💕دلبرونگی💕
شوهرم بعد ده سال میخواد زن دوم بگیره چون.... 🍃🌹🍃🌹 سلام فاطمه بانو جان ممنون از کانال بی نهایت خوبتون
#پاسخ_اعضا 🍃🍃🍃🍃🍃🌹
سلام. ممنونم از کانالتون وقتایی که دلم میگیره میشینم پای کانال شما ❤️😉
روی صحبتم با خانمی که شوهرش بعد ده سال میخواد زن دوم بگیرع . عزیز دلم با شوهرت صحبت کن و بگو نمیتونی کس دیگه رو کنار اون تحمل کنی . و یاداوری کن که تو تو زندگیش خیلی اذیت شدی و درست نیست الان که همه چی درست شده بره یه خانمی رو بیارع که حاضر اماده از همه چی استفاده کنه
میگی که شوهرت وضع مالی خوبی ندارع درسته؟ خب پس چجور میخواد خرج دو تا زنش رو بده . بهش بگو برین رحم یه خانمی که سالمه رو اجاره کنید (چون گفتی رحمت نمیتونه بچه نگه داره اینو میگم ) و اول یه پولی بهش بدین و به مرور کل دوران بارداری هزینههاش رو بدین هستن خانمایی که الان واقعا به خاطر پول اینکارو میکنن و حتی از فامیلاتون اینجور بچه هم بچه شماست و هم بچه همسرتون و بچه تو رحم اون خانم متولد میشه . اینطوری خیلی بهترع تا اینکه ایشون برع یه زن دیگه بگیرع البته از لحاظ مالی میگم 🤍
و اینکه بچه مال شما هم هست و از گوشت و استخوان خودتونه . از اشناهای ما اینکارو انجام دادن و نتیجه خوبی گرفتن همینطور که گفتم اول یه هزینه دادن و کل دوران بارداری هم هزینه های طرف رو دادن و خورد و خوراکش رو تامین کردن حتی میتونید از کسانی که اطلاعات بیشتری دارن کمک بخواین
امیدوارم مشکلت حل بشه عزیز دلم
💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
یادداشت درگوشی... آقا سید🍃🍃🍃🍃🌹 .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
.
رفقا یه دیقه گوشتونو بیارین جلو
یه سئوالی دارم نمیخوام بقیه بشنون..
میخواستم بپرسم ماها واقعا منتظر امام زمانیم؟! آخه شنیدم منتظر به کسی میگن که تو حالت اضطرار باشه
رفقا فک کنم فقط با گفتن عجل لولیک الفرج نمیشه منتظر بود..
...
بیاین اصلا یه آزمایش ساده کنیم خودمون رو...
.
برای جوابش هم خودمون با دل خودمون کنار بیایم...
یه لحظه تصور کنید جملات زیر رو...
فکر کنین همین الان گوشیتون خدای نکرده یهو بسوزه...
یا نه فکر کنین ماشینتون رو خدای نکرده الان دزد ببره ...
یا نه زبونم بچتون رو ازتون بدزدن و ازش خبر نداشته باشید... تصور کنید این لحظه ها چه حالی میشید؟! میتونید راحت بخوابید؟!
میتونید راحت غذا بخورید و تو اینستا بگردید و فیلم ببینید و کار کنید و... ؟
.
میتونید بیخیال باشید مثلا تا جمعه هفته بعد؟ همونطوری که جمعه به جمعه یه ندبه ای میخونیم این مواقع هم جمعه به جمعه برید اداره پلیس یا اینکه هر روز میرین؟!
یا اینکه هر روز زنگ میزنین و میپرسین؟
هر روز پیگیری میکنین؟
.
به این حال میگن حالت اضطرار...
.
حالا با خودمون حساب کنیم و ببینیم این حال رو برا امام زمانمون داریم یا گوشی چند میلیونی و ماشین و بچه رو بیشتر دوست داریم؟!
.
حالا اگه واقعا منتظری اسمت رو بزار منتظر....
اگه نه از امروز تلاش کنیم که منتظر واقعی باشیم
اولیش خودم .
یا علی ❤
.
. #سید_مهدی_بنی_هاشمی💕🍃
.
.
💕@Delbarongi 💕
به خاطر #ورزشم مجبوره بهم دست بزنه🍃🍃🍃🍃🍃🌹
سلام به اعضای محترم و با تجربه ی کانال🌹
دختری هستم کلاس ششمی و به راهنمایی شما بزرگواران نیاز دارم🙏
راستش من ورزشکارم. داداش من ۵ سال ازم کوچکتره و کونگفو میره. استاد کنگفو خیلی آدم با تجربه است و خیلی کار درسته و نزدیک ۶۰ و خورده ای سنشه. از آشناهامون هستن و پدر مادرم بهش اعتماد دارن . همسرشون هم مربی مادرم بودن و خانوم خوبی هستن . خلاصه سرتون رو بدرد نیارم، به اصرار فراوان پدر و مادرم من موقتا رفتم سر کلاساشون تا رزمیم بهتر بشه و بتونم راحتتر تو مسابقات شرکت کنم و تجربه زیادی از مسابقات دارم. ولی دیگه همون موقتا شد همیشه . و من الان شاگردشون هستم. چیزای مفید زیادی سر کلاس ایشون یاد گرفتم. و شاگرد های خودشون همه از من خیلی کوچکترن. ایشون مجبورن بخواطر شغلشون به من دست بزنن تا اشتباهاتم رو برطرف کنن و حرکات دست یا پام رو اصلاح کنن. ولی....
من احساس خوبی بهشون ندارم و اینم بگم ک من حس ششم دارم و به حرکی احساس بدی داشته باشم قطعا یه موضوعی هست...
خلاصه، من وقتی درحال فرم زدن هستم وقتی میان حرکاتم رو اصلاح کنن و همیشه وقتی میخوان برن پیش ینفر دیگه دست به بالا تنم که یه جای خصوصی محسوب میشه دست میزنن ولی این کار رو تابلو انجام نمیدن و دستشون رو آروم میکشن اونجا . فقط این نیست؛ بهم چشمک میزنه ولی تحویلش نمیگیرم، بهم میگه خشگل و فلان ، و احساس میکنم جلب توجه میکنه . وقتی داریم تمرین میکنیم میاد جلو من بارفیکس میزنه و گرم میکنه و اینا . ولی شاید خیلی حساس شدم . همیشه تو همچی نظر منو میپرسه . و این یکم حس بدی ب من میده. و اینکه من با مامانم راحتم و ناخودا گاه و غیر ارادی وقتی از جایی میام همه چیزو تعریف میکنم و این عادت خیلی خوبیه ولی خب نه همه چیزو و این چیزیه ک نمیتونم اصلا به مامانم بگم و با بابامم راحت نیستم . من حجابم معمولیه و به نماز و روضم خیلی زیاد اهمیت میدم و عاشق خدا و ائمه هستم . واقعا نگرانم ک الان اینطوریه دوروز دیگه چطوری میشه؟ من هرچی بزرگتر میشم چهرم تغییر میکنه و زیبا تر میشم . من دختر مستقل و سر به صلاحی هستم و اینو زیاد از اطدافیان میشنوم . تمام سعیم رو میکنم تا بتونم ازشون دور بمونم و بهانه برای نرفتن به سر کلاس بیارم تا یه مقدار اوضاع بهتر بشه .
بنظرتون عادیه و درست این احساس یا خیلی حساس شدم؟
فقط لطفا منم بزارید جای دختر خدتون و راهنماییم کنین🙏
متاسفانه در دنیایی هستیم که برای دختر ها هم ارزشی قائل نیستن هم امنیتی نیست . روز به روز که بزرگتر میشیم آدم ها خطر ناک تر میشن و به این فکر نمیکنن ک خودشون خواهر،مادر و یا دختر دارن و وقتی خودشونم بفکر امنیت دخترا نیستن و هر غلطی میکنن باید انتظار داشته باشن همین اتفاق برای ناموس خودشون هم بیوفته😔 ولی در بین این همه آدم کثیف، انسان هایی پیدا میشن که همه رو ناموس خودشون میدونن و حواسشون ب دختر های کشورشون هست 🙂 ولی با ظهور امام زمان (عج) این اوضاع درست میشه 🌼
بازم ممنونم از فاطمه بانو جان که نوشته منو توی کانال بی نظیرشون قرار دادن🌺
ببخشید که اینقدر طولانی شد 🙏
ممنون میشم راهنمایی کنید🌹
💕@Delbarongi 💕
#نظرشما دررابطه با فصله سنی🍃🍃🍃🍃🍃🌹
سلام به فاطمه بانو و همه دوستان عزیز گروه میخواستم نظری درباره فاصله سنی زیاد بگم البته شاید اشتباه باشه در کل من فکر میکنم باید عاقل و فهمیده و بادرکت باشی تا بتونی ی زندگی آروم و خوبی داشته باشی
بعضیا با یک یا دوسال فاصله سنی هم با هم جور نیستن و زندگی خوبی ندارن بعضی از افراد هم برعکس
گاهی افراد میخوان اولین مشکلشون رو ربط بدن ب فاصله سنی بینشون،ک بنظر من اشتباهه🤔
خودم شش ساله با همسرم ک ۱۳ سال از خودم بزرگتر هست دارم زندگی میکنم و خداروشکر راضی ام.اصلا بخاطر فاصله سنی ک داریم ب مشکل بر نخوردیم
البته ک بین همه زن و شوهرا بحث هست😄
بعضی از افراد خیلی باهوش و بادرکت هستن با اینکه سنی کمی دارن در مقابل افراد برعکس هم وجود داره،پس همه رو با ی چشم نمیشه دید
افرادی هم وجود دارن سن بالایی دارن و هیچ درکت و معرفتی ندارن،واقعا دیدم ک میگم😕
پس بنظر من فاصله سنی زیاد بین زن و شوهر خیلی چیز سخت یا بدی نیست
اگر دیدی طرف مقابل شعور و درکت خوبی داره مطمئن باش کنارش خوشبخت میشی
این تجربه من بود البته اگر اشتباه نکرده باشم
ببخشید پر حرفی کردم☺️
💕@Delbarongi 💕
#پاسخ_اعضا 🍃🍃🍃🍃🌹
سلام ادمین جان
راجع به خانم۲۳ساله که۳تاسقط دارن وگفتن همزادداری.
اصلاحرف دعانویس باورنکنیدوپای اجنه وشیاطین رابه خونه تون بازنکنیددیدم که میگم.توکل کن به خدامنم خودم ۲تاسقط پی درپی داشتم.که دکترامیگفتن هیچ مشکلی نداری.شوهرم آیت الکرسی رابامدادساده ایرانی وروی کاغذنقاشی ایرانی(چون نبایدساخته دست کفارباشند)نوشت وبه تمام گوشه های خانه چهارانگشت زیرسقف زد.خودم هم طبق نظرطب سنتی واسلامی پیاده روی روزانه واصلاح مزاج کردم.اذان واقامه بلنددرخانه میگفتم.اسفندهم درخانه آویزان کردیم.حرزکبیرامام جواد(ع)هم بگیر.روزی پنج آیت الکرسی بخون وبه خودت بِدَم(مثل هاکردن روی شیشه).
وقتی هم که انشاءالله باردارشدی این ذکر ازآیت الله بهجت بعدنمازصبح وعصرهاحتمابخون
۷۰بارسبحان الله
۱۰باراستغفرالله
۹بارسبحان الله
به جای آیه ۱۰سوره نوح بگواستغفرالله اِنّه و کان غفّارا.
وآیه ۱۱و۱۲ سوره نوح
انشاءالله که بازهم هرچه خداصلاح می داندپیش بیاد
💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
به خاطر #ورزشم مجبوره بهم دست بزنه🍃🍃🍃🍃🍃🌹 سلام به اعضای محترم و با تجربه ی کانال🌹 دختری هستم کلا
#پاسخ_اعضا 🍃🍃🍃🍃🍃🌹
Amo:
سلام و درود بر شما
در رابطه با دختر خانم محترمی که گفتند:
دختری هستم کلاس ششمی و به راهنمایی شما بزرگواران نیاز دارم
راستش من ورزشکارم. داداش من ۵ سال ازم کوچکتره و کونگفو میره. استاد کنگفو خیلی آدم با تجربه است و خیلی کار درسته و نزدیک ۶۰ و خورده ای سنشه. از آشناهامون هستن و پدر مادرم بهش اعتماد دارن و .....
شرایط شما قابل درک است بنده رزمی کار هستم و در طی دوران یاد گیری یک دفعه استاد نیامد دست به ما بزند و راه صحیح و اشتباه را با لمس و گرفتن دست مان به ما یاد بدهد به هیچ کس دست نمی زد و ما تا دان یک که مشکی باشد رفتیم و یکی از آدم های موفق تو رزمی کارا هستم این مقدمه ای بود که برایت بگم:
این مربی به ظاهر خیلی آدم خوب است نه تنها این مربی بلکه خیلی از آدما خوب هستند منتها تا شرایط پیش نیامده خوب هستند ولی وقتی که شرایط پیش بیاد آن موقع باید قضاوت کنیم و این آقا تو شرایط خودش را نشان داده که قابل اعتماد نیست و به نظر من قید کنگفو را بزن و از این منجلاب که بعدا" نمی دانی چه پیش خواهد آمد؟!؟؟ بیا بیرون و رابطه تان را با پدر و مادر صمیمی کنید و بهترین مشاور برای شما پدر و مادر تان است حتما" پدر و مادرتان را نه تنها برای این قضیه بلکه در طول زندگی از آنها مشاوره بگیرید بهر حال گول سنش که 60 سال دارد و آدم خوبی است نخور؟ و تکنیک های کنگفو محدود است فقط روی تک تک آنها باید مرتب تکرار کنید و در خانه هم می توانید تکرار کنید. دنبال درس باش که شما را به اوج آسمانها خواهد برد و با درس می توانید به جامعه خدمت کنید ولی با کنگفو خیر! موفق باشید.
💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
به خاطر #ورزشم مجبوره بهم دست بزنه🍃🍃🍃🍃🍃🌹 سلام به اعضای محترم و با تجربه ی کانال🌹 دختری هستم کلا
#پاسخ_اعضا 🍃🍃🍃🍃🍃🌹
برای دختر نازنین کلاس ششمی
که همسن دختر خودمه
خیلی خوبه که میفهمی اطرافت چی میگذره و میخوای از این شرایط بد دور بشی. وقتی حست بده، حتما فاصله بگیر. خود من از بچگی گیراییم تو این چیزا خیلی خوب بود و حتی مامانم متوجه نمیشدن ولی خودم میفهمیدم و بعدا معلوم میشد درست فهمیدم.
به نظر من حتما از اون آقا دور شو. حتی حتی اگر قصد اولیه اش بد نباشه و به چشم دخترش به شما نگاه کنه ولی هیچ تضمینی نیست که کار به جای بدی ختم نشه. به هر حال تا همین الآنشم ایشون پاشو فراتر از حد خودش گذاشته و مطمئن باش شیطونم بیکار نمیشینه.
میتونی به مادرت بگی، مامان میخوام کلاسمو عوض کنم، اگر سوال کردن چرا جواب نده، اگه سوال پیچت کردن یه جوری بگو که خودشون حدس بزنن واحساس خطر کنن. اگه اصرار کردن و گفتن همین کلاس، بگو پس دیگه کلاس نمیرم ... خلاصه یه کاری کن که دیگه نری. البته چون گفتی سخته براشون توضیح بدی گفتم اینجوری بگو وگرنه هیچ مشکلی نداره که به مادرت واضح و روشن بگی چی شده.
از خدا میخوام کمکت کنه و عاقبت بخیر بشی 🌺🌺
💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
به خاطر #ورزشم مجبوره بهم دست بزنه🍃🍃🍃🍃🍃🌹 سلام به اعضای محترم و با تجربه ی کانال🌹 دختری هستم کلا
#پاسخ_اعضا 🍃🍃🍃🍃🌹
سلام در خصوص ای دختر خوب و عزیزمون من هم دختر رو میبرم ورزش نینجا و مربیشون مرد بود دخترم کلاس دوم بود ولی یه بخش نامه اومد که مرد نباید به دخترا رزمی یاد بده و همون موقع مربی خانم هم پیدا شد من دخترم رو از کلاس های مربی مرد بردم و الان دارن با خودم و خواهر کوچیکش خونوادگی رزمی در کنار مربی خانم کار میکنیم
دختر من با اینکه کلاس دوم ابتدایی بود و مربی هم خیلی آدم شریفی بود ولی میگفت مامان حس بدی دارم و راحت نیستم
پس بدون درکت میکنیم اگه که راحت نیستی با مربی خانم کار کن و رک به مادرت بگو که قصیه چیه
اصلا خودت اذیت نکن
💕@Delbarongi 💕
🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
من فکر می کنم اصل زندگی
همین
تلاش کردن ها و از پا در آمدن ها و دویدن ها و
بعد از مشقتهای بسیار، رسیدن هاست.
من فکر میکنم زندگی بدون اینها معنای درستی القا نمی کند،
من فکر میکنم نمی شود آرام و بی دغدغه
زیست و لذت برد و اساسا چیزی از زندگی فهمید.
آدم تا یک جایی بدون هدف دوام می آورد،
از یک جایی به بعد، به اطرافت او به خودت نگاه میکنی و می بینی هرچیز که می خواستی،
داری و اما احساس خوبی نداری!
من فکر میکنم احساس رضایت درونی،
از پویایی مداوم یک انسان نشات می گیرد و از تلاشهای بسیاری که می کند و تجربه های بی نظیری که دارد و دستاوردهای عزیزی که با چنگ و دندان به دست آورده. لذت بخش است آدم برای چیزهای بهتر،
شرایطی مطلوب تر و زیستنی باکیفیت تر
تلاش کند من فکر می کنم آدم با همین هدف داشتنها و تلاش کردنها سرپاست...... 🍃🌹
💕@Delbarongi 💕
برشی به زندگی اعضا🍃🍃🍃🍃🌹❌❌👇🏻
سلام ممنونم از کانال خوبتون منم خواستم تجربم و باشما عزیزان درمیون بذارم تجربهای که ۱۰ساله وهیچ کسی جز خدا ازاون خبر نداره و بعضی وقتا باعث شرمندگی وخجالت منه.
من مهتابم ۳۰سالمه از بچگی عاشق پسرخالم بودم طوریکه وقتی میدیدمش به کلی بهم میریختم ضربان قلبم میرفت بالا سرخ میشدم اما هیچکس ازاین عشقی که توی دلم بود خبر نداشت ما تهران بودیم اونا شهرستان وقتی عید میشد میخواستیم بریم شهرستان سر ازپانمیشناختم چوم میتونستم پسرخالم مهرداد و ببینم پسر خالم ۱۵ساله بود ومن ۱۲ساله من چون دختری شیطون و خوشکل بودم همه فامیل من و دوست داشتن میرفتیم شهرستان کل پسرا فامیل باهم بازی میکردیم چون تقریبا همه تو یه رنج سنی بودیم اما مهرداد حتی به من نگاهم نمیکرد ومن فقط حرص میخوردم من فقط مهرداد و سالی۲بارمیدیدم عید وتابستون اما باز بااین حال همش کل روز و سال تو فکرم بود انقدر دوستش داشتم که مریض و دویوونش شده بودم همین جوری سالها گذشت و من عاشق و اون بی اعتنا به من تااینکه۱۸سالم شده بود دختری قشنگ وخوش زبون که همه دوستم داشتن وخیلی پر ادعا بودم همه دوستام همکلاسی هام از دوست پسرایی که داشتن تعریف میکردن امامن میگفتم من پاکم نگاه پسری نمیکنم من فقط عشق یه نفر توی دلمه که واسه ازدواجه ومرد زندگیمه و ای کاش انقدر پرمدعا ومغرور نبودم که درست ازهمینجا بدترین ضربه هارو بخورم.خلاصه عید شد رفتیم شهرستان دعوت بودیم خونه خالم منم حسابی خوشحال مهرداد دیگه۲۱سالش بود خیلی جذاب و دوست داشتنی من ازاین گوشی ساده ها داشتم شارژ نداشت ازخالم شارژر گرفتم گوشیم و زدم شارژ که وقتی خواستیم برگردیم خونه مادربزرگم من گوشیم رو جا گذاشتم فرداش مهرداد گوشی من وآورد اما حتی توی خونه نیومد که من ببینمش همون دم در گوشی وداده بود به مامانم منم ناراحت گوشی رو گرفتم وپرت کردم یه گوشه ای تو فکر مهردادبودم که پیام اومد به گوشیم شماره ناشناس سلام و احوالپرسی من جواب ندادم تک انداخت اهمیتی ندادم دوباره پیام داد سلام دختر خاله انگاری دنیا رو به من دادن سریع گفتم مهرداد تویی گفت آره من شمارتو برداشتم کارت دارم چندروز دیگه بهت میگم گفتم الان بگو گفتش نه چندروزه دیگه منم شدیدا منتظر همش گوشی دستم بود حتی دستشویی هم میرفتم باخودم میبردم منتظر پیام مهرداد بودم تاکه زنگ زدش گفتش دخترخاله من تصمیم گرفتم که بیام خواستگاری توهم من ودوست داری من وبگو روانی شدم خودم وجمع وجورکردم گفتم نمیدونم باید به مامانم بگین اونم گفت باشه باخودم گفتم چه بی احساس وقطع کردم که دوساعت بعدش خالم به مامانم زنگ زد گفتش میخواییم برای مهرداد بیاییم خواستگاری مهتاب مادرم گفتش بذاربریم تهران به باباش بگم بهتون اطلاع میدم منم دیگه سر از پانمیشناختم فقط منتظر بودم برگردیم حرفی که۱۰سال تودلم ازعشق مهرداد بود داشت خفم میکرد تااینکه رفتم به مهرداد پیام دادم وحرف دلم وبهش گفتم که من۱۰ساله عاشقتم اونم گفتش منم تورو دوست دارم میخوام زنم بشی گفتم توروخدا دعا کن بابام قبول کنه چون بابام بشدت توی دختر شوهر دادن سختگیربودومن یه خواهر مجرد بزرگتر ازخودم داشتم که۲۰سالش بودخلاصه بعد ۱۰روز رفتیم خونمون مامانم قضیه رو به بابام گفتش بابام گفتش نه دختر به شهرستان نمیدم اصلا راضی نمیشد منم همش التماس مامانم میکردم توروخدا راضیش کن بابارو بابامم میگفت تادختربزرگم شوهرنکنه مهتاب وشوهرنمیدم شهرستان هم که اصلا حرفشونزن منم کارم شده بود گریه وغصه تابالاخره بابام راضی شدگفتش حالا بگو بیان خواستگاری ببینیم چی میشه درکمال ناباوری همون موقع که بابام راضی شده بودومامانم میخواست زنگ بزنه به خالم برای قول وقرارخواستگاری دختر داییم به من پیام داد که مهرداد نامزد کرده گفتم این حسوده اینجوری میگه حرص من ودربیاره
👇🏻
💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
برشی به زندگی اعضا🍃🍃🍃🍃🌹❌❌👇🏻 سلام ممنونم از کانال خوبتون منم خواستم تجربم و باشما عزیزان درمیون بذ
ادامه... 🍃🍃🍃🍃🌹🌹
دلم طاقت نیاورد به مامانم گفتم که دختر داییم پیام داده اینجوری گفته مادرم زنگ زد به خالم گفتش برای تعیین روز خواستگاری زنگ زدم خالم گفتش ببخشید توروخدا خواهرجون من هیچ تقصیری ندارم نمیدونم چرا جوونای الان این مدلی هستن هر روز یکی رو میخوان مهرداد خودش گفتش بریم خواستگاری دوست دخترش که همون شهرستان همه چی سریع پیش رفت و فردا قراره نامزد کنندمامانمم خیلی بی تفاوت گفت مبارک باشه وقتی تلفن وقطع کردن مامانم گفتش ول کن مهرداد بدرد تو نمیخوره زن گرفته من یه لحظه موندم نمیدونستم چیکارکنم چی بگم فقط عین دیونه ها گوشی رو برداشتم و رفتم بیرون زنگ زدم به مهرداد اونم سریع گوشی وجواب داد گفتم مهرداد مامانت چی میگه اونم گفت ببین دخترخاله قسمت نبوده مریم دوست دخترمه چندساله باهاشم دوسش دارم میخوام بااون ازدواج کنم توهم دیگه نه به من پیام بده نه زنگ بزن من و بگو فقط گریه کردم التماسش کردم گفتم توروخدا مهرداد کنیزیت ومیکنم کلفتت میشم بامن اینکارو نکن گریه میکردم وای چه روزایی بود باورم نمیشد که این همه خودم وتحقیرکردم من که کل پسرهای محل حسرتم و داشتن اما من حسرت مهرداد و فقط برای التماسش میکردم می گفتم توروخدا اینجوری نکن هرکاری بگی میکنم اما تو باش اما یدفعه برگشت گفتش چندباربگم مزاحم نشو من زن دارم وقطع کرد هنوز باورم نمیشد روانی شده بودم غذانمیخوردم فقط کارم شده بود گریه وغصه چندباری حالم بد شده بود رفتم زیرسرم حتی یه بار بستری شدم بعد تلفن به مهرداد باز بهش پیام دادم باز التماس خواهش وگریه امادیگه جواب نمیداد تااینکه خالم بهم زنگ زد گفتش مهتاب فکر میکنی من خرم تو از عمد گوشیت و خونه ماجاگذاشتی همش تقصیرخودته انقدر به مهرداد پیام نده نامزدش خونه ما هستش بفهمه بدمیشه من هیچی نگفتم فقط شنیدم انگاری ازاون لحظه به بعدشدم یه آدم دیگه من موندم یه عالمه حسرت از نداشتن مهرداد و تهمت وبی آبرویی که تو کل فامیل پیچید که مهتاب میخواسته زندگی مهرداد وخراب کنه مهرداد واز راه به در کنه مدت ها همه فامیل به چشم یه دختر هرزه بهم نگاه میکردن پسراشون و ازمن قایم میکردن منم بی حوصله و سرخورده دیگه هروقت مادرم میخواست بره شهرستان من نمیرفتم که نکنه مهرداد وببینم وجیگرم بسوزه ۱سالی گذشت تا من بایه پسری تلفنی دوست شدم اما فقط تلفنی بود فقط یه بارم دیدمش که به دلم نشست ورابطم و تموم کردم چون همه رو با مهرداد مقایسه میکردم همون روزابود که خالم زنگ زد وبرای عروسی مهرداد دعوت کرد مانرفتیم که فردای عروسی زنگ زدن که پدربزرگم فوت کرده ماهمه رفتیم شهرستان مهرداد و با زنش دیدم فقط آتیش گرفتم چون من کجا و اون کجا یه دختر بشدت لاغر وپوست تیره و اونم ازقضیه من ومهرداد خبر داشت همش تیکه مینداخت به من و فامیلم هروقت من و میدیدن پچ پچ میکردن فقط میگفتم خدایا کی مراسم تموم میشه بریم از اینجا یه روز خالم اومد بهم گفت مهتاب من وببخش تقصیر من نبود مهرداد خودش خواست منم گفتم مهم نیست درصورتیکه خیلی برام مهم بود واز عمق وجودم ازته قلبم هم خالم ومهرداد و حلال نکردم ونبخشیدمشون حتی همین الان هم حلالشون نکردم بخاطر تهمت وبی آبرو کردنم تابالاخره برگشتیم تهران همینطور بی حوصله روزام میگذشت غم بزرگی توی دلم بود تااینکه بابام تصادف کرد و خونه نشین شد وضع مالیمون بدشد چون بابام دیگه از کار افتاده شد ونتونست کارکنه۸تاعمل جراحی سخت کرد تافقط بتونه راه بره من بخاطر افسردگی و بی حوصلگی مادرم فرستادنم کلاس خیاطی ۱هفته میرفتم که یه دختر هم سن خودم بهم گفت قصد ازدواج داری گفتم آره گفتش من یه داداش دارم ۲۷سالشه من۲۰سالم شده بود اون موقع میخوام بیاییم خواستگاری منم بهش گفتم من خواهرم بزرگتر ازخودمه بابام گفته تااون ازدواج نکرده تو رو وشوهرنمیدم گفتش باشه حالاشماره خونتون و بده منم وقتی اومدم حرفایی که زده شده بود و تو خونه مطرح کردم شب تلفن خونه زنگ زد همون موقع خواستگارم بودش مادرش گفتش به مامانم که ما یه پسر دیگه داریم ۲۲سالشه تازه از سربازی اومده این بیاد خواستگاری مهتاب اون موقع پسرم محمد که۲۶سالشه بیاد خواستگاری خواهر بزرگترم مادرمم گفتش خبرمیدم من خندیدم گفتم چه مسخره یعنی خواستگارمن میخواد بیاد برای آبجیم بابامم استقبال کرد گفت پیش هم میفتن هوای هم و دارن خلاصه اومدن خواستگاری یه پسر لاغر نچسب من اصلا ازش خوشم نیومد اماخواهرم ازخواستگارش خوشش اومد البته بگم یه شب باهم اومدن خواستگاری برادربودن دیگه ولی بابام گفتش یا هردو یاهیچ کدوم خواهرمم بامن دعواکرد که من بخاطر تو باید از اون که خوشم اومده دست بکشم قبول کن چه مرگته مهرداد تموم شد رفت بسه دیگه ۲ساله شدی مجسمه ی خونه منم گفتم باشه میرفتیم خریدوآزمایش میگفتم خدایا این کیه من این ونمیخوامش اما چی جوری بگم اصلا خوشحال نبودم هرکاری میکردم دلم باهاش صاف نمیشد تا به خودم اومدم دیدم سر سفره عقدم و بله رو گفتم بعد ازبله