𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_هشتادوچهار نزاشتم حرفش رو کامل کنه و با صدای
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲
#پارت_هشتادوپنج
_حلما بابا چرا بدون اجازه وارد اتاقم شدی؟
من که خیلی میترسیدم بهش گفتم:
_ببخشید بابا جون دیگه تکرار نمیشه الانم چشمات رو ببیند و تا سه بشمار وقتی بازشون کردی منو دیگه نمیبینی و اصلا یادت نیار که من اومدم اتاقت باشه بابایی؟
بابا امیر لپ هام رو کشید وگفت:
_قربون اون بابایی گفتنت بشم اشکال نداره دخترم حالا که اومدی اگه دوست داری بشین من برات نوشته هایی که مینویسم رو بخونم…
من هم با ذوق کنارش نشستم و اون دوباره یک متنی رو خوند که ازش سر در نمی آوردم:
" فاضلنظری میگه⇣
ای بغض فرو خورده مرا مرد نگهدار
تا دست خداحافظیاش را بفشارم . . . :)💔"
با لحن بچگونم به بابا گفتم:
_بابا جون تو قراره کجا بری که خداحافظی میکنی؟
بابا با لبخند غمگینی گفت:
_من نمیخوام برم دخترم،اونی که نباید میرفت خیلی وقته رفته و دیگه نمیشه برش گردوند.
گفتم:
_بابا اونی که رفته کیه؟
بابا گفت:
+حسنا بانو
نگفت مادرتون،بابام انقدر مهربون بود که نخواست دل من رو بشکونه و بگه مادرت دیگه نمیاد ولی ما دیگه به نبودت عادت کرده بودیم مامان،چون طعم مادری رو نچشیده بودیم که به حضورت عادت کنیم.
با تموم شدن حرفش اشک از چشماش سرازیر شدو بعد اینکه اشک هاش رو پاک کردم حلما رو در آغوش کشیدم:
_نبودی مامانی نبودی اشکامو پاک کنی نبودی غصه بچه ها تو ببینی نبودی پیر شدن یک شبه بابا رو ببینی.
سرش رو بوسیدم و گفتم:
✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس
@Delgoye851
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃