𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_هشتادوهفت "رفتی ولی تازه با رفتنت فهمیدم چقد
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲
#پارت_هشتادوهشت
"آنقدر جای خالیت اینجاست
که کنارم دراز میکشد
برایم قصه میگوید
سر برشانهام میگذارد
وگاه باهم، گریه میکنیم…
آنقدر به نبودنت، عادت کردهام
که اگر یک روز بیایی
دلم برای جای خالیات تنگ میشود
دلم برای دلتنگیات
دلم برای آوازهایی
که جایخالیات میخواند…
هم دوست دارم که بیایی
هم میترسم که بیایی"
دیگه طاقت نیاوردم و سریع دفتر رو بستم،امیر علی اونروز تو خونه برای اولین بار بعد ۲۰ سال که دیدمش تو صورتم گفته بود"از همین میترسیدم ، میترسیدم بیایی وبچه هام رو ازم دور کنی"
دفتر رو بستم و به رخت خواب رفتم به ساعت نگاه کردم ،ساعت ۲ رو نشون میداد.
هر کاری کردم به خواب نرفتم و ذهنم آشفته تر از اینها بود که خوابم ببره.
بلند شدم و دو رکعت نماز برای آرامش دلم خوندم وقتی نمازم تموم شد صدای اذان صبح به گوشم خورد و آرامشی سراسر وجودم رو پر کرد.
بعد از نماز با همون آرامش به خواب شیرینی رفتم.
صبح با صدای پیامک گوشیم از خواب بیدار شدم و با چشمای بسته به قسمت باکس پیام ها رفتم و یک پیام از همون شماره ناشناس دیروز بود:
"بی تو اینجا برای نفس کشیدن هوا کم است"
در پیام بعدی نوشته بود:
"بگذار لبخندت حال تمام روز های مرا خوب کند"
فهمیدن نام مخاطب زیاد سخت نبود و متوجه اسم امیر علی میشدی.
لبخندی زدم ولی پیامش رو بی جواب گذاشتم.
یکم ناز کردن برای امیر علی خوب و دلپذیر بود.
به سمت آشپزخونه رفتم که صدای صحبت حلما رو شنیدم نمیدونستم داره با کی حرف میزنه بخاطر همین کنجکاو ایستادم:
✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس
@Delgoye851
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃