💕دلبرونگی💕
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸
منم پای همه چیش ایستادم و به فرامرز جواب مثبت دادم و عروسی رو تو یک شب ،گرفتیم همه چیز خوب بود زندگیم با فرامرز
درست همونطوری بود که دلم میخواست هر دو عاشق بودیم و کوچکترین مشکلی با هم نداشتیم... فرامرز اهل شیراز بود، خانواده اش وضع مالی چندان خوبی نداشتن اما دل بزرگی ،داشتن، منو خیلی دوست داشتن... یک سال بعد ازدواجمون فهمیدم حامله ،ام، انگار دنیا رو بهم دادن... فرامرز تو آسمونها سیر ،میکرد تو کارش پیشرفت کرده بود و ارتقاء درجه گرفته بود میگفت همش از پاقدم خوب این بچه است... تابستون سال ۵۵ به دنیا اومدی مهرو.... انقدر قشنگ و شیرین بودی که فرامرز نمیتونست دل بکنه ،ازت به سختی سرکار میرفت و شب ها تا دیروقت بالای گهواره ات مینشست و نگاهت ،میکرد شاید هم میدونست که فرصت چندانی برای پدری کردن نداره مامان اینو گفت و گریه اش شدت ،گرفت بدتر گیج شده بودم و دلم میخواست هرچه زودتر كل ماجرا رو بفهمم
مامان آهی کشید و ادامه داد
تازه دو سالت شده بود که زمزمههای انقلاب بلند شد، اون موقع
هیچکس فکر نمیکرد انقلاب ،.. زندگیمون از این رو به اون رو شده بود آبادان داشت شلوغ میشد و مامان نگران بابا بود و من دلنگران فرامرزی که فکرهای عجیبی تو سرش بود...
شلوغی ها که بیشتر شد بابا به سختی تونست میلاد تنها برادرم رو بفرسته فرانسه خودش هم باید میرفت اما حریفش نشدیم، .... میلاد رفته بود ،فرانسه، بابا و مامان
هم مجبور شدن برن ،تهران من موندم و فرامرز... ترسیده بودم، بابا اصرار داشت ما هم بریم پیش میلاد اما فرامرز قبول نمیکرد... هرچی قسمش دادم گفتم به خاطر مهرو میریم آبها که از آسیاب افتاد برمیگردیم اما راضی نشد،
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست....
(چندقسمتی)...🌸🍃
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
اب دهنشو به زور قورت داد و گفت :رعنا زنده ای مادر ...دستشو روی شونه ام گذاشت و تکونم داد ولی دست خودم نبود نمیتونستم تکون بخورم و فقط به اون که به سقف چسبیده بود خیره بودم...مامان مسیر نگاهمو دنبال کرد و سرشو بالا گرفت و شروع کرد به لرزیدن ...
انقدر جیغ کشیدیم و فریاد زدیم که اقام اومد داخل ...تمام اتاق رو شیشه خورده لامپ برداشته بود و خبری دیگه نبود ...مامان تازه فهمید که من چی رو به چشم میبینم ...بنده خدا مامانم لکنت زبون گرفت و بی اختیاری ادرار و لباسشو خیس کرد ...اقام وحشت زده کمک کرد فرش رو اب کشیدیم و مامان بیچاره یه گوشه افتاده بود و از ترس حرف نمیزد ...
همه میگفتن سکته خفیف کرده و کسی خبر نداشت که چی به چشم دیدیم و از ترس اون به اون روز افتاده ...اون قسمت از موهامو که دست کشیده بود سفید شده بود و بی دلیل رنگش عوض شده بودمادر کمال گفت:تا اونموقع که دیر میشه و رو به مامان گفت:حاج خانم شما هم راضی نیستی این جوونها بینشون فاصله بیوفته...پسر من خیلی رعنا خانم رو پسندیده من از هیچ کسی بدی شما رو نشنیدم رضایت بده یه عقد ساده انجام بدیم و بعد خوب شدنتون جشن بگیریم براشون...مامان با سر گفت که مخالفتی نداره و مادر کمال بلند شد و یه انگشتر از تو کیفش بیرون اورد و به من داد و گفت:لیلقات نبود اینطوری دستت کنم ولی مجبورم شرمنوتم عروس قشنگم برات یه جشن مفصل میگیرم و تو انگشتم کرد چه نامزدی جمع و جور و ساده ای بود...
کمال لبخند میزد و انصافا منم خیلی خوشحال بودم..اقام گفت:شرمنده ام که اینطوری پذیرای شما شدم انشا...تو یه روز که خانمم بهتر شد ازتون پذیرایی کنم ...
مادر کمال بهمو برد تو حیاط و خواست دور از مردها حرف بزنیم و گفت:دخترم بالاخره کمال هم مرده و نباید تو نامزدی زیاد فاصله بیوفته بینتون من با اقات صحبت کردم...مادرت تا بهتر بشه عقدت میکنم و بعدش جشن بگیرید...من نمیخوام خدایی نکرده تو رو از دست بدم
کمال گفته ازت بپرسم و خاطر جمع بشه که توام دلت باهاش راضیه...
سکوت کردم و از خجالت سرمو پایین انداختم...خندید و گفت:پس حسابی مبارکتون باشه من برم کارهای عقدتون رو بکنم تو هم مراقب مادرت باش تا زودتر خوب بشه میخوام عروسمو تو لباس سفید عروسی ببینم...تا جلوی در همراهیشون کردم و کمال از نبود اقام استفاده کرد و گفت:خیلی چادرتون بهتون میاد و با لبخند من رفت...
آقام برگشت داخل و اقام گفت:دیدی کلام خدا رو سید نوشته و اون همزادت ولت کرده..._ولم نکرده اقا من خودم رفتم میوه بیارم دیدمش اون پشت اون درخت گردو بود...
اقام با شنیدن درخت گردو به فکر فرو رفت و رفت بیرون...مامان بهتر میشد و یه هفته گذشته بود روزهای سختی رو با مامان گذروندیم تا بهتر شد و تونست بهتر حرف بزنه و سر پا بشه ...
قرار بود عاقد که از فامیل های کمال بود بیاد و عقدمون کنه و تا بعد جشن بگیریم...اون روز ارایشگر اوردن و قرار بود صورتمو اصلاح کنن .مادر کمال کلی خرید کرده بود برام و چه خبر بود با دایره ارایشگر رو اوردن خونمون تا بعدش چادرمم برش بزنن...انگشتر کمال تو انگشتم بود و انصافا دلم پیشش.
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 در مورد خانومی ک گفتن برای مهمان با آقای خونه تماس میگیرن چیکار کنن... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
سلام خواهران عزیز
در مورد خانومی ک گفتن برای مهمان با آقای خونه تماس میگیرن چیکار کنن...
باید بگم ادب و رسم و عرف یک مهمانی رفتن اینه ک با خانوم خونه تماس بگیرن و
با ایشون صحبت کنن حالا بخواد بگه طرف دلش خواسته ب داداشش یا پسرش یا
دایی یا عمو یا رفیق بگه من راحتم و دوست دارم با آقای خونه زنگ بزنم بگم
میخواییم بیاییم خونتون ولی این دور از ادب هست حتما باید خانوم خونه آمادگی
میزبانی و پذیرایی رو داشته باشن و حالا ممکنه هر مشکلی باشه خانوم نتونه ک همه در جریان هستیم ....
ولی در هر صورت آقا در هر شرایطی میتونه میزبان باشه غیر اینکه ماموریت کاری یا جایی باشه
به نظر بنده اگر کسی ب آقای خونه زنگ بزنه ک برای مهمانی بگه این یک اشتباهه و باعث ناراحتی و کدورت میشه
در دیدگاه من این حرکت طرف نیت خوبی هم نداره
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 سلام عزیزم برای اون خانمی که محبت کلامی نداره .... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
سلام عزیزم برای اون خانمی که محبت کلامی نداره
عزیزم باید تمرین کنی اگه دنیا محبت به شکل مالی به بچه هات بکنی یا به قول
خودت پارک ببری فایده نداره به خدا یه قربون صدقه ویا تعریف ازبچه ها بیشتر اثر داره خود من یه پسر ۱۷ ساله دارم انقدر
ازبچگی بوسش کردم و بغلش کردم کمبود محبت نداره همه مسائلش روبه من میگه
الانشم پسر بزرگو میبوسم و بغل میکنم قربون صدقش میرم بهش میگم سیبیلو ی مادر😁
همه میدونن اونم خیلی منو دوست داره نه که فکر کنین خیلی هوامو داره نه بابا تازه
گاهی صداشو بلند میکنه یا ناسزا میگه منم یه تشر بهش میزنم اما زیاد پا پیش
نمیشم یه موقع تو روز ازاتاقش میاد بیرون منو یه ماچ میکنه میره عزیزم بچه ها
محبت رو یاد میگیرن برعکس من باباش آدم آروم و یه کم سردی بااینکه با محبت
است اما نشون نمیده باور کنید پسرم رابطش باهاش خوب نیست جدیدا انقدر
من به پسرم تذکر دادم وشوهری یه کم بهتر شده رابطشون داره خوب میشه بچه
های شما که دختر هم هستن وباید محبت رو ازشما یاد بگیرن باید تمرین کنی مثلا از
نوازش شروع کن وقتی موهاشون رو شونه میکنی سرشون روببوس بگو قربون دختر
خوشگلم بشم اولش سخت یواش یواش عادت میکنی تمرین کن اسمشون
روباپسوند جان صدا بزنی مثلا زهرا جان ازکلمه عزیزم بیشتر استفاده کن باید این
کاررو انجام بدی وگرنه درآینده پشیمون میشی
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 برای خانوم ۳۶سالہ کہ صاحب دوتادختر بچہ ابتدائی ھستن.... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
سلام بہ ھمہ وتشکر از فاطمہ قشنگم
برای خانوم ۳۶سالہ کہ صاحب دوتادختر بچہ ابتدائی ھستن
عزیز دلم منم برای دختر اولم ھمینطور بودم مامانم خدابیامرز ھمیشہ میگفت🥴 گا گوور نلسہ،🥴
ینی گاوی کہ گوسالشو بعداز دنیا اومدن لیس نزدہ نوازش نکردہ😁
ولی من فقط ھجدہ سالم بود خیلی چیزارو نمیدونستم اما شما ۔
عزیزم اول از سلام صبح بخیر اول صبح شروع کنید بایہ بوس وبقل🥰
،بچہ ھامیرن مدرسہ بوس کنید بقل کنید برگشتنی از مدرسہ ھم ھمینطور😍
من الان ۴۳ سالہ ھستم سہ تادختر۲۵،۱۶و۴سالہ دارم ھمیشہ
اسماشون رو باجونم صدا میکنم بخان برن بیرون میبوسم اکثرا،دختر کوچیکم کہ
مرتب میبوسم انقدر کہ شیرین ھست برام ،انشااللہ حرفام بہ کارتون بیاد❤️
ظھور مھدی جانمون صلوات😍
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 💥صاحبش خداست💥 🍃
#میرزا_اسماعیل_دولابی
💥صاحبش خداست💥
⚠️ مبادا به زنها بگویید که این نطفه را از بین ببر! نه مرد به زن بگوید و نه زن به مرد.
⚠️... هر کس که این کار را میکند، باید دیه بدهد. اگر نطفه ده روزه باشد چقدر، اگر بیست روزه باشد چقدر و اگر چهار ماهه باشد و روح به او دمیده شده باشد، باید صد مثقال طلا بدهد.
⚠️آن هم مرد میخواهد که بدهد! به خیالش دوغ است. مدام به زنش میگوید یک چیزی بخور تا از بین برود! خب باباجان این صاحب دارد؛ مثل اینکه صاحبش خداست.
📚 طوبای محبت - کتاب چهارم - ص ۱۰۰
#جنایت_سقط_جنین
#حق_حیات
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1