eitaa logo
دلبرکده
24.8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر20 #چوب_خدا برای نجات شرکت، از باقی مانده پس‌اندازم گذشتم. تصمیم گرفتم خودم برا
پاهایم نای ادامه دادن نداشت. به دیوار پیاده‌رو تکیه زدم. کفشم را از پا درآوردم. انگشت کوچکم از فشار کفش‌های ورنی و مجلسی زخم شده بود. فکر چشم‌های سبز روزیتا، یک سال بعد از او، افسردگی و قرص‌هایی که می‌خوردم، بیماری مادر و کُری خوانی‌هایم برای خدا و بحث‌هایی که با اجلال داشتم، ولم نمی‌کرد. مقصر همه این‌ها الان در چنگم بود. به دنبال مجازاتی مناسبِ گناهش بودم. _ سيدي، هل تريد المساعدة؟ از لهجه و کلماتش حدس زدم ایرانیست: _ممنون. ابروهایش را بالا برد و خندید: _اِ ایرانی هستین؟ پلک روی هم گذاشتم و سر تکان دادم. _شما هم دارین می‌رین جشن؟ فقط نگاهش کردم. _حالتون خوبه؟! _چیزی نیست شما بفرمایید. _ای آقا خدا رو خوش میاد تو کشور غریب یه هموطن نیاز به کمک داره، همینطوری ولش کنم؟! فارسی حرف زدنش هم مثل عربی حرف زدنش کتابی بود. از این فکر لبخندی گوشه لبم نشست. آن را نشانه خوشحالی‌ام از کمکش دید. زیر بغلم را گرفت. خواستم بگویم جشن نمی‌روم که پرسید: _توریستین؟ نکنه گم شدین! البته من خودم هم هیچ جا رو بلد نیستم... خندید. _اما خب تو مسجد، ایرانی‌های مقیم دبی کم نیستن. کجایی هستین؟ دوباره خندید. _البته فرقی نداره! تو کشور غریب، همه‌مون ایرانی هستیم. این مهمه. داخل خیابان پیچید. نمای با ابهت مسجد پیدا شد. کاشی‌کاری‌های آبی فیروزه‌ای و پنجره‌های مشبک چوبی نمایی دلنشین و آرامش بخش به دیواره‌های بلند آن بخشیده بود. حس و حال عجیبی بر قلبم حاکم شد. در هر قدم خواستم برگردم و جلو نروم. اما مرد ایرانی همراهم مرا به دنبال خودش برد. داخل مسجد پر بود از نورهای رنگی و کتیبه‌هایی که به عربی و فارسی و انگلیسی نوشته شده بود. _به به! فکر نمی‌کردم نیمه شعبان اینجا اینقدر گرم و دوست‌داشتنی برگزار بشه. چشمم به نام «منجی عالم بشریت، مهدی صاحب الزمان (عجﷲتعالی‌فرجه‌الشریف)» روی کتیبه سبز و بزرگ سر در شبستان، افتاد. وسط حیاط ایستادم. سرم را پایین انداختم. مرد دست به سرش کشید و زیر لب سلام داد. نگاهش کردم: _آقا دستتون درد نکنه. شما بفرمایید به جشن‌تون برسید. زحمت دادم. من همین‌جا می‌مونم. _نه آقا جان این چه حرفیه؟! چه زحمتی؟! صدایش را پایین آورد: _اگه برا تجدید وضو می‌خواین برین، خودم می‌برم‌تون. از این حجم پیله کردنش، زبانم بند آمد. قبل از اینکه چیزی بگویم به طرف سرویس بهداشتی رفت. _آقا منم می‌خوام تجدید وضو کنم. زیر ذره‌بین نگاهش وضو گرفتم. مثل یک نگهبان مراقب زندانی‌اش بود. بعد از نماز مغرب، به سجده رفتم: «کار خودته؟ برام مأمور فرستادی؟ من نمی‌دونم این دولا، راست شدن من چرا اینقدر برات مهمه؟! باشه... تو برنده شدی...» بغضم وا شد و گریه‌ام گرفت. مرد همراهم دست روی کمرم کشید. خودم را جمع کردم. نشستم. کنار گوشم گفت: _آقا التماس دعا... در تمام مراسم از کنارم جم نخورد. بعد از شام، با او دست دادم: _ممنونم ازتون. بنده با اجازه کار دارم؛ باید برم. با دهان باز نگاهم کرد: _بلدین؟ گم نشین؟ اجازه بدین ببرم‌تون. _نه نه گم نشدم... یک لحظه به حرفم فکر کردم. لبخندی زدم و گفتم: _یعنی شما کمکم کردین راهم رو پیدا کنم... الان می‌دونم کجام و کجا باید برم. خندید: _نه بابا شما خودتون همه راه رو اومده بودین آقا. چند قدم از او جدا شدم. دوباره برگشتم. برق چشمانش را دیدم. _من عذرخواهی می‌کنم اسم‌تون رو نپرسیدم! باز از آن خنده‌های هاهاهایش کرد: _کوچیک شما میکاییل هستم. نفهمیدم اسم کوچکش است یا فامیل. متوجه نگاهم شد: _مهدی میکاییل. یکی از ابروهایم را بالا بردم: _بَه از این اسم و به به از این فامیل! خدا حفظ‌تون کنه. تا خانه پیاده رفتم. اینبار با قلبی آرام. نقشه‌ای را که برای روزیتا داشتم، چند بار مرور کردم. سوار آسانسور شدم. حدس زدم اجلال او را خانه خودش برده باشد. طبقه دوم ایستادم. رؤیا در را باز کرد. با دیدن من چشم درشت کرد و صدای بلندی از گلویش بیرون آمد. قبل از اینکه حرفی بزنم، رفت. صدای حرف زدنش با تلفن آمد: _آقا مهرزاد برگشته... آره الان اینجاس... همین که حالش خوبه خدا رو شکر کن... خیلی خب حالا پاشو بیا... نه خوابه. تازه یادم افتاد گوشی را بی‌صدا کرده بودم. «پانزده تماس بی‌پاسخ اجلال. پنج تماس رؤیا خانم. ده تماس عَبِد...» به طبقه سوم رفتم و در خانه منتظرش ماندم. به تمام اتفاقات این یک‌ سال فکر کردم. صدای زنگ در بی امان بلند شد. در را باز کردم. _مرد حسابی تمام بیمارستان‌های شهر رو زیر و رو کردم. دیگه کم مونده بود برم پزشکی... حرفش کامل نشد. بغلش کردم و گردنش را بوسیدم: _حلالم کن داداش. همین که این کلمه را از زبانم شنید ساکت شد. نقطه ضعفش را خوب بلد بودم.