eitaa logo
دلبرکده
24.8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر17 #بی‌قید_و_بند قرار بود یک قرارداد نان و آب‌دار برای واردات پسته انجام دهیم.
بعد از نیم ساعت پیاده‌روی متوجه شدم که عضله بین ابروهایم منقبض است. نگاهم را از کفپوش پیاده‌رو گرفتم. اولین چیزی که دیدم تابلوی یک کافه بود. نشستم و یک دله عربی سفارش دادم. دومی را خوردم و بیرون رفتم. بی‌هدف به راهم ادامه دادم. تلفنم زنگ خورد. انقباض بین ابروهایم بیشتر شد. معمولاً مهری از طریق پیام رسان تماس می‌گرفت. زود جواب دادم. _سلام داداش چه خبر؟ _مهری حرفت رو بزن نگرانم کردی. _نمیای مامان رو ببینی؟ _چیزی شده؟! حرف بزن. _حتماً باید چیزی بشه یه سری به مامانت بزنی؟! حالش خوب نیست. خودت بهتر می‌دونی. _مهری من خیلی سرم شلوغه. شاید دو هفته دیگه بخوام برم رفسنجان یه سر میام پیش مامان. هنوزم چیزی معلوم نیست بهش نگو فعلاً. _متوجهی الان سه ماهه نیومدی؟! تازه می‌گی شاید دو هفته دیگه؟! داری با این کارات مامان رو می‌کشی هان. بعد از تلفنم با مهری به راهم ادامه دادم. به مغازه‌ها و آدم‌ها نگاه کردم. در این یک سال، چرخیدن در بازار، برایم بهترین مسکّن بود. بدون هدف، بدون هیچ فکری فقط به آدم‌ها و کارهای‌شان نگاه می‌کردم. چشمم به یک دفتر هواپیمایی افتاد. داخل رفتم. _یه ساعت دیگه یه پرواز به تهران داریم که یه نفر کنسل کرده... سوار تاکسی شدم و از همان جا به فرودگاه رفتم. سه روز پیش مادر ماندم. مثل دفعه‌های پیش با دیدن من از جا بلند شد. صبح همسر اجلال زنگ زد: _چی شده آقا مهرزاد؟! باز شما با هم قهر کردین؟ _نه بابا بچه که نیستیم. _اجلال مثل مرغ پرکنده از دیشب بی‌قراره. صبح از شرکت زنگ زده که سراغ شما رو بگیرم. همین که به دبی برگشتم، مهری زنگ زد: _مامان رو بردیم بیمارستان. _بی‌خبرم نذار. ولی خودت هم خوب می‌دونی داره سر من بازی درمیاره. _می‌دونم ولی واقعاً دست خودش نیست از فکر تو حالش بد می‌شه. _راضیش کن دفعه بعد با خودم بیارمش اینجا. یک هفته‌ای با اجلال سرسنگین بودم تا اینکه برای شام دعوتم کرد: _ببین داداش یه فکری خوردم به سرم زده. رؤیا برایش اصلاح کرد: _حبیبی یه فکری به سرم زده. _ها همون... یه ساختمون دیده بودم سه تا بود. _یه ساختمون سه طبقه دیدم. _آها همین... اُ اصلاً خودش بگو. رؤیا سر تکان داد و با لبخند گفت: _یه ساختمون سه طبقه دیده. می‌گه طبقه پایین برا شرکت باشه. دو تای دیگه هم ما و شما بشینیم. هر طبقه یک سالن بزرگ داشت و سه اتاق خواب. یک آشپزخانه بزرگ و دکوراسیونی مدرن. اجلال لبخند ژکوند بر لب جلو آمد: _یه مقدار پول گذاشتم کنار برا خرج‌های شرکت. نظرت چیه؟ یک تای ابرویم را بالا بردم و لب‌هایم را به هم فشار دادم: _فکر بدی نیست. فقط من طبقه سوم می‌شینم که هروقت امری داشتم، بکوبم به سقف شما، سریع خدمت برسی. خنده‌ای کرد و دست دور گردنم انداخت: _شما امر بگو داداش. نوکرم می‌شی. _تو نوکر می‌شی من سرور، سید. کف دستانش را به هم چسباند: _سیدی. بعد از سه ماه همه کارها برای اسباب کشی انجام شد. من و اجلال در چیدن مبلمان با رؤیا خانم بحث داشتیم. تلفنم زنگ خورد: _خودتون رو برسونین پیش لنج تمام محموله خیس خورده. یک هفته به موعد تحویل وقت داشتیم. با اولین بلیط به رفسنجان رفتم. هیچ باغی این مقدار پسته آماده تحویل نداشت. طی دو روز، به یزد و دامغان و هر شهری که باغ پسته داشت، سفر کردم. ذره ذره توانستم هشتاد درصد قرارداد را تهیه کنم. فکر کردم برای بیست درصد دیگر چند وقتی فرصت بگیرم. برای ارسال فوری بار کلی هزینه پرداختم. در نهایت، شیخ اسامه ابروهایش را بالا برد و گفت: _قرار نبود غش در معامله بشه! سرم را زیر انداختم. اجلال برایش توضیح داد: _شیخ اینها پسته درجه یک ایرانی هست. فقط نوعش فرق داره. اتفاقاً چشم رنگی‌ها عاشق اینهان. _به هر حال من با مشتری عرب طرفم که عاشق پسته اکبری رفسنجانه ولک. _پس چی کار باید بکنیم شیخ؟! _من این بار رو تحویل نمی‌گیرم. تا محموله بعدی صبر می‌کنم. از شما خسارت نمی‌خوام هرچند که حقم هست اما اگر بار بعدی تقلب توش باشه دیگه معامله بی معامله. نگاهی به من کرد: _هان شیخ بن نعیم ساکتی؟! هیچی نمی‌خوای بگی؟ سرم را بالا آوردم: _حق با شماست. اما قصد ما تقلب و غش در معامله نبود. خسارتتون رو از معامله بعدی کم کنین. _هان این درسته. ماشاءالله! شرکت جدید با یک بار پسته اکبری خیس خورده و یک بار پسته فندقی و دم بادامی تزیین شد. هیچ پولی برای خرید بار بعدی نداشتیم. لگدی به جعبه‌ها زدم: _بیا آقا اجلال تحویل بگیر اینم خدای مهربونت. ببینم هنوزم ازش دفاع می‌کنی؟! پوزخندی زد و رفت. فریاد زدم: _خب معلومه هیچ دفاعی نداری... برو هنوزم جلوش خم و راست شو ببینم چطوری برات پول می‌فرسته...