eitaa logo
💕دلبرونگی💕
110.4هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
677 ویدیو
10 فایل
کانال دلبرونگی همسرداری، سیاست زنانه، تجربیات زنانه...💕🌸 ارسال تجربیات 👇🏻 @FATEMEBANOOO لینک کانال جهت ارسال https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 تبلیغات ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3365863583C9d1f0a5b90
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 برای اون دخترعزیزی که گفتن پدرخواستگارشون دوتازن گرفتن.... 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 برای اون دخترعزیزی که گفتن پدرخواستگارشون دوتازن گرفتن.... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام فاطمه بانوجان،،اگه دوست داشتی پیامم وبذارتوکانال برای اون دخترعزیزی که گفتن پدرخواستگارشون دوتازن گرفتن من یه عموداشتم که دوسال فوت کردن توسن 90 سالگی عمومردمحترم وبا آبرویی بود عاشق زن عموم بود حتی بهش خ یانت هم نکرد ولی دوتاازپسرعموهام متاسفانه زن دوم گرفتن تاعموخدابیامرز زنده بود حق نداشتن زن دومشون وبیارن خونه عموم اتفاقا من فک میکنم این آقا چون سختی خودشو مادرشو وهمچنین خوردشدن مادرشودیده وتجربه بزرگی توزندگیش داشته فک نکنم یه همچین خبطی بکنه وشماهم که سنتون برای ازدواج داره دیرمیشه وایشونم 30 سالش بایدمرده پخته ای باشه واینم بگم شمابایدخودتوبرای همه چیزآماده کنی که اگه این آقاهمسرتون شدحتما حواسش به خانواده اش هست وبهشون ازنظرمالی میرسه که یوقت خدای نکرده بینتون ناراحتی بوجودنیاد امیدوارم هرچی خیره قسمتتون بشه🥰 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 #ایده_معنوی_اعضا #نتیجه_گرفتم 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام. وادب خدمت تمام اعضای کانال. میخواستم. خدمت اون دسته ازعزیزانی که. توازدواج. دختر پسراشون. مشکل ایجاد شده اللخصوص مادری که گفتن پسرم. هرجا میریم خواستگاری جور نمیشه . یه ختم خیلی مجرب که به عینه تجربه شده رو خدمتتون عرض میکنم. روز دوشنبه. ۱۰۰۰مرتبه این ذکر رو بگید. یا مسبب الاسباب فوق العاده ذکر مجربی هست. ان شا الله مشکل ازدواج. تمامی. جوونها حل بشه 🤲🤲 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 سرگذشت دختری به نام نقره... 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 سرگذشت دختری به نام نقره... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 سرشو انداخت پایین در حالی که گریه میکرد گفت؛وضوکه گرفتم برگشتم سمت حجره دیدم روشنه..ولی یه لحظه با خودم گفتم تو میخواستی‌ بخوابی پس این حجره که روشنه ماله ما نیست پس رفتم اون سمت.. .در رو باز کردم و رفتم تو . يه مرد خوابيده بود . منم فکر کردم تويي . تو حجره تاريک بود . رفتم سمت چمدون ديدم نيست . گوشه ي ديگه ي حجره رو هم ديدم . اونجام نبود . تا خواستم بيام مثلاً بيدارت کنم ، ....گریه نقره شدیدتر شد ..جوری که نمیتونست حرف بزنه..يه چند لحظه که گذشت و يه کم آرومتر شد ، ادامه داد: . فهميدم چه غلطي کردم . بوي گندي که از مرده مي اومد بهم فهموند چه خبطي کردم . اما دست کثيفش رو جوري رو دهنم گذاشته بود که نمي تونستم نفس بکشم چه برسه به فرياد. منو برگردوند طرف خودش و با مشت زد پاي چشمم. گيج شدم و افتادم رو زمين . افتاد رو من و سنگينيش باعث شد نتونم جم بخورم . سرم گيج مي رفت . با دستمال دهنم رو بست و همونطور که رو من بود با طناب و‌دست و پاهام رو بست .. .فکر میکردم اومدم دزدی.شروع کرد به زدن و کتکم میزد.منم بهش لگد زدم اما انگار تاثیری نداشت هق هق نقره باز شديدتر شد. بدون اينکه کنترلي رو حرکاتم داشته باشم گفتم : همه چي تموم شد .حالا آروم باش عوض هر چي تو رو زده، هزار تا بهش زدم. شايد تا صبح دووم نياره.آروم باش.هيس !!! هيس . آروم باش. نقره جسور و گستاخ . دختري که جسارتش اون رو تو چشم من از همه عالم متمايز کرده بود ، حالا داشت مثل یه گنجشک زخمی‌که به زور از دست یه لاشخور فرار کرده بال بال میزد.. ميون هق هقش گفت : ممنون که نجاتم دادي . همون موقع که ديگه از دست و پا زدن داشتم نااميد مي شدم . صداي داد و هوارت پشت در ،شعله ی خاموش شده ی امیدم رو روشن کرد . و گفتم : همه چي درست مي شه . الان همه چي آرومه . تو هم آروم باش. ديگه تنهات نمي ذارم . بخواب . من تا صبح بيدارم .نقره تو خودش مچاله شد و من بلند شدم و فتيله ي فانوس رو پايين آوردم 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام فاطمه جان .در مورد خانمی که فرزند چهارم سندرم دان هستند . خواهر عزیزم نگو سندرم دان .بگو سندرم مهربانی .چون این بچه ها عجیب دلنشین و مهربان وباهوش هستند .فقط تنها فرق این بچه ها تفاوت ظاهری این بچه ها هست که همین تفاوت ظاهری هم خیلی زیباست 🥺🥺این بچه ها فرشته های مهربون خدا هستند توی خانواده ها😍😍ببخشید من در همین حد از این مدل بچه ها اطلاعات دارم .ولی شنیدم این بچه ها خیلی باهوش هستند وخیلی راحت آموزش پذیر هستن 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام فاطمه بانوی عزیزلطفا این پیام من رو اورژانسی بذار برای اون خانمی که برادرشون طلسم شده بود والان حالش خوب شده عزیزم پسر من هم این طور شده با هر جا که مشورت کردم بی برو برگرد میگن پسرت جادو شده وطلسم دارن اما به هیچ کس اعتماد ندارم یعنی میترسم اگه شما نتیجه گرفتین لطفا به من مادرهم کمک کنید وبه فاطمه خانم آدرس بدید تا من هم مراجعه کنم حال پسرم فوق العاده خراب هست لطفا به پسرم کمک کنید منم شکوفه ی بهاری فاطمه خانم لطفا پیام من رو بذارید حال پسرم خیلی خراب هست 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام فاطمه بانو میشه پیاممو بزاری کانال تا کسی اطلاع داره جواب بده اگه خانمی حق طلاق داشته باشه وبره محضر وحق طلاق ببخشه مهریه ونفقه وبقیه ی حق وحقوق خانم از بین میره تورو خدا اگه کسی میدونه جواب بده دامادمون داره خواهرمو مجبور میکنه حق طلاقو ببخشه نمیدونیم چیکار کنیم 🙏🙏 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
💕دلبرونگی💕
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 عدنان به سختی تونست ما رو از شهر خارج کنه برای فرار از بمباران به سختی خودمون رو به یاسوج رسوندیم اونجا کمی از مرز دورتر بود و امن تر بود از شهری که ما توش زندگی میکردیم ده روزی اونجا تو یک مسافرخونه ی قدیمی موندیم تعدادمون زیاد بود و هزینه های مسافرخونه روز به روز بیشتر میشد یادمه یک اتاق دوازده متری گرفته بودیم که یک سمتش شیرآب و دو تا کابینت زهوار در رفته بود و مامان برای اینکه خرجمون کمتر بشه با پیک نیکی که آورده بودیم تو همون اتاق آشپزی میکرد شب ها هم همه کنار هم میخوابیدیم و جا به تنگ حدى بود که نمیتونستیم دست به دست ،بچرخیم بعد ده روز عدنان طاقتش طاق ،شد میگفت نمیتونم بشینم و منتظر بمونم ببینم چی میشه، کلا آدمی نبود که یک جا بند بشه و بیکاری بدجور بهش فشار آورده بود و با وجود مخالفت شدید اکرم خانم ماشین رو برداشت تا سری به خونه بزنه... رفت و برگشتنش مدتها طول کشید... تو نبود عدنان هر روز به اندازه ی سالی میگذشت انگار بی خبری از عدنان داشت اکرم خانم رو دیوونه میکرد، صبح تا شب رو سجاده اش در حال خوندن نماز و دعا بود تا پسر ارشدش برگرده، همه خیلی خوب میدونستیم که عدنان با وجود سن کمش به خوبی میتونه جای بابا رو پر کنه اصلا تا وقتی بود خیال همه راحت بود و حالا نبودش خیلی به چشم میومد... توحید هنوز سنی نداشت و ذاتا مسوولیت پذیر نبود که بشه بهش اعتماد کرد ایمان هم که هنوز بچه بود و ما انگار مردی تو خونه نداشتیم... ده روز بعد رفتن عدنان بود که خبری به دستمون رسید تو اون بیست روز درس و مدرسهی ما هم تعطیل شده بود و اصلا نمیدونستیم بعد برگشتنمون میتونیم بریم مدرسه یا نه. روزهای آخر سال بود و هوا خیلی سرد بود، ما هیچکدوم به سرمای اون شهر عادت نداشتیم، برای همین نه لباس مناسبی برای بیرون رفتن داشتیم و نه دل و دماغی برای گشت و گذار تو شهر... اون روز تو اتاق کوچیک مسافرخونه نشسته بودیم و داشتیم با صدای آرومی گل یا پوچ بازی میکردیم که در اتاق به صدا دراومد، اکرم خانم که تو اون مدت قرآن از دستش نمی افتاد سریع از جا بلند شد و در رو باز کرد، نمیدونم کی پشت در بود و چی به اکرم خانم گفت که صدای یا حسین اکرم خانم پیچید تو اتاق و تا مامان خواست خودش رو بهش برسونه زانوش خم شد و محکم زمین خورد و از حال رفت مامان جیغ خفه ای کشید و با وحشت به سمت اکرم خانم رفت، بشری گریه میکرد و توحید نگران رفته بود تا ببینه مرد جوونی که جلوی در بود چی به اکرم خانم گفته بود که اکرم خانم به این حال و روز افتاده بود 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🍃🌸 زندگی واقعی فرشته ... به روایت از شما (چندقسمتی...) 🍃
🍃🌸 زندگی واقعی فرشته ... به روایت از شما (چندقسمتی...) 🍃