eitaa logo
دلبرکده
24.8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر6 #گشایش دقیقاً چهل روز بعد از قرار، حساب‌های شرکت باز شد. اول از همه، یک درصد
در یک جلسه غیر رسمی کاری بودم که مامان زنگ زد: _کجایی؟! خودتو برسون مهمونا اومدن... یک ساعته خودم را رساندم. کلید را در قفل گذاشتم که یاد مهمان‌ها افتادم. زنگ کنار در را فشار دادم. در باز شد. دخترخانمی با لبخند سلام کرد. یک قدم به عقب رفتم. به دور و برم نگاه کردم. دنبال نشانی از واحدمان گشتم. _سلام داداش دیر کردی! با دیدن مهری فهمیدم درست آمده‌ام. دختر جوان بی‌پروا به من زل زده بود. سرم را پایین انداختم و داخل رفتم. آقای قندچی و همسرش جلوی من ایستادند. از اینکه بعد از عمل به این سرعت سرپا شده بود، جا خوردم. فرصت فکر کردن نداشتم. بعد از احوالپرسی، به آشپزخانه رفتم. هنوز لب باز نکرده بودم که از پشت سرم صدا آمد: _مهری جون سالاد رو ببرم رو سفره؟! برگشتم. روزیتا پشت سرم، دو ظرف‌ سالاد را بلند کرد. دست دراز کردم و طرف دیگر ظرف‌ها را گرفتم: _شما زحمت نکشید... مقداری از موهای بورش، یکطرفه از روسری بیرون بود. دوباره به من زل زد و با همان لبخند جواب داد: _شما یه چیز دیگه بیارید. بی حرف برای چیدن سفره کمک کردم. یک پانچ بلند و خیلی گشاد رنگارنگ تنش بود. برق و نقش نگار آن، توجهم را به خودش جلب کرد. در حین بردن سینی لیوان، نگاهم به دنبال نقش‌های مانتویش رفت. متوجه حضور مامان مقابلم نشدم. به او برخورد کردم. لیوان‌ها داخل سینی ریخت. مامان با لبخند معناداری سینی را چسبید: _حواست کجاس مادر؟! بدون نگاه به صورت مامان، لیوان‌ها را مرتب کردم. نزدیک گوشم گفت: _پیرهَن سورمه‌ایت رو اتو زدم. برو عوض کن. چشم به این ور و آن ور چرخاندم. از فکر اینکه بوی عرقم پیچیده، پریدم. در حال رفتن من، روزیتا برگشت. یک لحظه چشمم با مردمک سبز کمرنگش هم نگاه شد. لبخند ملیحی روی لبش نشست. ناخودآگاه لبخند زدم. داخل اتاق، به خودم تذکر دادم: «چرا خودتو باختی؟! مراقب رفتارت باش.» پیراهن سورمه‌ای، راه‌های سفید باریک داشت. از انتخاب مادرم خوشم آمد. چهارشانگی‌ام را خوب نشان می‌داد و لاغرترم می‌کرد. زیر بغلم را پر از ادکلن کردم: «کاش وقت بود یه دوش بگیرم!» موهایم را به بالا شانه کردم و اسپره حالت دهنده زدم. نگاهی به خودم در آینه انداختم. خنده‌ام گرفت: _هان چته پسر؟! چرا انقده هول کردی؟!فکری از سرم گذشت: «اجلال که سر و سامون گرفت و تو تنها شدی! تا کی می‌خوای به این زندگی ادامه بدی؟ اونم... که رفت دنبال زندگیش؛ لابد تا الان بچه‌دار هم شده... اونوقت تو یه ساله برا از دست دادنش عزا گرفتی.» نفس عمیقی کشیدم. تصمیم گرفتم دلم را به مادرم بسپارم. صدای تق تق درِ اتاق بلند شد. از جلوی آینه خودم را کنار کشیدم. _هو چه خبره؟! تیپ زدی آقا مهرزاد! به صورت خندان مهری لبخند زدم: _دیگه دامیه که تو و مامان برام پهن کردین. ابروهای مهری بالا رفت و چشمانش گرد شد: _دام چیه دیونه؟! حالا وایسا تا بهت دختر به این خوشگلی رو بدن. صورت روزیتا جلوی چشمم آمد. در زیبایی‌اش شکی نبود. دستانم را در هوا باز کردم: _یعنی می‌گی داداشت چیزی کم داره؟! _آی قربونت برم من! نزدیک آمد و گیجگاهم را بوسید: _تو فقط لب تر کن کل دخترای دنیا رو برات ردیف می‌کنم. نگاه خماری به او انداختم: _کل دخترا رو می‌خوام چی‌کار؟! خنده بلندی کرد و مشتش را به بازویم کوبید. از فرصت استفاده کردم و پرسیدم: _این آقای قندچی مگه تازه عمل نکرده بود؟! چشمانش را ریز کرد: _بنده خدا دیالیزیه. ابروهایم درهم رفت: _عجب! پس چرا مامان به من گفت عمل... با صدای مامان، مهری سریع بیرون رفت. یکبار دیگر خودم را در آینه نگاه کردم. همه سر سفره بودند. تنها یک جای خالی کنار آقای قندچی خالی بود. همان‌جا نشستم. برای کشیدن برنج دستم را کشیدم. همزمان از روبرویم، دست روزیتا برای گرفتن کفگیر جلو آمد. هر دو کنار کشیدیم. دوباره دستم را دراز کردم. باز هم روزیتا دستش را کشید. مهری با خنده گفت: _خب یکی‌تون بکشه دیگه. حس کردم زیر بغلم از عرق خیس شد. اینبار خودم کفگیر را برداشتم. اول برای روزیتا برنج کشیدم. بعد به آقا و خانم قندچی تعارف کردم. تا آخر غذا سنگینی توجه دیگران، سرم را پایین نگه داشت. بعد از غذا، یکی، دو بار دیگر، بدون جلب توجه، نگاهش کردم. موهای بیرون از روسری، تنها چیزی بود که در او نپسندیدم. موقع خوردن چای و میوه، آقای قندچی سر صحبت را باز کرد: _الان درهم امارات چند تومنه؟ متوجه نگاه روزیتا روی خودم بودم. با دقت به سؤالات او جواب دادم. برای بحث‌های سیاسی و اقتصادی هم، فکری کردم. اول با او همراه شدم. وقتی من را در تیم خودش دید، نرمه نرمه با خودم کشاندمش: _من دیگه چندین ساله دارم با دو طرف کار می‌کنم. هر دو کشور ضعف و قوت‌های خودش رو داره اما موفقیت ایران تو خودکفاییه و موفقیت اون‌ور به خاطر سرمایه گذاری کلان یهودی‌هاس که دبی رو حیات خلوت خودشون کردن. یکدفعه روزیتا وسط بحث پرید...