مهین خانوم.... 🍃🍃🍃🍃🍃🌹
مهین خانم چهل سال است ازدواج کرده،
سه دختر و یک پسر دارد. داماد دارد، عروس دارد، چند تایی هم نوه دارد. خودش می گوید دانشگاه نرفته، اما انقدر خوب حرف می زند که گاهی شک می کنم راست بگوید.
مهین خانم از آن زنهایی است که من از همصحبتی با آنها لذت می برم.
دیروز وقتی گفت « تن دادن از آن اتفاقات سخت زندگی است...»
سریع توی کیفم دنبال خودکار گشتم، دفترم را بیرون آوردم و جمله اش را یادداشت کردم، می دانستم اگر آن را ننویسم خیلی زود فراموشش می کنم.
مهین خانم معتقد است خیلی از زنها مجبورند زندگی زناشویی شان را تحمل کنند چون گزینهی دیگری جلوی رو ندارند.
می گوید خودش هم چهل سال تحمل کرده، تن داده به زندگی که دوست نداشته. می گوید تن دادن از آن اتفاقات سخت زندگی است گاهی زندگی مجبورت می کند مسالمت آمیز با آن کنار بیایی و دم نزنی. پرچم سفیدت را تکان بدهی و سرنوشتت را بی کم و کاست قبول کنی. و آرزو کنی دخترانت سرنوشتی بهتر از تو داشته باشند.
"جورج اورول" در کتاب روزهای برمه جمله ی خوبی دارد، نوشته آدم به فرض آن که تا آخر عمر تنها بماند و شریکی پیدا نکند، تحمل آن بسیار آسان تر است تا شب و روز با کسی سر و کار داشته باشد که حتی یکی از هزاران حرف او را نمی فهمد.
نمی دانم مهین خانم درست می گوید یا جورج اورول...
💕@Delbarongi 💕
#تجربه_۱۵_سالگی من..... 🍃🍃🍃🍃🌹
سلام تجربه ای روکه من درحدود ۱۵ سال زندگی مشترک دارم کمتر کسی تجربه کرده....
من شوهری دارم که بسیار عصبی و سختگیره...
من ۵ سال اول زندگیم نمیدونستم که قراره زندگیمو با این آدم ادامه بدم یا نه چون واقعا اخلاقش بد بود...
اما هر چه جلوتر میرفتم اولا متوجه گذشته سخت شوهر مظلومم شدم که از ۱۸ سالگی برای اینکه خرج خودش و خانوادشو در بیاره مجبور بوده کارهای سخت بکنه،
و هم اینکه چون خیلی زحمتکش بوده و همه همیشه به خاطر راه افتادن کارشون دوسش داشتن،خلا شدید عاطفی داره...
وقتی این دوتا موضوعو فهمیدم خیلی رفتارم باهاش تغییر کرد و شروع کردم بهش محبت کردم ...البته فکر نکنین که ایشون جواب محبت های منو داد! نه...اون هی سختگیری میکرد و نتیجه این سختگیریها این شد که از من یک شخصیت بسیار دقیق ساخت که قبل از انجام هرکاری همه جوانبشو بسنجم و مو لای درز کارم نره و اینو مدیون شوهر سختگیرم هستم...
(همیشه از یه چیز منفی یه چیز مثبت بکشیم بیرون)
شایدصدها بار دوستان ، فامیل خودم و شوهرم به من گفتن چطوری با این آدم زندگی میکنی؟
ولی من نه تنها غیبت و بدگویی شوهرمو نکردم بلکه آبروشو حفظ کردم و پیش اونا ازش کلی تعریف کردم...
تو این کانال از دوستان و فامیل ماهستن ولی حتی احتمال هم نمیدن که این نوشته مربوط به ما باشه!
چون من عیوب شوهرمو پوشوندم ...
خیلی از ایده های کانالو من اجرا میکردم و میکنم، چه قبل ازآشنایی باکانال چه بعدش ...
ولی شوهر من تقریبا میشه گفت که بی اعتناست ...
اینقدر پول درآوردن براش مهمه که وقت عشقبازی نداره...ولی من درازای همسرداری خوبم اینقدر به خدا نزدیک شدم که هرچی ازش میخوام بهم میده ..
من تو زندگیم معجزه زیاد دیدم و دلیلش فقط و فقط اینه که چون نمیتونستم به شوهرم تکیه کنم ،واقعا و درعمل تکیه گاهم و توکلم فقط به خدای خودم بوده و اون منو تو این دنیا تنها کرد تا به خودش متصل باشم . و من این اتصال و رشدمو مدیون شوهر بداخلاق و بی احساس خودم هستم.
اینطوری نیست که من تحمل کرده باشم ...من از زندگی ای که دارم خیلی لذت میبرم چون میدونم انتخاب خداست برای من و خدا ازهمه کس به انسان مهربانتره و بد بندشو نمیخواد...
اون این ظرفیت رو تو وجود من دیده که البته ظرفیت روهم خدا میده و بعد این امتحان رو از من گرفته...
نتیجه اعمال خالصانه من دراین سالها این شد که شوهرم منو مثل نعوذبالله خدا میپرسته و تو همه ی زمینه ها حتی شغلش با من مشورت میکنه و منم بی جنبه بازی درنمیارم و همیشه نظری که رضای خدا توش باشه را میدم...
عذرمیخوام که طولانی شد ولی خواستم بگم همیشه با شادی و زندگی خوب نیست که آدم به موفقیت میرسه، گاهی انسان تلخی هایی تو زندگیش هست که زندگی رو آنقدر براش شیرین میکنه که برای دیگران قابل فهم نیست...
البته مثل همه آدمای دیگه شوهرمن هم خوبیهایی داره مثلاخیلی سخاوتمنده، قلبش مهربونه ولی ابرازمحبت بلدنیست...
💕@Delbarongi 💕
پدرم هرگز ما را نزد و همواره تنبیهات خلاقانهای در کف داشت. 🍃🍃🍃🍃🌹
مثلاً اگر فحش بد میدادیم، باید میرفتیم و دهانمان را سه بار زیر شیر آشپزخانه میشستیم و اگر فحش خوب میدادیم، یک بار.
من روزهای پرفحش کودکیام را یادم است که هر چند دقیقه یک بار بالای روشویی مستراح ایستادهام و دارم آب میگردانم توی دهانم.
همزمان، نبردهای مرگباری را هم یادم است که بین خواهران و برادرانم به راه میافتاد و میادینی که کم از رینگ خونین نداشت. تنبیه پدرم در این مورد، بستن طرفین دعوا به همدیگر بود. البته سفت نمیبست اما شل هم نمیبست. طنابِ زردی داشت كه از بالای كمد میآورد و دو طرف متنفر از هم را به هم میبست.
زجر این تنبیه به این صورت است که شما حالاتی از آزار روانی تدریجی را مدام تجربه میکنید چون طنابپیچ شدهاید دقیقا به كسی كه چند ثانیه پیش با او كتككاری كردهاید.
یک بار هم که در خانه فوتبال بازی میکردم و پنجره را با ضربهای كاتدار، خاکشیر کردم، پدرم چیزی نگفت. نگاهش کردم که آرام و با طمأنینه قندشکن را از داخل کابینت آشپزخانه برمیدارد و میرود به اتاق.
داخل پذیرایی ایستادم و چند دقیقه بعد صدای ضربههایی را شنیدم که از اتاق میآمد.
آهسته سمت اتاق رفتم و پدرم را دیدم که مشغول شکستن قلّکم است. اسکناسهای قلّکی را که یک سال برای جمع آوری پولهایش دندان روی جگر گذاشته بودم، میشمرد.
وقتی آنها را گرفته بود و دسته میکرد، پوزخند به لب داشت. فردا هم شیشهبُر آورد و همان پولها را هزینهی ساخت و ساز شیشهی پنجره کرد.
تنبیه والدینِ دیگر در چنین مواردی، سیلی و چَکهای افسری بود اما پدرم در مقابل این سنّت ایستاد و دست به ابداعات بدیع زد.
خاطرم هست در ایام سیزده یا چهارده سالگی یک باری که کیف پولش را گذاشته بود روی طاقچه، دستم لغزید و دویست تومانی کش رفتم.
اما فردای آن روز در کمال ناباوری دیدم که برخی وسائل کیف مدرسهام نیست.
پدرم در اقدامی مشابه، از غفلتم استفاده کرده بود و دقیقا مثل خودم به اموالم دستبُرد زده بود.
البته تمام اینها به خاطر هیبتی بود كه در آن سالها از «بزرگ تر» در ذهن مان میساختند و به خاطر احترامی كه ناخواسته در چشممان داشتند.
در عوض، دیروز وقتی به بچهام گوشزد كردم نباید دوستان مدرسهاش را به القاب «عوضی " و "خل و چل " بخواند، چیزی نگفت.
سرش توی تَبلِت بود و مشغول بازیهای خونبار. با لحن محکمتری گفتم: «هیچ خوشم نمیاد پسرم از این حرف ها بزنه!» اما دیدم همان القاب را دارد حواله میدهد به یکی از شخصیتهای بازی. باخته بود و از دست آدمکشهای رایانه دمغ بود.
رفتم بالای سرش ایستادم و گفتم: «اگه یه بار دیگه حرف زشت بزنی، باید بری دهنت رو آب بکشی!» سرش را از روی تبلت بلند کرد و با تعجب گفت: «هان؟!»
نگاهم میکرد.
حرفم را دوباره تکرار کردم و دیدمش که تبلت را رها کرده روی مبل. روی پا میزد و بلند بلند قهقهه میزد.
در نفس نفس زدنهای بین خندههایش گفت:
«یعنی این حرفت صد تا لایک داشت بابا!»
💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
پدرم هرگز ما را نزد و همواره تنبیهات خلاقانهای در کف داشت. 🍃🍃🍃🍃🌹 مثلاً اگر فحش بد میدادیم، باید
#پاسخ_اعضا 🍃🍃🍃🍃🌹
سلام وقت بخیر .ارادتت به تمام هم گروهای دلبرانه .من داستان تنبیه پدری که اصلا کت نداشت خوندم خیلی لذت بخش بود.چه بسااا ماهم یاد بگیریم وپیشه کنیم برای بچه های خودم من از امشب تصمیمم گرفتم که این کارهارو انجام بدم .حتی این داستان رو تو تقویمم نوشتم که یادم نره تنبیهای پدر ایشونووو به یاد داشته باشم وانجام بدم حتی بارها بارهاا این تنیه وو انجام بدم
💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 بین اینهمه گل ضعیف تو یه کاکتوس باش... 💕🍃 💕@Delbarongi 💕
🍃
صبحتون دلبرررونه😍🌸
.
💕دلبرونگی💕
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 ولی من میگم اگه خوشبختی بو داشت بوی نارنگی میداد... 🍃💕 سوال اعضا🍃🍃👇🏻همسرم سختگیره❌ .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
با عرض سلام
من اولین باره تو این کانال پیام میذارم
میخواستم راهنماییم کنین
من شوهری دارم که فوق العاده سخت گیر بوده
درباره حجاب خیلی بهم گیر میداد و واقعا عذابم میداد جالب اینجاست که من خودم خیلی حجابم رو رعایت میکنم واصلا رو این مسیله حساس بودم و عاشق چادرم بودم ولی اینقدر شوهرم بهم گیر داد و سخت گیری الکی کرد که چادر رو از چشم انداخت
قشنگ تو روش میگم دوست ندارم چادر بزنم
چون تو با سخت گیریهای بیجا منو از اسلام زدی
الان دیگه بعد پونزده سال زندگی مشترک بازم هنوز همون رفتا را رو داره
ولی من دیگه اون دختر شاد و سرزنده پونزده سال پیش نیستم
تبدیل شدم به یک زن افسرده و عصبی
که کوچکترین چیزی که شوهرم بهم میگه نمیتونم تحمل کنم و بهش میپرم و شروع میکنم به داد و بیداد
تو این پونزده سال نذاشتم هیچ کدوم از اطرافیانم بفهمه چه مشکلی دارم
تو رو خدا بهم بگین چکار کنم تا دست از سخت گیریهاش برداره
جوری اذیت شدم که به طور قاطع تصمیم گرفتم بعد اینکه بچه هام سرو سامان دادم از زندگیش برم بیرون
میخوام اگه پنج سال دیگه از زندگیم مونده باشه با آرامش زندگی کنم
💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
اونقدر سنم کم بود که نفهمیدم اون بله ای که گفتم بله به عاقد بود... 🍃🍃🍃🌹 برشی به زندگی شما... 👇🏻 .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
من شمسی دختر رحمتو اوردم که از صبح تا شب حواسش به صنوبر باشه.هرکس بیاد و بره شمسی باید به من بگه. من رو حرفای شما خیلی فکر کردم. دیدم درست میگی.حرف مردم پشتمونه.صنوبر تو اتاق میمونه تا روزیکه بچش به دنیا بیاد.شما هم حواست باشه اگر کسی بهش کار داد بزرگی کنی نذاری.من هاج و واج نگاه میکردم. رباب خانم از شدت عصبانیت دستاشو مشت کرده بود. گفتم هرآن بلند میشه و دعوا راه میندازه.یهو آقا محمد از جیبش انگشترو درآورد و گرفت جلوش.گفت اینم برای شماست. تو این خونه همه زحمتا گردن شماست این یه تحفه کوچیکه برای تشکر.یه نگاه به انگشتر کردو صورتش یکم باز شد... انگشترو گرفت و بلند شد و گفت: مبارکه.ولی تاحالا هم تو این خونه هیچ کاری نمیکرده. بعد رفت بیرون.همینکه رفت من یه نفس راحت کشیدم. آقا محمد بلند شد و رفت بیرون. توی خونه به شمسی به اتاق دادن.صبحا میومد پیش من و شبا میرفت اتاق خودش.همه جا باهام میومد.هرروز زهرا خانم خودش برام ناهاروصبحانه و شام میاورد.یکم سخت بود همش توی اتاق بودن ولی من راضی بودم. تو این مدت از شمسی خیاطی یاد گرفتم. اول فقط برای بچم لباس میدوختم ولی بعدش برای خودم و آقا محمدم یاد گرفتم بدوزم.یه روز آقامحمد از شهر برام یه پارچه زرد خیلی خوشرنگ خرید.منم زهرا خانمو صدا کردم و اندازه هاشو گرفتم و براش لباس دوختم.هیچوقت یادم نمیره چقدر وقتی بهش لباسو دادم خوشحال شد.اشک تو چشماش جمع شد.مثل مادرم بود. تو این مدت اگر یه وقت رباب خانمو میدیدم سریع میگفت:بیکار تو اتاق نشین.دعا کن پسر باشه وگرنه همون آقامحمدت اولین نفر پرتت میکنه بیرون. بعد بلند میخندیدو میرفت. من همش دعا میکردم بچم پسر بشه.استرس زیادی داشتم.
یه روز زهرا خانم بهم گفت شمسی قبلا ازدواج کرده.اما یه ماه بعداز عروسیش شوهرش میمیره و خانواده شوهرش بهش انگ بدشگونی میزنن و میفرستنش خونه باباش.باباشم از ترس آبروش شمسی رو توی خونه زندانی میکنه تا وقتی که آقامحمد میارتش اینجا. بهم گفت صنوبر. حواستو جمع کن.هیچوقت طلاهایی که آقامحمد میخره براتو به هیچکس نشون نده.حتی به شمسی.حسرت خوردن بقیه زندگی آدمو نابود میکنه. من همیشه حواسم بود که طلاهامو کسی نبینه.توی گنجه نگهشون میداشتمو فقط جلو آقا محمد مینداختمشون. با خودم میگفتم بیچاره شمسی. چه سرنوشت بدی داشته. بخاطر همین خیلی بهش محبت میکردم.ولی شمسی هیچوقت نمیخندید.همیشه فکر میکردم دلیل نخندیدنش گذشته و سرنوشتشه.کم کم شکمم بیشتر میومد جلو. دیگه لگد زدنای بچه رو میفهمیدم.یه روز نزدیکای غروب توی اتاق بودم و خیاطی میکردم و شمسی هم روبروم نشسته بود که یهو حس کردم دامنم خیس شد. دست زدم به دامنم و کوبیدم روی صورتم. فکر کردم دستشوییم در رفت. شمسی تا منو دید سریع بدون هیچ حرفی رفت بیرون. چند دقیقه بعد زهرا خانم اومد توی اتاق. من دامنمو عوض کرده بودم. گفت صنوبر
شمسی میگه دامنت خیس شده. راست میگه؟ به من و من افتادم.گفتم زهرا خانم. بخدا اصلا نفهمیدم چی شد.خودم فردا میگم فرشو بشورن. گفت صنوبر تو کیسه آبت پاره شده.اصلا نترس.گفتم کیسه آب چیه؟ گفت یعنی موقع زایمانته. بعد منو نشوند و رقیه و صدا زدو بهش گفت بره دنبال قابله. من تقریبا دردام شروع شده بود ولی اولش خیلی شدید نبود. قابله که اومد اول اومد سمت من.گفت دامنتو بزن بالا.من خیلی خجالت کشیدم. خودش اومد و خواست دامنمو بزنه بالا که من محكم دامنو گرفتم و نذاشتم. زهرا خانم گفت:صنوبر.هرکاری میگه بکن.
💕@Delbarongi 💕
خانمی هستم 30 ساله و پنج ماه هست که ازدواج کردم🍃🍃🍃🍃🌹
و دوران عقد رو طی میکنم. شوهرم 33 ساله هستن. من در طی این پنج ماه مشکلاتی رو با همسرم تجربه کردم که به این نتیجه رسیدم انتخاب غلطی داشتم و به جدایی فکر میکنم و دو بار هم این مسئله رو با همسرم و خانواده هر دو طرف درمیون گذاشتم که مانعم شدن.....
ولی من فک میکنم اگه الان جدا بشم بهتر از چند سال دیگه اس که برم خونه خودم یا حتی بچه داشته باشم. شوهرم به شدت به برادرش و خانوم برادرش وابسته اس تا حدی که منو روی خانوم برادرش حساس کرده. اونا روی همسرم به شدت تاثیر گذارن و متاسفانه تو زندگی ما دخالت میکنن.شوهرم و برادرش با هم کار میکنن و برادرش بیشتر درآمد رو برای خودش برمیداره و شوهرم چون خیلی دوسشون داره چیزی نمیگه. و این باعث شده در دوران تجرد یا حتی این چندماهی که از ازدواجمون میگذره هیچ پس اندازی نداشته باشه. با اینکه من سعی میکنم کاری نکنم که پول شوهرم خرج بشه و بتونه پس انداز کنه ولی بازم نمیشه. و اینکه هر مشکل اختلاف یا بحثی یا حتی حرفای عادی که من به شوهرم میزنم رو میره به خانواده اش میگه و پای دخالت اونا رو تو زندگیمون باز میکنه. شوهرم تمام رفتارهای منو با خانوم برادرش مقایسه میکنه و دوس داره مثل اون باشم حتی دوس داره وسایل خونمون مثل خونه اونا باشه. من تو این پنج ماهی که عقد کردم به شدت بخاطر رفتارهای شوهرم و بی فکر بازی هاش به یه فرد عصبی تبدیل شدم و حتی دو سه بار باهم خیلی بد دعوا کردیم. به نظر شما با این شرایط میشه به زندگی ادامه داد و زندگی رو ساخت یا همین الان که تو عقدم جدا بشم؟
ممنون از اینکه وقتتون رو در اختیار بنده قرار دادین🙏
💕@Delbarongi 💕