💘دلتو بسپـار به من💘
همون لحظه قسم خوردم انتقاممو از این زن ازخودراضی بگيرم حالا كه عروسش بودمو و زن امير قدرت داشتم و پس
امیر گفت خانم بزرگ تو يلدارو ببين آخه؟ خودش هنوز بچست چجوري میخواد بچه بزرگ كنه... بعد قاه قاه زد زیرخنده.
خیلی عصبي شدم از اینکه کسی بهم بگه بچه متنفر بودم با حرص و عصبانیت گفتم اميرخان مثل اينكه يادت رفته من خواهر برادم رو بزرگ كردم؟ یعنی چی یلدا بچس؟؟ اخمای امیر رفت توهم...
خانم پوزخندی زد و گفت بیا خودشم میگه من بچه نیستم این ترشیدهاس بچه کجا بود؛ من همسن اين بودم سه تا بچه داشتم...
وای خدا دیگه داشتم منفجر میشدم گفتم اینکه شما رو توگهواره شوهر دادن به من ربطی نداره!! امير عصباني شد گفت بس کن یلدا... اصلا نميشه دو كلمه با شماها حرف زد همیشه ضد حال ميزنيد آرامش نداريم كه... با توپ پر از اتاق بیرون رفت بیرون و گفت يلدا بيا كارت دارم.
با غیض از جام بلند شدم و رفتم دنبالش. قبل اینکه دهن باز کنه گفتم امير من همينجوريشم دارم اذيیت ميشم. مادربزرگت که چپ و راست به من طعنه ميزنه بعد خودتم بهش اضافه میشی و هِر و کِر راه میندازی؟؟ امیر گفت درست صحبت كن ببین واسه اين صدات زدم چون نخواستم جلو خانم بزرگ چيزي بهت بگم؛ بار آخرت بود جلوی کسی اینجوری جواب منو میدی فهمیدی؟؟ با نفرت از ساختمون زدم بیرون...
دوران حاملگي خيلي سختي داشتم از يک طرف بخاطر ويار بدم مجبور بودم از امير دور بشم و از طرفی امير اینو اصلا درك نميكرد...اون موقعها کسی اطلاعات زيادي در مورد حاملگي و تغيرات هورموني نداشت و نميدونست. خانوم هم که چپ و راست کنایه و طعنه اش مثل نیش مار توی وجودم میرفت. حاضر نبودم مثل زن سعيد تو سري خور باشم و چيزي نگم و مثل دستگاه جوجه كشي هي بچه پس بندازم هنوز سال اوليش تموم نشده بو خبر حاملگی دومشم تو راه بود...
يه روز رفتم پيش مادرم خيلي احساس دلتنگي میكردم نزديكاي زايمانم بود و من بهونه گيرتر از هميشه بودم اما آغوش مادرم مرهم تمام دلتنگيام بود. خانم اجازه استراحت به مادرم نميداد از يه طرف كارهاي تموم نشدنی خانم و از يه طرف بزرگ كردن دوتا بچه كوچك و ازيه طرف رسيدگي به من مادرم رو خيلي خسته كرده بود. زن سعيد هم که دست به سياه و سفيد نميزد.
يه روز به امير گفتم امير همين روزاست که بچمون به دنيا بياد و كارهاي مادرم چند برابر بشه بخدا دیگه كشش نداره همش از درد پا و كمر ميناله و ميشه يه جوري به خانم بگي يكمی از مسئولیتهارو به زن سعيد بده اونکه ماهای اولشه حالش خوبه حداقل یک غذا درست كنه اما طوري نگو كه خانم عصباني بشه...
امير بی حوصله پرید وسط حرفمو گفت باشه بابا تو نمیخواد به من یاد بدی چجوری حرف بزنم...
اصلا باورم نميشد اين رفتارها مال امير باشه!!
#سکانس_میانی
🌸🍃@deLetOo🍃🌸
🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
💘دلتو بسپـار به من💘
#حناق مامان همش سرکوفت چیزی رو بهم میزد که نبودم .. #پرده_هفتم 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به
💘دلتو بسپـار به من💘
به شوهرم میگم در اتاق خواب رو ببندیم میگه نه مادرم ناراحت میشه😳 خانم خالقی: سلام عزیزم میخواستم مش
🌹تمام پاسخها به مشکل بالا تجربیست🌹
سلام علی آل یاسین:
سلام ،درمورد خانمی که از ترس مادرشوهر در اتاق رو نمیبندن ، عزیزم شوهرت اجازه داده انقدر میدان داده که اینطور رفتار میکنن ،اتاق حریم شخصیه خیلی ببخشیدا شاید شما درحال عشقبازی و یا خلوت باهمسرت باشی در باید باز باشه معنی نداره ، اول خودت بشین با همسرت صحبت کن حتی اگر به قهر و دعوا منجر بشه حرفت رو بزن و بگو ، بزار یادش بیاد که شما نو عروس و داماد هستید اگر به حرفت گوش نکرد از مادر یا پدرت بخواه باهاش حرف بزنن تا بهخودش بیاد ، اگر کارش رو ادامه بده فردا روزی میگه با مادرم سه تایی تو یه رختخواب بخوابیم ، جلوش رو بگیر ،محکم و قوی باش عزیزم خواسته تو ناحق نیست که بخوای بترسی از چیزی
پرنسس آریایی94:
در پاسخ خانم خالقی؛
سلام عزیزجان
واقعا از شرایطی که گفتین شاخ درآوردم😳
آخه حتی حیوانات هم حریم خصوصی دارن
این دیگه چه مدلشه؟😳🤔
حریم شخصی زن و مرد مختص خودشونه و نباید دیگران رو وارد این حریم بکنن
چرا که هتک حرمت میشه...
شما سر فرصت بشین با همسرت و مادرشوهرت صحبت کن ببین حرف حسابشون چیه؟
یعنی چی که در رو نباید ببندی،البته ببخشیدا اونجایی که درش همیشه بازه طویله اس
چرا باید مادرشوهرتون یه همچین چیزی ازتون بخوان؟
اگ میتونین همسرتونو راضی کنین،برین چن مدتی خونه مادرتون زندگی کنین
اگ نمیشه،وقتی مادرشوهرتون میگه مثلا تو آشپزی نکن خودم میکنم،فقط بگین باشه و بعد هرکاری که دوست دارین بکنین
مردی که اینقدر بچه ننه اس لایق گیس همون مادرشه
در ضمن اگ امکانش هست خودت تنهایی با یه مشاور صحبت کن و ازش راهکار بگیر
مسلما ضرر نمیکنی،انشاءالله زندگی روی خوشش رو به شما و همه حسرت کشیده ها و آرزومندا نشون بده،الهی آمین🌿🌾🌿
🌸🍃@deLetOo🍃🌸
🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
💘دلتو بسپـار به من💘
#حناق نظراتتون رو درباره زندگی من بگین و همدردم باشید، خوشحال میشم🌹 @h_noorsa #پرده_آخر 🌸🍃@de
🌹 #نظرات_شما_درباره_حناق🌹
پُرکار:
سلام طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق
درباره زندگی فاطمه باید بگم واقعا خیلی سختی کشیده و این حجم از مشکلات رو از بچگی تحمل کردن واقعا خیلی سخته و کلمات در بیان همدردی واقعا کم میارن
اما الحمدالله که همسر خوبی نصیبش شده و الان زندگیش آرام تر شده به قول خودش خدا جای حق نشسته،من نمیگم ببخش چون خودمم افرادی تو زندگیم هستن که خیلی بد کردن و نتونستم ببخشم هرچی تلاش کردم اما اینو به فاطمه میگم که اگر تونست ببخشه چون اونایی که در حقش بد کردن چه فاطمه بخواد و چه نخواد عذاب میکشن و تقاص پس میدن چون ظلم کردن
اما اگر میتونه خیلی دور بشه از اون گذشته و اون افراد تا راحتتر زندگی کنه فرزند هم شیرینه حتما بیاره قطع به یقین فاطمه میتونه یه مادر عالی بشه☺️ و همیشه پشت بچه هاش باشه
راستی فاطمه جان ارتباطت رو با خدا خیلی محکم کن که خیلی هواتو داشته و داره میشد خیلی بدتر از اینم باشه میشد شوهرتم آدم خوبی نباشه ولی ببین چقد خدا هواتو داره که شوهرت آدم خوبیه
زندگی از این به بعده برا تو
امیدوارم بهترین ها نصیبت بشن گلم و طعم شیرین زندگی رو بچشی
ناشناس:):
متاسفانه با خواندن داستان فاطمه جان غمی در دلم نشست متاسفانه همه ازش متنفرن اما یلدا واقعا هیچ تقصیری در اتفاقات نداره و فقط گناهش یتیم بودنه بخاطر پدر مادری که نداشت این همه ظلم بهش شده همیشه مورد قضاوت قرار میگیره امیدوارم که از این به بعد زندگیه خوبی در کنار همسرش داشته باشه چون که خدا جای حق نشسته و حواسش به تمام بنده هاش هست😊
🌸🍃@deLetOo🍃🌸
🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
💘دلتو بسپـار به من💘
امیر گفت خانم بزرگ تو يلدارو ببين آخه؟ خودش هنوز بچست چجوري میخواد بچه بزرگ كنه... بعد قاه قاه زد زی
خوشبختانه قبل دنيا اومدن دخترم امتحانات اون سالم تموم شد و راحت ميتونستم بهش رسيدگي كنم
با به دنيا اومدن دخترم كارهاي آشپزي كه چند روزي به زن سعيد واگذار شده بود دوباره به كارهاي مادرم اضافه شد به قول خانم دختر زايیدن كه هنر نيست و احتياج به مراقبت نداره. اين شد که مادرم خيلي كم ميتونست بهم رسيدگي كنه اما من عاشق دخترم بودم دختري چشم سياه با پوستي سفيد و خيلي كوچولو امير هم عاشق دخترمون بود و اسمشو گذاشت نارين.
نه خانزاده نه خانم حاضر به ديدن نارين نیومدن و ازش روی میچرخوندن. بچه سعيد هم دنيا اومد و باز هم پسر و هر روز نيش و كنايه خانم به من بيشتر میشد و مرضيه هر روز عزيزتر ميشد.
نارين كوچولوي من روز به روز بزرگتر و قشنگتر ميشد. تابستون تموم شد و دوباره مدارس باز شدن و من بايد ديپلمم رو ميگرفتم. دلم ميخواست معلم بشم نارين دختر آرومي بود و من با خيال راحت ميتونستم درس بخونم .
نزديك سال نو بود و نارين چهار دست و پا ميرفت و از خودش صدا درمياورد و دل من و امير براش آب ميشد. خوشبختانه امير مثل پدر و مادربزرگش فكر نميكرد و ميگفت دختر و پسر فرقي نداره و ما هنوز كلي فرصت براي بچه دار شدن داريم كه من دوباره حامله شدم.... دوبار ويارهاي وحشتناك و حاملگي پر دردسر طوري كه نتونستم اون سال درسم رو بخونمو هر روز با امير داشتم چون فكر ميكرد من از قصد نميذارم نزديكم بشه با به دنيا اومدن دختر دومم كلا خانم چشم ديدن منو نداشت اسم دختر دومم رو گذاشتيم نگين بر خلاف دختر اولم نگين بور بود با موهاي طلايي که بهش ميگفتم جوجه طلايي.دوتا بچه كوچیك حسابی منو سرگرم كرده بودن كه دوباره مرضيه همحامله شد.يه روز سرزده امين و زيبا با يه بچه تو بغل اومدن دوسالي ميشد نديده بودمشون.
زيبا هم يه دختر ناز به دنيا آورده بود كه يه چند روزي از نگين بزرگتر بود هر دو نگين و شادان رو شير دادم كه بشن خواهر و من خيلي خوشحال بودم كه سه تا دختر داشتم.يه روز من و زيبا و بچه ها كنار حوض نشسته بوديم كه امين اومد و گفت خواهر كوچولو چطوري گفتم واي امين من اصلا خوب نيستم هر روز دعوا و دعوا داريم خانم خيلي اميرو تحريك ميكنه و همش پرش میکنه .گفت چرا ازينجا نميريد؟؟ داداش كه وضعش خوبه اصلا بيايد شهر ما خونه بگيريد .گفتم امين من از خدامه كه ازین خونه برم اما مادرم چي؟ گفت ميتوني زود زود بياي بهش سر بزني فكر كنم داداشم هم از اینجا خسته شده؛ بهش ميگم ببينم چي ميگه!
دو ماه نشده بود كه به شهر امين اينا نقل مكان كرديم و يه خونه نزديك خونه امين اينا گرفتیم
#سکانس_نهایی
🌸🍃@deLetOo🍃🌸
🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
#چالش_جدید♥️
یه حقیقت درباره شغلتون بگید که کسی نمیدونه!!!
برامون ارسال کنید حتما جالبه برای دوستان😁
منتظر پاسخ شما هستیم👇
@h_noorsa
🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
💘دلتو بسپـار به من💘
به شوهرم میگم در اتاق خواب رو ببندیم میگه نه مادرم ناراحت میشه😳 خانم خالقی: سلام عزیزم میخواستم مش
🌹تمام پاسخها به مشکل بالا تجربیست🌹
نفس:
ن قهر کن که زندگیت خداناکرده خراب بشه ن بداخلاقی کن به خانوادت بگو شوهرتو راضی کنن ی خونه دور از مادرشوهرت بگیره برات سعی کن همیشه پیش شوهرت باشی جوری شوهرتو خام کن که بدون تو نره خونه مادر ش با ارامش بهاش حرف بزن بگو اگه دوس داشتنی هست بین ما پ همو درک کنیم شاید طول بکشه ولی نتیجه میگیری فقط باید شوهرتو از مادرش دور کنی چون تا وقتی پیش هم هستن اینجوری پیش میری
دریا:
اینایی که میگن با شوهرت صحبت کن خنده داره 😂مگه با صحبت کسی عوض میشه اگر نمیخوای زندگیت خراب بشه اگر شوهرتو دوس داری وووفقط رابطه تو با مادره بهتره کن فقط همین
پری:
بعد یه سریا میگن خانوما پر توقعن از پسر توقع خونه سرمایه دارن هیچ جوره تو مغز ادم نمیره نزدیک خانواده ها باشه یه پسر عاقل همیشه تا جایی که امکان داره محل سکونتشو از خانوادش دور میکنه
نجمه:
جون هر کسی که دوست دارین با بچه ننه ازدواج نکنید بزرگ شدن یه مرد فقط به بزرگ شدن قد و هیکلش نیست باید دقت کنی که ببینی از نظر عقلی ام بزرگ شده یا نه
🌸🍃@deLetOo🍃🌸
🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
دو ماه نشده بود كه به شهر امين اينا نقل مكان كرديم يه خونه نزديك خونه امين اينا گرفتیم.
از ته دلم از خدا ميخواستم عاقبتمون رو بخير كنه.... اما عاقبتمون به خير نشد که هیچ كل زندگيمون تو اون شهر عوض شد....
با بزرگتر شدن بچه ها و رفتنشون به مدرسه رابطه من و امير روز به روز بدتر میشد و اونم كمتر ميومد خونه... انگار از خونه فراری شده بود. من ديگه بچه دار نشدم ولی مرضيه ٤ تا پسر داشت و پنجمي روهم حامله بود فك كنم فقط ازدواج كرده بود واسه زايیدن... زيبا هم بخاطر موقعيت شغليش ديگه بچه دار نشد چون از پس همون یکی هم برای نگهداریش بر نمیومد. سفرهاي امير با دوستاش زياد شده بود و خيلي كم به ما توجه ميكرد این دعوا های پی در پی از همدیگه دل زدمون کرده بود و امیر همش دنبال یک بهانه بود مه از خونه بزنه بیرون و بره پیش دوستاش گاهی انقدر خرجي روزانه برامون کم ميذاشت كه قبل از برگشتنش به خونه به مشكل برميخورديم اما امين هميشه بهمون كمك ميكرد و اگر چیزی کم میومد فورا برامون تهیه میکرد. بچه هام دوران راهنمايي درس ميخوندن و رابطه من و زيبا همچنان مثل خواهر بود. مدام پیش هم بودیم و باهم درد و دل میکردیم زيبا خواهر نداشت و فقط چهارتا برادر داشت و همین باعث شده بود خیلی بهم نزدیک بشیم . يك روز از دست کارهای امیر خیلی دلم گرفته بود و دلتنگ مادرم شده بودم به زيبا گفتم ميرم يه سر به مادرم ميزنم و تا قبل شب برميگردم دخترا از مدرسه برگشتن بيارشون پيش خودت. زيبا گفت باشه ميارمشون اما به امير نمیگی که ميري پيش مادرت؟؟ بعدا باز برات شر نشه؟! گفتم قربونت برم كه نگران مني اما نگران نباش قبل برگشتن امير خونهام البته ديشب هم بهش گفتم شايد برم به مادرم سر بزنم. خداخافظی کردیم خلاصه شال و کلاه کردم و راه افتادم که
اي كاش نميرفتم و اي كاش زيبا برای نرفتنم بیشتر اصرار ميكرد.
__
وقتی رسیدم دیدم لاله خیلی ناراحت داره سالن پذیرایی رو تمیز میکنه فهمیدم خانم قصد داره لاله رو به زور شوهر بده با اینکه فرداش امتحان داشت بهش گفته بود لازم نکرده درس بخونی بروخونه رو تمیز و مرتب کن. از مادرم فهیمدم که خواستگارش پسرعمه امیره. رفتم پیش خانم و گفتم این دختر سنی نداره بزارین به درس و مشقش برسه چرا میخواین به زور شوهرش بدین ؟؟
بدون اینکه به صورتم نگاه کنه گفت تو یکی لازم نکرده کاسه داغتر از آش بشی برو از اتاقم بیرون.
گفتم خدا ازت نگذره که با زندگی این دختر اینجوری میکنی.
در اتاق رو باز کردم برم که شروع که به بد و بیراه گفتن... گفت نفرینت میکنم الهی آب خوش از گلوت پایین نره که امیرم رو ازم جدا کردی.
#سکانس_ابتدایی
🌸🍃@deLetOo🍃🌸
🧶دلتو بسپــار به مـن🧶