیم چطور پول‌ها رو بهش برگردونیم. رؤیا بی‌مقدمه گفت: _می‌گم شاید منظوری داره! فیروزه تند تند پلک زد و به این ور و آن ور نگاه کرد: _بذار یه آبی لااقل بیارم. صدای باز شدن در او را نجات داد. ستیا داخل شد. سینا پشت سر او، با پا در را بست. از هشت سیخ کبابی که سینا خریده بود، سه سیخ باقی ماند. فیروزه دور از چشم رؤیا، در آشپزخانه سینا را گیر آورد: _نگفتم زیاد نخر؟! رفتی برا ستیا هم دو سیخ خریدی؟ سینا با لبخند از مادرش جدا شد: _مگه خراب میشه؟! بذار یخچال خودم می‌خورم. _وایسا. برا آقا مهرزاد چی کار می‌کنی؟ سینا گوشی‌ مادرش را از روی پیشخوان برداشت: _اوه خوب شد گفتی. شماره‌اش کدومه؟ مهرزاد بعد از دو، سه بوق جواب داد: _سلام حال شما؟ فیروزه گوشی را روی بلندگو گذاشت. سینا فوری گفت: _ممنون من سینا هستم. پسر خانم بها... _به به آقا سینای گل! درخدمتم. به طرف مادرش چشم چرخاند و شروع به صحبت کرد: _می‌خواستم ببینمتون... امروز محل کارم ببینمت‌تون؟ واسه شب، یعنی شام. فیروزه با سر پسرش را تأیید کرد. _اِ...م... چیزی شده؟! _نه. فقط خواستم... با هم... گپ بزنیم. _آقا سینا اگه قضیه پوله... _نه نه نه. شما بیاین حالا... _اگه قراره گپ بزنیم، به روی چشم. فقط اینکه... الان فرودگاهم. دارم می‌رم دبی. سینا به مادرش نگاه کرد. فیروزه با ایما و اشاره لب زد. سینا با تته و پته گفت: _با باشه. به سلامتی. پس ببینمتون... دفعه دیگه. _حتماً. به محض اینکه برگردم تهران خبرت می‌کنم.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری127 #منظور رؤیا زودتر از بچه‌ها رسید. _سلام بی‌معرفت. من هی باید بشینم دعا
نتوانست کلید را از کیفش درآورد. با دست پر از خرید، دکمه زنگ را زد: _سینا مامان برس که دستم افتاد. کیسه‌های خرید را از فیروزه گرفت. با لبخند بزرگی تعریف کرد: _مامان امشب با آقا مهرزاد قرار گذاشتم. پول‌ها رو آماده کن. خواب از سر فیروزه پرید: _آقا مهرزاد؟! مگه چند روز پیش نگفت دارم می‌رم دبی؟! _آره ولی قبل از ظهر زنگ زد گفت تازه برگشته... فکر کنم از فرودگاه زنگ زد. سرش گیج نمی‌ره انقده می‌ره و میاد؟! فردا هم دوباره می‌خواد برگرده دبی. فیروزه هیچ نگفت. در خانه را به داخل هول داد. ستیا جلوی او پرید: _سلام چی میل دارید براتون درست کنم؟ فیروزه با لبخند به او نگاه کرد: _دست شما درد نکنه. به آشپزخانه رفت و خریدها را روی پیشخوان گذاشت. ستیا با سینی‌ای از فنجان و قوری کوچک چینی جلویش ظاهر شد: _براتون قهوه آوردم تا خستگی‌تون بیرون بره. فیروزه خم به ابروهایش آورد: _اینا از کجا مامان؟ ستیا به میز جلوی مبل اشاره کرد: _دیدیدینگ... روی میز یک دست بشقاب و قابلمه عروسکی چینی با گل‌های صورتی چیده شده بود. جلوی هرکدام از عروسک‌های ستیا روی مبل، یک فنجان بود. از فکر فیروزه گذشت شاید کار مادرش یا حتی امیر باشد. قبل از اینکه چیزی بپرسد، ستیا به تلویزیون اشاره کرد: _اونم مال داداش سیناس. پی سی فای. سینا کیسه‌های دستش را روی زمین کنار مادرش گذاشت. رو به خواهرش گفت: _خیلی حرف می‌زنی. برو بازی‌تو کن. فیروزه به پاکت مقوایی که ستیا گفت، زل زد. _آقا مهرزاد زنگ زد گفت:... * _اگه اجازه می‌دی چند دقیقه بیام دم در کارت دارم. نمی‌دانستم چه بگوم. گفتم: _بـ بفرمایید. خیلی زود رسید. به ستیا چیزی نگفتم. همین که آقا مهرزاد را دید، پشت سرم قایم شد. _تو که هنوز از من می‌ترسی. آقا مهرزاد این را گفت و ستیا شروع به گریه کرد. از صندوق ماشین یک جعبه درآورد. کمی با ستیا شوخی کرد و جعبه را به او نشان داد. با دیدن بشقاب و قوری عروسکی، اشک ستیا بند آمد. جعبه را گرفت و همان پشت سرم ایستاد. _برای چی زحمت کشیدین؟! نیازی نبود. حرف در دهانم بود که یک پاکت درآورد و به طرفم گرفت: _قابل شما رو نداره. خواستم شب بیارم همراهم، یادم افتاد گفتی محل کارت دعوت کردی. فکر کردم شاید جلوی همکارهات درست نباشه. همین‌طور به دهانش زل زدم. نمی‌دانستم چه بگویم یا حتی باید کادوها را قبول کنم یا نه. _مـ ممنون. ای بابا... چه کاریه؟! _فقط دیگه ببخشید ندادم دست خاله فهیمه بهتون بده! از این حرفش سرم را پایین انداختم. روی بازویم زد و با خنده بغلم کرد. _حالا شب کجا باید بیام؟! گفته باشم از دیشب چیزی نخوردم... انتظار این حرف را نداشتم. خنده‌ام گرفت. گفتم: _موقعیت براتون می‌فرستم. _موقعیت رو ول کن. کی می‌ری سر کار؟ خودم بیام دنبالت... * _حالا ایشون لطف کردن بی‌مناسبت کادو آوردن، تو چرا قبول کردی؟! _مامان باور کن خیلی اصرار کرد. وقتی اومدم بالا دیدم چیه هنگ کردم. همون موقع زنگ زدم بهش گفتم من قبول کنم مامانم نمی‌ذاره اما قبول نکرد پس بگیره. گفت خودم با مامانت حرف می‌زنم. زیر چشمی به سینا نگاه کرد: _حالا چی هست؟ مردمک چشم سینا یک دور چرخید. آب دهانش را قورت داد و گفت: _پی اس فایو. لبش را گاز گرفت و منتظر عکس العمل مادرش ماند. فیروزه پلاستیک میوه‌ها را در سینک رها کرد. چشمانش گرد شد. به صورت سینا خیره شد. صدایش از حد معمول بالاتر رفت: _سینا... همین الان این چیزایی که ستیا بدون اجازه باز کرده بذار سر جاش و همه رو ببر پس بده. سینا با خنده عقب رفت: _خیلی خب چرا عصبانی می‌شی؟! من که گفتم بازش نکردم. _پس چرا ستیا باز کرده؟! _کلی گریه کرد. منم حوصله‌شو نَدا... شروع به شستن میوه‌ها کرد: _منم حوصله ندارم. سریع جمعش کن. تا آمدن مهرزاد، ستیا به خاطر از دست دادن اسباب بازی‌اش گریه کرد. سینا کادوها را پایین برد. چند دقیقه بعد با همان‌ها برگشت: _مامان قبول نمی‌کنه. میگه هدیه رو که پس نمی‌دن. ستیا در بین اشک، لبخند زد. فیروزه چادر گل ریز قهوه‌ای‌اش را سر کرد. پاکت‌ها را از سینا قاپید و پایین رفت. سینا و ستیا دنبالش رفتند. مهرزاد کنار ماشین شاسی بلند مشکی‌اش ایستاده بود. با دیدن فیروزه جلو آمد. بدون اینکه به او نگاه کند، سلام و احوالپرسی کرد. _الحمدالله، ممنونم... آقا مهرزاد از شما به ما زیاد رسیده... هنوز حرفش تمام نشده بود که صاحب خانه از کنار فیروزه بیرون آمد. چشمانش بین او و مهرزاد دو دو زد. سرش را به نشانه سلام تکان داد. نفس فیروزه بالا نیامد. آب دهانش را همزمان با سلام قورت داد. چشم از او برنداشت. روزی که قرارداد را نوشته بود از ذهنش گذشت...
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری128 #بی‌_مناسبت نتوانست کلید را از کیفش درآورد. با دست پر از خرید، دکمه زنگ
روزی که قرارداد را نوشته بود، از ذهنش گذشت: _ببین خانم من مارگزیده‌ام. به خودم قول داده بودم زنِ تنها نشونَم. مخصوصاً که زن و بچه‌ام اینجان. _تنها که نیستم. مادر و بچه‌ها... _قبلی هم تنها نبود، با دخترهاش سه تایی... لااله‌الاﷲ... روی پایش زد: _به خاطر اون ماجرا دو ساله خونه رو به کسی اجاره ندادم. اگه آقا بهادری ضمانت‌تون رو نمی‌کرد... امیر وسط حرفش پرید: _ دمت گرم آقای سعادت. خدا از آقایی کمت نکنه. جبران می‌کنم. آقای سعادت سرش را پایین انداخت: _آقا از شما به ما رسیده. به فیروزه نگاه کرد: _همشیره اگه این شرایط رو امضا می‌کنی، بسمﷲ. فیروزه کاغذ را از او گرفت و شرایط اجاره خانه را زیر لب خواند: «۱. هیچ مرد مجردی حق رفت و آمد حتی دم در ساختمان را ندارد. ۲. در صورت هرگونه رفت و آمد مشکوک، بلافاصله این قرارداد فسخ و مستأجر حداکثر ده روز برای تخلیه خانه زمان دارد.» * نگاه‌های آقای سعادت، دل فیروزه را از جا کَند. سینا رسید. متوجه نگاه‌های خیره مادرش شد. آن طرف خیابان آقای سعادت را دید: _اوه اوه. به طرفش دوید: _آقا سعادت... سلام خوبین؟ عمو مهرزاد هستن اومدن دنبالم با هم بریم سر کار. می‌خواین با دایی امیر تماس بگیرین، خودتون بپرسین. _باشه حتماً تماس می‌گیرم اما قرارمون این نبود. سینا دست به سینه گفت: _چشم همین الان می‌ریم خیالتون راحت. با دو برگشت. رو به آقا مهرزاد عذرخواهی کرد: _ببخشید این صاب خونه ما کمی گیره! اگه اشکالی نداره بریم تو ماشین شما حرف بزنیم. رو به مادرش کرد: _هان مامان؟! فیروزه ناچار سر تکان داد: _من برم چادرمو عوض کنم تا اینم بره. مهرزاد و سینا سوار ماشین شدند. فیروزه از پنجره آقای سعادت را دید که سوار سورن پلاس سفیدش شد و رفت. ستیا ول کن نبود: _مامان دیگه می‌تونم برا خودم برش دارم؟!... اجازه می‌دی بازی کنم؟!... دیگه آقا مهرزاد نمی‌بره اسباب بازی‌مو؟! فیروزه سرش را از پنجره کنار کشید. جعبه‌های کادویی آقا مهرزاد را از جلوی ستیا برداشت. _مامان کجا می‌بریشون؟! بغض کرد. فیروزه برگشت: _بس کن. اسباب بازی ندیده‌ای؟! خودم مثلش رو می‌خرم برات. زشته. جعبه را به طرفش گرفت: _بگیر. خودت پس می‌دی به آقا مهرزاد و ازش عذرخواهی می‌کنی. چانه ستیا لرزید. سرش را پایین انداخت و مثل شکست خورده‌ها، جعبه را گرفت. دم در فیروزه همه جا را خوب پایید. چادرش را تنگ گرفت و در عقب هایما S7 را باز کرد. مهرزاد لبخندی زد و پایش را روی گاز فشار داد. _اینجا نمونیم بهتره. فیروزه به در ماشین چسبیده بود و از شیشه دودی بیرون را تماشا می‌کرد. غرق افکار خودش بود: «خاک بر سرت فیروزه باز گَند زدی! چرا من عقلم رو دادم دست این بچه؟! اشکال نداره خودم باهاش حرف بزنم بهتره... آخ چقدر زشت شد! نکنه سعادت جوابمون کنه... باید به امیر زنگ بزنم. چی بگم؟! همه‌اش تقصیر این سیناس. هی من می‌گم بزرگ شده، عاقل شده... یه تنبیه درست و حسابی می‌خواد...» _ستیا خانم هنوز با من قهره؟! ستیا با لب و لوچه آویزان، جعبه هدیه‌اش را از بین دو صندلی، جلو داد: _بفرمایید نمی‌خوامش. فیروزه به شانه دخترش دست کشید: _معذرت خواهی کن که بازش کردی. مهرزاد از آینه عقب را نگاه کرد. فیروزه در دیدش نبود. یک لحظه به عقب برگشت: _آخه... این چه کاریه؟! گناه داره بچه... نکنید این کار رو... _اگر به فکر بچه‌این، شما این کار رو نکنین لطفاً. _من می‌خواستم ذهنیتی که از من داشت از بین بره. _دست‌تون درد نکنه اما سینا هم بچه اس؟! اون هدیه دفعه پیش هم زیاد بود. ما به اندازه کافی زیر دِین‌تون هستیم. مهرزاد سری تکان داد: _لااله‌الاﷲ... _راست می‌گه مامانم. تازه پول‌ها هم پس فرستادین. مهرزاد از گوشه چشم به سینا نگاه کرد: _قرار بود حرف پول‌ نباشه آقا سینا. _آخه حرف یه میلیارد پوله. _من یه نذری داشتم، اداش کردم. بگو کدوم طرف برم؟ _همین رو مستقیم برید، دو چهار راه دیگه سمت راست. محل کار سینا یک مغازه بزرگ فست فود بود. کف آن با سرامیک‌های سفید و قرمز به صورت شطرنجی پوشانده شده بود. ستیا لی‌لی‌کنان به طرف مبلمان سفید و قرمز رفت. سینا به همکارانش سلام کرد و با اشاره به مادرش و مهرزاد گفت: _اینم مهمونای ویژه من. یکی از همکاران سینا از پشت پیشخوان بیرون آمد. برخلاف بقیه، روپوشی طوسی تنش بود. مهمانان سینا را به طبقه بالا دعوت کرد. از پله‌ی مارپیچ آهنی بالا رفتند. مبلمان طبقه بالا مشکی و قرمز بود. به انتخاب ستیا یک میز را انتخاب کردند. سینا با روپوش سفید نواردوزی قرمز آمد. منو را روی میز گذاشت. ستیا فریاد زد: _آخ جون پیتزا! با رفتن سینا، بین فیروزه و مهرزاد سکوت برقرار شد. _ستیا بریم دست‌هات رو بشورم. _من خودم بلدم نمی‌خواد بیای. بعد از چند ثانیه سکوت، مهرزاد پرسید: _عمو و عمه‌های بچه‌ها که دیگه مشکلی درست نکردن؟
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری129 #قرارداد روزی که قرارداد را نوشته بود، از ذهنش گذشت: _ببین خانم من مارگ
_نخیر... البته به لطف شما... اما... اینکه این پول‌ها رو از ما قبول نمی‌کنید، باعث شده به من بربخوره. مهرزاد یک لحظه سرش را بالا آورد و به فیروزه نگاه کرد: _این چه حرفیه می‌زنید؟! با وجود اینکه دوست نداشتم اینو بگم اما... گفتم که... یه نذری رو ادا کردم. فیروزه فقط به او نگاه کرد و ساکت ماند. _باور نمی‌کنید؟! _من جسارت نمی‌کنم. ستیا از دستشویی برگشت: _مامان هنوز پیتزای منو نیوردن؟! _بشین الان داداش برات میاره. مهرزاد صحبتش را اینطور ادامه داد: _حقیقتش یه اتفاق بدی داشت برای شرکت می‌افتاد. من نذر امام رضا (علیه‌السلام) کردم؛ اگر بخیر بگذره، به اولین کسی که به کمک نیاز داره، هدیه کنم. نگاه او و فیروزه با هم تلاقی کرد. مهرزاد نفس عمیقی کشید و آرام لب زد: _نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم! سرنوشت، قضا و قدر یا... شاید هم لطفِ... _خسته که نشدین؟! سینا با صدای بلند مانع شنیدن حرف مهرزاد شد. فیروزه به مغزش فشار آورد: «منظورش از این حرف‌ها چیه؟! شاید می‌خواد ترحّمش رو توجیه کنه! سرنوشت؟! نکنه از من توقعی داره! خاک بر سرم! چرا من اینجام؟! مردم چه فکری می‌کنن در موردم؟! اصلاً مردم رو ول کن؛ بیچاره تو دو تا بچه داری که فقط باید به اونا فکر کنی. وای آقای سعادت رو بگو! فرداس که زنش بیاد دم در... بدبخت شدم! باید زنگ بزنم به... نه همین الان باید بگم مامان برگرده خونه...» _برای مامان توضیح دادم. با صدای مهرزاد، فیروزه به خودش آمد. سینا به مادرش نگاه کرد: _پروژه شکست خورد؟! _کدوم پروژه؟! چشمان فیروزه بین سینی غذا و سینا دو دو زد. سینا پیتزای بزرگی جلوی خواهرش گذاشت. _داشتیم آقا سینا؟! من با شما تریپ رفاقتی اومدم، بعد شما پروژه‌ای جلو میای؟ سینا از لحن مهرزاد خنده بلندی کرد. ظرف مسی بزرگی روی میز گذاشت. دو همبر با تزیین ژامبون در وسط، چند تکه مرغ سخاری و سیب زمینی کبابی و قارچ سخاری و چند کوکتل کبابی دور و بر آن بود. دو ظرف سالاد سزار و چند ظرف کوچک از سس‌های مختلف روی میز چید: _سینی ویژه مخصوص مهمون ویژه. دو انگشت شصت و اشاره را به هم چسباند: _اینو به سبک خودم چیدم. فیروزه نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت: _چقدر هنر کردی مادر! یعنی فسنجون پیش این غذا کم میاره. پس نون سنگکش کو؟! سینا پا به زمین کوبید: _مامان حالا آبروی ما رو نبر. مهرزاد لبخند بزرگی زد: _دستت درد نکنه. من سالاد سزار خیلی دوست دارم. _حالا اینا رو با چی باید خورد؟! نه نون آوردی نه چنگال. سینا با دست به پیشانی‌اش کوبید: _اوه... الان میارم. مهرزاد رو به فیروزه گفت: _باید یه بار فسنجون مامانم رو بخورید البته مهری هم خوب... فیروزه به پیتزای ستیا ور رفت. فکر کرد: «چرا باید فسنجون مامانش رو بخورم؟ مگه قراره این رابطه تا کجا ادامه پیدا کنه؟! باید یه کاری کنم که باب این رفت و آمدها بسته بشه. وای خدا نجاتم...» _مامان دست نزن خب. سینا با نان برگشت. فیروزه فکر کرد کاش سینا همین جا می‌ماند: _مامان جان پس خودت چی؟ _من... فعلا پایین کمی کار دارم. شما مشغول شین کمی دیگه میام. _قرار بود خودت صحبت کنی. سینا در حال رفتن گفت: _میام حالا شما شام‌تون رو بخورید. _ظاهراً این پروژه سر دراز داره. فیروزه خیلی خشک و جدی جواب مهرزاد را داد: _منم خیلی علاقه‌ای به کش اومدن این قضیه ندارم. مهرزاد به تته پته افتاد: _نـ نه. مـَ من منظورم این بود که... اِم... با توضیحات من دیگه... حـَ حرف پول کش پیدا نکنه. _حرف پول وقتی تموم می‌شه که بدهی ما به شما تسویه بشه. لطف کنید یه شماره حساب بدین تا ما دیگه به شما زحمت ندیم. مهرزاد خنده‌ای کرد و سر تکان داد: _انگار حرف‌های منو باور نمی‌کنید! _به محض اینکه ارثیه‌ام رو بگیرم، باهاتون تسویه می‌کنم. _مامان عمو مهرزاد نمی‌خواد منو ببره پیش عمه. مهرزاد و فیروزه به ستیا نگاه کردند. _خداروشکر! بالاخره اینجا یه نفر حرف منو فهمید. فیروزه لبش را تر کرد: _من دوست ندارم زیر دِین هیچکس باشم. درضمن... نمی‌خوام به خاطر این قضیه، اِم... مدام این رفت و آمدها تکرار بشه... دستی به چادرش کشید: _نه در شأن منه و نه در شأن و شخصیت شما. برجستگی گلوی مهرزاد پایین و بالا شد. نان باگت دستش را تکه کرد. همان را یک تکه دیگر. این کار را ادامه داد. _چرا سینا نمیاد... فیروزه بلند شد. به دنبال سینا از پله پایین رفت: _یه جعبه بده برا پیتزای ستیا. من دارم می‌رم. خودت برو باهاش حرف بزن. سینا چشم‌هایش را گرد کرد: _کجا می‌ری؟! مامان من نمی‌دونم چی‌کار کنم! دیدی که هیچ طوره قبول نمی‌کنه. فیروزه کیفش را باز کرد. پاکت دلارها را درآورد: _خواهش می‌کنم دیگه اینا رو خونه نیار. بگو برا یه نیازمند خرج کنه. ما بهش نیاز نداریم. _مطمئنی؟! با اخم به چشمان پسرش زل زد. سینا پول‌ها را گرفت و چشم از مادرش برداشت: _خیلی خب...
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری130 #ضربت _نخیر... البته به لطف شما... اما... اینکه این پول‌ها رو از ما قبو
_سینا... اینا چیه باز با خودت آوردی؟! سینا پاکت‌های کادویی مهرزاد را زمین گذاشت: _مامان دیگه اینا رو نتونستم بهش پس بدم. ستیا به طرف برادرش دوید: _آخ جون قوری و فنجون خوشگلم! سینا رو به مادرش توضیح داد: _راضیش کردم پول‌ها رو بگیره اما گفت هدیه‌ها رو پس نمی‌گیرم. اتفاقاً بهش گفتم مامانم با اینا رام نمی‌ده؛ فیروزه به طرف آشپزخانه حرکت کرد. _گفت بگو: «شأن و شخصیت شما برام خیلی ارزشمنده، کاری نمی‌کنم که پایین بیاد.» با شنیدن این کلمات، ایستاد. رو به سینا کرد: _خودش اینو گفت؟! _بله دقیقاً عین جمله‌اش بود. ستیا با جعبه سرویس آشپزخانه پیش مادرش رفت: _مامان می‌تونم نگهش دارم؟! با چشمان کودکانه‌اش به او زل زد و سر کج کرد. دو دستش را در هم گره داد و زیر چانه‌اش گذاشت: _خواهش می‌کنم! فیروزه لبخندش را قایم کرد: _به شرطی که تو اتاق بازی کنی، مشقت هم به موقع بنویسی. _آخ جون! جونمی جون... بالا و پایین پرید و مادرش را سفت بغل کرد. جعبه اسباب بازی را دو دستی گرفت و به اتاق ته راهرو رفت. فیروزه لبخندش را پیش سینا رو کرد. سینا آب دهانش را قورت داد: _من چی؟ فیروزه سراغ قوری در حال دم رفت: _تو هم به شرطی که به درست لطمه نخوره. سینا چشمانش را درشت و ریز کرد. به طرف مادرش رفت. با احتیاط شانه او را بوسید: _قربونت برم که مهربونی. اصلاً می‌خوام بفروشمش هر چی که شما دوست داری بخرم. فیروزه ابروهایش را بالا برد: _لازم نکرده. کسی هدیه رو که نمی‌فروشه. صورت سینا کش آمد: _یعنی نگهش دارم برا خودم؟! _گفتم که اول درس بعد بازی. در ضمن جلوی دوست و آشنا هم درش نمیاری. ایندفعه پرید و صورت مادرش را بوسید. _یواش بچه... آخ سوختم! سینی را روی میز گذاشت و به سینا اشاره کرد که بنشیند: _بیا بشین سیر تا پیاز رو باید برام تعریف کنی ببینم چی شد که آقا مهرزاد پول‌ها رو قبول کرد. سینا کنار مادرش نشست. فیروزه یک لیوان جلویش گذاشت. _ممنون چای نمی‌خورم. _چای نیست، دمنوشه. باید بخوری این چیزها که خوردی، بشوره. _وای مامان باز تریپ طبی زدی؟! _تریپ طبی نیست حقیقته. خودت که تأثیرش رو دیدی. رو درس تمرکز نداشتی، اون فوبیاهای ستیا... الان ببین خودش تنها داره تو اتاق بازی می‌کنه. سینا لیوان دمنوش را برداشت: _آره واقعاً. دم این استادتون گرم. _خیلی خب تعریف کن؛ با جزئیات... *** بعد از رفتن مامان، پیش آقا مهرزاد رفتم. خیلی بهم ریخته بود: _چی شده؟! مامانم حرفی زده ناراحت شدین؟! لبخندی زد و سر تکان داد: _خداقوت! پاکت پول‌ها را از جیب روپوشم درآوردم. نفسش را بیرون داد و سرش را برگرداند: _هوف... مادر و پسر گیر دادین هان. _ببین آقا مهرزاد تو رو هر کی دوست داری، این پول‌ها رو بردار. اصلاً بنداز تو خیابون، بده به یه نیازمند. فقط منو از شرش رها کن. سرش را تکان داد. حس کردم اگر بیشتر ادامه بدهم قبول می‌کند: _باور کنید اگه با اینا برم خونه، باید تو خیابون بخوابم. _به یه شرط. ظاهراً تیرم به هدف خورد. _اینکه دیگه پول برا من نیاری. وگرنه رفاقت‌مون خراب می‌شه. شانه‌هایم را بالا بردم: _اِم... نمی‌تونم قول بدم... _پس هیچی دیگه. ابروهایم را بالا دادم: _این موضوع به من ربطی نداره. طرف حساب شما مامانمه. لبخند کمرنگی روی لبش نشست: _سنی نداری اما مثل یه مرد معامله می‌کنی. از تعریفش خوشم آمد و خندیدم. _می‌دونی سینا جان. تو منو یاد خودم میندازی... _از چه لحاظ؟! _غیرت و مردونگی که برای خانواده‌ات داری. آخه منم از بچگی، بابامو از دست دادم. البته خیلی کوچیک‌تر از ستیا بودم. _واقعاً؟! پلک‌هایش را روی هم گذاشت و تأیید کرد. مشتاق شنیدن داستان زندگی‌اش شدم. _بابای من کویت کار می‌کرد. من و خواهرم چهار سال‌مون بود که دوستش اومد خونمون. هر وقت بابا نمی‌تونست بیاد دوستش برامون پول می‌آورد. من از اون سال‌ها خاطرات زیادی یادم نیست اما این یکی مثل یک صحنه از فیلم، قشنگ تو خاطرم مونده. به گوشه میز زل زد: _از دیدن عمو مسلم خیلی خوشحال شدیم. چون بابا همیشه همراه پول، یه اسباب بازی هم برای من و مهری می‌فرستاد. مردمکش به سمت من چرخید و لبخندی گوشه لبش نشست: _پشت در سرک کشیدیم. این دفعه عمو مسلم با زنش اومدن داخل. لباس مشکی پوشیده بودن. یه ساک دستی جلوی مامان گذاشت. ما منتظر بودیم تا هدیه‌هامون از تو ساک بیرون بیاد. ایندفعه نه از پول خبری بود نه اسباب بازی. مامان پیراهن بابا رو در آورد و تو بغلش فشار داد. شونه‌هاش تکون خورد و صدای گریه‌اش بلند شد. هنوز لب‌های عمو مسلم رو یادمه وقتی با بغض گفت: «خدا رحمت کنه نعیم رو؛ مثل برادر بود برام...»
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری131 #یک_صحنه_از_فیلم _سینا... اینا چیه باز با خودت آوردی؟! سینا پاکت‌های ک
این را گفت و سرش را پایین انداخت. آب دهانم را قورت دادم و ساکت به او نگاه کردم. نمی‌دانستم چه عکس‌العملی نشان دهم. خودش ادامه داد: _بعد از اون زندگی ما خیلی عوض شد. من خیلی زود مرد شدم. دو طرف لبش کش آمد: _چند سال از تو بزرگ‌تر بودم که تو یه فرش فروشی تو بازار کار می‌کردم. یه روز عمو مسلم با خانمش از در اومد تو. منو نشناخت اما من با وجود سفیدی موهاش خوب شناختمش. جلو رفتم و سلام کردم. به چشمام نگاه کرد و کمی تأمل کرد. از دیدنم خوشحال شده بود و دعوتم کرد که همو ببینیم. روی صندلی جابجا شد: _ همون شب با پاترول سبزش منو برد یه رستوران و با هم گپ زدیم. گفت که چند ساله از کویت رفته امارات و اونجا مشغول کاره. دعوتم کرد تا باهاش برم. چشمانم گشاد شد: _یعنی بهتون پیشنهاد کار داد؟! _آره. مامانم راضی نمی‌شد تا اینکه یه خواستگار برای مهری اومد و از ترس جهیزیه ردش کرد. منم که فرصت رو مناسب دیدم از این قضیه سوءاستفاده کردم تا راضیش کنم. هر دو خندیدیم. _تو دبی با اِجلال آشنا شدم. بحرینی و هم سن و سال خودم بود. دو تامون تو انبار برای عمو مسلم کار می‌کردیم. اون چند سال بیشتر از من سابقه کار داشت و بهم همه چی رو یاد داد. سرم را خاراندم: _چطوری با هم حرف می‌زدین؟! خندید: _اولش با ایما و اشاره. البته اجلال انگلیسی هم خوب بلد بود اما من انگلیسیم در حد یِس و نُو و اوکی بود. صدای خنده‌اش در سالن پیچید: _ولی خب آدم تو شرایط نیاز، راحت‌تر چیز یاد می‌گیره. هم من عربی یاد گرفتم هم اجلال فارسی. لب و لوچه‌اش را آویزان کرد: _البته اون شاگرد ضعیفی بود. فارسی رو در حد بچه دو ساله یاد گرفت. به ساعتم نگاه کردم. گفت: _بریم؟! _اینجا رو مرتب کنم و اجازه بگیرم. داخل ماشین برایم از بالا و پایین‌های شغلش گفت: _بعد از ده سال کار کردن تو دبی با اجلال شریک شدیم و شرکت واردات و صادرات راه انداختیم. خیلی سختی کشیدیم تا بتونیم به یه جایی برسیم. چندین بار کل سرمایه‌مون رو از دست دادیم. اما هیچوقت ناامید نشدیم. تکیه‌مون هم همیشه به لطف خدا بوده... _اشتباه پیچیدی آقا مهرزاد. _من همیشه از اینجا میام درست نیست؟! _چرا ولی مستقیم بری سر راست‌تره. دم خانه از او خداحافظی کردم و پیاده شدم. یکدفعه پایین آمد و صدایم زد. در عقب ماشین را باز کرد: _کجا با این عجله آقا سینا؟! کادوهاتون یادت رفت. چشمانم را گرد کردم: _آقا مهرزاد نکنه کارگر مفتی لازم دارین، می‌خواید مامانم بیرونم کنه، منو ببرید. قاه قاه خندید: _فکر بدی هم نیست هان. کی میای ببرمت؟ _مامانم نمی‌ذاره وگرنه از خدامه. اخم کرد: _بشین بچه دَرسِت رو بخون. پاکت‌های هدیه را جلویم گرفت. سر کج کردم و به دستانش نگاه کردم: _من گیر کردم وسط شما و مامانم. هیچ کدوم‌تون هم کوتاه بیا نیستین. لبخند یک طرفه‌ای زد: _اول که من پول‌ها رو گرفتم. اما قرار نیست دیگه کادویی که دادم رو پس بگیرم... _خب این خیلی گرونه. _این اینجا خیلی گرونه اون‌ور قیمتی نداره. برجستگی گلویم پایین و بالا شد. پاکت‌ها را با بی‌میلی گرفتم: _فقط اینجا بمونید اگه مامانم انداختم بیرون لااقل با خودتون ببرید. از شوخی‌ام نخندید: _به مامانت بگو: «شأن و شخصیت شما برام خیلی ارزشمنده، کاری نمی‌کنم که پایین بیاد.» *** فیروزه دستی به صورتش کشید و به فنجان دمنوش خیره ماند. سینا از گوشه چشم مادرش را پایید: _چی بهش گفتین که ناراحت شده. فیروزه به خودش آمد. روی مبل جابجا شد: _چیزی نگفتم. با چشم و ابرو راهرو را نشان داد: _برو بخواب خیلی دیر شده. سینا با اعتراض گفت: _مامان فردا جمعه است... جمعه ظهر در کارگاه بود که امیر زنگ زد: _مهرزاد اومده بود؟! لب‌هایش را به داخل فشار داد و به خانم‌های دور و برش نگاه کرد. بلند شد و بیرون رفت: _آره دیروز سینا باهاش قرارگذاشته بود تا با هم برن محل کارش و این پول‌هایی که پیش ما داره بهش بدن.. من و منی کرد: _منم دم در بودم که آقای سعادت رسید. بهت زنگ زد؟ _اوهوم. می‌خواست مطمئن بشه مهرزاد عموی سیناس. کاش بهم یه زنگ می‌زدی می‌گفتی جریان چی بوده! فیروزه لب‌هایش را گاز گرفت: _انقده فکرم درگیر شد که یادم رفت. حالا چی شد؟ _نگران نباش اما بیشتر ملاحظه کنید. می‌دونی که... تذکر امیر روی قلبش سنگینی کرد. یک ماه بدون هیچ خبری از مهرزاد گذشت. فیروزه هر روز به فکر تازه‌ای برای پس دادن پول مهرزاد می‌افتاد. گاهی ناخودآگاه در گوشی‌اش دنبال پیامی از او بود: «اگر به من اهمیت می‌داد نباید با یه تشر زود جا می‌زد... خوبه بهش پیام بدم برام یه شماره حساب بفرست.» گاهی هم با سنگدلی از او یاد می‌کرد: «خیلی هم خوب شد که فهمید باید مراقب رفت و آمدهاش باشه. اصلاً چه معنی داشت هی دم خونه ما ظاهر بشه! نباید فکر کنه چون بهش بدهکاریم هر جوری اون بخواد باید به سازش برقصیم...» تا اینکه تلفنش زنگ خورد.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری132 #تذکر این را گفت و سرش را پایین انداخت. آب دهانم را قورت دادم و ساکت به
_سلام فیروزه جون خوبی گلم؟! بچه‌ها خوبن؟ چه خبر؟ چیکار می‌کنی؟ کجایی الان؟ مزاحم نیستم که؟ فیروزه تلفن را از روی گوشش برداشت و دوباره به شماره نگاه کرد: _ببخشید به جا نمیارم! _وای خودمو معرفی نکردم؟! ببخشید گلم! مهری‌ام. خواهر مهرزاد. چشمان فیروزه چهارتا شد: _بله عزیزم در خدمتم. _خواستم اگه مشکلی نداری برا جمعه عصر بهت زحمت بدیم... با مامان. هوم؟ فکر کرد: «مهری جمعه با مامان، برای چه کاری؟!» با کمی مکث جواب داد: _بـ بفرمایید منزل خودتونه عزیزم خوشحال میشم. تا جمعه هزار فکر به سرش رسید اما پس آوردن پول‌ها را در ذهنش بزرگ کرد. تلفن فهیمه را گرفت: _بعد از ناهار مامان رو بفرست. _مامان که تازه اومده پیش ما. الان صدای برهان و سبحان در میاد. _باشه بعدش ببریدش. من مهمان دارم. _کیه به سلامتی؟ _ام... راستش مهری خانم زنگ زد گفت با مامانش می‌خوان بیان... من فکر کنم باز این آقا مهرزاد می‌خواد به یه طریقی پول‌ها رو پس بده. _واقعاً؟! مگه چیزی گفتن؟! _نه ولی حدس خودم همینه وگرنه چرا باید بیان دیدن من؟! _اما من یادمه مصطفی گفت زنعمو چیزی نمی‌دونه از ماجرای تو و مهرزاد. فیروزه آب دهانش را قورت داد. نخواست به چیزی که در ذهنش بود، پر و بال بدهد: _خب... حتماً بهش گفته. رأس ساعت ۴بعدازظهر زنگ خانه به صدا درآمد. مادرش دکمه دربازکن را فشار داد. فیروزه نفس عمیقی کشید. برای چندمین بار خودش را در آینه داخل راهرو برانداز کرد. آستین بلند بلوز ساده و طوسی رنگش را پایین آورد و داخل دامن مشکی نیم کلوش مرتب کرد. موهای مشکی‌اش را خیلی ساده با گیره، پشت سرش بسته بود. چند تار موی سفید در شقیقه راست، توجهش را جلب کرد: «همین یک ماه پیش رنگ‌شون کردم.» _چی کار می‌کنی؟! اومدن. ضربانش بلند شد. جلوی در رفت. به آشپزخانه برگشت. سینی استکان‌ها را بلند کرد. استکان‌ها در سینی سر خورد. صدای سهیلا درآمد... مهری از آخرین باری که او را دیده بود، پخته‌تر و خوش چهره‌تر شده بود. اما همچنان نیمی از سیبی بود که مهرزاد نیمه دیگرش را می‌ساخت. موهای عسلی و رنگ شده‌اش به پوست سفید و چشمان عسلی او می‌آمد. زنعموی مصطفی خیلی شکسته‌تر از چیزی بود که فیروزه فکر می‌کرد. فیروزه جرئت نکرد سینی چای را جلوی آن‌ها بگیرد. جای خالی روی میز کنار ظرف میوه پیدا کرد و سینی را آنجا گذاشت. سهیلا نگاهی به دخترش کرد. قبل از اینکه فیروزه دست بزند، استکان‌ چای را برداشت. بالاخره احوالپرسی از دو خانواده ته کشید و سکوت بین چهار نفره‌شان حاکم شد. فیروزه هر چه به مغزش فشار آورد حرفی برای زدن پیدا نکرد. مادر مهرزاد بالاخره سکوت را شکست: _خب فیروزه خانم شنیدم دو تا بچه دارین. نمی‌بینم‌شون. فیروزه لب‌هایش را کش آورد: _بله. پسرم سینا که پیش پای شما رفت سر کار... ابروهای مادر مهرزاد را دید که رو به بالا رفت و گردی چشمانش بیشتر شد. _ستیا دخترم هم رفته خونه فهیمه با بچه‌هاش بازی کنه. _یعنی ماشاالله پسرت انقده بزرگه؟ مهری لبخند زد و سرش را پایین انداخت. _الان شونزده سالشه سال دیگه دیپلمش رو می‌گیره. سهیلا حرف دخترش را کامل کرد: _ماشاالله پسر جربزه دار و با غیرتیه. هم درس می‌خونه هم کار می‌کنه. مادر مهرزاد سرش را تکان داد. غب غب گلویش زیر تکان‌ سرش، تا خورد: _خدا رحمت کنه شوهرت رو! تصادف کرد؟ چشمان فیروزه بین جمع دو دو زد. در فکرش هزار حرف گذشت: «بگو آره... دروغ؟! مامان به دادم برس... چرا باید به یه غریبه جواب پس بدم؟! یعنی منظورش از این سؤالا چیه؟!...» مهری به دادش رسید: _مامان الان وقت این حرف‌هاست؟! مادرش برای او چشم ریز کرد: _ببخشید منظوری نداشتم! دست به پاکت دسته‌دار بغل پایش برد: _شنیدم خیاط خوبی هستی. ببینم با این پارچه چه می‌کنی. فیروزه هاج و واج پارچه گل‌دار سورمه‌ای را نگاه کرد: «یعنی برا پارچه این‌ همه هماهنگ کردن؟!» مهری با دیدن صورت فیروزه، بلند شد. پارچه را از مادرش گرفت و پیش فیروزه برد. رفت و آمدهای مادر مهرزاد به بهانه دوخت پیراهن، یکی، دو باری ادامه داشت. دفعه آخر، برای گرفتن لباس آمد: _به به! دست و پنجه‌ات درد نکنه. خیاطیت هم مثل خودته... خوشگل و تر و تمیز و همه چی تموم. فیروزه لبخندی زد و تشکر کرد. دست به کیف دستی‌اش برد: _حالا ازت می‌خوام به جای دستمزد اینو ازم قبول کنی... جعبه کوچک چوبی و زیبایی روی میز گذاشت. زبان فیروزه بند آمد: _حاج خانم من که اصلاً از شما دستمزد نمی‌گیرم... _باشه می‌دونم. این قضیه‌اش فرق داره. بازش کن تا بهت بگم. مهری جعبه را جلوی فیروزه گرفت و باز کرد. یک انگشتر طلا با تک نگین، جلوی چشم فیروزه برق زد. قبل از اینکه آن را بگیرد به مهری و مادرش نگاه کرد. @delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری133 #پارچه_گل‌دار _سلام فیروزه جون خوبی گلم؟! بچه‌ها خوبن؟ چه خبر؟ چیکار می
_وقتی مهرزادم بعد این همه سال گفت می‌خوام زن بگیرم، دنیا رو بهم دادن اما... مکثی کرد و ادامه داد: _ وقتی گفت با یه زن بچه‌دار می‌خواد ازدواج کنه، دنیا رو سرم خراب شد... چشم به فیروزه دوخت: _حقیقتش، تو این چند روز رفت و آمد به دلم نشستی... بچه‌هات هم خیلی با ادب و نجیبن. به دهان مادر مهرزاد زل زده بود. صدای قلبش بلندتر از بقیه صداها به گوشش رسید. مهری انگشتر را درآورد. دست فیروزه را گرفت: _به نیابت از مهرزاد. وقتی به خودش آمد که با انگشتر مهرزاد تنها بود: «انقده کمبود داری و عقده‌ای هستی که تا یه خواستگاری ازت کردن، قافیه رو باختی؟!» انگشتر را از دستش بیرون آورد. یاد ادامه حرف‌های مادر مهرزاد افتاد: «ایشاالله همین روزا که مهرزادم برگرده، خدمت می‌رسیم. مراسمات هم هر جوری که خودتون خواستین برگزار کنین. فقط من دلم میخواد...» بقیه حرف یادش نیامد چون هزار فکر به مغزش خورده بود: «هیچی نگو. باید بدونه از کی خواستگاری می‌کنه. پس من حق زندگی ندارم؟! چی می‌خوای از زندگی؟ خدا برات بس نیست؟ مگه خدا گفته تو بدبختی زندگی کن! ساکت شو...» انگشتر را داخل جعبه گذاشت و درش را بست. از جایش بلند شد. به آشپزخانه رفت. جلوی سینک ایستاد. دستکش‌هایش را پوشید. اشکش جاری شد. اسکاج را روی ظرف کشید. گلویش درد گرفت. بغضش را رها کرد. صدای هق هقش بلند شد. به عقب نگاه کرد. نخواست ستیا بیدار شود. اسکاج را ول کرد. دستکش‌ها را بیرون آورد. دست روی دهانش گذاشت. به بالکن رفت. سرش را روی میز گذاشت. آنقدر گریه کرد تا اشکش خشک شد. با صدای قفل در، بلند شد. صورتش را با دست پاک کرد. از بالکن بیرون آمد. جواب سلام سینا را با یک کلمه داد. نگاهش نکرد و از کنارش رد شد. از دستشویی برگشت. سینا را دید. سر جایش خشکش زد. _این چیه مامان؟! جعبه انگشتر دست سینا بود: _مال شماس؟! جعبه را از دستش قاپید: _مال مردمه اینجا جا مونده. با چشم مادرش را دنبال کرد... صبح بعد از رفتن بچه‌ها، تلفن را برداشت. _تویی فیروزه؟ خیر باشه اول صبحی! _دیروز مامان آقا مهرزاد اینجا بود... اتفاقات دیروز را برای خواهرش توضیح داد. _مسخره نکن! چی می‌گی؟! خواستگاری؟! _ببین فهیمه دیروز یهو هوش و حواسم پرید. میشه تو این انگشتر رو بهشون برگردونی؟ _وای خدای من! اصلاً باورم نمیشه! از اینکه به فهیمه گفت، پشیمان شد: _فهیم گوش کن... _یعنی زنعمو تو رو برا مهرزاد خواستگاری کرد؟! چشمانش را روی هم گذاشت: _ول کن خودم به مهری خانم زنگ می‌زنم. _همچنین غلطی نمی‌کنی فیروزه... مامان... بیا ببین... _فهیمه نگفتم که جار بزنی. _ساکت. مامان که باید بدونه. الانم می‌فرستمش پیشت یه وقت غلط اضافه نکنی. _چی داری می‌گی؟! فهیمه من نمی‌تونم ازدواج کنم چه با آقا مهرزاد چه هر کس دیگه. _یه جوری می‌گی چه با آقا مهرزاد، انگار در مورد یه رهگذر حرف می‌زنی! من موندم چطور گرفتار این اخلاق گند تو شده؟! این را گفت و بلند خندید. آرام که شد، ادامه داد: _دیونه مهرزاد بعد از اون ماجرا، تا حالا خواستگاری هیچ دختری نرفته؛ حالا تو داری براش ناز می‌کنی؟! فیروزه دندان‌هایش را به هم سایید. نتوانست جلوی خودش را بگیرد: _این قضیه مال امروز و دیروز نیست. حرف خیلی سال... لب پایینش را گاز گرفت. اما دیر شده بود. _چی‌ می‌گی؟! یعنی قبلاً هم ازت خواستگاری کرده؟! فکر کرد گوشی را بگذارد و از سؤال‌های فهیمه فرار کند: _فهیمه من... دیرم شده باید برم کارگـ... _وایسا بینم. جواب منو بده. چرت و پرت چرا می‌گی؟! چشمانش را در هوا چرخاند و پوفی نفسش را بیرون داد: _چرت و پرت نمی‌گم. حرف خیلی سال پیشه. وقتی تازه عقد کرده بودم. یه روز آقا مهرزاد زنگ زد. می‌خواست نظرمو در مورد خودش بدونه. منم گفتم عقد کردم. بنده خدا انقده خجالت کشید که بدون خداحافظی قطع... _اون موقع ازت خواستگاری کرده، اونوقت الان می‌گی؟! _فهیمه مخت تاب ورداشته. چی باید می‌گفتم؟! _پس قضیه یه عشق قدیمیه... از جا بلند شد: _خیلی دیرم شده باید برم سر کار. _باشه برو فقط کار احمقانه‌ای نکنی. سرش را به اطراف تکان داد: _شاید اگه بچه‌ها نبودن... حرفش را خورد: _تازه هنوز مامانش نمی‌دونه من زندان بودم. _احمق نشو فیروزه!... _خداحافظ خداحافظ. نزدیک ظهر مهری زنگ زد: _خب خانم خانما کی با آقا داماد خدمت برسیم؟! _ببین مهری خانم اگه می‌شه یه بار دیگه باید مامان‌تون رو ببینم. _باشه گلم چرا که نه! فقط این داداش ما آتیشش خیلی تنده، هر دِقه زنگ می‌زنه که من کی بلیط بگیرم! من کی بیام... قند در دل فیروزه آب شد اما با بی‌تفاوتی گفت: _می‌دونم زحمته ولی حتماً باید ببینم‌شون. _همین عصری میارمش. بعد از یک پذیرایی مختصر، فیروزه اینطور شروع کرد: _حاج خانم من از حسن نظر شما غافلگیر شدم! درضمن احترام زیادی برای آقا مهرزاد قائلم...
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری134 #تصمیم _وقتی مهرزادم بعد این همه سال گفت می‌خوام زن بگیرم، دنیا رو بهم
_حاج خانم من از حسن نظر شما غافلگیر شدم! درضمن احترام زیادی برای آقا مهرزاد قائلم... مادر و خواهر مهرزاد گوش شدند و به دهان فیروزه زل زدند. _اما... فکر نمی‌کنم من برای ایشون شایسته باشم... مهری وسط حرفش پرید: _فیروزه جون خودت می‌دونی علاقه مهرزاد مال دیروز و امروز نیست. متأسفانه مهرزاد نتونست به موقع اقدام کنه وگرنه شاید زندگی هیچ کدوم‌تون اینطوری رقم نمی‌خورد. فیروزه چشم به بوته‌های فرش دوخت. مادر مهرزاد تأیید کرد: _ببین دخترم تو و مهرزاد بچه نیستین. من مطمئنم پسر من از روی عقل و معرفت تو رو انتخاب کرده، منم با وجود مخالفتی که داشتم، با دیدنت از تصمیم درست مهرزاد مطمئن شدم. پس اجازه بده مهرزادم حرف‌هاش رو باهات بزنه، بعد جواب قطعی‌ بده. فیروزه بی‌مقدمه گفت: _شما همه چیز رو در مورد من می‌دونید؟! مهری روی مبل جابجا شد و به جای مادرش جواب داد: _هر چی لازمه بدونیم، می‌دونیم دیگه. بقیه‌اش به خودت و مهرزاد مربوطه. از گوشه چشم نگاهی به مادرش و بعد فیروزه انداخت. فیروزه متوجه حالت دگرگون او شد. به مادر مهرزاد نگاه کرد: _اینم می‌دونید که همسر سابقم چطور فوت شد؟ چشمان مهری گرد شد. سعی کرد با لحن خاصش به فیروزه بفهماند: _خب مهرزادجان گفته که در اثر یه تصادف بوده... فیروزه جون... این مسائل فکر نمی‌کنم اهمیت داشته باشه. فیروزه به چشمان مهری خیره شد: _ولی برای من اهمیت داره مهری خانم. _ام... فیروزه جان... مهری از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت: _از کجا می‌تونم یه لیوان بردارم؟ مادر مهرزاد و فیروزه چند ثانیه به او نگاه کردند. فیروزه از جا بلند شد. بلوز دکمه‌دار ساتن کرمی در میان رنگ مشکی موهای نیمه باز و دامن فونِ خوش دوختش، نگاه مادر مهرزاد را به خود جلب کرد. مهری در آشپزخانه وانمود کرد دنبال لیوانی آب برای رفع عطش است. در میان جرعه‌های آب، تند تند لب زد: _گلم مهرزاد هر چی صلاح دونسته به مامان گفته. نیاز نیست توضیح دیگه‌ای بدی. فیروزه لیوان آبی هم برای خودش ریخت: _حاج خانم برا شما هم بیارم؟ نطلبیده مراده. مادر مهرزاد لبخندی زد و چشم روی هم گذاشت. مهری بعد از نشستن سر جایش به ساعت نگاه کرد: _وای چقدر ما مزاحم شدیم! تا برسیم خونه آقا شفیق هم رسیده... _خب یکم زبون به دهن بگیر ببینم فیروزه خانم چی می‌خواد بگه. هی مثل بچه‌ها وسط حرفش میای. بالاخره مادرش او را ساکت کرد. نگاه فیروزه روی گل قالی قفل بود. سرش را بلند کرد. به مادرمهرزاد نگاه کرد. با تأمل لب زد: _من به جرم قتل همسرم یک سال زندان بودم. صورت مادر مهرزاد را دید که در یک آن دگرگون شد. رنگ سفیدش به قرمزی رفت. چند ثانیه مات فیروزه شد. ابروهایش درهم رفت. به دخترش نگاه کرد که لیوان آب را سر کشید و به سرفه افتاد. مهری به مادرش نگاه نکرد. با صدای گرفته و خنده‌ای مصنوعی رو به فیروزه گفت: _فیروزه جون اینم بگو که تبرئه شدی، اصلاً کارتو نبوده... تنها چیزی که هدف فیروزه بود از ذهنش گذشت: «دیگه همه چی تموم شد.» مادر مهرزاد به سرِ اژدها مانند عصایش فشار آورد. روی پا ایستاد. رو به فیروزه گفت: _ازت ممنونم. لااقل مثل بچه‌های من دروغ نگفتی. شیر مادر حلالت. نور به قبر اون پدرت بباره. بدون اینکه به مهری چیزی بگوید، عصا زد و با قدم‌های سنگین به طرف در رفت. مهری وارفته به مبل چسبیده بود: _همینو می‌خواستی؟! از این حرف مهری تن فیروزه لرزید: «نکنه با این حرفم یه مادر رو به بچه‌هاش بی‌اعتماد کردم... قصد من این نبود. باید به مادرشون همه چیز رو می‌گفتن. من تقصیری ندارم. خدایا من به این موضوع فکر نکرده بودم. نکنه حرفم مصداق گناه باشه. اصلاً اگه واقعاً منو می‌خوا... چی می‌گی فیروزه؟!...» صدای بسته شدن در، او را از افکار پریشانش بیرون آورد. صدای مهری او را به بالکن کشید: _مامان اینجوری که فیروزه گفت نیست. _هیچی نگو مهری. واسه اون برادرت هم دارم. سوز سردی در بالکن پیچید. لبش را گاز گرفت و در را بست. خانه پر بود از سکوت. دلش سر و صدای ستیا را خواست. صدای تیک تاک ساعت روی دیوار، بلندتر از همیشه شنیده می‌شد. سراغ تلویزیون رفت. صدا را بلند کرد. بی‌هدف و بدون توجه، شبکه عوض کرد. به لحظه‌ای فکر کرد که مهرزاد از این کارش باخبر می‌شد... تازه پشت سردوز نشسته بود که تلفنش زنگ خورد. فکر کرد حتماً باید فهیمه باشد. گوشی را از کیفش درآورد تا روی حالت بی‌صدا بگذارد. بعد از دعوایی که دیشب فهیمه با او کرد، تصمیم گرفت امروز تلفن هیچکس را جواب ندهد. شماره‌ای ناشناس روی صفحه بود. فیروزه بدون توجه به پیش شماره 971+ با فکر اینکه شاید از بانک باشد، جواب داد. صدای مردی آشنا به گوشش خورد. فکر کرد از بس به بانک مراجعه کرده، صدای کارمندان برایش آشنا به نظر می‌رسد. _همه‌اش دارم به این فکر می‌کنم، حتماً از من متنفرید!.. صدا، صدای مهرزاد بود. @delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری135 #خَلاص _حاج خانم من از حسن نظر شما غافلگیر شدم! درضمن احترام زیادی برای
در یک لحظه، ضربان قلبش را حس نکرد. انگار در زمان متوقف شد. بعد چنان قلبش به تلاطم افتاد که سعی کرد در سر و صدای آن، صدای مهرزاد را بشنود: _شاید هم اشتباهم این بود که مادرم رو فرستادم. شاید بهتر بود که اول با خودتون صحبت کنم و نظرتون رو بدونم. دیوونگی کردم. اما به خاطر این بود که بدونید چقدر پیش من ارزشمندید که به خودم اجازه همچین جسارتی رو ندادم. بدون اینکه بخواهد از صدای او آرامش گرفت. سعی کرد مثل دیروز، سنگدل باشد. هیچ چیزی به ذهنش نرسید. صدای همکارش رشته افکار او را پاره کرد: _چرا نمی‌شینی؟! با دست اشاره کرد که بیرون می‌رود. مهرزاد همچنان شاکی بود: _باشه می‌خواستین حقیقت رو به مادرم بگین؟! اما چرا اینجوری؟! شما که حافظ قرآنید به من بگید؛ کدوم اینا به حقیقت نزدیک‌تره؟! اینکه همسرتون در اثر یه حادثه فوت کردن یا اینکه شما اونو... ادامه حرفش را خورد. صدای نفسش پشت تلفن آمد: _انگاری خودتونم این دروغ رو باور کردین. بالاخره فیروزه به حرف آمد: _من نگفتم که اونو کشتم. فقط گفتم به جرم قتل زندان بودم. این که دروغ نیست. _فکر نکنم قاتل‌های زنجیره‌ای هم اینطوری در مورد خودشون توضیح بدن. مهرزاد ساکت شد. مغز فیروزه تمام پاسخ‌هایی را که برای مهرزاد کنار گذاشته بود، خط زد. خواست بگوید که الان سر کار است و نمی‌تواند بیشتر از این حرف بزند. مهرزاد پرسید: _فقط به این سؤالم جواب بدین: چرا از من متنفرید؟! انتظار این حرف را نداشت. با چشم زمین و آسمان را کاوید. انگار دنبال جوابی برای مهرزاد از آسمان و زمین بود. فکر کرد زودتر جواب برداشت غلط مهرزاد را بدهد: _متنفر نیستم... تمام چیزهایی که به ذهنش رسید، وحشتناک بودند: _اتفاقاً... یعنی... اِم... شما... بالاخره یک جمله مناسب پیدا کرد: _من همه زندگیم رو مدیون شمام. مهرزاد هنوز ساکت بود. فیروزه چیز دیگری برای گفتن نداشت. راه چاره‌ای پیدا کرد: _بِـ بَخـشید من الان کارگاهم. باید برم. بیشتر از این نمی‌تونم حرف بزنم. بعد از یک ثانیه سکوت، صدای مهرزاد درآمد: _باشه. خداحافظ. تا عصر، تمام دوخت‌های فیروزه، خراب شد. تمام تلاشش را کرد تا آخر کار به خوبی تمام شود. این بار با دقت سرآستین یک لباس را دوخت و جادکمه زد. سرکارگر بالای سرش ایستاد تا نخ را از سوزن چرخ جدا کند. لباس را بلند کرد تا همه ببینند: _ببینید خانم بهادری چه شاهکاری دوخته. همه کارگاه روی هوا رفت. چشمانش گرد شد. روی پاچه‌های شلوار، سرآستین و جادکمه دوخته بود. مجبور شد چند ساعت بیشتر بماند تا مقداری از عقب افتادگی امروز را جبران کند. موقع برگشت، هوا تاریک بود و سوز سرما زیاد. باد شدیدی می‌وزید و ابرهای سیاه آسمان را پر کرده بود. قبل از رسیدن، نم نم باران شروع شد. دم خانه از تاکسی پیاده شد. باد شدید کنترل چادر را برایش سخت کرد. چادر جلوی سر و صورتش را گرفت. تلاش کرد کلید را در کیفش پیدا کند. ماشینی پشت سرش ایستاد و چند بوق کوتاه زد. توجهی نکرد. _فیروزه خانم. در زوزه‌ی باد از صدایی که شنید مطمئن نبود. کلید را در قفل چرخاند. حضور فردی را کنارش حس کرد. اینبار صدا کنار گوشش گفت: _سلام چادر را از صورتش کنار زد. مهرزاد در ساختمان را بست و با دست به ماشین اشاره کرد: _بشینید تو ماشین لطفاً! صدای رعد و برق بلند شد. باران با شدت روی سر و صورت آن‌ها بارید. فیروزه به در ساختمان نگاه کرد. مهرزاد بابت دانه‌های درشت باران تند تند پلک زد: _اگه آتیش هم از آسمون بباره تا حرف‌هام رو نشنوید، از اینجا نمی‌رم. گوشه ابروهای فیروزه از ناچاری بالا رفت. _نمی‌خواید که تو این وضعیت، صاحب خونه‌تون ما رو اینجا ببینه؟! فیروزه لب‌هایش را به هم فشار داد و سوارِ های‌مای مشکی شد. مهرزاد تختِ گاز از جلوی ساختمان سه طبقه دور شد. _یه زنگ به خونه بزنید. ممکنه حرف‌های من طولانی بشه. موهای قهوه‌ای او خیس و روی پیشانی پهن و بلندش افتاده بود. همیشه او را مرتب و اتوکشیده دیده بود. با ابروهای گره خورده گوشی را از کیفش درآورد. بعد از تلفن، از اینکه در ماشین مهرزاد نشسته؛ عرق سردی روی پیشانی‌اش نشست. از شیشه کنارش به بیرون نگاه کرد. تصویر خودش را در شیشه دید. در کنارش تصویر مهرزاد بود. از آن طرف خلیج فارس، خودش را رسانده بود. فقط برای اینکه با او حرف بزند. در قلبش احساس گرما کرد. _من از صبح هیچی نخوردم. اگه موافقید یه رستوران بشینیم. فیروزه دستانش را به طرفین باز کرد: _چی بگم؟! فعلاً که شما ساربانید. مهرزاد لبخندی زد و پایش را بیشتر روی گاز فشار داد. @delbarkade