eitaa logo
💕دلبرونگی💕
110.5هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
666 ویدیو
10 فایل
کانال دلبرونگی همسرداری، سیاست زنانه، تجربیات زنانه...💕🌸 ارسال تجربیات 👇🏻 @FATEMEBANOOO لینک کانال جهت ارسال https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 تبلیغات ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3365863583C9d1f0a5b90
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسالی اعضای خوبمون🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 .
💕دلبرونگی💕
ارسالی اعضای خوبمون🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 سلام خدمت همه ی شما عزیزان... مدت هاست که عضو کانال جذاب شما هستم.... این روزها اکثر پیام‌های کانال مشکلات و گرفتاریها وسختیها را میخونم... من شوهرم یه آدم زحمت کشیده است که دنبال پول حلال مثل خیلی دیگر از مردها میره... سالهای اول ازدواج مثل همه مشکلات زیادی داشتیم... ولی الان زندگیمون عالیه...نه استرس بی پولی دارم و نه هیچ دغدغه ی دیگری....💚💚💚💚💚💚و اما راز این آرامش که به همه ی شما توصیه میکنم.... مداومت به خواندن این دعاها بعد از نماز هست... که مثل معجزه میمونه... به هر کس هم که گرفتاری داشته... یا شوهرش بیکار بوده... یا مریض داشته یا مشکل بی پولی توصیه کردم و همه جواب گرفتن الحمدالله... من خودم حتی تا چند سال پیش به خرجی و خورد و خوراک بچه هام نمی‌رسیدم ولی پنج سالی که این دعاها را میخونم همون درآمد اینقدر برکت پیدا کرده که میتونم حتی به دیگران هم کمک کنم..الان علاوه بر کار کردن همسرم خودم صاحب مغازه و چند تکه زمین شدم ولی شرط انشاالله مشکل گشایی مداومت هست به خواندن . 💕@delbarongi💕
در پی پیام قبلی🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 اینم ذکرهایی که از کیمیا گری بالاتر هستند.. واقعا بعد از نمازها بخونید خیلی سریع اثراتش را خواهید دید دعا ها برای افزایش روزی یکی دعای توسل به امام جواد علیه السلام هست که روزی را بی منت مثل باران می‌رساند و شما و اعضای خانواده تان را از رابطه حرام و پول حرام حفظ میکند 💕@delbarongi💕
ارسالی اعضای خوبمون🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 سلام روز بخیر برای تنبلی تخممدان یا اسپرم گرده خرما معجزه میکنه ۱۰سال به زنان و مردانی که این مشکل داشتند بچه دار نمیشدن ا طریق گرده خرما مشکلشون حد شد 💕@delbarongi💕
در پی پیام قبلی🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 اینم ذکرهایی که از کیمیا گری بالاتر هستند.. واقعا بعد از نمازها بخونید خیلی سریع اثراتش را خواهید دید دعا ها برای افزایش روزی یکی دعای توسل به امام جواد علیه السلام هست که روزی را بی منت مثل باران می‌رساند و شما و اعضای خانواده تان را از رابطه حرام و پول حرام حفظ میکند 💕@delbarongi💕
از زندگیش میگه🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 .
ادامه🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 خلاصه بعد چند ساعت اینا و رفتن و بعد رفتنشون بابام گفت که خیلی آدم خوب و محترمی هستن. از این به بعد ارتباطمون باهاشون زیاد میشه. سعی کنین که هیچ دلخوری ایجاد نشه. از بابام پرسیدم که اینا یهویی از کجا پیداشون شد؟ پس من چرا قبلا اسمی از اینا نشنیده بودم، به خاطر چی بیشتر رفت آمد میکنیم؟ گفت یه کار مهم بانکی رو به من سپردن و قراره که انجامش بدم. اینا خیلی یهویی هم پیداشون نشد. ما از قبل هم میشناختیمشون. در ضمن فامیل دورمون هم هستن. من دیگه چیزی نپرسیدمو مستقیم رفتم اتاقم و درو بستم تا یکم از کتاب داستانمو بخونم. بابامو مامانم داشتن ریز ریز حرف میزدن و منم که فوضولیم گل کرده بود، یه کوچولو از درو باز گذاشتم تا حرفاشونو بشنوم. بابام به مامانم گفت باید رفت و آمد هامونو بیشتر کنیم تا بهشون عادت کنه. اگه تو ریاضی هم اشکالی داشت، بهش توضیح نده و با همین بهونه بفرستیم کلاس ریاضیشون. مامانم هم گفت که نه بابا این فعلا میخواد بره دوم چه اشکالی واسه ریاضی میتونه داشته باشه. تازه اون خانمه هم واسه ابتدایی درس نمیده که واسه دوره اول میگه و آروم گریه کرد. بابام گفت گریه نکن خدا کریمه. یه چیز دیگه، خیلی جلوش دراین باره حرف نزن که دنبال این کارو بگیره. چون خودت میدونی که ۸ سالشه اما اندازه یه بچه ۱۲-۱۳ ساله میفهمه. بالاخره یه جوری میشه دیگه. من بعد شنیدن این حرفا فهمیدم که دارن درباره من میگن و کلی سوال تو ذهنم ایجاد شد که چرا مامان بابام اینجوری از اونا میترسیدن؟ مگه اونا کی بودن؟ یه کار بانکی چقد مهم بود که اینا الکی الکی میخواستن منو کلاس ریاضی خاله مریم بفرستن؟ و کلی سواله دیگه. من دیگه پی اونو نگرفتمو ولش کردم. گذشت و گذشت. رابطه ما با اونا صمیمی تر میشد. هی اونا خونه ما و ما خونه اونا. نمیدونستم دلیل این کارشون چی بود ولی هرچی خیلی خیلی مهم بود که مامان بابای من اینجوری تن به انجامش داده بود. اونا بهم خیلی محبت میکردن و هر دفعه که همو میدیدیم حتما واسم یه چیزی میخردین حالا شده باشه عروسک، تنقلات، کتاب داستان، دفتر مداد، لباس و هر چی که فکرشو بکنین. اونا میگفتن که منو عین بچشون دوست دارن. ارتباط ما با اونا روز به روز بیشتر و بیشتر میشد. جوری که هر دو هفته حداقل یه بار منو میدیدن. من که دیگه از این وضع کلافه شده بودم یه روز..... 👇🏻 💕@delbarongi💕
💕دلبرونگی💕
ادامه🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 خلاصه بعد چند ساعت اینا و رفتن و بعد رفتنشون بابام گفت که خیلی آدم خوب و محترمی هس
ادامه🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 من که دیگه از این وضع کلافه شده بودم یه روز که داشتیم از خونه عمو سعید و خاله مریم بر میگشتیم، به مامان و بابام گفتم من دیگه خسته شدم هی ما میریم و اونا میان. هرجا میریم حتی تفریح و مسافرت هم اونا هستن. آخه خب که چی؟ چرا اینطوری میکنیم. ما انقد مادربزرگ و پدربزرگ رو نمیبینیم که اینا رو میببنیم. اگه میشه یکم این رفت و آمدها رو کم کنیم که از هم دل زده نشیم. بابام گفت چشم باباجون. دیگه کمتر میریم. ولی اونا آدمای خیلی خوبین. نمیدونم چرا ازشون خوشت نمیاد. گفتم من نمیگم که ازشون بدم میاد. میگم دوری و دوستی. مامانم گفت چشم عزیزم چشم. تو نمیگفتی هم قرار بود که ما از این به بعد کمتر همو ببینیم. چون مدرسه ها دارن شروع میشن و تو باید درس هاتو بخونی. با حرف مامان من یکم دلم آروم گرفت اما بابا بعد حرفای مامان یه آه کشید و سرشو تکون داد. گذشت و مدرسه ها باز شدن و هوا هم سردتر شد. من سرم با درس و مشقام گرم بود و مامانم هم کمکم میکرد. رفت و آمدهامون با عمو سعید اینا خیلی کمتر شده بود. چون اونا هم خودشون معلم بودن و مشغله زیادی داشتن. من از اول سال خیلی توجه میکردم که مامانم تو درس ریاضی کمکم میکنه یا به حرفای بابا که اون موقع میگفت کمکش نکن گوش میده. اما مامانم اصلا کمکم نمیکرد و حتی جواب جمع و تفریق های ساده رو هم نمیگفت. همین بهانه ای شد واسه اینکه برم کلاس ریاضی خاله مریم. خاله بعد از ظهرها هم کلی کلاس تو خونشون داشت و کلی دانش آموز واسه کلاس تقویتی میومدن. اما اون وسطا واسه من یه وقت باز کرده بود که باهاش ریاضی کار کنم. من هفته ای ۲ بار اونجا میرفتم. روز هایی هم که امتحان داشتم، حتما هر طور شده بود روز قبلش کلاس میرفتم. خاله خیلی بهم محبت میکرد و این محبت دیگه داشت از حدش هم می گذشت. بعضی وقت ها هم بعضی جمله هایی رو میگفت که من منظورش رو نمیفهمیدم.‌ اما یه چیزیو خوب میدونستم اینکه محبت خاله مریم یه محبت ساده نبود، شاید یه محبتی بود شبیه محبت مادرانه. عمو سعید همیشه آخر کلاسامون میومد و منو میدید و من هیچ وقت نمیدونستم که دیدن من چه اهمیتی واسه اون داره. کلاس سوم بودم که به سن تکلیف رسیدم و محرم و نامحرم رو یاد گرفتم. از اون روز به بعد دیگه سعی میکردم حجاب داشته باشم اما خیلی هم به خودم سخت نمی گرفتم. یه روز که کلاس من داشت تموم میشد عمو سعید اومد و من سریع شال انداختم رو سرم و به احترامش بلند شدم. اومد تو و یکم به خاطر شال رو سرم خندید و سر به سرم گذاشت. اما.... 👇🏻 💕@delbarongi💕
ادامه🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹 همین که وارد شدیم دیدیم چراغا خاموشن تعجب کردیم. اما یهو چراغا روشن شدن و کلی برف شادی ریختن رو سرم. با برف و جیغ و سوت و هورا رفتم نشستم. کلی بهم تبریک گفتن و منم کلی ازشون تشکر کردم. واسه خاله مریم که تو این مدت خیلی زحمتمو کشیده بود، یه ادکلن گرون قیمت با یه جلد از کتابی که دوسش داره و کم یابه، با یه گل سرخ خریده بودم. بعد اینکه سر و صدا خوابید و همه نشستیم، بردم و کادوشو بهش دادم. اونم اصلا انتظار این کارو نداشت. اما من هر سال واسش حتما یه چیزی میخریدم و میدادم. چون اون از من هیچ پولی بابت کلاساش نمی گرفت. خاله بغلم کرد و منو بوسید. یکمم چشاش پر شد و دو سه قطره از اشکش چکید. اما سریع جلوشو گرفت. بعد یکم حرف زدن، عمو سعید از یخچال کیک آورد که روش عکس من بود و پایینش هم تبریک قبولیم بود. پسرِ عمو سعید هم چند تا جعبه کادو شده آورد. اونا واسه من جشن گرفتن و منم خیلی خوشحال شدم. با اینکه هیچ انتظاری ازشون نداشتم و واقعا راضی به این همه زحمت نبودم. اما شاد بودم از اینکه بی دریغ محبت می کردن. نوبت رسید به کادوها. یکی یکی بازشون کردم. پسرِ عمو سعید واسم کتاب خریده بود. رمان درباره یه دختر تنها و بی کس بود. دخترشم واسم جعبه لوازم التحریر خریده بود که توش همه چی داشت. خاله مریم واسم ساعت هوشمند خریده بود و عمو سعید هم واسم یه گردنبند داد که این گردنبند یه حالت جعبه مانند داشت. وقتی درشو باز می کردی، عکس خانواده عمو سعید با من بود که تو مسافرت کنار دریا گرفته بودیم. اون عکس حس خوبی بهم نداد. چون معنایی نداشت عکس اونا همیشه گردن من باشه و همیشه پیشم باشه. اما خب کلی تشکر کردم و ممنونشون شدم. در آخر بابا و مامانم کادوشونو دادن که موبایل بود. واسش یه سیم کارتم خریده بودم و خاله مریم خیلی زود شماره موبایلم رو گرفت و تو گوشیش سیو کرد. اون روز تشکر کردیم و اومدیم. البته ما هم دو سال پیش واسه دخترشون جشن گرفته بودیم و خونشون کیک و یه موبایل برده بودیم. از فردای اون روز مامانم منو برد و ثبت نام کلاس ریاضی خاله مریم و کلاس فیزیک و شیمی عمو سعید کرد. واسه فارسی هم کلاس داداش عمو سعید میرفتم. داداش عمو سعید بهم برادر زاده و عمو جون و این حرفا میگفت. اولش منظورشو نمیفهمیدم. اما بعدش با خودم گفتم که حتما این جوری میگه یعنی من و بابای تو عین برادریم و این حرفا. بالاخره سال تحصیلی شروع شد و من خیلی جدی درسامو میخوندم و جلو میرفتم و.... 👇🏻 💕@delbarongi💕
💕دلبرونگی💕
ادامه🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹 همین که وارد شدیم دیدیم چراغا خاموشن تعجب کردیم. اما یهو چراغا روشن شدن و کلی برف
ادامه🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹 بالاخره سال تحصیلی شروع شد و من خیلی جدی درسامو میخوندم و جلو میرفتم و همچنان کلاسام و رابطمون با خانواده عمو سعید اینا ادامه داشت. خاله مریم هم معلم ریاضیم تو مدرسه بود و این یه امتیاز خیلی خوب واسه من بود. خلاصه من اون سالو با موفقیت پشت سر گذاشتم و رسیدم سال هشتم. سال هشتم هم دوباره کلاسامو میرفتم و خانواده عمو اینا منو به خاطر معدل ۲۰ سال پیشم، واسه آزمون های قلم چی هم ثبت نامم کرده بودن و مشغله من خیلی بیشتر از سال پیش بود. سال هشتمم با خوبی و خوشی و همه سختی هاش تموم کردم. تابستون شد. یه روز عصر من رفته بودم اتاقم و داشتم با هندزفری آهنگ گوش میدادم و با گوشیم بازی میکردم. دیدم یه صدای ریزی میاد. هندزفریم رو درآوردم. مامانم و بابام داشتن حرف میزدن. بابام به مامانم گفت والا من دیگه خسته شدم از این موش و گربه بازی. اونام خسته شدن. میگن ۷ ساله ما داریم از دور میبینیمش. اما آرزو به دلمون مونده یه بار به ما بگه بابا مامان. تا کی باید دوستش داشته باشیم و نفهمه که این عشق، عشق مادرانه است و این محبتی که من بهش میکنم محبت پدرانه است. سعید می گفت من ۶ ساله آرزو به دلم مونده محکم بغلش کنم. بوسش کنم. بوی بچمو تو ریه هام بکشم. یه بار دست روی اون موهای بلندش بکشم. از همون روزی که به سن تکلیف رسید و نذاشت حتی برای بار آخر بغلش کنم، همه اینا واسه من حروم شد. من بچمو میخوام. نمیخوام وقتی سرمو گذاشتم زمین بیاد سر خاکم و اونجا بگه بابا. من الان میخوامش. نمیخوام روزی که شوهر کرد بدونه من پدرشم. چون اون موقعم من نمیتونم وجود دخترمو خوب درک کنم و حسمو بهش بگم. اون موقع هم خونه شوهرشه. بابام همه اینا رو پشت سر هم عین یه صدای ضبط شده میگفت و مامانمم ریز ریز اشک می ریخت.‌ مامانم میگفت پس حق منی که ۱۵ سال زحمتشو کشیدم چی میشه؟ ها؟ کی به داد دل من میرسه؟ و اینا رو می گفت و گریه می کرد. بابام میگفت خانم میگی من چیکار کنم. اونا پدر و مادرش هستن و بچشونو میخوان. جایز نیس وقتی پدر و مادر واقعیش هستن ما نگهش داریم که. تازه سعید اون روز اینم گفت که همین امروز فرداها میخواد بیاد باهاش حرف بزنه و همه چیو بهش بگه. چون دیگه خیلی بچه نیست که درک نکنه. بزرگ شده و عاقل. مامانم التماس میکرد که نه نذار. بچمو ازم نگیر. اون اگه بفهمه میشکنه. تو خودت نیلدا رو میشناسیش که. خیلی حساسه. همین که اسم خودمو از دهن مامانم شنیدم.... 👇🏻 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃