𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_پنجم دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت. سرجایش نشست .با این
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_ششم
چادر را سرش کرد مدلش ملی بود. پس راحت توانست آن را کنترل کند. بی اختیار دستی به چتری هایش کشید.و آن ها را زیر روسریش برد. به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت .با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا آورد و شروع کرد آرام آرام سینه زدن.
*ای امیرم یا حسین
بپذیرم یا حسین
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت*
مداح فریاد زد
_همه بگید یا حسین
همه مردم یکصدا فریاد زدن
_یــــــا حــــــســـــیــــــن
مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد.
دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبه حرف بزند .بغضش راه نفسش را بسته بود. چشمانش پر از اشک شد😭.
مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن .
مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد :
_بابام داره میمیره .
همین جمله کافی بود که چشمه ی اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن .
صدای مداح هم باعث آشوب تر
شدن احوالش شد.
*_یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشی. رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی
سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا .*
مردم تو سر خودشون میزدند. مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد. از جایش بلند شد سعی می کرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلّا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید.
نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت...
#ادامه_دارد...
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851