دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر4 #بیکلاه به شماره تلفن روی صفحه گوشی نگاه کردم. تک تک رقمهایش را چند بار خوا
#داستان
#زادهی_مهر5
#قرار
_میشه یکم با من حرف بزنی؟! آخه چقدر میریزی تو خودت؟! خب دردت رو بگو... مگه ما یه خونواده نیستیم؟!
پتو را از سرم کشید:
_با تو دارم حرف میزنم...
_اِه... نکن مهری. بذار تو حال خودم باشم.
_اگه نذارم چی کار میخوای بکنی؟
_ول کن دیگه.
_میگی یا مامان رو میندازم به جونت. دردت چیه؟! ببینم به فیروزه زنگ زدی؟
حالا که اسم او را برد، باید میگفتم:
_آره.
_خب بگو ببینم چی شد؟! نکنه جواب منفی بهت داده این شکلی شدی...
_آره.
به بازویم کوبید:
_خب گفتم چی شده! خودم برات جواب مثبتش رو میگیرم داداشی.
یکدفعه از جا پریدم:
_جواب مثبت کی؟! تو اگه خواهر بودی نمیذاشتی کار به اینجا بکشه...
چشمان مهری چهارتا شد:
_هو چه خبرته؟! مگه چی شده؟!
_هیچی از مصطفی میپرسیدی نظرش در مورد باجناقش چیه؟
اخم کرد و لبهایش را بالا برد:
_چی میگی مهرزاد؟! زده به سرت؟!
_آره که زده به سرم. مرغ از قفس پریده خواهر من... الان یه ماهه عقد کرده.
بیشتر از یک ماه از این ماجرا گذشت. روزها را مثل هم میگذراندم. احوال اجلال دست کمی از من نداشت.
_قرار عروسیت رو چرا عقب انداختی؟!
سرش را از لب تاپ بیرون آورد:
_تو این اوضاع شرکت، فکر میکنی وقت مناسبی برا عروسی گرفتنه؟!
_آخه امّ اجلال گناه داره!
_میگی چی کار کنم؟! ما الان سه ماهه پول کارمندامون رو نداریم بدیم؛ بعد من پاشم دیمبولو دامبو راه بندازم که امّ اجلال پسرش رو تو دشداشه دومادی ببینه.
بعد از مدت طولانی خنده به لبم آمد:
_دشداشه دومادی رو خوب اومدی... میگم رؤیا خانم میدونه میخوای برا عروسی دشداشه بپوشی؟!
ابروهایش به هم گره خورد. به فارسی گفت:
_زهرمار. خودت مسخره...
رگ گردنش را نشان داد:
_دشداشه غیرت...
جرقهای از امید در سرم درخشید:
_ببین اجلال نشستن و غصه خوردن اصلاً فایده نداره. بیا یه معامله کنیم...
دماغش را بالا کشید:
_فلوس لاموجود.
صندلیام را روبرویش کشیدم. رفتم سر اصل مطلب:
_ببین یه قرارداد مینویسیم بین من و تو و خدا...
بیحرکت نگاهم کرد. با صدای بلند کلماتی که به ذهنم میرسید را گفتم:
_هیچکس هم نباید از این قرار خبردار بشه...
_خب؟ حرف اصلی رو بزن.
هر لحظه این جرقه در مغزم شعلهورتر میشد:
_یادته ابلدانو گفت با نماز خوندن نمیشه تاجر شد؟
بشکنی در هوا زدم:
_اتفاقاً کاری میکنیم که بهش ثابت کنیم میشه...
اخم کرد:
_چرا مثل فارسی حرف زدن من قاطی پاتی همه چی میگی؟!
_نه. خب... صبر کن... ببین یه ایده به ذهنم رسیده... من فکر میکنم فقط خدا میتونه بهمون کمک کنه...
دستانش را در هوا باز کرد:
_بر منکرش لعنت!
انگشت اشارهام را بالا بردم:
_اول که شروع میکنیم نمازهامون رو اول وقت میخونیم به کوری چشم دشمنان! اول وقت هان... بعد هم هر شب سوره واقعه تا گره کارمون باز بشه و...
_میخوای سر در شرکت رو عوض کنیم بزنیم «مسجد شیخ بن نعیم و شیخ اجلال»؟!
_زهرمار! مسخره بازی در نیار. دارم جدی حرف میزنم.
زد زیر خنده و سر تکان داد. بدون توجه به حرفم ادامه دادم:
_طبق قرار، رو هر معاملهای که سود کردیم، یک درصد از سود رو به عنوان سهم نیازمندا کنار میذاریم. چطوره؟
کمی فکر کرد. مردمک چشمانش را بلند کرد و به چشمانم نگاه کرد:
_بنویسش دیگه.
همان شب، وقت اذان مغرب، گوشی دستم بود و جواب پیامکهای مهری را میدادم:
«دست از سرم بردار مهری. الان وقتش نیست. کلی گرفتاری برا شرکت دارم.»
گوشش بدهکار این حرفها نبود:
«چه ربطی داره؟! تو به کارت برس ما هم اگه به یه مورد مناسب برخوردیم، خبرت میکنیم.»
«زبون نفهمی... گفتم نه یعنی نه.»
آخرین پیامک را ارسال کردم. چشمم به ساعت روی دیوار خورد. نیم ساعت از وقت نماز گذشته بود. یاد قراری که همین چند ساعت پیش با خدا گذاشته بودیم افتادم:
_خاک بر سرت مهرزاد! ابلدانو خوب شناختت...
وضو گرفتم. یک پیامک برای اجلال فرستادم:
«من نماز اول وقت یادم رفت. امیدوارم تو یادت نرفته باشه...»
جانماز را پهن کردم که جواب پیامک آمد:
«شکراً! الان میخونم.»
بعد از نوشتن آن قرار، حال هر دویمان بهتر شد. اجلال با حال خوب پیش رؤیا رفت.
چند روز بعد یک کارشناس از اداره مالیات سراغمان آمد:
_تمام اسناد و مدارک مالی شرکت رو میخوام ببینم...
زودتر از اجلال گفتم:
_حساب ما پاکه پس اِبایی نداریم.
مأمور مالیاتی از بالای شیشه عینکی که تازه به چشم زده بود، نگاهم کرد:
_اگر شکی داشتم الان اینجا نبودم. شیخ ادهم از ریاست اداره مالیات برکنار شده و به جرم فسادهای مالی الان بازداشته.
من و اجلال به هم نگاه کردیم. اجلال پرید و روبروی او نشست:
_اتفاقاً به ما هم گفت اگه میخوایم قبل از دادگاه مشکلمون حل بشه؛ یک میلیون درهم به حسابش بریزیم.
با همان حالت جدی به اجلال و من نگاه کرد:
_بله. احتمالاً براتون پرونده سازی شده. داریم همه چیز رو بررسی میکنیم...