eitaa logo
مُسکِن
3.1هزار دنبال‌کننده
198 عکس
145 ویدیو
0 فایل
بسم الله شهدا🍃 شهدایی مینویسیم تا کانالمون شهدایی باشه✨♥️ مُسکِن به معنی آرام بخش☺️ این کانال آرامش میبخشه الزامیه که با ما باشید😉 شروطمون @Dardade گروهمون: نداریم متأسفانه😂 کپی؟لا!فور
مشاهده در ایتا
دانلود
18.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میشه منم مثل زائرای دیگت امسال اربعین بیام حرمت؟ 💔
👌حق بحث طرفداری اقای جلیلی نیست بحث بالا نیومدن پزشکیانه ! پس حتی اگه با جلیلی مشکل داری ‌تمام تمرکزت و بذار رو بالا نیومدن ‌پزشکیان . . در غیر این صورت ، ‌حداقل به چهار سال دولت روحانی سلام کن .
آیا قصد رأی دادن به رو دارید؟ بهتون تبریک میگم.. چون «گاردین»، رسانه‌ی کشور استعمارگر انگلیس هم نظرش روی پزشکیانه... خوش‌بحالتون که با رسانه‌ی روباه پیر هم‌تیمی شدید.😑❌
همه پست هارو برای مخاطبینتون گروهاتون و کانالایی که دارین بفرستید همه مردم باید از حقیقت دولت پزشکیان اگاه بشن
حال و هوایش را با جان خریدارم ..🥺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• تو همان دلـبرِ معروف دلـم باش منم آن دلداده‌ۍ مجنون و پریشان . .
پزشکیان:از اقتصاد سردر نمیارم😐 👈اینم سندش👉 پزشکیان:توانایی مدیریت نداریم🤨 👈اینم سندش👉 پزشکیان توهین به شهید رئیسی🤭 👈اینم سندش👉 پزشکیان و تعصب ترکی ضدفارسی 👈اینم سندش👉 پزشکیان بنزین باید۲۰هزار بشود🧐 👈اینم سندش👉 پزشکیان ادعای دروغ علیه نظام😳 👈اینم سندش👉 پزشکیان وضعیتش در مجلس😑 👈اینم سندش👉 پزشکیان و اشتباه در فتنه مهسا 👈اینم سندش👉 پزشکیان و تضعیف وحدت ملی 👈اینم سندش👉 پزشکیان بداخلاق و بی ادب 😳 👈اینم سندش👉 پزشکیان ظریف وزیر خارجه اش 👈اینم سندش👉 پزشکیان پر تناقض بی ثبات😵‍💫 👈اینم سندش👉 پزشکیان مخالف نهی از منکر🤨 👈اینم سندش👉 پزشکیان علیه پزشکیان (تناقض) 👈اینم سندش👉
کپی‌ آزاد‌ دوستان به شرط سه صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمایت حسن روحانی از مسعود پزشکیان دیگه حجت برای همه تموم شد. هرکی به پزشکیان رای بده یعنی میخواد اون هشت سال سیاه دوباره تکرار بشه. ظاهرا با این حمایت ریزش آرای پزشکیان استارت خورده ...
بشتاب به سوی نماز ای رفیق !! التماس دعا🥲
↯😍💖 « ...🕙♥️» ِاِلهی عَظُمَ الْبَلاء✨ ُوَبَرِحَ الْخَفآءُ🍃 وَانْکَشَفَ الْغِطآء💫 ُوَانْقَطَعَ الرَّجآء🌱 ُو َضاقَتِ الاَْرْض🌏 ُوَمُنِعَتِ السَّمآء🌃 وَاَنْتَ الْمُسْتَعان🍃 ُوَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی💫 وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء🌾 ِاَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد✨ اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ ✨ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ🌿 فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً🌸 کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب🥀 ُیا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ ✨ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ ☘ و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ🌻 یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان✨ ِالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 😞💔 اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی✨ السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🤲🏻 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌸 َیااَرْحَمَ الرّاحِمینَ🙃💫 بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین♥️ 🤲🏻
از امروز بیاین یه قراری باهم بزاریم و هر روز یک صفحه قرآن هدیه کنیم به یکی از ائمه اطهار🌹🌹
صفحه ۱و۲ قرآن کریم هدیه به حضرت محمد(ص)🌷🌷🌷
هر روز ۱۴۴۰ دقیقه است حالا از این ۱۴۴۰ دقیقه ، میتونیم ۱۰ دقیقه وقت بزاریم و قرآن بخونیم ☘☘ تنبلی نکن رفیق خیلی وقتت رو نمیگیره 😊🌸🌸
52.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میزنه قلبم داره میاد داره باز بوی محرم🏴
از وقت ناشناس خدافظی میکنیم و به سوی رمان میرویم امشب قسمت دوم وسوم🥲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمــان طعــم سیب💗 قسمت دوم تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم: -مامان جون تلوزیون خراب شده!!! مادربزرگ با خونسردی گفت: -چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتکی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!! دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم. سریع از جام بلند شدم و گفتم: -آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود... مادر بزرگ برگشت سمتم گفت: -کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته! چشمامو تنگ کردم و گفتم: -زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!! مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت: -باشه مادر برو!ولی... -ولی چی مادر جون؟؟ -داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم. چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم: -نه مادر جون واقعا دیرم شده!!! -از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم. آماده شدم چادرمو سرم کردم و یریع از خونه رفتم بیرون. از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم. سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود. پیاده رفتم تا رسیدم. داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم. با خودم فکر کردن که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!! ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دستو پامو گم میکردم. از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!! حالا هم که اومدم بیرون و نمی دونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده! تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم... توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم. موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت: -به به خانم خشگله!اینجا چی کار میکنی. قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!! اومدن طرفم و یکیشون گفت: -منتظر کی بودی؟!خالا کجا با این عجله؟!برسونمت! حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!!یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود! انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم... یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید... دیگه هیچ چیزی نفهمیدم. پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن... پوشیم پهش زمین شد... غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمــان طعـم سیب💗 قسمت سوم متوجه پیاده شدن یکی از پسرا از روی موتور شدم.دیگه حس کردم آخر عمرم رسیده! اومد طرفم چشمامو بستم... گوشیم رو از روی زمین برداشت... زیر لب گفتم یا ضامن آهو...عکسام! یک دفعه صدای فریاد اومد سریع برگشتم و دیدم یکی از پسر ها روی زمین پرت شده و موتور هم یک طرف افتاده... اون یکی هم که گوشی من دستش بود گوشی رو پرت کرد روی زمین و برگشت طرف موتور... بیشتر که دقت کردم تا بتونم ببینم چه اتفاقی افتاده دیدم که علی گل آویز شده با اون پسرا!!!قلبم درد گرفت... گوشیمو برداشتم و از روی زمین بلند شدم و ازشون دور شدم و از دور علی رو نگاه میکردم و فقط بلند بلند گریه میکردم... از ترس پاهام میلرزید. بی اراده جیغ میکشیدم علی با هرمشتی که میزد دوتا مشت میخورد... اصلا حواسم به اطرافم نبود که کسی نیست و بلند فریاد میزدم کمک!! انقدر دعوا عمیق بود که لباس سفید علی قرمز شده بود... نفهمیدم چی شد!!!ولی بعد از چند ثانیه لنگ لنگ موتورو برداشتن و فرار کردن... صدای موتور توی گوشم پیچید... اونا رفتن و من قلبم از شدت تپش درد گرفته بود... چند دقیقه ای بین منو علی سکوت بود اون خیره به دستای خونیش و منم خیره به صورتش... کم کم برگشت و بهم نگاه کرد. چادرم افتاده بود کنار نیمکت.نگاهی انداخت بهش و بعد رفت تا برش داره.با همون دست های خونیش چادرمو برداشت.و یه قدم اون نزدیک میشد به من و یه قدم من نزدیک میشدم به اون.جز صدای قدم هامون صدای دیگه ای به گوش نمیرسید... به نیم متری هم رسیدیم یه نفس عمیق با لرزه کشیدم و چادرمو گرفت سمتم... منم سریع ازش گرفتم و سرم کردم... صدام میلرزید و بغض داشتم باهمون لحن بغض آلود گفتم: -ممنونم... نفس عمیق کشید و چشماشو بست بعد با عصبانیت گفت: -شما نباید این موقع ظهر می اومدید اینجا اونم تنها!!مگه نمی دونید این پارک پر از خلاف کار و معتاده اگر بلایی سرتون می اومد چی به فکر خودتون نیستین به فکر مادر بزرگتون باشین.... حرفشو قطع کردم و با جدیت تمام گفتم: -من اگر میدونستم اینجا پر از معتاده هیچ وقت نمی اومدم.من به فکر مادر بزرگ هستم شما نمی خواد به من امرو نهی کنید!!! یک دفعه انگار یکی زد تو سرم و یادم افتاد که اون بود منو نجات داد و با لحن آروم گفتم: -شرمنده... یک دفعه متوجه شدم علی افتاد روی زمین... بی اراده جیغ زدم گفتم چی شد؟؟؟ چشماشو روی هم فشار دادو گفت: -هیچی نیست جای چاقو درد میکنه! بی اراده فریاد زدم: -چاقو!!!! -سطحیه... -بیایید بریم بیمارستان! -گفتم که سطحیه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸