💕دلبرونگی💕
شوهرم راضی نمیشه بریم جای دیگه🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
سلام بر همگی🌹🌹🌹🌹🌹
در مورد خانمی که میگن شوهرشون کشاورزه ودوتا دختر دارند...🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
عزیزم دچار ناشکری شدی.احتمالا اینستا ندارین یا نداشتین؟😉مردانی هستندکه به خانواده اهمیت نمیدن. خرج خونه درست وحسابی نمیدن یا اصلا نمیدن. دنبال رابطه های نامشروع وخیانت و...اصلا بنده خداانرژی داره که تو خونه خرج کنه؟یک موقع هایی آدم اینجوری میشه یادش میره این همه نعمتی رو که خدا بهش داده.از همه چیز ناراضی میشه .اگر بچه هاتون یا خودتون گرفتار بیماری میبودین چی؟از تلاوت قرآن با معنی بهره بگیرید.ما فکر میکنیم موسیقی ومجالس خاصی به ما روحیه میده اما افسردگیهای ما حاصل غفلته.این دل مازنگار میگیره.تحقیق کردم میگن موعظه "شادی روح میاره.پای سخنرانیهای علما بنشینیدحتی کوتاه خیلی روح آدمو باز میکنه وبه آدم روحیه وانگیزه میده.نوره.کانال طریق السلوک تو ایتا مطالب ناب وحرفهای نابی داره.
اگر هم دوست دارید ادامه تحصیل بدید یا کار خاص اقتصادی ای رو انجام بدید ببینید آیا واقعا بهش نیاز دارید وعلاقه وشرایطش رودارید یا صرفا چون خانمها توی این دوره زمونه دنبال این مسائلند وبه نوعی کلاس شده براتون جذابیت شده واگر واقعا نیازو علاقه وشرائط هست جوینده یابنده است.
در مورد شوهرتون یا زندگیتون هم من از یک خانم روانشناس شنیدم که ایشون میگفت توی خونه زن مثل شامپو نرم کننده میمونه که به موهای زبر رنگ شده میزنی.محیط زندگی رو با سیاست های زنونه ومادرونه میتونیم گرم وصمیمی وپویا وخوشرنگ کنیم.فضای مجازی هم تادلت بخواد جا داره برای تفریح وآموزش دیدن.موفق باشید.🌺
💕@delbarongi💕
💕دلبرونگی💕
ارسالی اعضای خوبمون🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
سلام خدمت همه ی شما عزیزان... مدت هاست که عضو کانال جذاب شما هستم....
این روزها اکثر پیامهای کانال مشکلات و گرفتاریها وسختیها را میخونم... من شوهرم یه آدم زحمت کشیده است که دنبال پول حلال مثل خیلی دیگر از مردها میره... سالهای اول ازدواج مثل همه مشکلات زیادی داشتیم... ولی الان زندگیمون عالیه...نه استرس بی پولی دارم و نه هیچ دغدغه ی دیگری....💚💚💚💚💚💚و اما راز این آرامش که به همه ی شما توصیه میکنم.... مداومت به خواندن این دعاها بعد از نماز هست... که مثل معجزه میمونه... به هر کس هم که گرفتاری داشته... یا شوهرش بیکار بوده... یا مریض داشته یا مشکل بی پولی توصیه کردم و همه جواب گرفتن الحمدالله... من خودم حتی تا چند سال پیش به خرجی و خورد و خوراک بچه هام نمیرسیدم ولی پنج سالی که این دعاها را میخونم همون درآمد اینقدر برکت پیدا کرده که میتونم حتی به دیگران هم کمک کنم..الان علاوه بر کار کردن همسرم خودم صاحب مغازه و چند تکه زمین شدم ولی شرط انشاالله مشکل گشایی مداومت هست به خواندن .
💕@delbarongi💕
در پی پیام قبلی🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
اینم ذکرهایی که از کیمیا گری بالاتر هستند.. واقعا بعد از نمازها بخونید خیلی سریع اثراتش را خواهید دید
دعا ها برای افزایش روزی یکی دعای توسل به امام جواد علیه السلام هست که روزی را بی منت مثل باران میرساند و شما و اعضای خانواده تان را از رابطه حرام و پول حرام حفظ میکند
💕@delbarongi💕
ارسالی اعضای خوبمون🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
سلام روز بخیر برای تنبلی تخممدان یا اسپرم گرده خرما معجزه میکنه ۱۰سال به زنان و مردانی که این مشکل داشتند بچه دار نمیشدن ا طریق گرده خرما مشکلشون حد شد
💕@delbarongi💕
در پی پیام قبلی🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
اینم ذکرهایی که از کیمیا گری بالاتر هستند.. واقعا بعد از نمازها بخونید خیلی سریع اثراتش را خواهید دید
دعا ها برای افزایش روزی یکی دعای توسل به امام جواد علیه السلام هست که روزی را بی منت مثل باران میرساند و شما و اعضای خانواده تان را از رابطه حرام و پول حرام حفظ میکند
💕@delbarongi💕
ادامه🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
خلاصه بعد چند ساعت اینا و رفتن و بعد رفتنشون بابام گفت که خیلی آدم خوب و محترمی هستن. از این به بعد ارتباطمون باهاشون زیاد میشه. سعی کنین که هیچ دلخوری ایجاد نشه. از بابام پرسیدم که اینا یهویی از کجا پیداشون شد؟ پس من چرا قبلا اسمی از اینا نشنیده بودم، به خاطر چی بیشتر رفت آمد میکنیم؟ گفت یه کار مهم بانکی رو به من سپردن و قراره که انجامش بدم. اینا خیلی یهویی هم پیداشون نشد. ما از قبل هم میشناختیمشون. در ضمن فامیل دورمون هم هستن. من دیگه چیزی نپرسیدمو مستقیم رفتم اتاقم و درو بستم تا یکم از کتاب داستانمو بخونم. بابامو مامانم داشتن ریز ریز حرف میزدن و منم که فوضولیم گل کرده بود، یه کوچولو از درو باز گذاشتم تا حرفاشونو بشنوم. بابام به مامانم گفت باید رفت و آمد هامونو بیشتر کنیم تا بهشون عادت کنه. اگه تو ریاضی هم اشکالی داشت، بهش توضیح نده و با همین بهونه بفرستیم کلاس ریاضیشون. مامانم هم گفت که نه بابا این فعلا میخواد بره دوم چه اشکالی واسه ریاضی میتونه داشته باشه. تازه اون خانمه هم واسه ابتدایی درس نمیده که واسه دوره اول میگه و آروم گریه کرد. بابام گفت گریه نکن خدا کریمه. یه چیز دیگه، خیلی جلوش دراین باره حرف نزن که دنبال این کارو بگیره. چون خودت میدونی که ۸ سالشه اما اندازه یه بچه ۱۲-۱۳ ساله میفهمه. بالاخره یه جوری میشه دیگه. من بعد شنیدن این حرفا فهمیدم که دارن درباره من میگن و کلی سوال تو ذهنم ایجاد شد که چرا مامان بابام اینجوری از اونا میترسیدن؟ مگه اونا کی بودن؟ یه کار بانکی چقد مهم بود که اینا الکی الکی میخواستن منو کلاس ریاضی خاله مریم بفرستن؟ و کلی سواله دیگه. من دیگه پی اونو نگرفتمو ولش کردم. گذشت و گذشت. رابطه ما با اونا صمیمی تر میشد. هی اونا خونه ما و ما خونه اونا. نمیدونستم دلیل این کارشون چی بود ولی هرچی خیلی خیلی مهم بود که مامان بابای من اینجوری تن به انجامش داده بود. اونا بهم خیلی محبت میکردن و هر دفعه که همو میدیدیم حتما واسم یه چیزی میخردین حالا شده باشه عروسک، تنقلات، کتاب داستان، دفتر مداد، لباس و هر چی که فکرشو بکنین. اونا میگفتن که منو عین بچشون دوست دارن. ارتباط ما با اونا روز به روز بیشتر و بیشتر میشد. جوری که هر دو هفته حداقل یه بار منو میدیدن. من که دیگه از این وضع کلافه شده بودم یه روز.....
👇🏻
💕@delbarongi💕
💕دلبرونگی💕
ادامه🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 خلاصه بعد چند ساعت اینا و رفتن و بعد رفتنشون بابام گفت که خیلی آدم خوب و محترمی هس
ادامه🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
من که دیگه از این وضع کلافه شده بودم یه روز که داشتیم از خونه عمو سعید و خاله مریم بر میگشتیم، به مامان و بابام گفتم من دیگه خسته شدم هی ما میریم و اونا میان. هرجا میریم حتی تفریح و مسافرت هم اونا هستن. آخه خب که چی؟ چرا اینطوری میکنیم. ما انقد مادربزرگ و پدربزرگ رو نمیبینیم که اینا رو میببنیم. اگه میشه یکم این رفت و آمدها رو کم کنیم که از هم دل زده نشیم. بابام گفت چشم باباجون. دیگه کمتر میریم. ولی اونا آدمای خیلی خوبین. نمیدونم چرا ازشون خوشت نمیاد. گفتم من نمیگم که ازشون بدم میاد. میگم دوری و دوستی. مامانم گفت چشم عزیزم چشم. تو نمیگفتی هم قرار بود که ما از این به بعد کمتر همو ببینیم. چون مدرسه ها دارن شروع میشن و تو باید درس هاتو بخونی. با حرف مامان من یکم دلم آروم گرفت اما بابا بعد حرفای مامان یه آه کشید و سرشو تکون داد. گذشت و مدرسه ها باز شدن و هوا هم سردتر شد. من سرم با درس و مشقام گرم بود و مامانم هم کمکم میکرد. رفت و آمدهامون با عمو سعید اینا خیلی کمتر شده بود. چون اونا هم خودشون معلم بودن و مشغله زیادی داشتن. من از اول سال خیلی توجه میکردم که مامانم تو درس ریاضی کمکم میکنه یا به حرفای بابا که اون موقع میگفت کمکش نکن گوش میده. اما مامانم اصلا کمکم نمیکرد و حتی جواب جمع و تفریق های ساده رو هم نمیگفت. همین بهانه ای شد واسه اینکه برم کلاس ریاضی خاله مریم. خاله بعد از ظهرها هم کلی کلاس تو خونشون داشت و کلی دانش آموز واسه کلاس تقویتی میومدن. اما اون وسطا واسه من یه وقت باز کرده بود که باهاش ریاضی کار کنم. من هفته ای ۲ بار اونجا میرفتم. روز هایی هم که امتحان داشتم، حتما هر طور شده بود روز قبلش کلاس میرفتم. خاله خیلی بهم محبت میکرد و این محبت دیگه داشت از حدش هم می گذشت. بعضی وقت ها هم بعضی جمله هایی رو میگفت که من منظورش رو نمیفهمیدم. اما یه چیزیو خوب میدونستم اینکه محبت خاله مریم یه محبت ساده نبود، شاید یه محبتی بود شبیه محبت مادرانه. عمو سعید همیشه آخر کلاسامون میومد و منو میدید و من هیچ وقت نمیدونستم که دیدن من چه اهمیتی واسه اون داره. کلاس سوم بودم که به سن تکلیف رسیدم و محرم و نامحرم رو یاد گرفتم. از اون روز به بعد دیگه سعی میکردم حجاب داشته باشم اما خیلی هم به خودم سخت نمی گرفتم. یه روز که کلاس من داشت تموم میشد عمو سعید اومد و من سریع شال انداختم رو سرم و به احترامش بلند شدم. اومد تو و یکم به خاطر شال رو سرم خندید و سر به سرم گذاشت. اما....
👇🏻
💕@delbarongi💕