eitaa logo
💕دلبرونگی💕
110.4هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
669 ویدیو
10 فایل
کانال دلبرونگی همسرداری، سیاست زنانه، تجربیات زنانه...💕🌸 ارسال تجربیات 👇🏻 @FATEMEBANOOO لینک کانال جهت ارسال https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 تبلیغات ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3365863583C9d1f0a5b90
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
💕دلبرونگی💕
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 تازه فهمیدم منظور مامان ،چیه من و ایمان مدت زیادی بود دور از محله ی خودمون همدیگه رو میدیدم. من که فکر نمیکردم دیدارم با ایمان کار اشتباهی باشه اما ایمان اصرار داشت تو محل خودمون همدیگه رو نبینیم، فقط یکی دو بار من رو تا دم در خونه رسونده بود اونم به خاطر آژیر قرمزی که زده شده بود و ترس عجیب من از اون آژیر... اون صدا انگار مرگ رو به یاد من میآورد و به شدت از شنیدنش وحشت داشتم.. اما ایمان برای من عين توحید و عدنان بود و از همون روز اول برام عین برادر بود، هرچند اکرم خانم به حجاب من جلوی توحید و عدنان کاری نداشت اما با تمام بچگیم مجبورم میکرد جلوی ایمان روسری سرم کنم ولی بازم ایمان برای من عین برادر بود و فکر میکردم اونم به خاطر همون حس برادری هست که هوای من رو داره و مدام به دیدنم میاد. اگر هم به به خاطر اصرارهای خود ایمان بود بودم فقط فقط و مامان چیزی نگفته وگرنه از نظر خودم دیدار من و ایمان هیچ مشکلی نداشت با تعجب رو به مامان گفتم +چی میگی مامان؟ کدوم !پسر من فقط گاهی ایمان رو میبینم... مامان با حیرت گفت ایمان؟ تو ایمان رو میبینی؟ سری تکون دادم و گفتم +آره... اما خشم مامان فروکش نشد با حرص من رو به دیوار کوبید و گفت تو غلط میکنی با اون پسر چه سر و سری داری؟ها؟ واسه چی میری دیدنش؟ +یعنی چی مامان ایمان عين برادر منه.... اما برادرت نیست مهرو.... میفهمی؟ ایمان برادر تو نیست... اون پسر برادر هووى منه... هیچ نسبت خونی با تو نداره لب ورچیدم و گفتم + روز اولی که رفتیم تو اون خونه خودت گفتی ایمان برادرته... مامان چنگی به موهاش زد و گفت +بچه ای مهرو... انقدر بچه ای که نمیدونم چی باید بهت بگم... از امروز به بعد حق نداری ایمان رو ،ببینی میفهمی؟ اون پسر حق نداره دور و ور تو بپلکه وگرنه با من طرفه با بغض چشمی گفتم و عقب عقب رفتم و خودم رو سرگرم مرتب کردن کیفم ،کردم نمیفهمیدم چرا مامان انقدر روی این مسئله حساس بود، من و ایمان که حرف خاصی ،نمیزدیم همش دو بار در هفته همدیگه رو میدیدم هربار نیم ساعت در مورد مدرسهی من و درسم یا کار ایمان و هدف هاش حرف میزدیم ایمان میگفت میخوام کار کنم تا وضعم خوب بشه و بعد برم خلبان بشم و منم از مدرسه و اتفاقاتش و آرزوم برای آرایشگر شدن ،میگفتم اون موقعها زن جوونی همسایه امون بود که همیشه لباس های خوب و قشنگ میپوشید و بوی عطرش حال آدم رو خوب میکرد، آرایشگر بود و انقدر به خودش میرسید که من ناخودآگاه به شدت دوستش داشتم و برام تبدیل به یک الگو شده بود و دلم میخواست روزی شبیه شهره خانم بشم 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 دختری هستم متولد دهه شصت ...پدرم و مادرم هردو آدمهای آبرو داری بودن ...و بعد از چندتا بچه مرده و سقط شده بالاخره خدا منو بهشون داده بود ...نور چشمی بودم و حتی روی زمین نمیزاشتن بشینم ...پدر بزرگ و مادربزرگ هام ...عمو و عمه ...خاله و دایی همه و همه عاشقانه بهم محبت میکردن ...تو شهر ما رسم به این بود که دختر زود ازدواج کنه و همه دخترای دور و ورم ازدواج کرده بودن و من انگار هنوز بختم باز نبود ..‌.زیبایی صورتم حیرت برانگیز بود و همه مثالم میزدن و گاهی به خنده بهم میگفتن سیندرلا ... پدرم کشاوزر بود و از مال دنیا بی نیاز ...ولی با اینکه همه دخترها ادن زمان نیرفتن برای کار تو زمین های خودشون پدرم اجازه نمیداد من برم و دستهای ظریف و سفیدی داشتم ...از وقتی یادم میاد خواستگار داشتم و همیشه بهترین هاشم میومدن درب خونه ...ولی همه چیز همون جا تموم میشد ..‌یا داماد میرفت و دیگه برنمیگشت یا یه نفر میمرد و چله میوفتاد ...اصلا چیز مشخصی نبود و من هم سر از این خواستگارها در نمیاوردم ... قرار بود پسر یکی از اقواممون که خیلی هم پسر خوب و مودبی بود برای خواستگاری بیاد... هفده سالم بود ...مامان تند تند میوه هارو شست و تو میوه خوری چید و نگاهی بهم انداخت و گفت :رعنا مادر برو اون روسری سفیدتو سر کن که حاج خانم از مکه اورده ..‌ نگاهی تو آینه کردم و گفتم :مگه این زشته مامان ؟ مامان کنارم اومد و از پشت سر سرمو بوسید و هر دو از تو آینه همو نگاه کردیم و گفت:اتفاقا خیلی هم قشنگه ولی اون تبرک خونه خداست و انشاا‌‌لله که امشب دیگه همه چیز قسمت میشه ... نمیددنم چرا باز ته دلم دلشوره داشتم و انگار دوباره قرار بود اتفاقی بیوفته ...روسری حاج خانم مادر پدرم که برام اورده بود رو روی سرم انداختم و تو آینه نگاهی میکردم به خودم که انگار یه نفر از پشت سرم رد شد ...ترسیدم و قلبم داشت میومد تو دهنم و دستمو روی قلبم گذاشتم ولی کسی نبود ..‌پرده رو کنار زدم و حیاط هم کسی نبود خیالاتی شده بودم و اب دهنمو به زور قورت دادم ...جرئت نداشتم ریگه تو آینه نگاهی کنم .‌‌..اومدم یه لیوان از شربت البالو مامان که روی طاقچه گذاشته بود و توش پر از یخ بود رو برای خودم بریزم که پارچ شیشه ای دوتیکه شد و روسری ام از سرخی شربت رنگ عوض کرد ادامه دارد...👇🏻 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🍃🍃🍃🍃🌸 #برش_اول دختری هستم متولد دهه شصت ...پدرم و مادرم هردو آدمهای آبرو داری بودن ...و بعد از
🍃🍃🍃🍃🌸 _دوم گریه ام گرفت و از شدت عصبانیت گریه کردم...ولی قشنگ یادمه که خودم با گوشهام صدای خندیدن یه زن رو شنیدم که اونطور شربت روم ریخته ...مامان رو صدا زدم و مامان دستپاچه اومد داخل و با دیدن روسری ام به صورتش زد و گفت :چی شد چرا اینطوری کردی؟!... اشکهامو پاک کردم و گفتم‌:چه بدونم پارچ شکست ...من شانس ندارم‌که ...مامان پارچ رو جمع کرد و گفت :فدای سرت همون روسری رو سر کن بیشتر بهت میومد ...مامان زیر لب صلوات میفرستاد و رفت بیرون ...شب که شد پدر بزرگهامم اومده بودم و چشم به راه بودیم که بالاخره اومدن ‌.‌..از زیر چادر نگاهی به بیرون کردم و انقدر چادرمو جلو کشیده بودم که به زحمت صورتم دیده میشد ...گرم صحبت بودن و داماد مهندس بود و شغل ابرو داری داشت قبلا تو یه عروسی دیده بودمش اسمش حمید بود و بیشتر از قبل با دیدنش ازش خوشم اومد ...کت و شلوار به تن اروم نشسته بود و به حرفهای بزرگترا گوش میداد ...مامان بهم اشاره کرد برم چایی بیارم‌....اشپزخونه تو حیاط بود و من رفتم تا چای بریزم استرس داشتم و دستهام میلرزید ولی باز انگار همون صدا رو شنیدم و انگار سایه کسی رو پشت درخت گردو تو حیاطمون حس کردم .... خودمو به ندیدن زدم ولی انگار یه زن با لباس سفید اونجا نشسته بود ...از تو اشپزخونه نگاه کردم کسی نبود و بدتر استرس گرفتم ...چای اوردم و همون نگاه ساده ای که بین من و حمید رد و بدل شد کافی بود که یک دل نه صددل عاشق هم بشیم ...حمید خیلی مومن بود و حرفهای بزرگترا که تموم شد و قول و قرارا گذاشته شد ...مادر حمید سرمون نقل پاچید و گفت :ارزوم بود رعنا عروسم بشه ...اون دیگه عروسم نیست اون دخترمه ... شب قشنگی بود و بعد از رفتنشون هممون خوشحال بدریم مامانم احساس رضایت میکرد و از اینکه دامادی چون حمید داشت قسمتم میشد لذت میبرد و هزاربار خدا رو شکر کرد ....اونشب خیلی خوشحال بودم و تا دیر وقت بیدار موندم و به تلویزیون سیاه و سفیدمون خیره بودم ...مامان برای نماز بلند شد و گفت :رعنا مادر هنوز نخوابیدی .... ادامه دارد... 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 #خاطره_بازی 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام ، ممنون از ایجاد کانال مفیدتون🌸 تجربه ای که من بدست آوردم خیلی خودم کیف کردم خواستم باشما هم درمیون بزارم😊 ما هنوز یک ماه نیست که عقد کردیم. دیشب آقایی به من با تردید فراوان گفتن "داشتم روضه حضرت زهرا گوش میکردم، یاد مادرم افتادم و با اجازه شما رفتم براشون هدیه خریدم" من تعجب کردم😳 ولی خیییلی نرم گفتم عزیزم خیلی خوب کاری کردی👍 چی گرفتی؟ مادر شما لایق بهترین هاست... میخواستی بهترین هدیه بازارو براشون بگیری😍 مادریکه شما شاهزاده رو تحویل من داده لایق بهترین هاست و باید بی مناسبت براشون هدیه گرفت👍 اونجا که همسری فقط لبخند زد... 😃 بعد که منو رسوندن خونه آخرشب پیام دادن: قربون همسر با فهم و کمالاتم بشم من، چقددد تو خانومی و...... خانوما من به این نتیجه رسیدم مردی که به مادرش احترام میزاره قطعا در آینده به خانومیش هم ، احترام میزاره😉 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 خاطره باحال خواستگاری‌‌‌ 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 خاطره باحال خواستگاری‌‌‌ 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 یه خاطره خواستگاری یادم آمد برای ۳۰ سال پیش من و یه خواهر و یه برادر بزرگتر از خودم که هرسه دانشجو معلم بودیم با مادرم ،مثل همولایتیهای دیگر مان، سرِ مزرعه مشغول کار کشاورزی بودیم که دیدیم دو نفر آقا از دور به سمت گندمزار نزدیک می شدند میگفتیم اینا کی هستن و کجا میرن برادرم گفت اینا احتمالا چوبدار هستند و برای خرید گاو و گوسفند میآیند ما همچنان سرپایین و کمر خمیده مشغول کار بودیم که صدای خدا قوت شان را شنیدیم وبا مادرم احوالپرسی کردند از مادرم خواستند نزدیکتر برود و در کمال تعجب اونی که آشنا بود مرا برای رفیقش خواستگاری کرده بود البته جفتشان فرهنگی بودند 🤗🤩 وقتی مادر برگشت گفت خواستگار بودند همگی زدیم زیرخنده😂😎 تا یکهفته میگفتیم و میخندیدیم برادرم که خیلی اهل مزاح بود گفت ما شنیده بودیم در صحرا گاو و گوسفند معامله میکنن نمیدونستیم خواستگاری هم میکنند ... واقعا که بحقّ چیزهای ندیده ونشنیده 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 تجربه مشترک اعضا 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 تجربه مشترک اعضا 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🍃 همسرم اختلال دوقطبی دارندوسه سالی هست دارم با ایشون زندگی میکنم ولی چه زندگی 😔😔محبتی نداریم ومن هنوز دختر هستم .‌‌ سلام خدمت همه ی دوستان عزیز. خواهرعزیزم من هم دقیقامشگل شماروداشتم .یه پسر9ساله دارم که از فناوری جدید پزشکی به وجوداومده .کارهای خداواقعانمیدونم چه حکمتی داره بعداز10سال آزارواذیت وبیماری خانواده اش ماروازهم جداکردند.فرزندم مثل پدرش دچاراین بیماری هست از2سالگی تحت درمان قرارگرفته .خداوندشاهدوناظرهست که چقدراذیت شدم وهنوزهم دارم باتمام وجودم اذیت میشم .ولی فرزندم رونمیتونم بیخیالش بشم. تافرزندنداری جداشو.به فکرخودت باش.مردم برای همه حرف میزنند. بیماریه دوقطبی واقعابیماریه خطرناکی هست.چندین مرتبه خواسته پسرم روخفه کنه باچاقوبه خودم حمله کرده...هرچه سریعتراقدام کن.درمانی هم نداره به جزاینکه هرروزبایدبسوزی وبسازی 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸