𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_بیست_و_نهم ـــ ڪلک کجا داری میری؟؟ ـــ اه چته زهرا تیپم
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_ام
ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟
ـــ جان تو
ـــ وای خدا باورم نمیشه
ـــ باورت بشه
ـــ نازی بفهمه
مهیا اخمی به او کرد.
ـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشکل داره .
دیگه به خانه رسیده بودند.
بعد از خداحافطی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله ها بالا رفت.
ـــ سلام.
مادرش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت.
ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری لباساتو عوض کنی نهارتو آماده میکنم.
مهیاوبدون اینکه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت
و شروع کرد به خوردن .
تمام که کرد ظرفش را بلند کرد و در سینگ گذاشت .
ـــ مهیا
مهیا به سمت هال رفت
ـــ بله
ــــ دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی
ـــ باشه
تو اتاقش برگشت
خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد
***
موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش را برداشت و به سمت پایگاه رفت بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود. حوصله ی نگاه های مردم را نداشت.
به سمت پایگاه رفت بعد از در زدن وارد شد.
چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب به مهیا نگاه می کردند
ــــ به به مهیا خانم
مهیا با دیدن مریم لبخندی زد😊
ــ سلام مریم جان
ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا.
مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت
ـــ بفرما
ـــ ممنون...
#ادامه_دارد....
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851