eitaa logo
دلبرکده
24هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری136 #رعد در یک لحظه، ضربان قلبش را حس نکرد. انگار در زمان متوقف شد. بعد چنا
بدون توقف، به رستورانی سنتی رفتند. با وجود بارندگی، مشتری‌های خودش را داشت. مردی با جلیقه ترمه زرشکی برایشان چتر آورد. مهرزاد چتر را بالای سر فیروزه گرفت. محوطه سنگفرش و حوض کاشی وسط آن، زیر باران دلنشین‌ بود. دور تا دور ساختمان آجری، آلاچیق‌های کاه گِل قرار داشت. روی آجرهای قرمز، از نیلوفر پوشیده بود. از در اُرسی داخل رفتند. گرمای سالن بزرگ آن آرامش بخش بود. تخت‌های بزرگ و کوچک چوبی با دیواره‌هایی معرق از هم جدا شده بود. وسط سالن یک آب نمای چند طبقه خودنمایی می‌کرد. صدای پرندگانی که در قفس‌های بزرگ و چند طبقه چه چه می‌زدند، با شرشر آب موسیقی طبیعت را می‌نواخت. دور تا دور آب‌نما میزی با انواع سالاد و ترشی و پیش غذا و دسر در ظرف‌های سفالی طرح‌دار چیده شده بود. مردی با همان جلیقه ترمه، چتر را از آن‌ها گرفت و تخت‌های خالی را نشان داد. مهرزاد در انتهای سالن یکی را انتخاب کرد. قدم‌های فیروزه کند شد. فکر کرد: «من اینجا چی کار می‌کنم؟! نباید قبول می‌کردم بیام. باید تمومش کنم. پس چرا هربار ادامه پیدا می‌کنه؟! خدایا کنارم بمون...» زیر لب مُعَوِّذَتَیْن را زمزمه کرد. مهرزاد کنار تخت ایستاد. نگاهی به او کرد و سرش را زیر انداخت. پالتوی زغالی و بلندش را درآورد. پاچه‌های شلوارش مثل فیروزه خیس بود. به سر و وضعش نگاه کرد و لبخند زد: _عجب داستانی شد! فیروزه با چادر خیس نشست. مهرزاد بخاری کوچک فن‌دار را روی لبه‌ی تخت جاساز کرد. باد گرم به چادر فیروزه خورد. منوی رستوران را جلوی او گذاشت. _ممنون من فقط یه چای یا دمنوش می‌خورم. ابروهای مهرزاد بالا رفت. منوی غذا را برداشت: _البته تقصیری ندارید. من می‌دونم کدوم غذای اینجا عالیه. به سفارش مهرزاد سفره‌ای رنگارنگ جلویشان چیدند. مهرزاد بی‌مقدمه گفت: _یه بار باید با بچه‌ها بیایم. فیروزه نفسش را بیرون داد و هیچ نگفت. درون فیروزه پر تلاطم و ظاهر مهرزاد آرام بود. برعکس فیروزه که غذا از گلویش پایین نمی‌رفت، مهرزاد غذایش را تا لقمه آخر خورد. بالاخره بعد از غذا، به حرف آمد: _مامان یه غذا هم نداده بخورم. فیروزه متوجه حرف او شد: _معذرت می‌خوام! من قصد نداشتم ایشون رو نسبت به شما بدبین کنم. مهرزاد با صدا خندید: _به مهری گفته ریختش هم نمی‌خوام ببینم. _نباید این موضوع رو ازش پنهان می‌کردین. به پشتی تکیه داد: _قصد پنهان کاری نداشتم. فقط می‌خواستم اول با شما آشنا بشه تا بهتر حرف منو بپذیره. مکثی کرد و ادامه داد: _به حساب می‌خواستم یواش یواش بپزمش. به قول عرب‌ها: شُوِی شُوِی. به فیروزه نگاه کرد: _اما بعضیا زدن همه چی رو خراب کردن. فیروزه لبخند پیروزمندانه‌ای زد. _هزار و دویست کیلومتر هوایی اومدم، فقط بپرسم چرا؟! از قبل جواب‌هایی را آماده کرده بود. هیچ کدام را نپسندید. طولانی شدن سکوتش را دوست نداشت. قبل از اینکه جوابی برای او پیدا کند، خودش به حرف آمد: _هیچ وقت اولین باری که شما رو دیدم، فراموش نکردم. یادتون میاد؟ فیروزه روزی را به یاد آورد که مهرزاد ناجی او شد و از دست مزاحم نجاتش داد. چیزی که به زبان گفت این بود: _پام پیچ خورد و لطف کردین منو بردین... _نه. چشمان فیروزه به راست و چپ چرخید: _خب سر عقد فهیمه و... همون روز بود آخه. لب‌های مهرزاد کش آمد: _نخیر. فیروزه به گوشه تخت خیره شد: _لابد بله برون‌شون... هنوز روی لب‌ مهرزاد لبخند بود: _روزی که مصطفی اومد خونه‌تون تا با فهیمه خانم حرف بزنه. ابروهای فیروزه درهم رفت. هرچه فکر کرد یادش نیامد به غیر از مصطفی و پدر و مادرش کس دیگری با آن‌ها بوده باشد. دندان‌های مهرزاد پیدا شد: _گوشیش خونه شما جا موند. فیروزه بیشتر به مغزش فشار آورد. یکی از ابروهایش، آرام بالا رفت. با تردید پرسید: _شما اومدین گوشی رو بردین؟! لبخند مهرزاد تبدیل به خنده شد: _آهان... داشتم ناامید می‌شدم ازتون. _یادمه یکی اومد گوشی رو گرفت اما شما رو یادم نمیاد. صورت مهرزاد از بدجنسی فیروزه تغییر کرد: _خیلی خب... ولی من شما رو خوب یادمه... به گوشه‌ای زل زد و این‌طور تعریف کرد: _یادم میاد زنگ زدم به مصطفی که ببینم شیره یا روباه... آخه من و مصطفی مثل دو تا برادریم؛ می‌دونید دیگه... فیروزه با سر تأیید کرد. _گوشی‌هامون هم عین هم بود. خودم برا تولدش خریده بودم. موتورولا مدل ریزر... این را گفت و لبخندی روی لبش نشست. _تلفن مصطفی رو یه خانم جواب داد و گفت که گوشی جا مونده. زنگ زدم به عمو و کلی به گیجی مصطفی خندیدیم. خنده‌ای کرد و گفت: _خلاصه چون من نزدیک خونه شما بودم گفتم که میرم و گوشی رو تحویل می‌گیرم. دستی به موهای نم‌دارش کشید و نگاهی به فیروزه انداخت: _یادتون نمیاد؟! شما در رو وا کردین. با دیدن من، یهو جا خوردین و برگشتین عقب... فیروزه یک تای ابرویش را بالا برد: _اوهوم یه چیزایی داره یادم میاد. @delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری137 #آغاز بدون توقف، به رستورانی سنتی رفتند. با وجود بارندگی، مشتری‌های خود
_معذرت می‌خوام دنبال گوشی آقا مصطفی اومدم. حتی یک تار مویش هم بیرون نبود. چشمانش به اطراف چرخید: _آقا مصطفی؟! با منزل کی کار دارین؟ هر چه فکر کردم فامیل‌شان یادم نیامد: _اِم... دنبال کلماتی برای توضیح بودم که نگاهم به چشمانش افتاد. سعی کردم مردمکم را از روی صورتش بردارم اما در زمان متوقف شدم. سیاهی چشمانش در بین مژه‌های مشکی و بلند، دلم را در خودش اسیر کرد. صدایی از داخل خانه به کمکم آمد: _فیروزه اومدن گوشی آقا مصطفی رو ببرن. تمام شب از فکر آن چشم‌ها، چشم روی هم نگذاشتم: «لعنت بر شیطون! خدایا من نمی‌خواستم نگاه کنم... چرا اینجور شد؟! ای بابا... هووف... خوبه از مصطفی بپرسم. بشین سر جات. بذار فعلاً اونا عقد کنن. اصلاً نمی‌شه! خجالت بکش شاید شوهر داشته باشه!...» مامان به اتاقم آمد و صدا زد: _مهرزاد خوابیدی؟! من فکر کردم صبح زود رفتی دنبال کارهات. مگه نگفتی باید دنبال بلیط بری؟! غلتی زدم و با چشم خمار، به ساعت رومیزی کنار تختم نگاه کردم: _اوه ساعت یازدهه؟! دوباره چشم روی هم گذاشتم. مامان که از رفتار غیرعادی‌ام، ابروهایش درهم رفته بود، به پیشانی‌ام دست کشید: _بذار ببینم تب داری... به زور لب زدم: _دیشب خواب زده شدم. بعد از نماز خوابم برد. _می‌خوای فعلاً نرو. کمی گرمه بدنت. دست مامان را گرفتم: _نگران نباش! چیزی نیست... خودم را از تخت کَندم: _احتمالاً تا عقد مصطفی بمونم. _عقد؟! مگه جواب مثبت دادن؟! دیشب زنعموت گفت مادر دختره گفته چند روز بهشون مهلت بدن. لای در ایستادم. چشم به اطراف چرخاندم. دنبال جوابی برای مادرم گشتم: _چند تا کار دارم تو تهران. حالا ایشالله تا اون موقع کار اینا هم بشه. چند روز در تهران، کارم پرسه زدن دور و بر خانه فیروزه شده بود. یک روز عصر، مردی به شیشه ماشین زد. تمام تنم یخ کرد. چند ثانیه فقط به ایما و اشاره‌هایش نگاه کردم. هزار فکر از سرم رد شد: «گاز بده برو... خجالتم خوب چیزیه! اگه زنگ بزنه پلیس... سر کوچه دختر مردم چه می‌کنی؟! آدم نیستی تو؟!» شیشه را پایین آوردم: _آقا خوبین؟ ببخشید ها! خواستم بدونم راحته این ماشینا؟ می‌خوام یکی بنویسم، می‌ترسم... دیگر آن طرف‌ها پیدایم نشد. حال خوبی نداشتم تا بله بران مصطفی رسید. حسابی به خودم رسیدم. _چشمم زیر پات مادر! ایشالله دومادی خودت. دیگه مصطفی داره سر و سامون می‌گیره؛ بعدش نوبت توئه. لبخند رضایت روی لبم نشست. خانه فیروزه تمام هوش و حواسم این بود که چطور بتوانم او را ببینم. قلبم به دنبال آن چشم‌ها بود و عقلم مدام نهیبم می‌زد: «کاشکی خونه‌شون اینجوری بسته نبود! چرا مردها جدا، خانم‌ها جدا نشستن؟! وای مهرزاد چته تو؟! آخرش تو با این سر و گوش جنبیدنت آبروی همه طایفه رو می‌بری. اگه هم یه جا نشسته بودن، لابد فکر می‌کردن چشم چرون و هیزی!... آخه چرا من اینجوری شدم؟!» مراسم بله بران تمام شد اما من دختر فیروزه نام را ندیدم. با حال و روز بدتر از قبل به خانه برگشتم. یک هفته تا مراسم عقد زمان بود. طاقتم تمام شد. بلیط گرفتم و برگشتم دبی. فکر کردم مشغله کاری شرکت حال و هوایم را بهتر کند. اما همه چیز بدتر شد. ترس دوری و از دست دادن او، آشفته ترم کرد. _هان وُلِک هیچ معلومْ چی شد؟! رفت سه روز برگشتی اما سه هفته نیامد. وقتی برگشتی... همینطور بد، هوش نیست، حواس رفت... _ولم کن اِجلال. حوصله خودم هم ندارم. اصلاً اشتباه کردم برگشتم! فکر کردم حالم بهتر می‌شه. _یعنی ابن عم اینقدر... چیز... مهم؟! روی صندلی چرم دفتر کارم چرخیدم. نگاهی به صورت سبزه‌اش انداختم: _چی داری می‌گی؟! بیا برو به کارت برس... ادامه‌اش را به عربی گفتم: _هِلگِد لا دِگ زور تَهْچی عَیِّم لَعبِیت روحی (انقدرم زور نزن فارسی حرف بزنی، حالم بهم خورد.) انگشت اشاره‌اش را بالا آورد: _دوسِت دا... رم حرف بزن... می‌زنی... یاد بگیـ... ریدَم. کمی فکر کرد و ضمیر فعلش را با صدای بلند، اینطور بیان کرد. چشمانش برق زد و به خودش افتخار کرد. به پیشانی‌ام کوبیدم و از خنده روده‌بُر شدم. به زور از روی صندلی، خودم را کَندم: _ خاک بر سرت با این فارسی حرف زدنت. اول که «دوسِت دارم» رو به یکی دیگه باید بگی... دوباره خنده‌ام گرفت: _ یه وقت هوس نکنی جلوی بابای رؤیا خانم اینجوری حرف بزنی که در جا پرتت می‌کنن بیرون. ابروهایش درهم رفت: _ایگیلک... مگه چی گفت تضحک؟! باید فارسی فول، تا ازدواج با رؤیا اوکی. _تو همون انگلیسی حرف بزن کلی هم ذوق می‌کنن. _انگلیش لا. فقط فارسی! آن شب به آموزش فارسی گذشت و بعد از چند هفته حسابی خندیدم. آخر هفته برای عقد مصطفی به تهران برگشتم. بالاخره فیروزه وارد محضر شد. همه چیز و همه کس برایم محو شد. تمام تلاشم را کردم که توجهی به او نشان ندهم اما همه حواسم به او بود. @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر1 #مهرزاد _معذرت می‌خوام دنبال گوشی آقا مصطفی اومدم. حتی یک تار مویش هم بیرون ن
تمام چیزی که از او دیدم، وقار و ادب و متانت بود. فهمیدم در این چند هفته فقط زیبایی ظاهرش دیوانه‌ام نکرده... به خودم برای این همه پریشانی حق دادم: «همین روزا با مامان حرف می‌زنم. خوبه به مهری بگم باهاش حرف بزنه... نه مهری همه جا، جار می‌زنه... بهتره اول با مصطفی حرف بزنم به هر حال اون الان از حال و روز خانواده همسرش بیشتر خبر داره... نه اگه خانمش بفهمه حتماً به اون می‌گه...» _خواهر عروس حواست کجاس؟! خاله مصطفی چند بار صدایش کرد. لبخندی روی لبم نشست: «اونم دست و پاش رو گم کرد. یعنی حواسش کجا بود؟!» موقع سابیدن قند بالای سر عروس و داماد، تمام مدت حواسم به او بود. دست پاچگی و بی‌حواسی از سر و رویش می‌بارید. وقتی زنعمو آن‌ها را دعوت کرد، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. اما خانه عمو هر چه گشتم او را پیدا نکردم. حوصله‌ی سر و صدا و حرف‌های تکراری را نداشتم. بیرون رفتم. سر خیابان آواز بلند مردی توجهم را از گوشی به خود جلب کرد. از گوشه چشم دختر خانمی را دیدم که به این طرف می‌آید. مخاطب شعرهای مرد او بود. یکدفعه چشمانم گرد شد. پای دختر پیچید و زمین خورد. مرد آوازخوان مزاحم فیروزه شده بود. خون به صورتم آمد. قبل از هر چیز فریاد زدم: _گمشو... مرد مزاحم ترسید و فرار کرد. سریع خودم را به فیروزه رساندم. پاشنه کفشش شکسته بود. با صدای لرزان گفتم: _خوبین فیروزه خانم؟! ترسیده بود و تمام صورتش خیس و ردِ سیاهی از چشمانش ریخته بود. سرم را پایین انداختم: _منو میشناسید؟! مهرزادم پسرعموی مصطفی؟! نگران آسیب پایش شدم. تلفنم را درآوردم. شماره خانه و مصطفی را گرفتم. بی‌فایده بود. بند کفش هنوز دور مچش بود. دستم را نزدیک پایش بردم: _اجازه می‌دین کمک‌ کنم؟! خوشحال شدم که قبول نکرد. دستش را به دیوار گرفت. از آسیب پایش خبر نداشتم. بهتر دیدم ماشین را نزدیک بیاورم. از اینکه توانسته بودم مثل قهرمان‌ها سر بزنگاه به دادش برسم، سرم را بالا گرفتم. فرصت را از دست ندادم و تمام کارهای بیمارستان را انجام دادم. در اتاق رادیولوژی صدایم زد. یک لحظه قلبم ایستاد. وقتی گفت: _می‌تونم خواهش کنم چیزی از جزییات زمین خوردنم به مامان نگید؟! سینه‌ام را جلو دادم و گفتم: _بله بله حتماً! خیالتون راحت. دم در اتاق نفسم را بیرون دادم. همه چیز را مرور کردم. اتفاقات خیلی سریع افتاد. قند در دلم آب شد. بهتر از آن وقتی بود که دکتر گفت: _یه بیست روزی زحمت غذا پختن گردن شوهرت می‌افته... صورتم گرم شد و تنم گُر گرفت. سعی کردم نگاهم به فیروزه نیوفتد. مهری نگران بلیط برگشتم به دبی بود. اما من فقط به او فکر می‌کردم. تمام طول پرواز، لحظات با او بودن را مرور کردم. اجلال متوجه تغییر حالم شد: _هله... چی شد عوضی شدی؟! زیر خنده زدم: _عوضی خودتی اَبُوریحٰا. از فارسی حرف زدن، پشیمان شد. به عربی گفت: _خیلی خب بگو ببینم جریان چیه؟! مدتیه رفتارت طبیعی نیست. اینا علامت عاشقیه. یالا بگو... از فامیلای عروسه؟! از اینکه وسط خال زد، ابروهایم بالا رفت. با لبخندی که زدم، بیشتر گیر داد: _یالا یالا اعتراف کن. هان نکنه خواهر عروسه؟! چشمانم درشت و خنده‌ام بیشتر شد. دست به لباس و جیب‌هایم کشیدم: _ببینم دوربین مخفی چیزی جاساز کردی؟! _ولک تو پیشونیت نوشته: الحمار. کم نیاوردم: _اینی که می‌بینی بازتابی از خودته حبیبی. بالاخره از من اعتراف گرفت... بعد از شنیدن ماجرا، دوباره هوس فارسی حرف زدن به سرش زد: _خوبه عِیْنی... تو هم خروس شدی با مرغا... عه... _الله یخثک با این ضرب المثل گفتنت. ولک شرف ما رو بردی... اجلال اصرار کرد که زودتر موضوع را با خانواده‌ام مطرح کنم. _نمی‌خوام بی‌گدار به آب بزنم... هنوز هیچی ازش نمی‌دونم. شاید از من خوشش نیاد! به هیکلم اشاره کرد: _ولک همه‌اش گوشت... به توصیه اجلال گوش نکردم. به هیچکس هم احساسم را نگفتم. مهری بعد از یک هفته تماس گرفت: _نمی‌خوای بدونی حال فیروزه جون چطوره؟! فنجان کاپوچینو در دستم شل شد. خوشحال بودم که مهری ریختن کاپو روی لباسم را ندید. خیلی عادی پرسیدم: _خبر داری ازشون؟! بهترن؟ _بله شماره‌اش رو از فهیمه جون گرفتم زنگ زدم یه حال و احوالی کردم. ماشاالله به اراده این دختر... بقیه حرفش را نزد. مشغول پاک کردن اثر کاپوچینو از لباسم شدم. _گفتم شاید برات جذاب باشه! _آها... آره بگو... _هیچی ماشاالله با وجود گچ پاش هر روز میره آموزشگاه خیاطی. _جدی؟! حالا... خواستم با مهری سر حرف را باز کنم. اجلال بدون در زدن داخل اتاق پرید: _مهرزاد زود باش بیا. مأمور مالیات اومده من نمی‌فهمم چی می‌گه! با اخم فنجانم را روی میز ول کردم: _یعنی چی نمی‌فهمم؟! دستانش را در هوا تکان داد: _مگه تو نرفتی اظهارنامه مالیاتی رو ارائه بدی؟! با اطمینان گفتم: _خب بله. _مهرزاد اتفاقی افتاده داداش؟! @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر2 #خروس تمام چیزی که از او دیدم، وقار و ادب و متانت بود. فهمیدم در این چند هفته
به طور عجیبی تمام حساب‌های مشترک و شخصی من و اجلال بسته شد. صبح پیش رییس بانک و کارشناس دادگستری رفتم: _این مسئله از طرف اداره مالیات اتفاق افتاده و از اختیار ما خارجه. پیش هر کسی رفتیم همین جواب را شنیدیم. در اداره مالیات هیچکس جوابگوی ما نبود. با وجود پرداخت‌های مالیاتی سر وقت و ارائه‌ی اسناد، نفهمیدیم مشکل کار از کجاست! با قیافه‌های آویزان به شرکت برگشتیم. _مزایده شیخ ارحام رو چی کار کنیم؟! ابروهایم درهم رفت. برای برنده شدن در مزایده خیلی تلاش کرده بودیم. تنها رقیب ما اَبِلدانو بود. با تحقیقات اجلال، فهمیدیم مشغول یک معامله بزرگ است. چند تا وام و کلی نقدینگی برای برنده شدن در مزایده آماده کردیم. فقط چند روز مانده به مزایده همه چیز روی هوا رفت. دو ماه تمام درگیر این موضوع شدیم. تمام برنامه‌های شرکت به هم ریخت. تلاش‌های‌مان بی‌فایده بود. جمعه شب اجلال بی‌حال و وارفته به اتاقم آمد: _بابای رؤیا دعوتم کرده شام. اصلاً حوصله ندارم اما نمی‌شه نرم. _حتماً برو. اتفاقاً برا روحیه‌ات خوبه. هیچ نگفت. از اتاق بیرون رفت. دلم هوای فیروزه را کرد. زیر لب گفتم: _یکی هم نیست هوای دل ما رو داشته باشه... نفس عمیقی کشیدم. فکر کردم: «اوضاع شرکت که معلوم نیست. کاش به فکر سر و سامون دادن خودم باشم! آخه تو این وضعیت یه فکر مشغولی دیگه می‌خوای اضاف کنی؟! که چی بشه؟! حالا اگر بود لااقل یه دلگرمی داشتم. هو دلت خوشه ایندفعه باید خرده فرمایشات اونو... نه. فیروزه خانم خیلی باشخصیت و...» از فکر او لبخند روی لبم نشست: «خانمی و نجابت ازش می‌باره. یعنی حتی اگه باخودم بیارمش اینجا خیالم ازش راحته. اما هر چی که خودش بخواد. اگه خواست پیش خانواده‌اش باشه من مشکلی ندارم. همونجا تهران خونه می‌گیرم. اصلاً یه دفتر می‌زنم تهران. اجلال هم که داره سروسامون می‌گیره. من اونجا اینم اینجا...» آن شب آنقدر به فیروزه و زندگی آینده و بچه‌های‌مان فکر کردم تا خوابم برد... _مهرزاد... مهرزاد پاشو دیگه. چشم باز کردم: _مگه مرض داری؟! داشتم خواب خوب می‌دیدم. هر چه فکر کردم یادم نیامد اما می‌دانستم که خواب فیروزه را می‌دیدم. _ نماز نمی‌خونی؟! با این سؤال اجلال از جا پریدم. بعد از نماز اجلال کنارم نشسته بود. به لب‌های قلوه‌ای‌اش نگاه کردم. تسبیح در دستش می‌چرخید اما لب‌هایش تکان نمی‌خورد. خواستم حال و هوایش را عوض کنم. به فارسی پرسیدم: _قبول باشه شاه دوماد... دیشب خونه رؤیا خانم خوش گذشت؟! از جایش بلند شد. یه کلمه گفت: _نَعَم. به تختخوابش رفت و پتو را روی سرش کشید. دلم دنبال خلوتی برای فکر کردن بود. فکر کردم حالش را می‌فهمم. پاپیچش نشدم. به تختم رفتم. تصمیم گرفتم شماره فیروزه را از مهری بگیرم. _شماره فیروزه رو برای چی می‌خوای؟! لب‌هایم را به داخل فشار دادم. خود مهری جواب داد: _هان نکنه می‌خوای حالشو بپرسی؟ من و من کردم: _خب... بالاخره... _بالاخره دختر خوبیه حیفه از دستمون بره. پس تو دیگه کی قراره سرو سامون بگیری؟! مگه ما دوقلو نیستیم؟! الان من بچه‌ام چهار سالشه تو هنوز داری عزب می‌گردی. دیگه چقدر باید جور این زندگی رو تنهایی به دوش... _خیلی خب باز تو موتورت روشن شد؟! کم حرف بزن شماره رو بفرست. قبل از اینکه قطع کنم، اجلال داخل شد. نگاهش کردم. با چشمان درشت و مشکی‌اش به من زل زد. با مهری خداحافظی کردم. _می‌دونی مزایده شیخ ارحام رو کی برنده شد؟ تلفنم را روی میز انداختم: _خوب معلومه ابلدانو. _می‌دونی وقتی قرارداد رو نوشتن چی گفته؟! سرم را به طرفش چرخاندم و نگاهش کردم: _حرفتو بزن. _گفته بعضیا فکر می‌کنن با نماز خوندن می‌تونن تاجر بشن... کامل به طرفش چرخیدم: _تو اینا رو از کجا فهمیدی؟! آب دهانش را قورت داد: _پدر رؤیا خانم بهم گفت... وقتی انتظار من را دید،ادامه داد: _گویا دیروز پیش شیخ ارحام بوده خواسته بدونه نتیجه مزایده چی شد؟ شیخ هم اینا رو بهش گفته. بعد جویای ما شده که چرا پیگیر مزایده نشدیم... با حرف‌های اجلال به فکر فرو رفتم. اجلال با دست روی میز کوبید: _کار خود کثیفشه. با اخم گفتم: _تهمت الکی نزن. به مردمک چشمانم خیره شد: _الکی نیست. با حرف‌های پدر رؤیا رفتم تو فکر... گفتم شاید یه درصد این قضیه غلط باشه و شیخ ارحام برداشت شخصی خودش رو گفته باشه... به خاطر همین امروز رفتم اداره مالیات، از یکی از کارمندها خواستم کمکم کنه... پریدم وسط حرفش: _در راه رضای خدا؟! منظورم را گرفت: _مهرزاد الان وقت این حرفاس؟! پیوند ابروهایم چروک خورد: _پس اون ابلدانو خوب ما رو شناخته که گفته با این نمازهامون هیچ وقت تاجر نمی‌شیم... صورتم را برگرداندم. دستانش را به شدت بالا و پایین کرد: _وُلِک فُوکْنِه... ول کن! از اتاق بیرون رفت. @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر3 #گِره به طور عجیبی تمام حساب‌های مشترک و شخصی من و اجلال بسته شد. صبح پیش ریی
به شماره تلفن روی صفحه گوشی نگاه کردم. تک تک رقم‌هایش را چند بار خواندم. انگشت شصتم با دکمه سبز گوشی بازی می‌کرد. برای چندمین بار، کلمات را در ذهنم مرور کردم. به محض شنیدن صدای او زبانم یخ کرد و به تته پته افتادم: _حقیقتش خیلی وقته دست دست می‌کنم تا باهاتون حرف بزنم. مکثی کردم تا جملات بعدی یادم بیاید: _پشت تلفن که کمی غیر ممکنه ولی اگه اجازه بدین تا فردا شب ببینمتون... _اتفاقی افتاده؟! _نه نه نه. _در مورد مصطفی ست؟! _نخیر نگران نشید. _آخه من یکم نگران شدم. میشه بگین در مورد چیه؟! برای این سؤال جوابی آماده نکرده بودم. آب دهانم به سختی از گلویم پایین رفت: _در موردِ... خودمون. _خب بفرمایید... سعی کردم کنترل اوضاع را دست بگیرم: _اِم... آخه... چطور بگم؟! میشه تا یه ساعت دیگه ببینمتون؟ _اگه میشه همین الآن بگین من نمی‌تونم بیام. هیچ چیز طبق برنامه‌ای که پیش بینی کرده بودم، جلو نرفت. به سختی لب باز کردم: _ام... خب، چیزه... از روز عقد مصطفی همش دارم با خودم کلنجار می‌رم که... چطور بگم؟! تمام کلماتی که از قبل چند بار مرور کرده بودم از مغزم پرید. برای اینکه خودم را جمع و جور کنم توضیح دادم: _راستش من یه شرکت واردات دارم تو دُبی. البته بین تهران و دبی در رفت و آمدم. هنوز خودم هم نمی‌دونم اهل کجام. فکر کردم با کمی شوخی می‌توانم دوباره کنترل اوضاع را دست بگیرم: _می‌گن تا ازدواج نکنی معلوم نمیشه کجایی هستی. فکر کردم منظورم را خوب رسانده‌ام: _خوا خواستم نظرتون رو بپرسم. سکوت تنها پاسخی بود که از پشت گوشی شنیدم. یک لحظه شک کردم شاید تلفن قطع شده باشد: _الو فیروزه خانم... صدای ضعیفی از آن طرف گوشی آمد: _من یک ماهه عقد کردم. به کلماتی که شنیدم شک کردم. نفسم بالا نمی‌آمد. کلمات در گوشم پژواک شد: «یک ماهه... یک ماهه... عقد کردم... عقد کردم... عقد... عقد...» نفهمیدم چه مدتی در این حالت ماندم. وقتی به خودم آمدم، تلفن قطع بود. چشمانم را روی هم گذاشتم. گوشی را در مشتم فشار دادم. فکر کردم برای این افتضاح کاری کنم. جعبه پیامک را باز کردم. با انگشتان لرزان کلمات را نوشتم. حتی صدایی که در ذهنم کلمات را کنار هم می‌چید، خش‌دار و لرزان بود: «بابت جسارتم عذر می‌خوام! خیال‌تون راحت باشه هیچ‌کس حتی مصطفی از این تماس و احساس من خبر نداره. آرزوی خوشبختی می‌کنم براتون! خداحافظ برای همیشه.» گزینه ارسال را فشار دادم و گوشی را پرت کردم. قاب و باتری موتورولای نازنینم از هم جدا شد. با دو دست سرم را گرفتم. حال بدی داشتم. ذهنم پر از هیچ بود؛ سیاه و تاریک. عضلات صورتم مچاله شد. از بین پلک‌های به هم فشرده‌ام، قطره اشکی راه باز کرد. صدای نفس زدن‌هایم تند و تندتر شد. لب‌هایم لرزید. یکدفعه حجمی از افکار و احساسات منفی به مغز و قلبم هجوم آورد: «همه‌اش تقصیر مهریه... چرا مامان به فکر من نیست؟! من کجای این زندگی‌ام؟! چقدر باید خرحمالی کنم؟! من آدم نیستم؟! اصلاً منو می‌بینی خدا؟!...» با صدای نامفهومی از مامان و مهری بیدار شدم. تمام تنم گر گرفته بود. _یه لگن بیار مادر تو تب داره می‌سوزه بچه‌ام. در ذهنم جواب مادرم را دادم: «اگه به فکر بچه‌ات بودی نمی‌ذاشتی این بلا سرش بیاد.» _چی شد یهو؟! این که الان خوب بود. «می‌خوام که دنیا نباشه... کاش اصلاً تهران نیومده بودم! کاش هواپیمام سقوط می‌کرد!» دو روز در تب سوختم. روز سوم مصطفی به دیدنم آمد. با بی‌میلی کنارش نشستم. _هان لَندوهور می‌بینم که عین جلبک افتادی؟! خیلی تلاش کردم برای شوخی‌هایش لب‌هایم را کش بیاورم. _زنعمو اینا نشونه‌های عاشقیه. باید براش یه فکری کنیم... _چی بگم؟! من از خدامه. لب تر کنه الان براش ردیف می‌کنم. دندان‌هایم را به هم فشار دادم. مثل یک مرده متحرک به تلویزیون زل زده بودم: «نه ممنون. حالا که گند خورده به زندگیم همه به فکر افتادن» مصطفی دست روی سرم کشید و نجوا کنان دم گوشم گفت: _نگران نباش من خودم برات یکی سراغ... تحمل شنیدن این حرف‌ها را نداشتم. از جا بلند شدم: _ببخشید مصطفی! اصلاً حال ندارم! می‌رم دراز بکشم. مصطفی هیچ نگفت و با چشمانش بدرقه‌ام کرد. _ببینش. تا حرف زن گرفتن می‌شه فرار می‌کنه. راه گلویم به قدری تنگ شد که آب دهانم به زور پایین رفت. مصطفی گفت: _آغا این حالش خیلی خرابه... چیزی شده؟! صدای مهری را شنیدم که خیلی آرام گفت: _الان دو ماهه همه حساب‌هاشون رو بستن. شرکت رو هواس. پول کارمنداشون هم ندادن... با این حرف مهری احساس بدبختی کردم. بدتر از همه این بود که هیچ کس حالم را درک نمی‌کرد. تنگی گلویم تبدیل به لرزش شد. مثل بچه‌ها سرم را داخل بالش فرو کردم و بی‌صدا زار زدم. بعد از رفتن مصطفی، صدای در اتاق آمد. خودم را به خواب زدم تا کسی متوجه قرمزی چشمانم نشود. _مهرزاد بیام تو؟! @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر4 #بی‌کلاه به شماره تلفن روی صفحه گوشی نگاه کردم. تک تک رقم‌هایش را چند بار خوا
_می‌شه یکم با من حرف بزنی؟! آخه چقدر می‌ریزی تو خودت؟! خب دردت رو بگو... مگه ما یه خونواده نیستیم؟! پتو را از سرم کشید: _با تو دارم حرف میزنم... _اِه... نکن مهری. بذار تو حال خودم باشم. _اگه نذارم چی کار می‌خوای بکنی؟ _ول کن دیگه. _می‌گی یا مامان رو میندازم به جونت. دردت چیه؟! ببینم به فیروزه زنگ زدی؟ حالا که اسم او را برد، باید می‌گفتم: _آره. _خب بگو ببینم چی شد؟! نکنه جواب منفی بهت داده این شکلی شدی... _آره. به بازویم کوبید: _خب گفتم چی شده! خودم برات جواب مثبتش رو می‌گیرم داداشی. یکدفعه از جا پریدم: _جواب مثبت کی؟! تو اگه خواهر بودی نمی‌ذاشتی کار به اینجا بکشه... چشمان مهری چهارتا شد: _هو چه خبرته؟! مگه چی شده؟! _هیچی از مصطفی می‌پرسیدی نظرش در مورد باجناقش چیه؟ اخم کرد و لب‌هایش را بالا برد: _چی می‌گی مهرزاد؟! زده به سرت؟! _آره که زده به سرم. مرغ از قفس پریده خواهر من... الان یه ماهه عقد کرده. بیشتر از یک ماه از این ماجرا گذشت. روزها را مثل هم می‌گذراندم. احوال اجلال دست کمی از من نداشت. _قرار عروسیت رو چرا عقب انداختی؟! سرش را از لب تاپ بیرون آورد: _تو این اوضاع شرکت، فکر می‌کنی وقت مناسبی برا عروسی گرفتنه؟! _آخه امّ اجلال گناه داره! _می‌گی چی کار کنم؟! ما الان سه ماهه پول کارمندامون رو نداریم بدیم؛ بعد من پاشم دیمبولو دامبو راه بندازم که امّ اجلال پسرش رو تو دشداشه دومادی ببینه. بعد از مدت طولانی خنده به لبم آمد: _دشداشه دومادی رو خوب اومدی... میگم رؤیا خانم می‌دونه می‌خوای برا عروسی دشداشه بپوشی؟! ابروهایش به هم گره خورد. به فارسی گفت: _زهرمار. خودت مسخره... رگ گردنش را نشان داد: _دشداشه غیرت... جرقه‌ای از امید در سرم درخشید: _ببین اجلال نشستن و غصه خوردن اصلاً فایده نداره. بیا یه معامله کنیم... دماغش را بالا کشید: _فلوس لاموجود. صندلی‌ام را روبرویش کشیدم. رفتم سر اصل مطلب: _ببین یه قرارداد می‌نویسیم بین من و تو و خدا... بی‌حرکت نگاهم کرد. با صدای بلند کلماتی که به ذهنم می‌رسید را گفتم: _هیچکس هم نباید از این قرار خبردار بشه... _خب؟ حرف اصلی رو بزن. هر لحظه این جرقه در مغزم شعله‌ورتر می‌شد: _یادته ابلدانو گفت با نماز خوندن نمی‌شه تاجر شد؟ بشکنی در هوا زدم: _اتفاقاً کاری می‌کنیم که بهش ثابت کنیم می‌شه... اخم کرد: _چرا مثل فارسی حرف زدن من قاطی پاتی همه چی می‌گی؟! _نه. خب... صبر کن... ببین یه ایده به ذهنم رسیده... من فکر می‌کنم فقط خدا می‌تونه بهمون کمک کنه... دستانش را در هوا باز کرد: _بر منکرش لعنت! انگشت اشاره‌ام را بالا بردم: _اول که شروع می‌کنیم نمازهامون رو اول وقت می‌خونیم به کوری چشم دشمنان! اول وقت هان... بعد هم هر شب سوره واقعه تا گره کارمون باز بشه و... _می‌خوای سر در شرکت رو عوض کنیم بزنیم «مسجد شیخ بن نعیم و شیخ اجلال»؟! _زهرمار! مسخره بازی در نیار. دارم جدی حرف می‌زنم. زد زیر خنده و سر تکان داد. بدون توجه به حرفم ادامه دادم: _طبق قرار، رو هر معامله‌ای که سود کردیم، یک درصد از سود رو به عنوان سهم نیازمندا کنار می‌ذاریم. چطوره؟ کمی فکر کرد. مردمک چشمانش را بلند کرد و به چشمانم نگاه کرد: _بنویسش دیگه. همان شب، وقت اذان مغرب، گوشی دستم بود و جواب پیامک‌های مهری را می‌دادم: «دست از سرم بردار مهری. الان وقتش نیست. کلی گرفتاری برا شرکت دارم.» گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود: «چه ربطی داره؟! تو به کارت برس ما هم اگه به یه مورد مناسب برخوردیم، خبرت می‌کنیم.» «زبون نفهمی... گفتم نه یعنی نه.» آخرین پیامک را ارسال کردم. چشمم به ساعت روی دیوار خورد. نیم ساعت از وقت نماز گذشته بود. یاد قراری که همین چند ساعت پیش با خدا گذاشته بودیم افتادم: _خاک بر سرت مهرزاد! ابلدانو خوب شناختت... وضو گرفتم. یک پیامک برای اجلال فرستادم: «من نماز اول وقت یادم رفت. امیدوارم تو یادت نرفته باشه...» جانماز را پهن کردم که جواب پیامک آمد: «شکراً! الان می‌خونم.» بعد از نوشتن آن قرار، حال هر دویمان بهتر شد. اجلال با حال خوب پیش رؤیا رفت. چند روز بعد یک کارشناس از اداره مالیات سراغ‌مان آمد: _تمام اسناد و مدارک مالی شرکت رو می‌خوام ببینم... زودتر از اجلال گفتم: _حساب ما پاکه پس اِبایی نداریم. مأمور مالیاتی از بالای شیشه عینکی که تازه به چشم زده بود، نگاهم کرد: _اگر شکی داشتم الان اینجا نبودم. شیخ ادهم از ریاست اداره مالیات برکنار شده و به جرم فسادهای مالی الان بازداشته. من و اجلال به هم نگاه کردیم. اجلال پرید و روبروی او نشست: _اتفاقاً به ما هم گفت اگه می‌خوایم قبل از دادگاه مشکل‌مون حل بشه؛ یک میلیون درهم به حسابش بریزیم. با همان حالت جدی به اجلال و من نگاه کرد: _بله. احتمالاً براتون پرونده سازی شده. داریم همه چیز رو بررسی می‌کنیم...
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر5 #قرار _می‌شه یکم با من حرف بزنی؟! آخه چقدر می‌ریزی تو خودت؟! خب دردت رو بگو..
دقیقاً چهل روز بعد از قرار، حساب‌های شرکت باز شد. اول از همه، یک درصد از سهم نیازمندان را جدا کردیم و در یک حساب مشترک ریختیم. حقوق عقب افتاده کارمندان را پرداختیم. به خاطر این ماجرا اسم‌مان روی زبان‌ها افتاد. بیشتر از همیشه مورد اعتماد قرار گرفتیم. توانستیم قراردادهای خوبی ببندیم. تصمیم گرفتیم یکسری از محصولات ایرانی مثل زعفران و پسته و کم کم خشکبار دیگر را وارد کنیم. با چند کشور اروپایی وارد معامله شدیم. اجلال یک سفر به عراق رفت. مادر و خواهرهایش را با خود آورد. جشن عروسی‌اش را برپا کرد. من تنها شدم. بیشتر از قبل خودم را به کارهای شرکت مشغول کردم. گاهی تا ساعت دوازده شب به حساب‌ها رسیدگی می‌کردم. مدام به فکر یک ایده تازه برای رونق شرکت بودم. یک سال از آن ماجرا گذشت. در یکی از سفرهایم به ایران، مامان برای بردنم به یک مهمانی اصرار کرد: _یه عیادت ساده‌اس. این بنده‌های خدا تو سفر مشهد خیلی هوامو داشتن. الان مرد بیچاره عمل کرده. زشته یه عیادت ازش نکنم. _خب مامان من تازه رسیدم، خسته‌ام. شما رو می‌رسونم برمیگردم. هر وقت.. مامان دستش را در هوا پرت کرد و رفت: _نمی‌خواد خودم با تاکسی می‌رم. تو بمون خستگی در کن... از رفتارم پشیمان شدم. به طرفش دویدم. دستش را بوسیدم: _نوکرتم مامان ببخشید! داخل ماشین اعتراف کردم: _راستش فکر کردم می‌خوای منو گول بزنی ببری باز یه دختر نشونم بدی. صورتش را از من گرفت: _چی کارت دارم. همینجوری عزب بمون. خنده‌ای کردم. یکدفعه به طرفم برگشت: _ راستی دست خالی که زشته... یه جا وایسا یه شیرینی، چیزی بخریم. _نمی‌خوای کمپوت و آبمیوه‌ای بگیرم؟ _نه نه نه همون شیرینی بگیر. دم شیرینی فروشی دستور داد: _خامه‌ای باشه هان. _مگه نمی‌گی مریضه؟! _تو کارت به این حرف‌ها نباشه. طبق دستورش عمل کردم. بعد از حرکت باز عِن و عونی کرد و گفت: _می‌گم زشت نباشه! خوبه یه چند تا شاخه گل هم بگیریم. به رفتارش مشکوک شدم: _مگه می‌خوایم بریم خواستگاری؟! چپ نگاهم کرد: _می‌گم مرد بنده خدا عمل کرده. انگار بدت هم نمیاد! با لبخند نگاهش کردم. _هر وقت التماسم کردی برات پا پیش می‌ذارم. گاز بده دیر شد. برای اینکه راضی شود، یک سبد گل کوچک هم خریدم. لبخند رضایت روی لب‌هایش نشست. وسط سر آقای قندچی خالی بود. بیشتر موهای جوگندمی‌اش سفید شده بود. روی تخت گوشه پذیرایی دراز کشیده بود. با دیدن او نفس راحتی کشیدم. گل و شیرینی را با خیال راحت کنار تختش گذاشتم. مامان من را اینطور معرفی کرد: _آقازاده هستن که گفته بودم خدمتتون. امروز از دبی رسیده. تعریف‌تون رو پیشش زیاد کردم. تا فهمید جراحی داشتین، لباس عوض نکرده گفت باید بیام عیادت. دست به سینه و لبخند به لب، سرم را تکان دادم و به گل‌های قالی خیره شدم. بیشتر از معمول تحویلم گرفتند. دقایق زیادی به تعارف گذشت. مرد روی تخت رو به من گفت: _اوضاع دبی خوبه؟! وضعیت زندگی اونجا چطوره؟ به این جور سؤال‌ها عادت داشتم: _الحمدالله... می‌گذره... شکر! یکدفعه صدای به به و چه چه مامان بلند شد: _سلام به به! خوبی روزیتا جان؟ ماشاالله... دختر جوانی با سینی چای وارد شد. حواسم را جمع کردم تا به او نگاه نکنم. از حضور او معذب شدم. فکر کردم در تله‌ای که مامان برایم پهن کرده گیر افتاده‌ام. تلاش کردم تا اسیر این تله نشوم. دختر با سینی چای مقابلم ایستاد. مانتوی بلندی پوشیده بود که از بغل، تا نزدیک کمرش چاک خورده بود. سرم را بلند نکردم. زیر لب تشکر کردم و استکانی برداشتم. پاهای بدون جورابش لاک داشت. چای را بین همه دور داد و از اتاق بیرون رفت. با زبان لبم را تر کردم. نفس عمیقی کشیدم. صحبت‌های مامان طولانی شده بود. آقای قندچی هم یک بند از خوبی‌های خارج و اوضاع بد اقتصادی جمهوری اسلامی حرف زد. دنبال فرصتی برای فرار گشتم. بالاخره بین حرف‌هایش نفسی کشید. بلند شدم و رو به مامان کردم: _خیلی زحمت دادیم. ان شاالله بد نباشه با اجازه... داخل ماشین به مامان اعتراض کردم: _مگه من نگفتم خوشم نمیاد به کسی بگی دبی کار می‌کنم؟! اخم کرد: _یعنی چی؟! مردم سؤال می‌کنن نمی‌شه که بهشون دروغ بگم. _نگفتم خدای نکرده دروغ بگین. بابا سرم رو خورد از بس گفت امارات فلان و جمهوری اسلامی بهمان... _خیلی خب تو هم. انگار چی شده! تو هم کمی حرف بزن. منتظر بودم حرفی از دخترشان به میان بیاورد تا داد و بی‌داد راه بی‌اندازم. اما مامان حرفی از روزیتا نزد. دو روز بعد، وقتی از بیرون به خانه برگشتم، پسر مهری بغلم پرید. مهری و مامان در آشپزخانه مشغول آشپزی بودند. بوی قورمه و مرغ سرخ کرده همه ساختمان را پر کرده بود. _چه خبره؟! نگفتی مهمون داریم... _دیگه ما مهمون شدیم داداش؟! _یعنی همه این غذاها و تدارکات برای توئه؟ مامان قیافه آمد: _گفتم تا نرفتی یه مهمونی بدم. _کیا هستن به سلامتی؟! _آشنان... تلفنم زنگ خورد و پیگیر نام و نشان مهمان‌ها نشدم.
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر6 #گشایش دقیقاً چهل روز بعد از قرار، حساب‌های شرکت باز شد. اول از همه، یک درصد
در یک جلسه غیر رسمی کاری بودم که مامان زنگ زد: _کجایی؟! خودتو برسون مهمونا اومدن... یک ساعته خودم را رساندم. کلید را در قفل گذاشتم که یاد مهمان‌ها افتادم. زنگ کنار در را فشار دادم. در باز شد. دخترخانمی با لبخند سلام کرد. یک قدم به عقب رفتم. به دور و برم نگاه کردم. دنبال نشانی از واحدمان گشتم. _سلام داداش دیر کردی! با دیدن مهری فهمیدم درست آمده‌ام. دختر جوان بی‌پروا به من زل زده بود. سرم را پایین انداختم و داخل رفتم. آقای قندچی و همسرش جلوی من ایستادند. از اینکه بعد از عمل به این سرعت سرپا شده بود، جا خوردم. فرصت فکر کردن نداشتم. بعد از احوالپرسی، به آشپزخانه رفتم. هنوز لب باز نکرده بودم که از پشت سرم صدا آمد: _مهری جون سالاد رو ببرم رو سفره؟! برگشتم. روزیتا پشت سرم، دو ظرف‌ سالاد را بلند کرد. دست دراز کردم و طرف دیگر ظرف‌ها را گرفتم: _شما زحمت نکشید... مقداری از موهای بورش، یکطرفه از روسری بیرون بود. دوباره به من زل زد و با همان لبخند جواب داد: _شما یه چیز دیگه بیارید. بی حرف برای چیدن سفره کمک کردم. یک پانچ بلند و خیلی گشاد رنگارنگ تنش بود. برق و نقش نگار آن، توجهم را به خودش جلب کرد. در حین بردن سینی لیوان، نگاهم به دنبال نقش‌های مانتویش رفت. متوجه حضور مامان مقابلم نشدم. به او برخورد کردم. لیوان‌ها داخل سینی ریخت. مامان با لبخند معناداری سینی را چسبید: _حواست کجاس مادر؟! بدون نگاه به صورت مامان، لیوان‌ها را مرتب کردم. نزدیک گوشم گفت: _پیرهَن سورمه‌ایت رو اتو زدم. برو عوض کن. چشم به این ور و آن ور چرخاندم. از فکر اینکه بوی عرقم پیچیده، پریدم. در حال رفتن من، روزیتا برگشت. یک لحظه چشمم با مردمک سبز کمرنگش هم نگاه شد. لبخند ملیحی روی لبش نشست. ناخودآگاه لبخند زدم. داخل اتاق، به خودم تذکر دادم: «چرا خودتو باختی؟! مراقب رفتارت باش.» پیراهن سورمه‌ای، راه‌های سفید باریک داشت. از انتخاب مادرم خوشم آمد. چهارشانگی‌ام را خوب نشان می‌داد و لاغرترم می‌کرد. زیر بغلم را پر از ادکلن کردم: «کاش وقت بود یه دوش بگیرم!» موهایم را به بالا شانه کردم و اسپره حالت دهنده زدم. نگاهی به خودم در آینه انداختم. خنده‌ام گرفت: _هان چته پسر؟! چرا انقده هول کردی؟!فکری از سرم گذشت: «اجلال که سر و سامون گرفت و تو تنها شدی! تا کی می‌خوای به این زندگی ادامه بدی؟ اونم... که رفت دنبال زندگیش؛ لابد تا الان بچه‌دار هم شده... اونوقت تو یه ساله برا از دست دادنش عزا گرفتی.» نفس عمیقی کشیدم. تصمیم گرفتم دلم را به مادرم بسپارم. صدای تق تق درِ اتاق بلند شد. از جلوی آینه خودم را کنار کشیدم. _هو چه خبره؟! تیپ زدی آقا مهرزاد! به صورت خندان مهری لبخند زدم: _دیگه دامیه که تو و مامان برام پهن کردین. ابروهای مهری بالا رفت و چشمانش گرد شد: _دام چیه دیونه؟! حالا وایسا تا بهت دختر به این خوشگلی رو بدن. صورت روزیتا جلوی چشمم آمد. در زیبایی‌اش شکی نبود. دستانم را در هوا باز کردم: _یعنی می‌گی داداشت چیزی کم داره؟! _آی قربونت برم من! نزدیک آمد و گیجگاهم را بوسید: _تو فقط لب تر کن کل دخترای دنیا رو برات ردیف می‌کنم. نگاه خماری به او انداختم: _کل دخترا رو می‌خوام چی‌کار؟! خنده بلندی کرد و مشتش را به بازویم کوبید. از فرصت استفاده کردم و پرسیدم: _این آقای قندچی مگه تازه عمل نکرده بود؟! چشمانش را ریز کرد: _بنده خدا دیالیزیه. ابروهایم درهم رفت: _عجب! پس چرا مامان به من گفت عمل... با صدای مامان، مهری سریع بیرون رفت. یکبار دیگر خودم را در آینه نگاه کردم. همه سر سفره بودند. تنها یک جای خالی کنار آقای قندچی خالی بود. همان‌جا نشستم. برای کشیدن برنج دستم را کشیدم. همزمان از روبرویم، دست روزیتا برای گرفتن کفگیر جلو آمد. هر دو کنار کشیدیم. دوباره دستم را دراز کردم. باز هم روزیتا دستش را کشید. مهری با خنده گفت: _خب یکی‌تون بکشه دیگه. حس کردم زیر بغلم از عرق خیس شد. اینبار خودم کفگیر را برداشتم. اول برای روزیتا برنج کشیدم. بعد به آقا و خانم قندچی تعارف کردم. تا آخر غذا سنگینی توجه دیگران، سرم را پایین نگه داشت. بعد از غذا، یکی، دو بار دیگر، بدون جلب توجه، نگاهش کردم. موهای بیرون از روسری، تنها چیزی بود که در او نپسندیدم. موقع خوردن چای و میوه، آقای قندچی سر صحبت را باز کرد: _الان درهم امارات چند تومنه؟ متوجه نگاه روزیتا روی خودم بودم. با دقت به سؤالات او جواب دادم. برای بحث‌های سیاسی و اقتصادی هم، فکری کردم. اول با او همراه شدم. وقتی من را در تیم خودش دید، نرمه نرمه با خودم کشاندمش: _من دیگه چندین ساله دارم با دو طرف کار می‌کنم. هر دو کشور ضعف و قوت‌های خودش رو داره اما موفقیت ایران تو خودکفاییه و موفقیت اون‌ور به خاطر سرمایه گذاری کلان یهودی‌هاس که دبی رو حیات خلوت خودشون کردن. یکدفعه روزیتا وسط بحث پرید...
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر7 #دلسپار در یک جلسه غیر رسمی کاری بودم که مامان زنگ زد: _کجایی؟! خودتو برسون مه
_ولی شما اون‌ور رو برا زندگی انتخاب کردین. یکی از ابروهایش را بالا داد و حق به جانب به من نگاه کرد. انتظارش را نداشتم. حرف زدنش هم مثل نگاه‌هایش بی‌پروا بود. لبخندی زدم و برای رها شدن از نگاه خیره‌اش، چایم را برداشتم. گلویی تازه کردم و اینطور جواب دادم: _خب اون زمانی که موقعیت کاری برای من اونجا بدست اومد، متناسب با شرایط، به اون پیشنهاد تن دادم. چون... _یه جوری حرف می‌زنین انگار فرستادن‌تون سربازی تو افغانستان. لبخند یک طرفه‌ای زد. _شاید چون تلاش کردم بی‌طرفانه حرف بزنم شما چنین برداشتی داشتین! شانه‌ها و لب‌هایش را بالا برد. دست به سینه نشست و بر خلاف همیشه به فرش خیره شد. _البته حق می‌دم با توجه به تبلیغاتی که هست، شما برداشت دیگه‌ای از حرفم داشته باشید. اما... _خیلی خب بسه دیگه این بحث‌ها. پاشو مهرزاد جان یه چای بیار دور بده. مامان به بحث ما پایان داد. _بله حتماً! اگر کسی قهوه میل داره بیارم. نگاهی به تک تک مهمان‌ها انداختم. آقای قندچی با دهان باز نگاهم کرد. روزیتا خیلی سریع گفت: _نخیر ممنون. برای بابا خوب نیست. بعد از رفتن خانواده قندچی، مهری و پسرش مهرسام را رساندم. بین راه مهری با شیطنت نگاهم کرد. شمرده پرسید: _حالا جدی جدی از روزیتا خوشت اومده؟! خندیدم: _نمی‌دونم چی بگم! _راستش رو... نگاهش کردم و لبخند زدم. _می‌خوای با مامان حرف بزنم؟! دستم را بالا بردم: _نه تو رو خدا! الان ناراحت می‌شه. باید خودم حرف بزنم. _تو این چند باری که دیدمش دختر خوبی به نظر میاد. یک تای ابرویم را بالا بردم: _ببینم چند وقته می‌شناسین‌شون؟! _مامان که از سفر مشهد باهاشون دوست شده. بعد از اون یکی، دو باری ما رفتیم؛ اونا اومدن. البته این اولین باری بود که خانوادگی و برا وعده جمع شدیم. سرم را تکان دادم: _پس درست حدس زدم... ساکت، نگاهم کرد. نگاهش کردم و خندیدم: _این دفعه نقشه تر و تمیزی برام کشیدین. به بازویم کوبید: _دیونه! _حالا چرا این آقا سامان انقده گرون شده؟! الان چند روزه تهرانم هنوز جناب مهندس رو ملاقات نکردم. مهرسام از عقب جواب داد: _سَلِ تاله... _آی قربونت بره دایی! _الان یه هفته اس شیفت عصره تا برسه خونه یازدهه... موقع خواب، تمام حرکات و حرف‌های روزیتا از ذهنم گذشت. فکر کردم: «یعنی اونم از من خوشش اومده که اینجور بهم نگاه می‌کرد؟! یه ذره موهاش بیرون بود، بی‌دین و ایمون نبود که... حالا که به دلم نشسته بذار به خودم فرصت بدم بیشتر بشناسمش. نه دیگه نباید اشتباه قبل رو تکرار کنم. فردا با مامان حرف می‌زنم. خدایا خودت هوامو داشته باش...» وقتی مادر بیدار شد، صبحانه آماده بود. _به به خورشید از کدوم طرف دراومده؟! چشم و ابرویی آمدم: _از این طرف و از اون طرف. برای گفتن موضوع خیلی تلاش کردم. لقمه نیمرو در گلویم ماسید. لیوان چای را رویش خوردم. با چای هم پایین نرفت و زبان و گلویم سوخت. به سرفه افتادم. مامان عاقل اندر سفیه نگاهم کرد: _چته بچه؟! با اعتراض گفتم: _مامان من بچه‌ام؟! فکر نمی‌کنی... اوهو اوهو... وقتِ زن... اوهو اوهو اوهو... گرفتنمه. ابروهایش در هم گره خورد: _زن گرفتن؟! نخیر جانم... تو هنوز خودت بچه‌ای مادر. انقده سرت شلوغه وقت نداری به این چیزا فکر کنی... مگه دیونه‌ای یه نفر دیگه رو... همه حرف‌های خودم را به خودم تحویل داد. درحالی که هنوز سرفه می‌کردم؛ خندیدم: _باشه بگم غلط کردم قبوله؟! سرش را بالا برد: _نُچ... چقدر بهت گفتم وقت زنته بذار برات یه دختر خوب پیدا کنم، هی بهونه آوردی... حالا یه چند سال بگو غلط کردم تا ببینم چی کار می‌کنم برات... صدای خنده‌ام بلند شد: _خیلی خب بگو چی کار کنم منو ببخشی؟! دلش پر بود: _یعنی اون اجلال تو دبی یه دختر ایرونی گرفت؛ تو توی کل ایران نمی‌تونی یه دختر پیدا کنی... بلند شدم. جلوی پایش نشستم. دستش را بوسیدم. خودم را روی پایش انداختم. با دست مانعم شد: _بسه دیگه خودتو لوس نکن مرد گُنده! حالا کیه این دختر که دل سنگ تو رو آب کرده؟! سرم را پایین انداختم: _غریبه آشنا... منتظر ادامه حرفم ماند. _دخترِ... آقای... قندچی. یک نگاه چشمم را بلند کردم. سعی کرد لبخند نزند: _روزیتا؟! سرم را تکان دادم. _فقط به یه شرط! به صورتش زل زدم. حجم زیادی از فکرهای مختلف به مغزم هجوم آورد. مادر به انتظار جواب من، صورتش را برگرداند. _هر چی شما بگی. _تا وقتی جواب مثبت رو بگیریم باید تهران بمونی. دهانم باز ماند. چشمانم بین او و دیوار دو دو زد: _اِم... خب... اوم... حالا اومدیم و یه ماه دیگه بهمون جواب دادن... یکدفعه از جایش بلند شد: _خیلی خب برو همون دبی زن بگیر. ابروهایم بالا رفت و پایش را چسبیدم: _باشه باشه... فقط یه زنگ به اجلال بزنم...
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر8 #دلبر _ولی شما اون‌ور رو برا زندگی انتخاب کردین. یکی از ابروهایش را بالا داد
خیلی زود و در فاصله دو روز از درخواستم، روبروی روزیتا نشستم. خودم را برای سؤال‌های چالشی او آماده کردم. اولین سؤالش این بود: _شما بالاخره کجا زندگی می‌کنید؟! خیلی سریع جواب دادم: _هر جا شما بخواین... البته کار من اون طرفه و دوست دارم خانمم کنارم باشه اما هر جور که دوست داشته باشید من همون کار رو می‌کنم. در صورتش نشانی از شادی و ناراحتی ندیدم. سؤال دومش را بی‌ربط به قبلی پرسید: _اگه من تنها بخوام بیرون برم مشکلی ندارید؟ حتی اگه دبی باشه! با لبخند جواب دادم: _معمولاً بنای یه رابطه بر اعتماد هست! من آدم سخت گیر و بد دلی نیستـَم... بلافاصله گفت: _ببینید آقا مهرزاد من با این سؤالا نمی‌تونم شما رو بشناسم. شما هم همینطور. به نظر من همه چیز تو رابطه بهتر معلوم میشه وگرنه هیچکس نمی‌گه ماست من خرابه... از ضرب المثلی که گفت یاد اجلال افتادم و لب‌هایم کش آمد. _نظر من اینه قبل از هر جوابی، یه مدت همو بیشتر بشناسیم. البته منظورم رفت و آمدهای خونوادگی هست. _خیلی هم عالی! کاملاً موافقم با نظرتون. اولین درخواستم موقع خداحافظی این بود: _اگه اجازه بدین شماره‌تون رو داشته باشم. سرش را تکان داد: _عذر می‌خوام من زیاد از این کار خوشم نمیاد! _به هرحال من اکثر مواقع تهران نیستم... بدون تأمل جواب داد: _هر وقت تشریف داشتین، اونم با حضور بزرگ‌ترها با هم حرف می‌زنیم. دست از پا درازتر رفتم. تمام مسیر خانه در فکر حرف‌های عجیبش بودم: «به قیافه‌اش نمی‌خورد اینجور دختری باشه... با یه دست پیش می‌کشید و با یه دست پس می‌زد... شماره‌اش رو دیگه چرا نداد...» فکر آخرم را بلند گفتم. مامان نگاهم کرد: _از نجابتشه مادر. _من فکر می‌کنم می‌خواد با احتیاط وارد رابطه بشه. ببین مهرزاد، روزیتا رو تا جایی که من شناختم دختر غیرقابل پیش بینی هستش... اخم کردم: _غیرقابل پیش بینی یعنی چی؟! مهری توضیح داد: _یعنی برعکس ظاهرش، ساده نیست و کمی پیچیدگی داره شخصیتش. باید کشفش کنی و نمی‌تونی فکرش رو بخونی. مثلاً در مورد همین شماره تلفن. روزیتا دختر خجالتی یا حتی خیلی مذهبی نیست که بگیم به این دلایل شماره‌شو نداده. من بیشتر فکر می‌کنم قصدش سنجیدن توئه. البته احتمال هم داره که نخواد یهویی وارد رابطه بشه و احتیاط می‌کنه که اگر خدای نکرده... از تحلیل او خوشم آمد. وسط حرفش پریدم: _تو اگه منتقد سینما می‌شدی؛ از مسعود فراستی هم معروف‌تر می‌بودی. کُپ کرد. چند ثانیه سنگینی نگاهش را حس کردم. یکدفعه به حرف آمد: _مرض... روانیِ لوسِ بی‌مزه.. سامان از صندلی کنارم به عقب برگشت: _مهری جان... بچه نشسته. از آینه دیدم که سرش را بالا گرفت. نگاهی به شوهرش انداخت: _بچه خوابه. نگاهی به من: _حیف من که خواهر تو شدم! بلند خندیدم. دندان‌های سامان پیدا شد. _استاد حالا بالاخره روزیتا خانم پاسخ مثبت می‌دن یا خیر؟! _با این اخلاق گَندی که تو داری خیر. اصلاً خودم می‌رم زیرآبت رو می‌زنم! این بار صدای خنده سامان بلند شد... موقع خواب، دو ساعت غلت زدم. بعد از کلی فکر جورواجور، بالاخره خوابم برد. قبل از اذان صبح چشمانم باز شد. حال خودم را نمی‌فهمیدم. سعی کردم دوباره بخوابم. فایده‌ای نداشت. بلند شدم. وضو گرفتم و سه رکعت به نیت نماز شب خواندم. حس سبکی پیدا کردم. به سجده افتادم: «خدایا تو از بهترین خیرها باخبری... دستم رو به طرفت کشیدم؛ دستم رو بگیر. از هر شرّی محافظتم کن! بهترین رو جلوی راهم بذار. می‌دونم لایقش نیستم اما تو از بزرگیت به من ببخش ای مهربان‌ترین مهربانان!» بعد از نماز صبح، دو ساعت بیشتر دوام نیاوردم: _مامان نمیشه زنگ بزنی برا ناهار دعوت‌شون کنی؟! چشمانش گرد شد: _مامان الان ساعت هشته کجا زنگ بزنم؟ _خب بزن دیگه. شما هیچ کاری نکن. من غذا سفارش می‌دم. _آخه مردم بیکار که نیستن، هر روز...! ابروهایم در هم رفت. صورتم را برگرداندم: _نخیر. فقط من بیکار و علاف و در به درم... دوام نیاوردم و از خانه بیرون زدم. نیم ساعت بعد مادر زنگ زد: _شازده پس کی می‌ری غذاتو سفارش بدی؟! دو ساعت دیگه مهمونات پیداشون می‌شه... دو مدل غذا با مخلفات سفارش دادم. فکر کردم اینبار باید دلیل ندادن شماره موبایلش را بفهمم. روزیتا به همراه مادرش آمد. بعد از ناهار، ظرف میوه را برای پذیرایی بردم. تند و تند دکمه‌های گوشی‌اش را فشار می‌داد. _خوش به حال اونی که اینقدر تند تند دارید بهش پیام می‌دید! گوشی را خاموش کرد و کنار گذاشت. _گفتم تا شما میاین جواب دوستم رو بدم. روی مبل کنارش نشستم. _منم خیلی دلم می‌خواست یه نفر شماره‌شو بهم می‌داد تا باهاش پیامک بازی کنم. به صورتش نگاه کردم و ابروهایم را بالا انداختم. لبخندش را خورد. @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر9 #غیرقابل_پیش‌بینی خیلی زود و در فاصله دو روز از درخواستم، روبروی روزیتا نشستم
_راستش من دوست ندارم تا وقتی، لااقل از خودم مطمئن نشدم، رابطه‌مون از حد و حدود رسمی جلوتر بره... _یعنی می‌خواین بگین که درمورد من هنوز شک دارین؟ شانه‌هایش را بالا برد: _نمی‌تونم دقیقاً اینو بگم! ولی خب... به هر حال من یه دخترم و می‌دونم اگر وارد رابطه احساسی بشم حتماً وابستگی پیش میاد و نمی‌تونم تصمیم درستی بگیرم. از طرز فکرش خوشم آمد. به نشانه تأیید سر تکان دادم: _می‌فهمم... ولی حق بدین برا منم سخته هر بار بخوام باهاتون حرف بزنم باید از هفت خان بگذرم. _اگه فکر می‌کنید ارزشش رو ندار... چشمانم را درشت کردم. اجازه ندادم حرفش را کامل کند: _وای نه. من اصلاً منظورم این نیست! صورتش را به طرفم چرخاند. با لبخند گفت: _خب یه ذره تحمل کنید دیگه... لبخندش به دلم نشست. نتوانستم چشم از صورتش بردارم: _بله حتماً! تا هر وقت که شما بخواین. متوجه نگاه خیره‌ام شد. از من رو گرفت: _مامان کجا؟! به دو مادر نگاه کردم. به طرف تراس رفتند. مادر روزیتا جوابش را داد: _می‌ریم گل و گیاه‌های شریفه خانم رو ببینیم. روزیتا از جا بلند شد: _پس من چی؟! چشمان مامان بین من و روزیتا دو دو زد و با لبخند اشاره کرد: _حالا شما حرفاتون رو بزنید. ما که اومدیم مهرزاد بهت نشون می‌ده خانم خوشکله. دوباره سر جایش نشست. لب و لوچه‌اش آویزان شد. با دست به بشقاب میوه اشاره کردم: _حالا میوه‌تون رو بخورین. با هم می‌ریم. دو هفته از رابطه خانوادگی ما گذشت. هر روزش از کشفیاتی که در مورد روزیتا داشتم، به وجد آمدم. بر خلاف او، دل باخته‌اش شده بودم... اجلال تماس گرفت: _یه توک پا بیا و دوباره برگرد. اگه قضیه امضا نبود، مزاحمت نمی‌شدم... با یک دسته گل ساده من و مامان به خانه پدر روزیتا رفتیم. _بر خلاف میلم مجبورم برگردم دبی... با چشمان سبزش نگاهم کرد: _تا کی بر نمی‌گردین؟! یک تای ابرویم را بالا بردم. تلفنش زنگ خورد. اسم دنیا روی صفحه افتاد. لبخندی به من زد و رد تماس داد. _مشکلی نیست جواب بدین. _مهم نیست بعد باهاش تماس می‌گیرم. دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. اشاره کردم که: _راحت باشین. صدای زنگ را قطع کرد و گوشی را به پشت خواباند: _بفرمایید. داشتین می‌گفتین... _تمام سعی‌ام رو می‌کنم که زودتر برگردم. اما معلوم نیست چقدر طول بکشه... شاید یه روزه انجام بشه شاید هم چند روز طول بکشه... ابروهایش را بالا برد: _فقط چند روز؟! خنده‌ای کرد: _جوری که گفتین فکرکردم چند ماه طول می‌کشه. به چشمانش زل زدم: _دوری از شما انقده سختمه... فکر نکنم بیشتر از چند ساعت دووم بیارم. برای فرار از نگاهم بلند شد: _چای‌تون سرد شد. اگه میل دارید قهوه بیارم؟ تا دیر وقت نشستیم. دل کندن از او برایم طاقت فرسا بود. ساعت از یک گذشت. مامان برای بار سوم گفت: _مادرجان زحمت رو کم کنیم؟ لب‌هایم را به هم فشار دادم: _حالا اگه عقد بودیم، با هم می‌رفتیم. سرش را زیر انداخت: _هر چی خدا بخواد... روی پا ایستادم. به مامان اشاره کردم که بلند شود. یکدفعه روزیتا صدایم زد: _آقا مهرزاد... کش‌دار گفتم: _جانم... _سلامت باشید! فکر کردم بهتره شماره هم رو داشته باشیم. چند ثانیه مات نگاهش کردم: _هه... حـَ حتماً!... ممنون. گوشی‌اش را آورد تا شماره‌ام را ذخیره کند. وسط نوشتن شماره، باز دنیا زنگ زد. دوباره رد تماس داد. در حین ذخیره شماره‌ها و خداحافظی پشت سر هم برایش پیام آمد. به شوخی گفتم: _حتماً کار واجب داره بنده خدا! خونسرد گفت: _حالا جوابش رو می‌دم. داخل تخت خواب، فقط یک پیام زیبای شب بخیر برایش فرستادم. دو کلمه جواب داد: «شب بخیر!» صبح برای نماز، مقاومت کردم تا پیامی نفرستم. فکر کردم: «الان همین روز اول پشیمونش می‌کنم.» داخل فرودگاه زنگ زدم: _الان دیگه باید گوشی‌مو رو حالت پرواز بذارم. خواستم قبلش صداتون رو بشنوم... وقتی رسیدم پیام دادم: «من الان دبی هستم. دلم بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم براتون تنگ شده! سر فرصت زنگ می‌زنم.» جوابش سه کلمه بود: «رسیدن بخیر! ممنون.» اجلال که از آمدن من مطمئن نبود، قرار کاری را برای فردا گذاشته بود. _ای بابا... من که گفتم به تو دارم میام... _باشه ولی من قبل از اینکه تو بگی قرار رو تنظیم کرده بودم. نمی‌شد ریسک کنم. لب و لوچه‌ام را کج کردم: _می‌خواستم برا شب بلیط برگشت بگیرم. چشمانش درشت شد و ابروهایش بالا رفت. دستانش را در هوا تاب داد. باز به فارسی گفت: _ولک عاشقی بد مرض داری عِیْنی! چشمانم را ریز کردم و با اخم گفتم: _تُف علیک... روی صندلی لم دادم. به تنها چیزی که فکر کردم تلفن زدن به روزیتا بود. با دست به اجلال اشاره کردم: _روح روح... سری تکان داد و بی‌حرف بیرون رفت. هنوز خداحافظی نکرده بودم که اجلال برگشت. چند تا پرونده روی میز گذاشت. با لهجه عربی، به فارسی گفت: _برگشت روی کار. کار اول. کار مهم. کار زِیْن...
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر10 #خان_اول _راستش من دوست ندارم تا وقتی، لااقل از خودم مطمئن نشدم، رابطه‌مون ا
_چقدر کم طاقتین! فقط سه روزه! _کارهای مهم و ضروری رو انجام دادم براش. اگه به اجلال باشه، ول کن من نیست. _پس فرار کردین... با صدای بلند خندیدم: _من دیگه باید گوشیمو خاموش کنم. به زودی می‌بینم‌تون... کمبود خوابم را در هواپیما جبران کردم. با چشم‌های پف کرده وارد مهرآباد شدم. چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم. خمیازه بزرگی کشیدم. اولین چیزی که دیدم، لب‌هایی سرخ بود که به من لبخند زد. دسته گلی از رز قرمز جلویم گرفت: _معلومه حسابی خسته‌ای... _اِه.. شما؟! اینجا؟! لبخند زدم و خوشحالی‌ام از حضورش را نشان دادم. دست دراز کردم تا گل‌ها را بگیرم. یکدفعه گوشی‌اش زنگ خورد. دست به کیفش برد. بدون اینکه جواب دهد، صدای گوشی را بست. مردمکش اطراف را پایید. زبانش با من بود: _بفرمایید... تقدیم به شما. _ممنون! ناهار که نخوردین؟ لبخند زد: _از صبح زدم بیرون... به یکی از رستوران‌های خوب رفتیم. حال و احوال پدر و برادرهایش را پرسیدم. _محمدرضا و علیرضا آخر هفته از آبادان میان... _هوم چه عالی! پس بالاخره ملاقات‌شون می‌کنیم. سری تکان داد: _ام... راستش... نمی‌دونم چطور بگم!... _خیلی راحت. لبخند زد: _گفتم اگر تمایل دارین، تا داداش اینا هستن، کمی صحبت‌ها رو جدی‌تر کنیم. به چشمانش زل زدم. دستی به موهایش کشید و نگاه از من گرفت. _تمایل دارم؟!... همین امشب به مامان می‌گم تماس بگیره و قرارها رو بذاره. _فقط اینکه فعلاً یه بله برون و نامزدی ساده در حد خانواده‌های خودمون باشه. پیش خدمت غذای ما را آورد و روی میز چید. _حالا این غذا خوردن داره. _نوش جون! فقط اینکه... آقا مهرزاد من این حرف‌ها رو می‌زنم تا با هم هماهنگ باشیم... _بله خیلی هم خوبه. _عقد و عروسی هم بمونه برا بعد... با این حرفش ابروهایم در هم رفت: _بعد؟! منظورتون کِیه؟ _می‌دونید... راستش... چیزه... خب یه مدت نامزد باشیم حالا... منتظر کامل شدن حرفش ماندم. به ظرف غذایش نگاه کرد. با قاشق برنج را کنار زد: _آخه یه مسئله‌ای که هست اینه که... نگاهم کرد و آب دهانش را قورت داد. _روزیتا خانم با من راحت باشید. اگر چیزی هست بفرمایید. لبخند رضایت روی لبش نشست: _چیز مهمی نیست. فقط اینکه بابا یکم نگران منه. یعنی می‌گه ما که کار و زندگی این آقا رو تو دبی ندیدیم... دوباره به من نگاهی انداخت: _البته من بهش گفتم که اگه یه نفر کلکی تو کارش باشه خیلی تابلوئه و اصلاً به شما و خانواده‌تون نمیاد که اهل دروغ باشید. لبخند یک طرفه‌ای زدم: _به هر حال ایشون هم حق دارن. مشکلی نیست. هر چی بگن من در خدمتم. چشمان روزیتا برق زد: _واقعاً؟! ناراحت نشدین؟! شانه‌هایم را بالا بردم: _چرا باید ناراحت بشم؟! همان شب برای دیدن پدر روزیتا به خانه‌شان رفتیم. موضوع را همان‌جا مطرح کردم: _برای اینکه نکته‌ای باقی نمونه و خیال جنابعالی هم از بابت دخترتون راحت باشه، بنده پیشنهادی دارم... بدون مشورت با مامان و روزیتا پیشنهادم را مطرح کردم. آقای قندچی روی مبل جابجا شد. نگاهی به روزیتا و خانمش کرد. با تته پته گفت: _البته... که... ما... تو راستی، حسینی بودن شما شک نداریم. ولی... حالا ببینم نظر خانم بچه‌ها چیه. در راه برگشت مامان با اعتراض گفت: _مهرزاد این چه حرفی بود؟! _ببین مامان ما که به خودمون شک نداریم... _منم همین رو می‌گم. چرا وقتی خودشون مشکلی ندارن تو فتنه میندازی؟! ابروهایم را هماهنگ با شانه‌هایم بالا بردم: _فتنه چیه مادر من؟! صورتش را از من برگرداند: _بالاخره... _نگران چی هستی مادر من؟! بعد از مدت‌ها باید یه سر و سامونی هم به وضع خونه بدیم... تا خانه از کارهایی که باید انجام می‌دادیم، حرف زدم. قرار شد لیستی از تدارکات و ملزومات تهیه کنیم. وقت خواب یک پیامک عاشقانه برای روزیتا فرستادم: «وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است/ شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من» جواب داد: «آقا مهرزاد واقعاً ممنون بابت پیشنهادتون! شب خوش» قبل از ظهر مامان را راضی کردم تا با خانم قندچی تماس بگیرد. _حالا تا آخر هفته که داداش‌های روزیتا بیان ببینیم چی می‌شه. از پشت تلفن پچ پچ کنان وسط حرف‌های آن‌ها، به مامان حرف رساندم: _بگو برا بله برون... بگو عمو اینا هم هستن... بگو تدارک مختصر ببینن... بگو برا صیغه محرمیت.... مادر روزیتا یکی یکی جواب داد: _با آقا حرف بزنم ببینم... قدم‌شون رو چشم... تو فکر نباشید... هان؟! اجازه بدین حرف بزنم... پنجشنبه شب با عمو نعمت و عمو عظیم برای بله بران خانه قندچی‌ها رفتیم. همه چیز را تمام شده می‌دیدم.
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر11 #خان_آخر _چقدر کم طاقتین! فقط سه روزه! _کارهای مهم و ضروری رو انجام دادم بر
نگاه‌های چپ چپ محمدرضا و حرف‌های نچسب علیرضا، حس و حال بدی بر جلسه بله بران حاکم کرد. یک زانو را در بغل جمع کرد. چشمانش را بست و دستش را در هوا پیچ و تاب داد: _هزار و سیصد و هفتاد سکه رو، کی داده کی گرفته؟ آغا چی داری به نام بزنی؟ عمو نعمت لبخند یک طرفه‌ای زد و برادر بزرگ روزیتا را مخاطب قرار داد: _بابا جون شما خودت چی پشت قباله خانمت انداختی؟ چشمان علیرضا گرد شد: _حاجی حرف ما برا هیوده، هیژده سال پیشه. الان زمونه فرق کرده. _خیلی خب اگه شما الان برا پسرت بری خواستگاری چی به نام عروس خانم می‌زنی؟ اخم‌های علیرضا درهم رفت: _دِهه... حاجی گیر دادی ها؟! سکوت کردم و منتظر استدلال‌های معلم گونه عمو ماندم: _ببین باباجون فقط خواستم مزه دهنت رو بدونم که الحمدالله دیدم. عمو نعمت این را گفت و به پشتی تکیه داد. به آقای قندچی نگاه کرد. لبخندی زد و ابروهایش را بالا برد. به زور جلوی خنده‌ام را گرفتم. عمو عظیم تیر خلاص را زد: _آقا جون ما هم مثل خودتون از این رسم‌ها نداریم. انگشت اشاره‌اش را بالا آورد: _اما از اونجا که خیال‌مون از پسرمون راحته؛ می‌دونیم که برا خانواده‌اش کم نمی‌ذاره. دستی به شانه من کشید: _الحمدلله امتحانش هم پس داده. عمو نعمت دوباره کمرش را از پشتی جدا کرد. به من اشاره کرد و به سبک خودش شروع به تعریف کرد: _باباجون این پسر رشید رو دیدی؟ بیست و چند سالشه اما قد ۶۰ سال من تجربه زندگی داره. طفلی بوده که باباشو از دست داده اما نذاشته آب تو دل مادر و خواهرش تکون بخوره. مردی کرده براشون. عمو عظیم ادامه داد: _این خواهرشو می‌بینی؟ یه تنه جهیزیه‌اش رو داده. سرم پایین بود و زیر لب جواب محبت یکی درمیان عموها را می‌دادم: _ای بابا... وظیفه‌ام بوده... خواهش می‌کنم... این چه حرفیه؟ یکدفعه علیرضا وسط حرف عمو عظیم پرید: _کی می‌گه ماست من ترشه؟ همه ساکت شدند. _ما که هنوز راست و دروغ این آقا رو در نیوردیم. حالا باید شازده یه کار کنه... پیشنهادی را که خودم به آقای قندچی داده بودم، از طرف خودش گفت: _برا دو نفری که ما تعیین می‌کنیم. هر وقتی که ما گفتیم. بلیط رفت و برگشت دبی می‌گیره. بریم ببینیم اصلاً ای شرکت وارداتش کجان؟ صادراتش کجان؟ شاید شازده داره تو شرکت، ظرفشویی می‌کنه. به پدر و برادرش نگاهی کرد و گفت: _هان؟ پدر روزیتا نگاهش نکرد اما برادرش سری به تأیید او تکان داد و بله بلندی گفت. حواسم به عمو نعمت بود که سرش را پایین انداخته و دانه دانه تسبیح می‌اندازد. علیرضا دوباره رو به ما کرد و دستانش را به اطراف چرخاند: _این کار رو که می‌تونه انجام بده؟ عمو عظیم دهان باز کرد اما عمو نعمت زودتر گفت: _ببین بابا جون ما که نمی‌خوایم به زور دخترتون رو ببریم. شما هر چی دلتون می‌خواد برید تحقیق کنید... برای اینکه اوضاع خراب نشود، وسط حرف عمو آمدم: _عمو جان این پیشنهاد خود من بوده که به آقای قندچی دادم. مشکلی نداره. _خیلی خب باباجون اینم از این... ایشالله خیر باشه! جلسه بله بران با حاشیه‌هایش تمام شد. شب به روزیتا پیام دادم: «بهم بگو کی می‌خواد بیاد دبی تا برا بلیط اقدام کنم.» جواب داد: «آقا مهرزاد داداشام که فردا برمی‌گردن آبادان. احتمالاً بابا و مامانم بیان اما اگه از نظر شما مشکلی نداره منم می‌خوام بیام.» در یک لحظه تمام سفر از ذهنم گذشت. حتی جاهایی که دوست داشتم او را ببرم و رستوران‌هایی که دلم می‌خواست به ذهنم رسید. نوشتم: «چی از این بهتر...» فکر کردم شاید زشت باشد. پاکش کردم و این را ارسال کردم: «خیلی هم عالی!» برای شنبه قرار گذاشتیم تا دنبال پاسپورت‌های آنها برویم. صبح جمعه بابای مصطفی به مامان زنگ زد. گوشم را به تلفن چسباندم: _زن داداش من قصد دخالت ندارم. هر طور خودتون صلاح می‌دونید. اما این خانواده به شما نمی‌خورن. من حرف زدن دختره رو ندیدم اما اگه اینا داداش‌هاش بودن... مامان بلافاصله جواب داد: _نه آقا عظیم نگران نباش! دختره خودش خوبه. مادر و پدرش هم خوبن. من چند ماهه باهاشون در ارتباطم. با انگشت شصت به مامان اشاره کردم که جواب خوبی دادی. یکدفعه گفت: _اما به قول شما نمی‌دونم این پسرا چرا اینجوری بودن؟! حالا مهم هم نیست. اونا که زندگی خودشون رو دارن اینجا هم نیستن. ارزشش رو نداشت وگرنه خودم دیشب یه جواب دندون شکنی بهشون می‌دادم. چشم و ابرویی بالا انداختم. گوشی را از مادر گرفتم: _سلام عمو جان خوبین؟... نه بابا نگران نباشید! حواسم هست. الانم که عجله‌ای نداریم. داریم یواش یواش پیش می‌ریم... بعدازظهر هم عمو نعمت زنگ زد: _باباجون برنامه‌ات چیه؟ می‌خوای بگم بچه‌ها از چند جا تحقیق کنن؟ برادرخانم حامد آبادانه... _نه بابا عمو چی کار به اونا دارم... عمو نعمت را هم راضی کردم. شنبه صبح دنبال روزیتا رفتم. همراه مادرش سوار ماشین شد. _بابا نمیان؟ _بابا حالش خوب نیست...
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر12 #فلک نگاه‌های چپ چپ محمدرضا و حرف‌های نچسب علیرضا، حس و حال بدی بر جلسه بله
شنبه دنبال کار پاسپورت روزیتا و مادرش رفتیم. یکشنبه روزیتا زنگ زد. بغض داشت. شمرده گفت: _آقا مهرزاد... بابام... به دادم برسین... دلم لرزید. گوشم را به تلفن فشار دادم. _بابا رو بردیم برا دیالیز... داداشام جواب نمیدن. پول کم آوردم. حال بابا خوب نیست تا پول نریـ... اجازه ندادم حرفش تمام شود: _سریع شماره کارت و هزینه رو بفرست برام. قطع کردم و منتظر ماندم. بعد از واریز مبلغ تماس گرفتم: _روزیتا خانم کدوم بیمارستانید تا خودم رو برسونم. _نه ممنون زحمت‌تون می‌شه... قبل از رسیدنم به بیمارستان، پیام روزیتا روی گوشی‌ام آمد: «آقا مهرزاد من به مامان و بابا نگفتم از شما پول گرفتم. اول برج خودم باهاتون حساب می‌کنم.» جواب دادم: «دیگه این حرف رو نزنید. جیب من و شما نداریم.» تا مرخص شدن آقای قندچی بیمارستان ماندم. شب از خستگی بی‌هوش شدم. برعکس هر شب هیچ پیامی برای روزیتا نفرستادم. دوشنبه قبل از ظهر با صدای گوشی چشم باز کردم. با صدای گرفته جواب دادم. سر حال و با شیطنت گفت: _می‌بینم که هنوز خوابی؟ _بعد از نماز نفهمیدم کی خوابم برد! _اشکال نداره پاشو که دست پخت من منتظرته. برق خماری از چشمانم پرید. سه شنبه روزیتا قصد خرید کرد. از ظهر تا شب در مراکز خرید چرخیدیم. به هر چیزی که روزیتا نگاه کرد و خوشش آمد، نه نگفتم. موقع شام پیشنهاد دربند را دادم. دم پاساژ قائم، روزیتا نگاهی به من کرد: _بریم حلقه‌ها رو ببینیم؟ با سر دویدم. از یک سرویس طلا خوشش آمد. با کمال میل آن را برداشتم. یک ست ساعت پسندید. _اگه ناراحت نمی‌شی این چیزا رو بذار از دبی بگیریم. لبخندی زد و گفت: _وای خیلی هم عالی! دم ادکلن فروشی ایستاد. سرش را کج کرد: _فقط اجازه بده اینو بخرم برا عشقم! چند ساعت طول کشید تا به دربند رسیدیم. دستانم از سنگینی خریدها و پاهایم از زیادی پیاده‌روی تیر می‌کشید. یک تخت برای خوردن غذا انتخاب کردم تا راحت‌تر بنشینیم و خستگی در کنیم. روزیتا چشمانش را خمار کرد و با گونه‌های قرمز گفت: _وای مهرزاد جان خیلی شرمنده‌ام کردی! همه خریدها میاد پیش شما تا بعد از عقد. اخم کردم: _عزیزم مگه شما نگفتی می‌خوای برا سفر مانتو و کفش بخری؟! حالا دلت میاد نپوشی؟ خنده‌ی قشنگی کرد و دندان‌های مرتبش پیدا شد: _بله ولی قرار نبود شما زحمت بکشی. چشمانم را درشت کردم: _نبینم دفعه دیگه با من باشی، دست به کیفت ببری. سه شنبه هفته بعد پاسپورت‌ روزیتا و مادرش رسید. چهارتا بلیط برای پنجشنبه گرفتم. هیچ وقت برای رفتن به دبی این همه هیجان‌زده و نگران نبودم. به اجلال سپردم یک نفر برای نظافت آپارتمانم بفرستد. _ولک تعارف لا تعارف. نظافت بیت، یخچال فول... ام... فاکهه، فروت... اُ چیز... _دستت درد نکنه. اِگیلِک فقط یه چیز دیگه... _اُ راحت باش... گول گول... با خنده گفتم: _یه زحمت بکش جلوی مهمونای من اصلاً فارسی حرف نزن! _شید گول؟! چهارشنبه با اینکه دیر خوابیده بودم، قبل از اذان صبح چشمانم باز شد. خواب به چشمم نیامد. صدای ناله‌ای به گوشم رسید. گوش تیز کردم. بلند شدم. از اتاق بیرون آمدم. صدا از اتاق مادر بود. داغی پیشانی او همه سفر را در ذهنم منتفی کرد. تا بعد از ظهر درگیر دوا و دکتر مادر شدم. حتی فرصت تماس با مهری را پیدا نکردم. مهری به محض شنیدن حال مادر آمد. بین من و مهری بحث شد: _برم تا دیر نشده بلیط‌ها رو لغو کنم. _برا چی لغو کنی؟! بذار تا فردا سرپا می‌شه مامان. _حالش خوب نیست. قدم از قدم نتونسته برداره. من خیلی ترسیدم! _بمیرم! چرا از صبح خبرم نکردی؟! یکدفعه مادر پیدایش شد: _مهرزاد مادر بلیط منو پس بده یا اصلاً مهری بیاد باتون. چشمان مهری گرد شد: _کجا من برم با این بچه و مرد؟! به طرفش تند قدم برداشتم: _شما با این حالت داری برنامه ریزی می‌کنی برا ما؟! زیر بغلش را گرفتم: _چرا پاشدی از جات؟! بهتری؟! _تپش قلب دارم. نمی‌تونم تو هواپیما بشینم. مهری دست دیگر مادر را گرفت: _ایشالله تا فردا خوب خوب می‌شی خودت باهاشون می‌ری. _نچ. خوبم بشم جون سفر رفتن ندارم. بیشتر وبال گردن اینا میشم. هوای اونجا هم که اصلاً به من نمی‌افته! از فکرش حالم بد شد... کج نگاهش کردم: _چه حرفیه می‌زنی مادر من؟! ویروسه دیگه. ندیدی بیمارستان چه خبر بود؟ شب دوباره تب کرد. پای او نشستم. یک پیام برای روزیتا فرستادم: «می دانی جانا؟ سخت تر از دلتنگی چیست؟ درد بی خبری...» مادر بیدار شد و آب خواست. یک لیوان آب برایش آوردم. گوشی را چک کردم. روزیتا پیام فرستاده بود: «اگه بدونی چقد سرم شلوغه! هنوز چمدونم رو نبستم. نمی‌دونم چی بیارم! نمی‌دونی چه هیجانی دارم!» جوابش را اینطور دادم: «تو نباشی واژه ای ندارم برای عاشقی...! همه‌اش می‌شود دلتنگی...» برایم نوشت: «فعلاً شب بخیییییییر تا فردا...» «شب شما هم بخیر سنگدل جانم! ;-)» چشمم به گوشی خشک شد اما جوابی نیامد. حدس زدم خوابش برده است.
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر13 #چرخِ_گردون شنبه دنبال کار پاسپورت روزیتا و مادرش رفتیم. یکشنبه روزیتا زنگ ز
پنجشنبه صبح دوباره موضوع لغو سفر را با مامان مطرح کردم. _حرفش رو نزنی هان! من خوبم ولی جون سفر ندارم. _فکر کردین نگران سفرم؟! من چطور با این حال‌تون بذارم و برم؟! _ای بابا همیشه که تو پیش من نیستی مادر. اینم سر اون روزا... سرم را پایین انداختم. به شانه‌ام کوبید: _حالا واسه من قیافه نیا. ایشاالله زن می‌گیری انقده گرفتارت می‌کنه که دیگه یاد من نمی‌افتی. به چشمان عسلی‌اش خیره شدم: _ببخشید کی منو انداخت تو این تله؟! زیر خنده زد. با سرفه گفت: _خیلی خب خودتو لوس نکن. پاشو برو چمدونت رو جمع کن. یه اسپند هم دود کن... با بی‌میلی سراغ چمدانم رفتم. مغزم پر بود از فکرهای مختلف. حتی توان فکر کردن به تک تک آن‌ها را نداشتم. صدای دینگ دینگ گوشی توجهم را جلب کرد: «آقا مهرزاد عزیز یه خواهشی دارم روم نمی‌شه بگم...» اولین باری بود که برایم این همه ابراز احساسات به خرج داد. حس کردم بهترین راه آرامشم اوست. گوشی را برداشتم. شماره روزیتا را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. بی‌مقدمه گفتم: _جان دلم بفرما... گفتم با من راحت باش. _خواستم... بگم... اگه امکانش هست چیزایی که خریدیم رو به مامان نشون بدم. همه خریدها به جز سرویس طلا پیش خودش بود. _منظورتون سرویس طلاس؟ با کمی تأمل و صدای ضعیفی تأیید کرد. سریع گفتم: _من دیروز هم گفتم بذار همه پیش خودت باشه. _فقط مامان ببینه دوباره برمی‌گردونم. _اتفاقاً بهونه‌ایه تا ببینمت... نمی‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟! دم خانه‌شان به گوشی‌اش زنگ زدم: _عزیزم تو ماشین منتظرتم. یک تونیک و شلوار طوسی و صورتی تنش بود. مانتوی کوتاهش را روی آن‌ها انداخته و دکمه‌هایش باز بود. فکر کردم الان وقت مناسبی برای تذکر دادن نیست: _به به! سلام بر تک ستاره قلبم. _سلام خوب هستین؟ تصمیم گرفتم با کمی شوخی زیر زبانش را بکشم: _ببینم به قلب شما کی می‌تابه خانم؟ نگاه غریبی به من انداخت و رو گرفت. اصرار کردم تا جوابش را بشنوم: _نگفتی؟! _ام... آسمون قلب من... فقط یه ماه داره بدون هیچ ستاره‌ای. از جوابش قلبم گرم شد. خنده‌ی بلندی کردم: _نه بابا همچین سنگدل هم نیستی. مثل همیشه از حرف‌های احساسی فرار کرد: _آوردین؟ کش دار گفتم: _بله. داشبورد رو باز کن. جعبه مستطیلی مخمل سورمه‌ای را باز کرد. لبخندی به لبش نشست که همان لحظه تصمیم گرفتم به هر مناسبتی برایش طلا بخرم. _واو خدای من! تو چقدر جذابی خوشکله! از تعبیر جالبش خوشم آمد: _مبارکت باشه عزیزم! نگاهم کرد: _ممنونم خیلی لطف کردی. انقده به مامان تعریف دادم که دلش خواست ببینه. _مال خودته عزیزم. یکدفعه یاد ادکلنی که با هم خریدیم افتادم: _راستی یه چیزی برا عشقت خریده بودی... هاج و واج نگاهم کرد. _پاساژ قائم، ادکلن فروشی... _آهان... واسه اون برنامه دارم فعلاً منتظرش نمون... بگو ساعت چند میای دنبالمون؟ رأس ساعت دو و نیم با روزیتا و مادرش به سمت فرودگاه حرکت کردیم. اجلال در فرودگاه دبی منتظرمان بود. بعد از اینکه به خانه رسیدیم، اجلال را یک گوشه کشیدم: _غذا که یادت نرفته سفارش بدی؟ _نه خیالت راحت. _یه لطفی کن زنگ بزن بیارن. خودت هم برو دنبال رؤیا خانم... _از رستوران نگرفتم. چشمانم چهارتا شد: _پس از کنار خیابون گرفتی؟! خنده‌ای کرد و دوباره به کانال فارسی زد: _ولک طعام رؤیایی سفارش بِدادم. ابروهایم در هم رفت: _درست حرف بزن ببینم چه گِلی به سرم زدی؟ _گِل لا. خجالت داره مهمان آمد طعام به بیرون برد. رؤیا من طعام خانم پخت. به صورتم چنگ زدم: _مگه من نگفتم فارسی حرف نزن. خنده بلندی کرد و با همان لهجه افتضاح گفت: _مهمان حبیبی دستش بگیر روی چشم ما بذار. رؤیا خانم برای پذیرایی از ما سنگ تمام گذاشته بود. از غذای خلیجی گرفته تا ایرانی، سفره رنگارنگی برای ما چید. قصد داشتم برای خواب به دفتر بروم که رؤیا خانم مانعم شد: _آقا مهرزاد این چه کاریه؟! خیلی زشته که خونه ما باشه و شما برین دفتر بخوابین. _ها ولک قبیه! _اصلاً من می‌رم خونه بابا اینا شما و اجلال هم اینجا بمونین. _ها ولک... ها؟! اجلال با حالتی طنزگونه به من و همسرش نگاه کرد. انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و تند تند تکان داد: _لا خونه بابا لا لا... من را به بیرون هول داد و گفت: _مهرزاد توی دفتر راحت‌تره... روح روح. رؤیا چشمانش را گرد کرد و جلوی اجلال را گرفت: _چی کار می‌کنی؟ زشته! اجلال دست روی شانه‌ام انداخت. هر دو خندیدیم. بالاخره شب را آنجا ماندم. هر چند تا خود صبح، خواب به چشمانم نیامد. به محض اینکه اذان صبح را گفتند، لباس پوشیدم. اجلال با چشمان خواب آلود دست چرخاند: _وین؟! _می‌رم پیاده روی. بعدش نون می‌گیرم و یکم خرید می‌کنم ببرم خونه. _الان خیلی زوده دیونه! _اصلاً خواب به چشمم نمیاد. نمی‌دونم چرا انقده نگرانم! شاید یه چیزی نیاز داشته باشن روشون نشه بگن... اجلال نتوانست مانعم شود.
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر14 #سفر پنجشنبه صبح دوباره موضوع لغو سفر را با مامان مطرح کردم. _حرفش رو نزنی ه
با وجود اینکه کلید داشتم، چند بار زنگ زدم. بالاخره مادر روزیتا در را باز کرد. تای روسری‌اش را روی شانه‌اش انداخت. با چشمان خواب آلود سلام کرد. _صبح‌ بخیر! نون گرم و صبحانه آوردم. با لبخند نگاهش کردم: _ببخشید دیگه! می‌دونم زود اومدم. خوب خوابیدین؟ در بین خمیازه، سرش را تکان داد: _آره آره ممنون. شما ببخشید! زابراه‌تون کردیم ما... _گفتم شاید از صبحانه‌های عربی خوش‌تون نیاد، یکم خرید کردم. الان یه چیزی درست می‌کنم. سرم را بلند کردم و رو به او گفتم: _روزیتا خانم بیدارن؟ چشمانش بین زمین و آسمان دو دو زد. دست به روسری‌اش برد. نگاه مبهمی به من کرد. بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت. فکر کردم هنوز گیج خواب است. مشغول تدارک صبحانه شدم. «آخه پسر می‌خوای بفرستیشون سر کار یا مدرسه که صبح به این زودی اومدی! تو این وضعیت صبونه هم می‌خوای بهشون بدی؟ چه گیری افتادن با من! برگردیم هر طوری شده باید راضی‌شون کنم عقد کنیم. بابا این چه وضعیه؟! آدم زن خودش هم نمیتونه بیدار کنه...» ذهنم درگیر افکار مختلف بود. گوشم صدای خانم قندچی را می‌شنید: _روزیتا... رُوزی... رُوز... «چه باحال! منم گاهی اینجوری صداش می‌کنم...» صدای باز و بسته شدن چندباره در اتاق آمد. «خیلی خب تا رُوزی خانم دست و صورتش رو می‌شوره منم تخم مرغ‌ها رو اضاف کنم...» با صدای مادر روزیتا برگشتم: _آقا مهرزاد دستم به دامنت، روزیتا... از فکر اینکه برای روزیتا اتفاقی افتاده باشد، تمام تنم لرزید. _خبر ندارین ازش؟ با شما نیومده؟ این جمله‌اش را نتوانستم پردازش کنم. انتظار هر چیزی را داشتم به جز این: _نیست... روبرویش ایستادم. به دهانش زل زدم. _رفته... کلماتی که گفت در مغزم تکرار شد: «نیست... نیست... رفته... رفته... وسایلش هم برده...» روی زمین نشست. به سر و صورتش زد: _خاک بر سرم شد! آقا مهرزاد... تو رو خدا کمکم کن... نگاهی به او و نگاهی به اتاق و سرویس بهداشتی انداختم. منتظر بیرون آمدن روزیتا بودم. زبانم بند آمد. به طرف اتاق راه افتادم. در زدم. داخل رفتم. تخت و رختخواب پایین تخت خالی بود. چرخیدم. اتاق دوازده متری را با نگاه جستجو کردم. حتی در کمد دیواری را باز کردم. «شاید داره شوخی می‌کنه!» صدای ناله خانم قندچی قطع نمی‌شد. حرف‌های او را باور نداشتم. حمام و سرویس بهداشتی را گشتم. به سالن برگشتم. مادر روزیتا خودش را زد: _به عزات بشینم گیس بریده! چی کار کردی با من؟!... از شلوغ کاری او ابروهایم در هم رفت. یک لیوان آب برایش آوردم: _نکنین این کار رو... شاید رفته این دور و بر... نگذاشت حرفم تمام شود: _با چمدون؟! تنها چیزی که باور داشتم را به زبان آوردم: _طوری نیست الان میاد... اصلاً الان خودم می‌رم دنبالش! آستین پیراهنم را چسبید: _تو رو جدّت آقا مهرزاد حلال‌مون کن. به چشمانش نگاه کردم. برای اولین بار، رنگ سبز چشم‌های مادر روزیتا را دیدم. در نگاهش یک اطمینان بود: _فکر نمی‌کردم نقشه‌اش این باشه... خدا ازش نگذره که این بلا رو سرمون آورد... منظورش را نفهمیدم. از درون خالی شدم. پشت سر هم تکرار کرد: _هاکان... هاکان خیر ندیده... همه‌اش تقصیر اونه. مغزش رو شستشو داده... بی‌توجه به حرف‌های او تلفنم را درآوردم. شماره روزیتا را گرفتم. چند بار بوق خورد و قطع شد. دوباره گرفتم. این بار بعد از چند بوق جواب داد. نور امید به قلبم برگشت اما خیلی زود خاموش شد. صدای مردی جوان آمد: _الو چی کار داری؟ به صفحه گوشی نگاه کردم. اسم روزیتا خانم روی صفحه بود. _چته؟! حرف نمی‌زنی! صدای پسر جوان در گوشم پیچید و از تک تک سلول‌های مغزم رد شد. حس کردم در مغزم صدای زنگ می‌شنوم. _شوکه شدی چاغال خان؟! صدای خنده‌ای دخترانه و آشنایی از آن طرف به گوشم خورد. به زور زبان وا کردم: _بـِ بَخـ شید! گوشی رُو... زیتا خانمه؟ _زِکّی... صدای پشت تلفن کمی ضعیف شد: _یارو هنو داره دنبالت می‌گرده رُوزی... بیا خودت توجیهش کن... _سلام... _بَه... اینو... سلام دیگه چیه؟ _اِه خب چی بگم؟! _بگو خداحافظ... _اصلاً تو کاری نداشته باش! _یعنی چی کار نداشته باش؟! این همه مدت کار نداشتم هر غلطی خواستی کردی... _چی داری می‌گی هاکان؟! الان وقتِ... بحث‌شان پشت گوشی تمامی نداشت. نفسم بالا نیامد. مادر روزیتا بلند شد و گوشی را از دستم قاپید. _دختره احمق کجا گذاشتی رفتی؟! بابات بفهمه سکته می‌کنه. برادرات سرتو می‌ذارن رو سینه‌ات... چی می‌خواستی که این آقا مهرزاد نداشت؟! نجیب، پولدار، مهربون، خانواده‌دار... هاکان خدا ذلیلت کنه که... حس تهی شدن داشتم. قلبم خالی بود از هر حسی. ذهنم خالی بود از هر فکری... روی مبل پشت سرم نشستم. به یک نقطه خیره شدم. خاطره آخرین مکالمه‌ام با فیروزه از مغزم عبور کرد. مادر روزیتا با گریه برایم آب آورد: _آقا مهرزاد خوبی؟ بمیرم برات... آقا مهرزاد...
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر15 #آخرین_مکالمه با وجود اینکه کلید داشتم، چند بار زنگ زدم. بالاخره مادر روزیتا
نفهمیدم کی و چطور اجلال همراه رؤیا آمد. مادر روزیتا ماجرا را اینطور تعریف کرد: * روزیتا از دوران دبیرستان با این پسره آشنا شد. سوم دبیرستان را خواند. پایش را در یک کفش کرد که: _من که دانشگاه نمی‌خوام برم، پیش دانشگاهی هم نمی‌خونم. _خب شاید یه روز هوس کردی بری دانشگاه الان مدرکش رو بگیری بهتره. _نخیر هوس نمی‌کنم. می‌خوام برم کلاس زبان. این درس‌ها به درد من نمی‌خوره. علیرضا پول ثبت نامش را داد و رفت آموزشگاه. بعد از چند ماه یک نفر زنگ زد: _برا امر خیر مزاحم میشم... همان جلسه اول پسرشان هم آوردند. سر و وضعشان به ما نمی‌خورد. مادر پسره مثل دخترهای امروزی مانتوی کوتاه و شلوار چسبان پوشیده بود. فوکل رنگ شده‌اش را زیر روسری پوف داده بود. مثل عروس‌ها آرایش غلیظی کرده بود. ادعای‌شان سر به فلک می‌کشید: _دیگه جوون‌های این دوره زمونه با زمان ما فرق دارن. خودشون باید انتخاب کنن. من بچه‌هام رو امروزی بار آوردم. شوهرم بلانسبت شما خیلی اُمل و قدیمی بود. ازش جدا شدم... من و آقای قندچی مخالف بودیم. اما با برادرهای روزیتا در میان گذاشتیم. هر چه به روزیتا گفتم تا وقتی جواب مثبت نداده‌ایم با این پسر نرو و بیا، به گوشش نرفت که نرفت. _مهم منم که می‌خوامش. _این چه طرز حرف زدنه چشم سفید؟! صورتش را از من گرفت. پشت کفشش را بالا آورد و رفت. محمدرضا و علیرضا هیچ نقطه مثبتی در هاکان ندیدند. _یه دیپلم فکستنی داره علاف و آویزونه. _چشم‌هاش خیلی می‌چرخه... _کلاً قرتیه. _دستش تو جیب ننه، باباشه. _سیگار ندیدم دستش اما بهش اعتباری هم نیست... یکی محمدرضا گفت و یکی علیرضا اما کو گوش شنوا. در تنهایی به من گفت: _به کسی ربطی نداره. من فقط هاکان رو می‌خوام. یک سال تمام دعوا و بگو مگو داشتیم. تصمیم گرفتم ببرمش مشهد بلکه عقلش سر جایش بیاید. مادر مهرزاد و ما در یک کاروان بودیم. هم اتاقی شدیم و آنجا باب آشنایی‌مان باز شد. روزیتا کمتر از هاکان حرف زد. کم کم با رفت و آمدهای شریفه خانم، حس کردم توجهش به روزیتا جلب شده. یه روز به روزیتا گفتم: _خاک بر سرت نکنن! گوش کن ببین چی می‌گم این شریفه خانم یه پسر مجرد داره که دبی شرکت داره. مطمئنم ازت خوشش اومده. مراقب رفتارت باش این پسره هم فراموش کن. رویش را برگرداند و هیچ نگفت. مهرزاد به دیدن قندچی آمد. روزیتا توجهش به او جلب شد. بیشتر از مهرزاد حرف زد و پرسید. فکر کردم حتماً با هاکان سرش به سنگ خورده و متوجه اشتباهش شده! بعد از خواستگاری مهرزاد، وقتی گفت: _رفت و آمدمون باید خانوادگی باشه. فکر کردم امام رضا دخترم را سر عقل آورده. اما رفت و آمدهای مشکوک داشت. یه روز موقع حرف زدن با گوشی سراغش رفتم. متوجه منظورم شد. روی صفحه گوشی اسم دوستش دنیا را نشانم داد. _ببین مامان من دیگه با اون هاکان دربدر نیستم. اصلا لیاقت منو نداشت! خیالت راحت. اگر هم در مورد آقا مهرزاد دارم سختگیری می‌کنم به خاطر اینه که اشتباه قبلم رو تکرار نکنم. لبخند زدم و پیشانی‌اش را بوسیدم. دیگر پیگیر رفت و آمدها و تلفن‌هایش نشدم. رابطه‌اش که با آقا مهرزاد بیشتر شد، باورش کردم. * خانم قندچی باز زیر گریه زد: _هیچ وقت فکر نکردم که همه این کارها نقشه‌اش برای فرار با هاکان باشه. در بین گریه گفت: _آقا مهرزاد نباید اون یه میلیون رو بهش می‌دادی... ابروهایم درهم رفت. تازه فهمیدم پولی که برای بستری پدرش از من گرفت، برای فرارش بوده. دیگر نگفتم که یک سرویس طلا و دو تا کارت‌های اعتباری را از کیفم برداشته است. اجلال کنارم نشست: _باید بریم پیش پلیس. دست روی پایم گذاشت: _چیز دیگه‌ای هم ازت برده؟ هیچ چیز برایم مهم نبود. خیره به یک گوشه نگاه کردم. تُهی بودم از هر خواسته‌ای. اجلال شانه‌ام را تکان داد: _مهرزاد با توام... حالت خوبه؟ بلند شدم و به اتاقم رفتم. بوی عطر روزیتا همه اتاق را پر کرده بود. پنجره را باز کردم. روی تخت نشستم. یاد لحظه‌هایی که من به او دل می‌بستم و او به ریشم خندیده بود، به سلول‌های عصبی‌ مغزم فشار آورد. سوتی ممتد در سرم حس کردم. دست روی شقیقه‌هایم گذاشتم. فشار دادم. بی‌فایده بود. با فریاد بالش روی تخت را پرت کردم. به رختخواب‌های روی زمین لگد زدم. اجلال خودش را رساند. سرش فریاد کشیدم: _برو بیرون. همه‌تون برید بیرون. نمی‌خوام هیچکس رو ببینم. سه روز از خانه بیرون نرفتم. اجلال و رؤیا به بهانه غذا سراغم آمدند. هیچ نخوردم. کارم به بیمارستان کشید. اجلال کنار تختم نشست: _الکی خودتو عذاب می‌دی. این دختره اگه ارزش داشت قدر تو رو می‌دونست. به پلیس گزارشش رو دادم... چشمانم را بستم و ساعدم را روی صورتم گذاشتم. اجلال ول کن نبود: _مشخصات پسره هم مادرش داد. دیروز براش بلیط برگشت گرفتم. تا توی هواپیما هم گریه کرده. تو هم با خودت این کار رو نکن. گور باباش نه بابای بدبختش چه گناهی... _بس می‌کنی یا نه؟!
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر16 #تُهی نفهمیدم کی و چطور اجلال همراه رؤیا آمد. مادر روزیتا ماجرا را اینطور تع
قرار بود یک قرارداد نان و آب‌دار برای واردات پسته انجام دهیم. طرف ایرانی قیمت خوبی داده بود. توانستیم با قیمت‌مان این طرف را راضی کنیم برای معامله. یک جشن دو نفره با اجلال گرفتیم. به رستوران درجه یکی دعوتش کردم. _هَله اینجا رو از کجا پیدا کردی شیطون؟! خانم پیشخدمت لیست غذا را با عشوه جلوی اجلال گذاشت. رنگش سرخ شد. نگاهی به من انداخت و نگاهی به لیست کرد. چشمانش از حدقه بیرون زد. به پیشخدمت گفت: _شما بفرمایید. وقتی انتخاب کردیم صداتون می‌کنیم. سینه‌اش را جلو آورد. با اخم به من نگاه کرد: _هان خیره... به لیست بی‌قیدی‌هات دخترای رنگارنگ و گوشت خوک هم اضافه شده؟! با اخم جوابش را به فارسی دادم: _زر الکی نزن! چی کار به این چیزا داری؟ دستش را طبق عادت در هوا چرخاند. او هم به فارسی ادامه داد: _چی کار داری؟ چی کار داری؟ اَلعان بیشتر از یک سال هی می‌گی چی کار داری! من برادر تو نداری اصلاً ابداً! از جایش بلند شد. جلویش ایستادم: _خیلی خب حالا... من که نگفتم گوشت خوک بخور. یه چلو گوشت خوشمزه داره خوشت میاد. دستش را ول کردم: _حالا یه بار هم ما حالمون خوبه تو بیا بزن تو حال ما... کوتاه آمد. هنوز سفارش‌مان نیامده بود که گروه موسیقی روی سن آمد. دخترهایی با لباس‌های نامناسب و یک خواننده‌ی زن شروع کردند به زدن و خواندن و رقصیدن. اجلال نگاه چپی به من کرد. خندیدم: _باور کن در جریان نیستم. احتمالاً فهمیدن ما جشن گرفتیم غافلگیرمون کردن... پیشخدمت با لبخند غذا را آورد. یکدفعه اجلال رو به او پرسید: _گوشت چیه؟ دختر انتظارش را نداشت اما با قر و فر جواب داد: _اِم... گوساله اعلی. سؤال بعدی اجلال من را غافلگیر کرد: _ذبح حلال؟ به لب‌های قرمز دختر زل زدم. مکثی کرد: _آ... اجازه بدین باید بپرسم... اجلال به من نگاه کرد. سرش را تکان داد: _چشم مادرت روشن. _خیلی خب شلوغش نکن رفت بپرسه دیگه. بلند شد. در شلوغی صدای موسیقی دم گوشم گفت: _فرقی نداره چه جوابی می‌ده این غذا برا من شبهه داره. چند روز بعد، شرکت طرف قرارداد، اولین بار پسته را تحویل گرفت. شیخ اُسامه از بسته بندی و کیفیت کار رضایت داشت. علاوه بر مبلغ قرارداد هدیه‌ای برای ما گذاشت: _من از بالا سر شما سود خوبی کردم. اینم برای اینکه شما راضی باشین. داخل دفتر سر این مبلغ هدیه با اجلال بحث‌مان شد: _من می‌گم اینو بذاریم رو سهم فقرا. _نه مهرزاد بذار تقسیم کنیم برا کارگرها. _کارگرها پاداش خوبی گرفتن اینو بذار اون ور خرج کنیم. اجلال نگاه عاقل اندر سفیهی کرد: _خداروشکر این یه مورد رو هنوز بهش پایبندی! نگاه تندی به او کردم: _چته تو؟! چند وقته باز شروع کردی. کس دیگه‌ای نیست بهش گیر بدی؟ کاغذ و خودکار را روی میز انداختم: _بیا این تو، اینم خُدای مهربونت. هر کاری دوست داری بکن. به دنبالم آمد. کنار در جلویم ایستاد: _خیلی خب خودتو لوس نکن. من میگم تو که داری کار خیر انجام می‌دی، دیگه این قهر کردنت با خدا چه معنی داره؟ از گوشه چشم نگاهش کردم. خواستم برای بار آخر جوابش را بدهم: _من برا خدا انجام نمی‌دم. اون که به پول من نیاز نداره. برا اون بدبخت‌هایی که به این پول نیاز دارن، انجام می‌دم. _آفرین! پس خودت هم قبول داری که خدا به پول ما و کارهای خیر و خوب ما نیاز نداره؟! شانه‌هایش را بالا برد: _خدا که منتظر نماز و روزه ما نیست که یه چیزی گیرش بیاد... صبرم تمام شد: _نخیر. ولی انگار از دیدن بدبختی ما چیزی گیرش میاد. _استغفرالله... _استغفرالله نداره... نگاه کن هر کی بی‌خداتره زندگیش هم بهتره. بدیخت‌ترین آدم‌های دنیا مسلمونان. از اونا بدبخت‌تر شیعیان. خودِ من، اونوقتی که نماز ساعتی بودم چه عذاب‌هایی که نکشیدم. الان که بی‌خیال شدم... وسط حرفم پرید: _چی؟! الان خوبی؟ نامرد نباش دیگه... یادت رفته وقتی قرار گذاشتیم نمازهامون رو اول وقت بخونیم، گره شرکت باز شد؟ اصلاً تو خودت گفتی! _من بی‌خود گفتم. الان حرفم رو پس می‌گیرم. اگه برا خدا مهم بودم جواب اون خوب بودن‌ها رو باید می‌گرفتم. _الانم اگر اینجایی به خاطر جواب خوبی‌هاته. وگرنه باید گیر یه دختر بی‌قید و بند می‌افتادی و هر روز جنگ اعصاب داشتی. تو اینو می‌خواستی؟! _آره تو راست می‌گی. به خاطر خوبی‌هام از سه سالگی یتیم شدم و مثل بدبخت‌ها خودمو تو غربت کشیدم بالا. صدایم را بالا بردم: _این خدا کجا بود وقتی من این همه سختی کشیدم؟! همیشه با این حرف‌ها گول‌ خوردیم و روی بدبختی‌هامون مهر امتحان الهی زدن... من که فکر نمی‌کنم خدا و قیامت و بهشت و جهنمی وجود داشته باشه... همه‌اش برای اینه ما رو بشونن سر جامون و تو سرمون بزنن. جلو رفتم. اجلال را کنار زدم: _تو هم گول این حرف‌ها رو نخور. تا زوده از زندگیت لذت ببر. این را گفتم و از شرکت بیرون زدم.
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر17 #بی‌قید_و_بند قرار بود یک قرارداد نان و آب‌دار برای واردات پسته انجام دهیم.
بعد از نیم ساعت پیاده‌روی متوجه شدم که عضله بین ابروهایم منقبض است. نگاهم را از کفپوش پیاده‌رو گرفتم. اولین چیزی که دیدم تابلوی یک کافه بود. نشستم و یک دله عربی سفارش دادم. دومی را خوردم و بیرون رفتم. بی‌هدف به راهم ادامه دادم. تلفنم زنگ خورد. انقباض بین ابروهایم بیشتر شد. معمولاً مهری از طریق پیام رسان تماس می‌گرفت. زود جواب دادم. _سلام داداش چه خبر؟ _مهری حرفت رو بزن نگرانم کردی. _نمیای مامان رو ببینی؟ _چیزی شده؟! حرف بزن. _حتماً باید چیزی بشه یه سری به مامانت بزنی؟! حالش خوب نیست. خودت بهتر می‌دونی. _مهری من خیلی سرم شلوغه. شاید دو هفته دیگه بخوام برم رفسنجان یه سر میام پیش مامان. هنوزم چیزی معلوم نیست بهش نگو فعلاً. _متوجهی الان سه ماهه نیومدی؟! تازه می‌گی شاید دو هفته دیگه؟! داری با این کارات مامان رو می‌کشی هان. بعد از تلفنم با مهری به راهم ادامه دادم. به مغازه‌ها و آدم‌ها نگاه کردم. در این یک سال، چرخیدن در بازار، برایم بهترین مسکّن بود. بدون هدف، بدون هیچ فکری فقط به آدم‌ها و کارهای‌شان نگاه می‌کردم. چشمم به یک دفتر هواپیمایی افتاد. داخل رفتم. _یه ساعت دیگه یه پرواز به تهران داریم که یه نفر کنسل کرده... سوار تاکسی شدم و از همان جا به فرودگاه رفتم. سه روز پیش مادر ماندم. مثل دفعه‌های پیش با دیدن من از جا بلند شد. صبح همسر اجلال زنگ زد: _چی شده آقا مهرزاد؟! باز شما با هم قهر کردین؟ _نه بابا بچه که نیستیم. _اجلال مثل مرغ پرکنده از دیشب بی‌قراره. صبح از شرکت زنگ زده که سراغ شما رو بگیرم. همین که به دبی برگشتم، مهری زنگ زد: _مامان رو بردیم بیمارستان. _بی‌خبرم نذار. ولی خودت هم خوب می‌دونی داره سر من بازی درمیاره. _می‌دونم ولی واقعاً دست خودش نیست از فکر تو حالش بد می‌شه. _راضیش کن دفعه بعد با خودم بیارمش اینجا. یک هفته‌ای با اجلال سرسنگین بودم تا اینکه برای شام دعوتم کرد: _ببین داداش یه فکری خوردم به سرم زده. رؤیا برایش اصلاح کرد: _حبیبی یه فکری به سرم زده. _ها همون... یه ساختمون دیده بودم سه تا بود. _یه ساختمون سه طبقه دیدم. _آها همین... اُ اصلاً خودش بگو. رؤیا سر تکان داد و با لبخند گفت: _یه ساختمون سه طبقه دیده. می‌گه طبقه پایین برا شرکت باشه. دو تای دیگه هم ما و شما بشینیم. هر طبقه یک سالن بزرگ داشت و سه اتاق خواب. یک آشپزخانه بزرگ و دکوراسیونی مدرن. اجلال لبخند ژکوند بر لب جلو آمد: _یه مقدار پول گذاشتم کنار برا خرج‌های شرکت. نظرت چیه؟ یک تای ابرویم را بالا بردم و لب‌هایم را به هم فشار دادم: _فکر بدی نیست. فقط من طبقه سوم می‌شینم که هروقت امری داشتم، بکوبم به سقف شما، سریع خدمت برسی. خنده‌ای کرد و دست دور گردنم انداخت: _شما امر بگو داداش. نوکرم می‌شی. _تو نوکر می‌شی من سرور، سید. کف دستانش را به هم چسباند: _سیدی. بعد از سه ماه همه کارها برای اسباب کشی انجام شد. من و اجلال در چیدن مبلمان با رؤیا خانم بحث داشتیم. تلفنم زنگ خورد: _خودتون رو برسونین پیش لنج تمام محموله خیس خورده. یک هفته به موعد تحویل وقت داشتیم. با اولین بلیط به رفسنجان رفتم. هیچ باغی این مقدار پسته آماده تحویل نداشت. طی دو روز، به یزد و دامغان و هر شهری که باغ پسته داشت، سفر کردم. ذره ذره توانستم هشتاد درصد قرارداد را تهیه کنم. فکر کردم برای بیست درصد دیگر چند وقتی فرصت بگیرم. برای ارسال فوری بار کلی هزینه پرداختم. در نهایت، شیخ اسامه ابروهایش را بالا برد و گفت: _قرار نبود غش در معامله بشه! سرم را زیر انداختم. اجلال برایش توضیح داد: _شیخ اینها پسته درجه یک ایرانی هست. فقط نوعش فرق داره. اتفاقاً چشم رنگی‌ها عاشق اینهان. _به هر حال من با مشتری عرب طرفم که عاشق پسته اکبری رفسنجانه ولک. _پس چی کار باید بکنیم شیخ؟! _من این بار رو تحویل نمی‌گیرم. تا محموله بعدی صبر می‌کنم. از شما خسارت نمی‌خوام هرچند که حقم هست اما اگر بار بعدی تقلب توش باشه دیگه معامله بی معامله. نگاهی به من کرد: _هان شیخ بن نعیم ساکتی؟! هیچی نمی‌خوای بگی؟ سرم را بالا آوردم: _حق با شماست. اما قصد ما تقلب و غش در معامله نبود. خسارتتون رو از معامله بعدی کم کنین. _هان این درسته. ماشاءالله! شرکت جدید با یک بار پسته اکبری خیس خورده و یک بار پسته فندقی و دم بادامی تزیین شد. هیچ پولی برای خرید بار بعدی نداشتیم. لگدی به جعبه‌ها زدم: _بیا آقا اجلال تحویل بگیر اینم خدای مهربونت. ببینم هنوزم ازش دفاع می‌کنی؟! پوزخندی زد و رفت. فریاد زدم: _خب معلومه هیچ دفاعی نداری... برو هنوزم جلوش خم و راست شو ببینم چطوری برات پول می‌فرسته...
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر18 #رجز بعد از نیم ساعت پیاده‌روی متوجه شدم که عضله بین ابروهایم منقبض است. نگ
وسط سالن پر از جعبه پسته نشستم. به آسمان نگاه کردم: _دوئل راه انداختی؟ آره من برات رجز خوندم. بچرخ تا بچرخیم... با صورت اخم کرده انگشت اشاره‌ام را تکان دادم: _ می‌خوام ببینم منو به کجا می‌خوای ببری؟ کدوم گوشه رینگ دوباره می‌خوای گیرم بیاری و تا می‌خورم بزنی؟ آره تو قدرتمندی و من ضعیف... داد زدم: _آره من ضعیفم... سرم را پایین آوردم: _تکیه گاهم رو ازم گرفتی؛ همه گفتن تو هستی. با فلاکت بزرگ شدم، اما گفتم تو هستی. دختری که می‌خواستم رو ازم گرفتن، گفتم غمی نیست تو هستی... صدایم خش‌دار شد: _چه گناهی کردم که تاوانش رو با اون دختره بهم دادی؟! چشم چرونی کرده بودم یا با احساسات دخترای مردم بازی کرده بودم؟! پول مردم رو خورده بودم یا... زانوهایم را بغل کردم: _من که بنده شاکری بودم... مگه ازت چی خواستم؟! چرا هر دفعه دلم رو شکستی؟! چرا؟!... چرا... چرا... سرم را روی موکت کف سالن گذاشتم. در خودم جمع شدم. نفهمیدم چطور خوابم برد. با صدای بلندِ بلندگو پریدم: «ﷲاکبر، ﷲاکبر» کمی فکر کردم تا یادم آمد کجام. به ساعت روی مچم نگاه کردم. عقربه‌ها روی عدد دو و پنج بود. نتوانستم کوچک و بزرگش را تشخیص دهم. خیلی وقت بود صدای اذان به گوشم نخورده بود. آن هم اینطور زنده و نزدیک. گوشم به زمین چسبیده بود. هر عبارتش در جانم نفوذ کرد. منتظر شنیدن «أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيًّا وَلِيُّ ٱللَّٰهِ» بودم که مؤذن گفت: «حَیَّ عَلَی الصَّلاةٍ...» تا پایان اذان تکان نخوردم. حسی در درونم جوشید که یادآور خاطراتی کهنه در کودکی‌ام بود. چشمانم را بستم. عطری دوست داشتنی در سلول‌های مغزم یادآوری شد. سفیدی چادری گل‌دار و بوی نم تسبیحی گِلی. یک آن در ماشین زمان سفر کردم. خودم را کنار سجاده مادربزرگ دیدم. صدای «سُبـ... سُبـ... سُبـ» ذکرش در گوشم پیچید. تنم یخ کرد. چشم باز کردم. مردمک چشمانم اطراف را پایید. سرم را بلند کردم. چشم از پاییدن برنداشتم. صدای تیک تاک ساعتم بلندتر از حد بود. آب دهانم را پایین دادم. صدای آن را هم بلند شنیدم. فکر کردم: «اگر مُرده باشم... شاید هم خواب می‌بینم.» همه چیز شبیه خواب‌های آشفته بود. مخصوصاً صداها. به دستشویی رفتم. ذهنم درگیر حس و حالی بود که گذشت. به خودم آمدم و دیدم در حال کشیدن مسح پاهایم هستم. لب پایینم را گاز گرفتم. به آستین‌های بالای آرنجم یواشکی نگاه کردم. در رودربایستی با خودم ماندم. کلید روی در ورودی را چرخاندم. به یکی از اتاق‌ها رفتم. لبه موکت را کنار زدم. با حدس زدن جهت قبله، دستانم را کنار گوشم بردم. فکر کردم: «چی می‌خوای بخونی؟! نماز شرم؟!» پلکم را بستم: _دو رکعت نماز به نیت ننه صدری. بعد از سلام، سرم بالا نیامد. با خودم گفتم: _تو با این همه بار گناه، نماز هدیه برا ننه می‌خونی؟! صورتم را با کف دست‌هایم پوشاندم. شانه‌هایم لرزید و اشکم درآمد. ذهنم خالی از هر عبارتی بود. دلم پر بود از اشک‌های نریخته. بعد از چند دقیقه، فکر آمدن اجلال یا هر کس دیگری از جا بلندم کرد. بدون سر و صدا به طبقه سوم رفتم. چراغ را روشن کردم. ساعت بزرگ روبرویم پنج دقیقه از سه گذشته بود. به ساعت روی مچم نگاه کردم. مثل هم بودند. یک لحظه فکر کردم تمام اذانی که شنیده‌ام، توهم بوده. در دلم گفتم: «خدایا چی کار داری می‌کنی با من؟!» برای اولین بار از تنهایی ترس برم داشت. به اتاقم رفتم. با نور نیمه روشن خوابیدم. ظهر فردا از فروشگاه نزدیک خانه بر‌می‌گشتم که دوباره صدای همان اذان را شنیدم. خوب گوش دادم. دنبال صدا رفتم. قبل از اینکه مسجدی ببینم اذان تمام شد. به شرکت رفتم. عَبِد یک لیست شماره تلفن جلویش بود و گوشی زیر گوشش. با دیدن من بلند شد و سلام کرد. اولین باری بود که بدون دشداشه و با پیراهن و شلوار او را دیدم. لاغری بیش از حدش، قد بلند او را بیشتر نشان می‌داد. قبل از اینکه شماره بگیرد، گفتم: _عبد صدای... اجلال از اتاق بیرون آمد. حرفم را خوردم. خشک و خالی سلام کرد. به جای جواب، سرم را تکان دادم. عبد هنوز منتظر ادامه حرفم بود: _جانم آقا؟ _هیچی. به کارت برس. برگشتم و به طبقه سوم رفتم. کار هر روزم این بود که سر ظهر یک توک پا شرکت بروم و بقیه روز خودم را سرگرم کنم. اجلال مثل همیشه سر ساعت هفت صبح دفتر را باز می‌کرد. تا چهار بعد از ظهر مشغول بود. پیگیر کارهایش نبودم. هیچ تلاشی برای نجات شرکت نکردم. از دور منتظر شکست اجلال نشستم. دوست داشتم او هم مثل من از کمک خدا ناامید شود. دو هفته مانده به تهیه محموله سوم، اجلال یک کیسه دلار جلویم گذاشت: _فقط چهار هزارتاش کمه. ببین می‌تونی وقت بگیری؛ وقتی پول گرفتیم بقیه‌اش رو بدیم؟ با اخم نگاهش کردم: _از کجا آوردی؟ لبخند کجی روی لبش آمد: _خدا انداخت تو سجاده‌ام. رفت. ترجیح دادم جوابی ندهم. تمام صحبت‌های من و او تبدیل به جدل می‌شد. نفهمیدم از موفقیت او خوشحالم یا دلگیر...
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر19 #دوئل وسط سالن پر از جعبه پسته نشستم. به آسمان نگاه کردم: _دوئل راه انداختی؟
برای نجات شرکت، از باقی مانده پس‌اندازم گذشتم. تصمیم گرفتم خودم برای بارگیری به بندر عباس بروم. شب دریا طوفانی شد. تمام جعبه‌ها را پلاستیک کشیده بودم. از داخل کابین به موج‌های سیاه آب نگاه کردم. خدا را خطاب کردم: _ول کن نیستی؟! چقدرِ دیگه حالم رو خراب کنی؛ راضی می‌شی؟! ناخدا اطمینان داد که مشکلی پیش نمی‌آید. با خیال راحت خوابیدم. یکدفعه با سر و صدای زیادی از خواب بیدار شدم. لنج مثل گهواره‌ای تاب خورد. روی عرشه رفتم. موجی بزرگ با شدت به عرشه برخورد کرد. چند جعبه از بار، داخل دریا افتاد. چشمانم گرد شد. دنبال ناخدا گشتم. ناخدا وسط عرشه به جاشوها دستور نگه داشتن طناب‌ها را داد. نزدیکش شدم. لنج تکان شدیدی خورد. یک موج بزرگ‌تر از قبلی بالای سرمان ظاهر شد. مردمکم از حدقه بیرون زد. اولین چیزی که جلوی دستم آمد را چسبیدم. موج روی سرمان ریخت. نتوانستم خودم را نگه دارم. روی عرشه سُر خوردم. ناخدا و جاشوها داخل آب پرت شدند. هیچ جعبه‌ای از محموله باقی نماند. در آن لحظات تنها چیزی که می‌خواستم، سلامتی و زنده ماندنم بود. فکر کردم: «من تا چند دقیقه پیش داشتم برا خدا پرو بازی در می‌آوردم؛ الان ازش می‌خوام زنده بمونم؟!» حال بدی داشتم. حس کردم هیچ تکیه گاهی ندارم. من بودم و یک دریای طوفانی و لنجی که قابل اطمینان نبود. همان موقع یک موج کوچک زد. موجوداتی مثل ماهی با دندان‌هایی گرگ مانند، داخل لنج افتاد. از دیدن آن‌ها تمام بدنم سست شد. ناخودآگاه گفتم: _یا خدا! نای تکان خوردن نداشتم. افتان و خیزان و گاهی سینه خیز خودم را به کابین رساندم. در را قفل کردم. حس آرامش و امنیت سراغم آمد. صدایی آشنا از پشت سرم شنیدم. برگشتم. مادربزرگ صدری روی سجاده ذکر می‌گفت: «سُبـ سُبـ سُـبـ...» فکر کردم: «اینجا چه خبره؟! مگه مادربزرگ نمُرده؟! شاید خدا... مهرزاد دیونه شدی؟!» مادربزرگ صورتش را به طرفم چرخاند. فقط نیم‌رخش را دیدم. با دستی که تسبیح داشت به جلو اشاره کرد. همان جا را نگاه کردم. تمام محموله در انتهای کابین چیده شده بود. جایی که من از وجودش خبر نداشتم. خواستم به طرف مادربزرگ بروم و دستش را ببوسم. اما مادربزرگ نبود. پلک باز کردم. خرچ خرچ لنج هنوز ادامه داشت. صورتم را به طرف جایی که مادربزرگ نشان داد، چرخاندم. پرده‌ای کهنه با ملحفه سفید آویزان بود. پرده را کنار زدم. فقط سه، چهار مترمربع وسعت داشت. دور تا دور، لباس آویزان بود. روی زمین یک جانماز با تسبیح گِلی نیمه پهن بود. _مالِ عیسی یه. به عقب برگشتم. یکی از جاشوها بود: _اگه ایخوای نماز اِخونی اشکالی نیِن عامو راحت بیه. نگاه متعجبم را دید: _دارن اذون اِگوئِن. ایشالله اَفتو نَزَیه اِرِسیم. همه چیز خوب پیش رفت. بار تحویل شیخ اسامه شد. خسارت محموله قبل را از قرارداد این دفعه کم کردیم. شیخ اسامه به مبل تکیه داد. نگاهم کرد. لبخندی از روی رضایت زد: _شیخ بن نعیم ازت راضی‌ام. خدا ازت راضی باشه... مکثی کرد. سرش را تکان تکان داد. _شنیدم ازدواج نکردی... ها ها ها... به زور لبخندی زدم. _برات یه سورپریز دارم. یه هدیه ویژه. با دست به محافظش علامت داد. دو انگشت اشاره‌اش را در هم قفل کرد: _می‌خوام حُسن معاشرت‌مون باشه تو دوستی و شراکت‌. نگاهی به اجلال انداختم. _بله حتماً باعث افتخاره! چند ثانیه گذشت. خانمی که عبا و پوشیه داشت، همراه با دو کارگزار شیخ اسامه داخل لابی شد. چند قدمیِ مبل‌ ما ایستادند. اسامه اشاره کرد که جلو بیایند: _تَعَال تَعَال. خودش به جلو متمایل شد. با صدای ملایمی، انگشت شصت و اشاره‌اش را به هم چسباند: _مروارید تو صدفه... هٰای وایِد حَلوا... با شنیدن این حرف سرم داغ شد. ابروهایم در هم رفت. سریع بلند شدم. در حال رفتن گفتم: _هٰای مُوزین و مُو خُوش صالفه یا شیخ! صدای اجلال را شنیدم که با تندی گفت: _در موردش چه فکری کردی؟! کار زشتی مرتکب شدی شیخ... چند قدم نرفته بودم که صدای زنانه‌ای گفت: _مهرزاد... فکر کردم اشتباه شنیده‌ام. توجهی نکردم. _تو رو خدا مهرزاد... سر جایم میخ شدم. زنی که شیخ اسامه تقدیمم کرد، جلوی پایم نشست. کفشم را چسبید و شروع به التماس کرد: _کمکم کن مهرزاد، التماست می‌کنم... سرش را بلند کرد. روبندش را برداشته بود. در بین انبوه آرایش، تنها چشم‌هایش را شناختم. نفس در سینه‌ام حبس شد. یک لحظه فکر کردم که پایم را از بین دستانش بیرون بکشم. همان‌جا رهایش کنم. بروم و پشت سرم را نگاه نکنم... اما به اجلال نگاه کردم و یک جمله گفتم: _به شیخ بگو هدیه‌اش رو قبول می‌کنم. اجلال هاج و واج نگاه‌مان کرد. پایم را از دستش بیرون کشیدم و رفتم... نمی‌دانستم به کجا اما با قدم‌های تند از آنجا دور شدم.
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر20 #چوب_خدا برای نجات شرکت، از باقی مانده پس‌اندازم گذشتم. تصمیم گرفتم خودم برا
پاهایم نای ادامه دادن نداشت. به دیوار پیاده‌رو تکیه زدم. کفشم را از پا درآوردم. انگشت کوچکم از فشار کفش‌های ورنی و مجلسی زخم شده بود. فکر چشم‌های سبز روزیتا، یک سال بعد از او، افسردگی و قرص‌هایی که می‌خوردم، بیماری مادر و کُری خوانی‌هایم برای خدا و بحث‌هایی که با اجلال داشتم، ولم نمی‌کرد. مقصر همه این‌ها الان در چنگم بود. به دنبال مجازاتی مناسبِ گناهش بودم. _ سيدي، هل تريد المساعدة؟ از لهجه و کلماتش حدس زدم ایرانیست: _ممنون. ابروهایش را بالا برد و خندید: _اِ ایرانی هستین؟ پلک روی هم گذاشتم و سر تکان دادم. _شما هم دارین می‌رین جشن؟ فقط نگاهش کردم. _حالتون خوبه؟! _چیزی نیست شما بفرمایید. _ای آقا خدا رو خوش میاد تو کشور غریب یه هموطن نیاز به کمک داره، همینطوری ولش کنم؟! فارسی حرف زدنش هم مثل عربی حرف زدنش کتابی بود. از این فکر لبخندی گوشه لبم نشست. آن را نشانه خوشحالی‌ام از کمکش دید. زیر بغلم را گرفت. خواستم بگویم جشن نمی‌روم که پرسید: _توریستین؟ نکنه گم شدین! البته من خودم هم هیچ جا رو بلد نیستم... خندید. _اما خب تو مسجد، ایرانی‌های مقیم دبی کم نیستن. کجایی هستین؟ دوباره خندید. _البته فرقی نداره! تو کشور غریب، همه‌مون ایرانی هستیم. این مهمه. داخل خیابان پیچید. نمای با ابهت مسجد پیدا شد. کاشی‌کاری‌های آبی فیروزه‌ای و پنجره‌های مشبک چوبی نمایی دلنشین و آرامش بخش به دیواره‌های بلند آن بخشیده بود. حس و حال عجیبی بر قلبم حاکم شد. در هر قدم خواستم برگردم و جلو نروم. اما مرد ایرانی همراهم مرا به دنبال خودش برد. داخل مسجد پر بود از نورهای رنگی و کتیبه‌هایی که به عربی و فارسی و انگلیسی نوشته شده بود. _به به! فکر نمی‌کردم نیمه شعبان اینجا اینقدر گرم و دوست‌داشتنی برگزار بشه. چشمم به نام «منجی عالم بشریت، مهدی صاحب الزمان (عجﷲتعالی‌فرجه‌الشریف)» روی کتیبه سبز و بزرگ سر در شبستان، افتاد. وسط حیاط ایستادم. سرم را پایین انداختم. مرد دست به سرش کشید و زیر لب سلام داد. نگاهش کردم: _آقا دستتون درد نکنه. شما بفرمایید به جشن‌تون برسید. زحمت دادم. من همین‌جا می‌مونم. _نه آقا جان این چه حرفیه؟! چه زحمتی؟! صدایش را پایین آورد: _اگه برا تجدید وضو می‌خواین برین، خودم می‌برم‌تون. از این حجم پیله کردنش، زبانم بند آمد. قبل از اینکه چیزی بگویم به طرف سرویس بهداشتی رفت. _آقا منم می‌خوام تجدید وضو کنم. زیر ذره‌بین نگاهش وضو گرفتم. مثل یک نگهبان مراقب زندانی‌اش بود. بعد از نماز مغرب، به سجده رفتم: «کار خودته؟ برام مأمور فرستادی؟ من نمی‌دونم این دولا، راست شدن من چرا اینقدر برات مهمه؟! باشه... تو برنده شدی...» بغضم وا شد و گریه‌ام گرفت. مرد همراهم دست روی کمرم کشید. خودم را جمع کردم. نشستم. کنار گوشم گفت: _آقا التماس دعا... در تمام مراسم از کنارم جم نخورد. بعد از شام، با او دست دادم: _ممنونم ازتون. بنده با اجازه کار دارم؛ باید برم. با دهان باز نگاهم کرد: _بلدین؟ گم نشین؟ اجازه بدین ببرم‌تون. _نه نه گم نشدم... یک لحظه به حرفم فکر کردم. لبخندی زدم و گفتم: _یعنی شما کمکم کردین راهم رو پیدا کنم... الان می‌دونم کجام و کجا باید برم. خندید: _نه بابا شما خودتون همه راه رو اومده بودین آقا. چند قدم از او جدا شدم. دوباره برگشتم. برق چشمانش را دیدم. _من عذرخواهی می‌کنم اسم‌تون رو نپرسیدم! باز از آن خنده‌های هاهاهایش کرد: _کوچیک شما میکاییل هستم. نفهمیدم اسم کوچکش است یا فامیل. متوجه نگاهم شد: _مهدی میکاییل. یکی از ابروهایم را بالا بردم: _بَه از این اسم و به به از این فامیل! خدا حفظ‌تون کنه. تا خانه پیاده رفتم. اینبار با قلبی آرام. نقشه‌ای را که برای روزیتا داشتم، چند بار مرور کردم. سوار آسانسور شدم. حدس زدم اجلال او را خانه خودش برده باشد. طبقه دوم ایستادم. رؤیا در را باز کرد. با دیدن من چشم درشت کرد و صدای بلندی از گلویش بیرون آمد. قبل از اینکه حرفی بزنم، رفت. صدای حرف زدنش با تلفن آمد: _آقا مهرزاد برگشته... آره الان اینجاس... همین که حالش خوبه خدا رو شکر کن... خیلی خب حالا پاشو بیا... نه خوابه. تازه یادم افتاد گوشی را بی‌صدا کرده بودم. «پانزده تماس بی‌پاسخ اجلال. پنج تماس رؤیا خانم. ده تماس عَبِد...» به طبقه سوم رفتم و در خانه منتظرش ماندم. به تمام اتفاقات این یک‌ سال فکر کردم. صدای زنگ در بی امان بلند شد. در را باز کردم. _مرد حسابی تمام بیمارستان‌های شهر رو زیر و رو کردم. دیگه کم مونده بود برم پزشکی... حرفش کامل نشد. بغلش کردم و گردنش را بوسیدم: _حلالم کن داداش. همین که این کلمه را از زبانم شنید ساکت شد. نقطه ضعفش را خوب بلد بودم.
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر21 #نجات پاهایم نای ادامه دادن نداشت. به دیوار پیاده‌رو تکیه زدم. کفشم را از پا
_ولک می‌خوای با این دختره چی کار کنی؟! نمی‌دونی وقتی بردمش خونه رؤیا چطور بهم نگاه کرد! بلند خندیدم. _خودتو جمع کن. خنده نداره. یعنی چی؟! از جایش بلند شد: _اصلاً این کادوی خودته. می‌رم بفرستمش برات... _می‌خوام بفرستمش ایران. بی‌حرکت ماند. آرام برگشت. به مردمک چشمانم زل زد. شاید دنبال نشانی از شوخی در صورتم بود: _چی داری می‌گی؟! _چیه؟! فکر کردی از دیدنش خوشحال شدم می‌خوام عقدش کنم؟ کنارم نشست: _نه خَره. نمی‌خوای تحویل پلیس بدیش؟! _هه... پلیس؟! فکر کردی من نگران پولایی‌ام که ازم برد؟ دوباره بلند شد. دستانش را در هوا چرخاند: _فقط پولت رو برد؟! چند بار بیمارستان بستری شدی؟ چقدر از اون قرص‌های لعنتی خوردی؟ تازه اینا پیش بی‌اعتمادیت به خدا هیچی نیست... _خب که چی؟! تحویل پلیسش بدم، همه اینا برمی‌گرده؟! دین و ایمونم برمی‌گرده؟ سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: _خیلی فکر کردم. حتی خواستم تو یکی از این اتاق‌ها زندانیش کنم. پوزخندی زدم. _اما که چی؟! که عذاب خودمو بیشتر کنم؟ اجلال داداش من امشب آروم شدم. الان از کینه و نفرت خالی‌ام. دیگه نمی‌خوام انتقام بگیرم. مطمئنم خدا ازش انتقام منو گرفته... نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت: _هان داداش خدا خدا زیاد می‌کنی؟! به طرفش هجوم بردم. به طرف در خروج هولش دادم: _برو بابا. خیلی حرف می‌زنی. برو الان زنت فکر می‌کنه همدیگه رو کشتیم. در را باز کردم تا بیرونش کنم. مقابله به مثل کرد. برگشت و گلویم را بین دستانش گرفت و کمی فشار داد: _آره واقعاً باید بکشمت؛ از شرّت راحت شم. به فارسی گفتم: _تو می‌خوای منو بکشی جغله؟! اخم کرد. او هم به فارسی جوابم را داد: _فوش دادی به من؟! سرت رو می‌ذارم رو سیمات... پوفی زدم زیر خنده. با نوک انگشتان چانه‌ام را هول داد: _فکت رو پایین ببرم بچه پرو؟ _اجلال... رؤیا با جیغ اجلال را صدا زد. فراموش کردم در باز است. هر دو در همان حالت گلاویز، به رؤیا نگاه کردیم. قابلمه غذا را زمین گذاشت و داخل شد: _چتونه؟! خسته‌ام کردین؟ بسه دیگه... اجلال دستش را گرفت. به عربی گفت: _چیزی نیست. گوش کن. شوخی می‌کردیم. رؤیا به فارسی جوابش را داد: _آره معلومه. دو تا مرد گنده هی مثل خروس جنگی می‌افتین به جون هم. خنده‌ام را جمع کردم: _من می‌رم مزاحم دعواتون نباشم. _آقا مهرزاد جدی دارم می‌گم. قراره چی کار کنین؟ چرا این دختره رو آوردین اینجا؟! به اجلال نگاه کردم. چشم و ابرو بالا انداخت: _جواب راستش رو بده. _من معذرت می‌خوام حق باشماس. همیشه زحمت‌های من برای شما بوده و هست. الان میرم یه اتاق تو هتل براش می‌گیرم. _منظور من این نبود. پیش من می‌مونه تا تکلیفش رو معلوم کنید. به طرف در رفت: _از وقتی اومده سراغ شما رو می‌گیره. صورتم را برگرداندم. اجلال به جای من جواب داد: _بی‌خود کرده... _اجلال این قابلمه غذا رو بردار. بعدش هم بیا پایین سلاد و بقیه چیزها رو بیار. اجلال قابلمه را در سینی برگرداند. سالاد را روی آن ریخت و هر دو با دست به جان کلم پلو افتادیم. در زدند. چشمان اجلال گرد شد. یک قاشق دست من داد. خودش هم قاشق به دست در را باز کرد. رؤیا یک ظرف ترشی دستش داد. _چرا زحمت کشیدی حبیبی می‌گفتی خودم بیام ببرم. نزدیک پیشخوان شد: _آقا مهرزاد این دختره می‌گه باید حتماً شما رو ببینه. _چی می‌خواد بگه؟! اصلاً حرفی برا گفتن داره؟! بچه پروئه... _اجلال... در این مورد آقا مهرزاد تصمیم می‌گیره نه من و شما. شاید بخواد حرفاش رو بشنوه... در ضمن می‌گه نمی‌خواد برگرده ایران. اجلال چشم گرد کرد: _هه، فکر کرده مهرزاد هم مثل اون عوضی‌ها می‌تونه اغوا کنه. _چی می‌گی اجلال؟! خجالت بکش. _چرا من خجالت بکشم؟! مگه من چی کار کردم. خجالت رو اون زنیکه... _می‌بینمش. هر دو ساکت شدند و به من نگاه کردند. اجلال دهان باز کرد که گفتم: _دوست دارم بدونم چه بلایی سر اون پسره اومده. اجلال خواست حرف بزند که رؤیا به او زل زد. انگشت روی لب‌هایش گذاشت: _اُسکُت. اجلال دست به موهای کم پشتش کشید و رو برگرداند. _ببین اجلال، بذار این قضیه برا آقا مهرزاد تموم بشه. لطفاً دخالت نکن! از روی صندلی پایه بلند کنار پیشخوان بلند شدم. همزمان اجلال گفت: _پس من می‌رم که قیافه نحسش رو نبینم. من به طرف اتاقم و اجلال به طرف در خروج رفتیم. با صدای رؤیا هر دو سر جای‌مان ماندیم: _تا غذاتون رو نخوردید، هیچکس، هیچ‌جا نمی‌ره. اجلال آرام برگشت. رؤیا به سینی کلم پلو و سالاد اشاره کرد: _اینو که دیگه جلو گربه هم نمی‌شه گذاشت. ببین چه حالش کردن غذای نازنین رو... _حبیبی من فکر کردم غذامو خوردم. بذار من دستت رو ببوسم عینی چی پختی! لبخندی زدم و شیطنتم گل کرد. به فارسی گفتم: _بله اجلال خان انگشتاشون رو داشتن می‌خوردن... رؤیا سری تکان داد: _باز با دست غذا خوردی؟! اجلال شانه‌هایش را بالا برد و قاشقش را نشان داد: _عینی خٰاشُوگِه. ای با دست خوردش.
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر22 #بازگشت _ولک می‌خوای با این دختره چی کار کنی؟! نمی‌دونی وقتی بردمش خونه رؤیا
جلوی پایم روی زمین نشست: _مهرزاد منو ببخش! مهرزاد حلالم کن! تو رو خدا نذار دست داداش‌هام بهم برسه... رؤیا دست اجلال را گرفت: _ما بریم یه خریدی برا خونه انجام بدیم و بیایم. چشمانم را باز کردم. رو به اجلال گفتم: _همین‌جا باشید لطفاً! _من جایی نمی‌رم. عینی این لوله که گفتی خرابه کجاس؟ بی‌توجه به روزیتا روی یکی از مبل‌ها نشستم. از همان روی زمین گفت: _حق داری... تو هر کاری کنی و هر بلایی سرم بیاری حق داری... سگرمه‌هایم درهم بود و حرفی برای گفتن نداشتم. حجم زیادی از انرژی منفی فضا را پر کرده بود. از آمدنم پشیمان شدم. صورتم جهت مخالف او بود. زانوی چپم ناخودآگاه تکان می‌خورد. _من قدر تو رو ندونستم... قدر محبت‌ها و مردونگیت رو ندونستم... حقمه بهم کم محلی کنی... ولی اون هاکان لعنتی مغزم رو شستشو داده بود. گریه می‌کرد و حرف می‌زد: _تا خودمو شناختم بابام مریض بود. داداش‌هام همش امر و نهی‌ام می‌کردن؛ اینو نپوش، با این نرو، اینجوری نگرد... خسته شده بودم. با اولین محبت هاکان جذبش شدم. چند سال با هم ارتباط داشتیم. باورش کرده بودم. وقتی دید خانواده‌ام مخالف ازدواج‌مونن، گفت فرار کنیم بریم ترکیه. اما پولی نداشتیم تا اینکه مامانم گفت توجه مامانت بهم زیاد شده... از فکر اینکه چطور بوسیله یک دختر بچه، سرم کلاه رفته، حالم خراب شد. اکسیژن اتاق برایم کم بود. قفسه سینه‌ام به شدت بالا و پایین شد. اجلال و رؤیا برای هر دوی ما آب آوردند. لیوان را پس زدم: _هوای اینجا کمه... بلند شدم و به بالکن رفتم. یاد روزهای بودن با روزیتا و روزهای بعد از او، نفسم را می‌برید. روزهایی که به آرام‌بخش‌های قوی اعتیاد پیدا کرده‌ بودم. روزهایی که با وجود داروهای قوی تا صبح چشم روی هم نمی‌گذاشتم... _مهرزاد داداش می‌خوای ردش کنم بره؟ نفسم را بیرون دادم: _نه خوبم. فقط اون لیوان آب رو بده بخورم. تصمیم گرفتم صبور باشم. با خودم گفتم: «همه اون روزهای بد تموم شدن. الان اون دختری که فکر می‌کردی تو رو بدبخت کرده و به ریشت می‌خنده، داره از بدبختیش پیش تو می‌گه. الان اون بدبخت‌ترینه» لیوان خالی آب را دست اجلال دادم. دوباره به سالن برگشتم. رؤیا کنار روزیتا نشسته و لیوان آبی جلویش گرفته بود. روزیتا هنوز گریه می‌کرد. سر بلند کرد و رو به رؤیا گفت: _نمی‌دونی اون عوضی آشغال چه بلایی سرم آورد. یه ماه تو ابوظبی به هر دری زدیم تا ردمون کنن و یه جایی بفرستنمون. آخرش هم طرفی که قرار بود ما رو ببره، همه پولامون رو برد و رفت. دوباره به گریه افتاد: _هیچی برا خوردن نداشتیم. مجبور شدیم از سطل زباله رستوران‌ها ته مونده غذاها رو بخوریم. بهش گفتم آه مهرزاد گرفته ما رو. زد تو صورتم... ** _خفه شو باشه. بذار این زهرماری از گلومون پایین بره. لبم پاره شد. با بغض و خون ساندویچ آشغالی را پایین دادم. با خودم فکر کردم: «هاکان غیرتیه. نباید اسم مهرزاد رو جلوش بیارم.» اما پول دزدی و آشغال خوری غیرتش را از بین برد. دنبال کار گشت. هیچکس به ما کار نداد. خسته و بی‌رمق از ضعف، کنار خیابان نشستیم. یک ماشین لیموزین ایستاد. مردی با چند محافظ پیاده شد. به ما خیره شد. به یکی از محافظ‌ها چیزی گفت. من از ترس بلند شدم. به طرف ما آمد: _روح روح... ما را هول داد تا زودتر دور شویم. فقط یکی، دو کلمه عربی بلد بودیم. هاکان با حالت عصبی گفت: _هوی مرتیکه داریم می‌ریم دیگه ول کن. چند قدمی نرفته بودیم که کسی به فارسی صدای‌مان کرد: _آهای صبر کنید... خانم، آقا... یکی دیگر از محافظ‌ها بود: _ایرانی هستین؟ از دیدن یک همزبان چشمان‌مان برق زد. ما را پیش «اِبن بُروج» برد. از همان اول به من خیره شد. نگاه‌های هرزه‌اش حالم را بهم می‌زد. به هر کدام ما یک اتاق جدا دادند. لباس تمیز و غذای گرم و جای راحت برایمان آرزو شده بود. صبح تا شب هاکان سر کار بود. داخل هتل اجازه رفت و آمد به اتاق هم را نداشتیم. شب یک ساعتی با هم بیرون می‌رفتیم. بیشتر از ساعت دوازده حق بیرون ماندن نداشتیم. برای اینکه موقعیت‌مان را از دست ندهیم، تابع قوانین بودیم. شب سوم در حال پیامک بازی با هاکان، درِ اتاقم را زدند. همان پیشکار ایرانی ابن بروج بود: _جناب ابن بروج شما رو به ضیافت دعوت کردن؛ یک لباس مناسب بپوشید لطفاً! نیم ساعت دیگه پیشخدمت دنبالتون میاد. داخل کمد هتل چند دست لباس برایم گذاشته بودند. یک لباس شب مجلسی قرمز رنگ با منجق و ملیله‌های مشکی، یک پیراهن حریر آبی، یک عبای پولک دوزی طلایی، یک کت کوتاه و شلوار جین که موقع گشت و گذارم با هاکان می‌پوشیدم و دو دست لباس راحتی برای هتل. فکر کردم عبا از بقیه لباس‌ها بهتر است. عبای طلایی از سرشانه تا مچ باز بود و فقط با یک کوک کوچک به هم متصل بود. آن را با پیراهن حریر عوض کردم. با وجود زیبایی، تمام دست و پاهایم تا بالای زانو بیرون بود. ترجیح دادم با همان عبا به ضیافت بروم.
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر23 #مجازات جلوی پایم روی زمین نشست: _مهرزاد منو ببخش! مهرزاد حلالم کن! تو رو خدا
یک دستمال سر مشکی داشتم. روی موهای طلایی و فر دارم انداختم. در آینه نگاه کردم. مشتاق بودم زودتر هاکان با این تیپ من را ببیند. همراه پیشخدمت رفتم. به در اتاق هاکان زل زدم. خبری از هاکان نبود. فکر کردم حتماً زودتر رفته. با آسانسور به طبقه منفی یک رفتیم. پیشکار دم آسانسور منتظرمان بود. با دیدن من ابروها را بالا داد: _روزیتا خانم بهتر نبود برای ضیافت، لباس شب رو بپوشین؟ نگاه چپی به او کردم و بدون حرف به راهم ادامه دادم. با خودم گفتم: «چه بی‌شعور! دفعه دیگه بخواد دخالت کنه یا نظر بده جوابشو می‌دم.» دوست داشتم سریع به هاکان برسم. از یک سالن گذشتیم. صدای موسیقی ضعیفی شنیده شد. دو درب بزرگ و چوبی معرق کاری شده را به داخل هول داد. رقص نور و صدای بلند موسیقی قلبم را از جا کَند. زن و مردهای زیادی در سالن بودند. در تاریک روشن نورهای رنگی دنبال هاکان بودم. پیشکار من را به گوشه‌ای از تالار برد. چند دختر جوان با لباس‌های جورواجور در حال خندیدن و عکس گرفتن بودند. پیشکار وسط آنها رفت. همه دخترها به جز یک نفر، کنار رفتند. ابن بروج با یک کت اسپانیایی که از پشت باریک و بلند بود و جلیقه پولکی روی مبل شزلون لم داده بود. چشمش به من افتاد. سرم را به نشانه سلام تکان دادم. یک تای ابرویش را بالا برد. از نگاهش خوشم نیامد. به دختری که کنارش بود، اشاره کرد که برود. دختر سر تا پای من را نگاه کرد. نزدیک صورت ابن بروج خم شد. صورتم را برگرداندم. دنبال ردی از هاکان گشتم. حتماً او هم با لباسی خاص آنجا بود. مجبور بودم تک تک صورت‌ها را بگردم. از سرم گذشت: «نکنه حواسش دنبال یه دختر دیگه رفته؟!» از فکرم اخم به صورتم نشست. _خب غانم خوشگله... تا حالا فارسی حرف زدن ابن بروج را نشنیده بودم. خنده بزرگی روی لبش نشست: _بشین اینجا راغَت باش. کلمات را بریده و با لهجه خاصی بیان می‌کرد: _دِرَقشان. دستانش را باز کرد. به دور و برم چشم چرخاندم. پیشکار دست روی کمرم گذاشت. دم گوشم گفت: _برو جلو... یکم بخند. _دستت رو بکش. صورتم به طرف پیشکار بود. ابن بروج دستم را گرفت: _دُتَر بداخلاغ دوز دارم! سعی کردم دستم را جدا کنم. پیشکار پیش گوشم گفت: _دیونگی نکن دختر. مگه نمی‌خوای خودتو نامزدت برین اروپا؟ آب دهانم را قورت دادم. با چشم دنبال هاکان گشتم. ابن بروج جلوی پایم ایستاد. از فشار دستش خون به انگشتانم نمی‌رسید. بوی تلخ ادکلنش، نفسم را بند آورد. چانه‌ام را با انگشتانش لمس کرد. صورتم را عقب کشیدم. با اخم و بغض گفتم: _می‌خوام برم پیش هاکان. _تو حیف. این پیسره زیادی اَستی. دستم را ول کرد: _بیرو. به زبانی که نه عربی بود و نه انگلیسی با تندی به پیشکار چیزی گفت. با رقص وسط جمعیت رفت. صدای هورا و جیغ جمع بلند شد. چشمانم بین جمعیت دو دو زد. پیشکار بازویم را محکم کشید: _البته خیلی هم بد نشد. خوب کردی براش ناز کردی. ولی برای هر دوتون بهتره که با ابن بروج مهربون‌تر باشی. دم آسانسور گفت: _برو تو اتاقت. بغض گلویم را فشار می‌داد. دم اتاق هاکان ایستادم. فکر اینکه هاکان در آن ضیافت چه می‌کند، حالم را بد کرد. بدون فکر در زدم. هاکان با چشم‌های پف‌دار و خواب آلود در را باز کرد: _چی شده؟! تویی؟! اینجا چی کار می‌کنی؟! کجا داری می‌ری؟! بغض فکرهایی که در مورد او کرده بودم به بغض گلویم اضافه شد. زدم زیرگریه. چشمان هاکان باز شد. من را داخل اتاق کشید. ترسیدم حرفی از اتفاقات ضیافت بزنم: _فکر کردم تو هم تو ضیافت هستی... _ضیافت چیه؟! من از صبح انقده ظرف شستم که وقتی اومدم اتاق از خستگی بی‌هوش شدم. تو چرا بدون من رفتی؟! _من چه می‌دونستم نیستی؟! _چیزی شده؟! کسی اذیتت کرده؟ دوباره هق هقم بلند شد. هاکان گیر داد. اینطور جواب دادم: _فکر کردم منو ول کردی داری با دخترای دیگه خوش می‌گذرونی... _جون... دخترا هم بودن؟ اینم از شانس ماس بی‌گاریش رو من می‌کشم، ضیافتش برا شماس. با اخم به چشمانش خیره شدم. پوفی زیر خنده زد: _برو بابا دیونه... آدم یه بار گوش‌هاش دراز می‌شه... وسط اشک ریختن، خندیدم. _هاکان من تنهایی می‌ترسم! می‌شه اینجا بمونم؟ _اینا که اجازه نمی‌دن اما... گور باباشون! صبح با صدای هاکان بیدار شدم: _پاشو من دارم میرم رستوران. تو هم برو اتاقت. موقع صبحانه، دختری فارسی زبان کنارم نشست: _سلام من نادیه‌‌ام از افغانستان... با هم آشنا شدیم و شماره اتاقش را به من داد: _هر زمان که دوست مِی‌داشتی برویم برای ساعت‌تِیری و سَودا. _سودا؟! خنده‌ای کرد: _همین... خرید و گشت و گذار، ساعت تیری... آن روز را با نادیه گذراندم. ساعت‌های نبود هاکان، من و نادیه به گشت و گذار وقت گذراندیم. ورد زبان نادیه ابن بروج بود. هاکان بلافاصله بعد از برگشتن از ظرفشویی، دنبالم آمد. با خنده و ذوق لباسی که با نادیه خریدم را نشانش دادم. گرفته و اخمو بود. اصلاً به لباسم نگاه نکرد. @delbarkade