eitaa logo
دلبرکده
24.8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری21 #سینیِ_کدوبَره _خاله جان بگین ناهار چی درست کنم؟ بعدش می‌خوام برم بازار
با وجود همه‌ی تلاشم از جا پریدم. به اتاقم رفتم. در انتخاب مانتو و روسری وسواس داشتم. بالاخره مانتوی ساده‌ی مشکی و روسری آبی با حاشیه‌ای از گل‌های زرد و صورتی را انتخاب کردم. خودم را در آینه برانداز کردم. همه چیز خوب بود به جز رنگ پوستم که پریده بود. با دست چند بار به صورتم زدم. با صدای بلند به خودم گفتم: _چته دختر؟! همون امیر همیشگیه. قبل از بردن سینی کمی آب نوشیدم. قلبم صدای دُهُل می‌داد. با هر قدم گوم به سینه‌ام می‌کوبید. سعی کردم به چیز دیگری فکر کنم تا دستانم نلرزد. در اتاق امیر را زدم. بعد از سومین بار در را باز کرد. حوله دور سرش بود. من را ندید. با صدایی که به زور از گلویم بیرون آمد گفتم: _ببخشید مزاحم شدم! سرم پایین بود اما دیدم که حوله را از سرش کَند. با موهای به هم ریخته و صدای لرزان جلو و عقب رفت. _آ آآم بِـ‌بَـ‌خشید... تک‌پوش آبی خط‌دارش را مرتب کرد. _ فـ‌کر کـ‌ردم مـ ماما نه نزدیک در آمد. دستی به موهای خیسش کشید. _بِـ‌فَر... اِم... مَمـ نون از دست پاچگی او من آرام شدم. سعی کردم جلوی لبخندم را بگیرم. _خاله زانوش درد می‌کرد من غذا رو آوردم. سینی را دستش دادم و رفتم. هنوز در اتاق را نبسته بود. یاد پیغام خاله افتادم. برگشتم. امیر لُپ‌هایش را پر از باد کرده بود. سینی روی دستش لق خورد. ابروهایم بالا رفت و چشمانم گشاد شد. نفسم را بیرون دادم. _اگه به سلامت غذاتو خوردی بیا بالا خاله کارت داره. از حرفم خنده‌اش گرفت. از خاله اجازه بازار رفتن را گرفتم. با همان مانتو و روسری آماده شدم. خاله چای ریخت. _بیا کیجا جان قند پهلو رو بزن تا بگم بهت... از لحن سرحالش دلم چای را خواست. امیر بعد از چای رسید. سر و وضعش مرتب و اتو کشیده بود. برای او هم با همین لحن چای تعارف کرد. گفت نمی‌خورد. خاله با اخم گفت: _نخور. به من اشاره کرد. با همان لحن تند ادامه داد: _فقط خرزای ما رو با اون گاریت ببر بازار؛ خریداشو کرد سالم و سلامت برگردون. نه من و نه امیر انتظار چنین حرفی را نداشتیم. تنها چیزی که مغزم فرمان داد این بود که سینی استکان‌ها را بردارم و آن جا را ترک کنم. به امیر نگاه نکردم اما بی‌حرکت ایستاده بود. از آشپزخانه پچ پچ او و خاله می‌آمد. فقط شنیدم که خاله با خنده گفت: _خیلی خب خودتو لوس نکن پسر گنده ننه هم آن وسط گفت: _فعلا از خان اول گذشتی. 🖤 @delbarkade .
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر9 #غیرقابل_پیش‌بینی خیلی زود و در فاصله دو روز از درخواستم، روبروی روزیتا نشستم
_راستش من دوست ندارم تا وقتی، لااقل از خودم مطمئن نشدم، رابطه‌مون از حد و حدود رسمی جلوتر بره... _یعنی می‌خواین بگین که درمورد من هنوز شک دارین؟ شانه‌هایش را بالا برد: _نمی‌تونم دقیقاً اینو بگم! ولی خب... به هر حال من یه دخترم و می‌دونم اگر وارد رابطه احساسی بشم حتماً وابستگی پیش میاد و نمی‌تونم تصمیم درستی بگیرم. از طرز فکرش خوشم آمد. به نشانه تأیید سر تکان دادم: _می‌فهمم... ولی حق بدین برا منم سخته هر بار بخوام باهاتون حرف بزنم باید از هفت خان بگذرم. _اگه فکر می‌کنید ارزشش رو ندار... چشمانم را درشت کردم. اجازه ندادم حرفش را کامل کند: _وای نه. من اصلاً منظورم این نیست! صورتش را به طرفم چرخاند. با لبخند گفت: _خب یه ذره تحمل کنید دیگه... لبخندش به دلم نشست. نتوانستم چشم از صورتش بردارم: _بله حتماً! تا هر وقت که شما بخواین. متوجه نگاه خیره‌ام شد. از من رو گرفت: _مامان کجا؟! به دو مادر نگاه کردم. به طرف تراس رفتند. مادر روزیتا جوابش را داد: _می‌ریم گل و گیاه‌های شریفه خانم رو ببینیم. روزیتا از جا بلند شد: _پس من چی؟! چشمان مامان بین من و روزیتا دو دو زد و با لبخند اشاره کرد: _حالا شما حرفاتون رو بزنید. ما که اومدیم مهرزاد بهت نشون می‌ده خانم خوشکله. دوباره سر جایش نشست. لب و لوچه‌اش آویزان شد. با دست به بشقاب میوه اشاره کردم: _حالا میوه‌تون رو بخورین. با هم می‌ریم. دو هفته از رابطه خانوادگی ما گذشت. هر روزش از کشفیاتی که در مورد روزیتا داشتم، به وجد آمدم. بر خلاف او، دل باخته‌اش شده بودم... اجلال تماس گرفت: _یه توک پا بیا و دوباره برگرد. اگه قضیه امضا نبود، مزاحمت نمی‌شدم... با یک دسته گل ساده من و مامان به خانه پدر روزیتا رفتیم. _بر خلاف میلم مجبورم برگردم دبی... با چشمان سبزش نگاهم کرد: _تا کی بر نمی‌گردین؟! یک تای ابرویم را بالا بردم. تلفنش زنگ خورد. اسم دنیا روی صفحه افتاد. لبخندی به من زد و رد تماس داد. _مشکلی نیست جواب بدین. _مهم نیست بعد باهاش تماس می‌گیرم. دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. اشاره کردم که: _راحت باشین. صدای زنگ را قطع کرد و گوشی را به پشت خواباند: _بفرمایید. داشتین می‌گفتین... _تمام سعی‌ام رو می‌کنم که زودتر برگردم. اما معلوم نیست چقدر طول بکشه... شاید یه روزه انجام بشه شاید هم چند روز طول بکشه... ابروهایش را بالا برد: _فقط چند روز؟! خنده‌ای کرد: _جوری که گفتین فکرکردم چند ماه طول می‌کشه. به چشمانش زل زدم: _دوری از شما انقده سختمه... فکر نکنم بیشتر از چند ساعت دووم بیارم. برای فرار از نگاهم بلند شد: _چای‌تون سرد شد. اگه میل دارید قهوه بیارم؟ تا دیر وقت نشستیم. دل کندن از او برایم طاقت فرسا بود. ساعت از یک گذشت. مامان برای بار سوم گفت: _مادرجان زحمت رو کم کنیم؟ لب‌هایم را به هم فشار دادم: _حالا اگه عقد بودیم، با هم می‌رفتیم. سرش را زیر انداخت: _هر چی خدا بخواد... روی پا ایستادم. به مامان اشاره کردم که بلند شود. یکدفعه روزیتا صدایم زد: _آقا مهرزاد... کش‌دار گفتم: _جانم... _سلامت باشید! فکر کردم بهتره شماره هم رو داشته باشیم. چند ثانیه مات نگاهش کردم: _هه... حـَ حتماً!... ممنون. گوشی‌اش را آورد تا شماره‌ام را ذخیره کند. وسط نوشتن شماره، باز دنیا زنگ زد. دوباره رد تماس داد. در حین ذخیره شماره‌ها و خداحافظی پشت سر هم برایش پیام آمد. به شوخی گفتم: _حتماً کار واجب داره بنده خدا! خونسرد گفت: _حالا جوابش رو می‌دم. داخل تخت خواب، فقط یک پیام زیبای شب بخیر برایش فرستادم. دو کلمه جواب داد: «شب بخیر!» صبح برای نماز، مقاومت کردم تا پیامی نفرستم. فکر کردم: «الان همین روز اول پشیمونش می‌کنم.» داخل فرودگاه زنگ زدم: _الان دیگه باید گوشی‌مو رو حالت پرواز بذارم. خواستم قبلش صداتون رو بشنوم... وقتی رسیدم پیام دادم: «من الان دبی هستم. دلم بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم براتون تنگ شده! سر فرصت زنگ می‌زنم.» جوابش سه کلمه بود: «رسیدن بخیر! ممنون.» اجلال که از آمدن من مطمئن نبود، قرار کاری را برای فردا گذاشته بود. _ای بابا... من که گفتم به تو دارم میام... _باشه ولی من قبل از اینکه تو بگی قرار رو تنظیم کرده بودم. نمی‌شد ریسک کنم. لب و لوچه‌ام را کج کردم: _می‌خواستم برا شب بلیط برگشت بگیرم. چشمانش درشت شد و ابروهایش بالا رفت. دستانش را در هوا تاب داد. باز به فارسی گفت: _ولک عاشقی بد مرض داری عِیْنی! چشمانم را ریز کردم و با اخم گفتم: _تُف علیک... روی صندلی لم دادم. به تنها چیزی که فکر کردم تلفن زدن به روزیتا بود. با دست به اجلال اشاره کردم: _روح روح... سری تکان داد و بی‌حرف بیرون رفت. هنوز خداحافظی نکرده بودم که اجلال برگشت. چند تا پرونده روی میز گذاشت. با لهجه عربی، به فارسی گفت: _برگشت روی کار. کار اول. کار مهم. کار زِیْن...