eitaa logo
💕دلبرونگی💕
110.5هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
666 ویدیو
10 فایل
کانال دلبرونگی همسرداری، سیاست زنانه، تجربیات زنانه...💕🌸 ارسال تجربیات 👇🏻 @FATEMEBANOOO لینک کانال جهت ارسال https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 تبلیغات ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3365863583C9d1f0a5b90
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃 فاطمه بانو هرروز یک صفحه :، به امید خدا .. دوستان برای همدیگه دعا کنیم🙏🏻🌸 سوره .. 🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
💕دلبرونگی💕
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 مامان تا جلوی در ،رفت مکثی کرد و به سمتم برگشت و با جدیت گفت دیگه در مورد این موضوع چیزی نشنوم مهرو دلم نمیخواد اسمت سر زبون مردم این شهر بیفته و بگن دختره چون پدر نداره هر غلطی میکنه، میری آسه ،میای سرت هم به کار خودت باشه وگرنه باید دور مدرسه آسه رو خط بکشی زیر لب چشمی گفتم و رو گرفتم از ،مامان دلم نمیخواست رابطه ام رو با ایمان قطع کنم ایمان مهربون بود هوام رو داشت هرچی میخواستم برام میخرید و عین یک پدر مراقبم ،بود منم که محبت پدر و برادر ندیده بودم و کل این محبت رو از ایمان میگرفتم اما از طرفی هم از تهدید مامان ترسیده بودم باید جوری ایمان رو میدیدم و بهش میگفتم که مامان همه چیز رو فهمیده و دیگه نمیتونم ببینمش فردای اون روز موقع رفتن به مدرسه مامان با کلی سفارش راهیم کرد شاید اگر مسوولیت آمنه خانم رو دوشش نبود خودش منو میبرد مدرسه اما نمیتونست آمنه خانم رو تنها بذاره در خونه رو بستم و نگاهی به اطراف انداختم و با عجله راهم رو به سمت محل کار ایمان کج کردم کمی دور تر از سوپری که ایمان نیمه وقت توش کار میکرد ایستادم و سرکی به اطراف ،کشیدم از دور که ایمان رو دیدم پا تند کردم و به سمتش رفتم انقدر دویده بودم که نفسم بالا ،نمیومد ایمان با دیدنم با تعجب گفت تو اینجا چیکار میکنی؟ اتفاقا میخواستم ببینمت... موضوعی هست که باید بهت بگم بیا اینجا اشاره ای به کوچهی باریک پشت سوپری .کرد دنبالش وارد کوچه شدم حال خوبی نداشت ،ایمان نگران بود انگار و مدام نگاهش رو ازم میدزدید... بعد از سکوتی کوتاه بهم نزدیک شد و گفت +دارم میرم مهرو... با تعجب گفتم +کجا؟ کجا میری؟ نفس عمیقی کشد و گفت خط مقدم دارم میرم جبهه... داوطلب شدم برم انگار صداش رو نمیشنیدم خط مقدم... جبهه.... این کلمات لرزه به جونم مینداخت سنی نداشتم اما میدونستم رفتن به جبهه شاید برگشتی نداشته باشه همونطور که بابا رفت و برنگشت آمنه پسر خانم رفت و برنگشت... همونطور که هر روز یک جایی از این شهر رو برای جوون ناکامی ح جله میبستن و کوچه ای رو به اسم اون شهید میکردن... ما تو قلب جنگ بودیم شاید هیچکس به اندازهی ما نمیدونست جنگ یعنی چی، بمباران یعنی چی... آژیر قرمز یعنی چی. اینکه موقع خوابیدن ندونی چند ساعت بعد بیدار میشی یا نه یعنی چی اینکه هر روز گوشه ای از شهر عزاداری باشه یعنی چی... 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 نگران بودم و دلیل اون دلشوره رو نمیدونستم ولی انگار بی دلیل نبود ...افتاب که بالا اومد همه خبر اوردن که حمید از شب قبل ناپدید شده و پیداش نیست ...اونجا بود که تازه دلشوره من تبدیل به واقعیت شد ...حمید غیب شده بود و هر از گاهی اون صدای خنده به گوشم میرسید حتی میترسیدم به کسی بگم و فقط و فقط ایت الکرسی میخوندم ‌..‌. یه هفته بود که حمید نبود و دیگه پلیس و مردم از گشتن خسته شده بودن ...مادر حمید یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون ....بعد ده روز بالاخره خبر اومد که جنازه ای بیرون شهر پیدا شده توسط سگ ها و نصف بیشتر جنازه سوخته ....مراحل قانونی داشت و همه میگفتیم محال حمید باشه و انگار به خودمون دلداری غلط میدادیم ...مامان و من رفتیم خونه حمیدینا و مادرش با دیدنم با دستهاش به سرش میزد و گفت :چرا عروسم باید اینطور بیاد خونم ؟براش اسفند بزارید ...پاگشاشو بیارید ...حمیدم میگفت باید سرتاپاشو طلا بگیرم ....یدونه پسرم کجاست .... هیچ جوری نمیشد به مادرش دلداری داد ولی انگار با بودن من ارومتر شد و دقتی دید منم گریه میکنم خودشو کنترل کرد ...بهم یه انگشتر داد و گفت :خود حمید خریده بود تا بهت وقتی اومدی خونمون بدیم ..‌ولی امروز قسمتت شد ...انشا‌..که حمیدم پیدا میشه عروسیتون رو میگیرم ‌‌....ولی بجای چراغ عروسی چراغ ح جله رو روشن کردن واون جنازه حمید بود...حیوونا تیکه تیکه اش کرده بودن .... و قبل از اونا سوخته بود ...و دلیلی برای مرگش نبود .‌‌شوک عجیبی بود و همه ناراحت بودن ...مامان انگشتر رو پس داد و دیگه اجازه نداد من حتی تو مراسم هاش برم چون بد میدونستیم دختر تو مراسم ختم حضور پیدا کنه ... یک ماه میگذشت و دیگه خبری از اون صدا نبود و همه هنوز ناراحت بودیم ....بابا برای اینکه حالم بهتر بشه متو با مامان فرستاد خونه عموم تو شهر و گفت یه هفته اونجا بمونیم ...مامان تمام مسیر تو مینی بوس دستمو گرفته بود و میگفت :غصه نخوری مادر تو کم خواستگار نداری حمید نشد یکی دیگه ...قرار نیست مجرد بمونی هزارماشا...صدتا برو رو داری ...معلوم نبوده پسره معتاد بوده ...ع رق خور بوده باز خداروشکر که نامزد نشده بودید که نشون اون بشی ...خدا بهمون رحم کرد .... 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 سلام برای اون خانم میخوام بگم که پدرشون اون موقع ایشون رو نمیخواسته.منم مثل شما بودم. 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 سلام برای اون خانم میخوام بگم که پدرشون اون موقع ایشون رو نمیخواسته.منم مثل شما بودم. 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام برای اون خانم میخوام بگم که پدرشون اون موقع ایشون رو نمیخواسته.منم مثل شما بودم. سال ۶۴ زمان جنگ و آوارگی به دنیا اومدم.مادرم اینا از ترس نیروهای دشمن پناه بردن به روستاها.مادرم میگفت تو بارداری به علت جنگ و قحطی،تغذیه ی خوبی نداشته و منو که به دنیا آورده،سوءتغذیه ی شدید داشتم و وزنم به شدت پایین بوده.اونام گفتن این بچه نمی مونه.منو شب گذاشتن لبه ی دیوار تو حیاط که گربه بیاد بخورتم 😁ولی باز دلشون سوخته و آوردنم خونه.پدرم منو برده دکتر و کم کم خوب شدم .فکرشم نکردن که من زنده میمونم وبا اینکه جثه ی نسبتا ریزی دارم ولی صاحب بچه‌ های دوقلو هم میشم🧿🧿😊 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 برای هانیه.... 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 برای هانیه.... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام درمورد زندگی هانیه بنظر من هانیه خانوم بهترین کار ممکن رو کرده آفرین دوست عزیزی گفتن باید صبر می‌کرد بنظرم هانیه صبراشو کرد چون از زمان تولد بچه اول فهمید شوهرش بهش خیانت میکنه ولی با این وجود تحمل کرد و حتی صاحب فرزند دیگری شد بیشتر از این تحمل کردن اون رو تبدیل به زنی بدبخت و زیر سلطه با انواع کمبودهای روحی می‌کرد گاهی وقتا باید رفت تا طرفت قدرت رو بدونه اگر نمی‌رفت شوهرش باز ادامه می‌داد،واقعا از شخصیت هانیه خوشم اومد همین که زرنگ بود حقشو از زندگی گرفت همینکه بیشتر از این خودشو تحقیر نکرد و زندگی رو به کام خودشو بچه هاش تلخ نکرد ...و همینکه مستقل شد و الان از زندگیش بسیار راضیه،این دیوانگیه محض هست که با همچین شوهری و اون وضع زندگی بسوزی و بسازی هانیه خیلی عاقل بود الان کارشو داره بچه هاشو داره وضع زندگیش عالیه و مشکل مالی هم نداره ....چرا بمونه و با بدبختی زندگی کنه ...مگه آدم چندبار زندگی میکنه احسنت و هزار آفرین به هانیه 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 برای خواهری که برای مادرش خدمت می‌کنه من تجربه خودمو میگم... 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 برای خواهری که برای مادرش خدمت می‌کنه من تجربه خودمو میگم... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام برای خواهری که برای مادرش خدمت می‌کنه من تجربه خودمو میگم منو زنداداشم هردو باهم ازدواج کردیم زنداداشم دختر دایم هست هر دو با خانواده شوهر تو یک خانه زندگی میکنیم هر دو قالی بافی میکردیم من هر سال دم عید میرفتم کمک خانه تکانی مادرم زنداداشم مادرم هم ۳تای کمک میکردیم بعد من میرفتم خانه خودم دوست داشتم خواهر شوهرام بیان کمک چون تو خانه مادرشوهر زندگی میکردم ولی اصلا نمیامدن میگفتن ما خودمون خانه داریم هر کس کار خانه خودش انجام بده کمک کردن من همین بود عید به عید این هم بگم میرفتم برای نشستن چند ساعتی که اونجا بودم کاری داشت انجام میدادم مادر من از زندایم ۲۰سال بزرگتره ولی این زنداداشم هر روز می‌ره صبح کار خودش می‌کنه می‌ره خانه مادرش کاراش انجام میده شاید بگین مادرش تنهاست نه اونم کنارش عروس داره همسر من تریاک میکشیدقمار میکرد ولی داداشم اهل سیگار هم نیست من زنداداش هر دو باهم فرش ابریشم می‌آوردیم من ۲تا یا۳فرش تمام میکردم اون همون یه دونه وقتی فرش تمام میکردم لباس برای بچم وسایل خانه طلا گوشی هرسری یه گره از مشکلم حل میکردم اگه چند روز پشت سرهم میرفتم خانه مادرم از اینور شوهر مادر شوهر قر میزدن از اون طرف مادرم می‌گفت خودت خانه داری فرش داری دیر تموم می‌کنی زشته اگه قرار نبافی چرا آوردی گوسفند دارین کار دارین هرروز نیا فوشم میدن میگن مادرش نمیزاره دختر خانه دار بشه به والله حالا زندایم هر کس چه یک مهمان چه ۵۰ مهمان بیاد زنگ می نه زود بیا خواهرت یا برادرت داره میاد بیا غذا درست کن مریض میشه این هفته ای می‌ره به خدا یعنی سالی۱۲ماهش شاید ۲یا ۳ماهش جمع کنی خانه خودش هست یعنی خودش هم میگه مامانم غذا درست کردن بلد نیست هرروز دیر بره یک روز درمیان می‌ره غذا درست می‌کنه برای دو وعده ۳وعده که داغ بکنند بخورن یعنی این زندای جان ما ظرف نمیشوره چند ماه پیش رفته بوده لباس پدر مادرش بشوره زنداش خودش هم آمده گفته بیا لباسهای ماهم بشور اینم چیزی نتوانسته بگه در صورتی زنداداشش لباسشویی داره ولی استفاده نمیکنه که وقتی خانشو جدا کرد استفاده کنه ببین مادر با دخترش چیکار کرده که باید لباس عروسش هم بشوره خودش وقتی به ما میگفت چشمش پر از اشک میشد خودش می‌تونه یه کار بکنه رفت آمد کم کنه آدم از آدم دل سوز حتی مادر هم سواستفاده می‌کنه ماها تا حالا چیزی نگفتیم نمی‌گم به ماهم ربطی ندارد ولی کارش اشتباه است ما هم کمک مادرمون هستیم به اندازه اول زندگی خودمون مهمه من وقتی فرش تمام میکنم میگم فلان چیزا خریدم میگه پول زن اون چیزی که تو گفتی نمیکنه از شوهرت زدی در صورتی شوهر از من میزنه شیره رب ترشی خیار شور تخم مرغ می‌فروختم حالا زندگی من خیلی بهتر از زندگی زنداداشم هست هم همه میگن دوست آشنا میگن زندگی تو جمع کردی همسرم هم تریاک هم قمار گذاشت کنار خودم هنوز هم کار میکنم همسرم ماشین بخره خانه تو هر شرایطی کمک حالش هستم ولی زنداداشم بچه دار نمیشه دکترا گفتن باید ای وی اف کنی دستشون خالی هست می‌تونه بشینه خونه خودش کار کنه فرش بلده ببافه با پولش بچه آی وی آف کنه برای زندگیش خواهرم شما هم برای زندگی خودت بجنگ نمی‌گم کمک مادرت نرو چیزی که خودت می دونی میتونی بکنه تو نرو بهونه بیار اگه میتونی برو سر کار یا کاردر منزل بیار اگه پرسید کجای نگو خانه مادر شوهر یا فلان بگو جای هستم مهمون داری همینطور اسم جای که هستی اسم مهمون نبر سخته ولی باید خودت مدیریت کنی مثلاهفته ای ۳بار خانه مادر میری یک بار برو علی یارت 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸