𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_بیست_و_ششم ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_هفتم
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند.
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند.
مهیا وارد اتاقش شد فردا کلاس داشت ولی دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع کلاس هست.
ــــ اوه اوه چقدر smsو میس کال .
کلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس.
پیام ها رو چک کرد یک پیام از نازی داشت که کلی به او بدو بیراه گفته بود و یک پیام از زهرا و بقیه هم از
همان شماره ی ناشناس .یکی از پیام ها را باز کرد:
ـــ سالم خانمی جواب بده کارت دارم
بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند.
شروع کرد تایپ کردن.
ـــ شما؟
برای زهرا هم پیامی فرستاد که فردا کلاس ساعت چند شروع میشه؟
بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد.
گوشیش را کنار گذاشت. یاد طراحی هایش افتاد که باید فردا تحویل استاد صولتی می داد.
زیر لب کلی غر زد.
لب تاپش را روشن کرد و شروع کرد به طراحی.
ڪش و قوسی به کمرش داد .همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریک شده بود.
ـــ وای کی شب شد
مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست
و دوباره مشغول طراحی شد...
#ادامه_دارد.....
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851