#معرفی_کتاب
#دختر_شینا
#خادم_الزهرا
کتاب «دختر شینا»:
یکی از آثار سوره مهر با موضوع خاطرات زنان است که با قلمی روان به روایت زندگی قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی میپردازد.
درباره زندگی این شهید فعالیتهای فرهنگی مختلفی صورت گرفته بود. با توجه به آثار به عمل آمده متوجه شدم، قدم خیر در سن 22 سالگی، همسرش به شهادت رسیده و با وجود 5 فرزند، ازدواج نکرده است و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد.
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@donyayechadoryha
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_بیست_و_هفتم بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی بر
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_هشتم
ـــ همینجا پیاده میشم .
پول تاکسی را حساب کرد و پیاده شد .
روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یک دعوای حسابی با نازی آماده کرده بود.
مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد. از حراست که گذشت مغنعه اش را عقب کشید .
با دیدن نازی و زهرا که به طرفش می آمدند ،برگشت و مسیرش را عوض کرد .
ــــ وایسا ببینم کجا داری فرار می کنی ؟
ـــ بیخیالش شو نازی
ـــ تو خفه زهرا
مهیا با خنده😅 قدم هایش را تند کرد .
ـــ بگیرمت می کشمت مهیا وایسا.
مهیا سرش را برگرداند و چشمکی برای نازی زد😉
تا برگشت به شخصی برخورد کرد و افتاد.
ــــ وای مهیا
دخترا به طرفش دویدن وکنارش ایستادن.
مهیا سر جایش ایستاد.
ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده
مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم کشید.
ـــ چیزی نیست .
با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند کرد پسر جوانی بود که جزوه هایش را از زمین بلند کرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی که به ذهنش رسید مرموز بودنش بود .
ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....
نازی زود گفت
ـــ مهیا .مهیا رضایی
مهیا اخم وحشتناکی به نازی کرد😠
___خواهش می کنم ولی از این بعد حواستونو جمع کنید.
مهیا تا خواست جزوه اش را از دستش بکشد، دستش را عقب کشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد.
ـــ صولتی هستم مهران صولتی
مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم نگاهی بهش کرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش کشید و به طرف
ساختمان رفت. نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند.
تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت😡 گفت
ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ؟
ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود .
ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی .
زهرا برای آروم کردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت .دست مهیا را گرفت.
ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم .
و به سمت سرویس بهداشتی رفتن.
ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده.
ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد .
نگاهی به خودش در آینه انداخت
به قیافه ی خودش دهن کجی زد.
به طرف کلاس رفت تقه ای به در زد
ـــ اجازه هست استاد؟
استاد صولتی با لبخند😊 اجازه داد .
مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی کرد و سر جایش نشست.
همزمان نازی در گوشی شروع به صحبت کرد:
ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه.
ـــ مهران کیه ؟
ـــ چقدر خنگی تو .همین که بهت زد.
مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به زخمش کشید.
ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو .
با شروع درس ساکت شدند...
#ادامه_دارد.....
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_بیست_و_هشتم ـــ همینجا پیاده میشم . پول تاکسی را حساب ک
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_نهم
ـــ ڪلک کجا داری میری؟؟
ـــ اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم.
مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند .
ـــ واه مهیا این چش شد؟
ــــ بیخیال ولش ڪن بریم.
ـــ مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ
ـــ باشه بریم.
پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود.
وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند.
گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت.
صدای گوشیش بلند شد
بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف درآورد.
پیام داشت .همان شماره ناشناس بود جواب پیام را داده بود:
ــــ یک دوست
مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت.
ـــ بی مزه بازیش گرفته.
ـــ با کی صحبت می کنی تو؟
ـــ هیچی بابا مزاحمه بیخی.
شروع کردن به خوردن کیک. بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند.
مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب کند.
ـــ چقدر میشه؟
ــ حساب شده خانم.
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد.😳
ـــ اشتباه شده حتما من حساب نکردم.
ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد.
مهیا به جایی که گارسون اشاره کرد نگاه کرد. با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناکی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و از کافی شاپ خارج
شد.
ـــ پسره عوضی
ـــ باز چته غر میزنی ؟
ــــ هیچی بابا بیا بریم.
دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند.
ـــ مهیا
ـــ جونم
ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی؟
ـــ من کی بهت دروغ گفتم بپرس.
ــــ اون دو سه روزی که جواب گوشیتو نمی دادی کجا بودی ؟
مهیا پوفی کرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی کند.
ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده.
ـــ باشه باشه بگو...
#ادامه_دارد.....
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_بیست_و_نهم ـــ ڪلک کجا داری میری؟؟ ـــ اه چته زهرا تیپم
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_ام
ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟
ـــ جان تو
ـــ وای خدا باورم نمیشه
ـــ باورت بشه
ـــ نازی بفهمه
مهیا اخمی به او کرد.
ـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشکل داره .
دیگه به خانه رسیده بودند.
بعد از خداحافطی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله ها بالا رفت.
ـــ سلام.
مادرش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت.
ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری لباساتو عوض کنی نهارتو آماده میکنم.
مهیاوبدون اینکه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت
و شروع کرد به خوردن .
تمام که کرد ظرفش را بلند کرد و در سینگ گذاشت .
ـــ مهیا
مهیا به سمت هال رفت
ـــ بله
ــــ دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی
ـــ باشه
تو اتاقش برگشت
خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد
***
موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش را برداشت و به سمت پایگاه رفت بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود. حوصله ی نگاه های مردم را نداشت.
به سمت پایگاه رفت بعد از در زدن وارد شد.
چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب به مهیا نگاه می کردند
ــــ به به مهیا خانم
مهیا با دیدن مریم لبخندی زد😊
ــ سلام مریم جان
ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا.
مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت
ـــ بفرما
ـــ ممنون...
#ادامه_دارد....
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
زندگی فردا نیست
زندگی امروز است ...
زندگی
قصه عشق است✨
به چه میاندیشی¿
نگرانی بیجاست،
چون خدا با توست🙃
#خـــــدا❤️
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
صبح زیباتون بخیر🍃🌸
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_سی_ام ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ ـــ جان
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_و_یکم
همزمان سارا و نرجس وارد شدند.
سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد.
ـــ سلام مهیا جونم خوبی ؟
ـــ خوبم سارا جون تو خوبی؟
وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست.
ـــ خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای ؟
ـــ واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار .
ــــ فردا ؟؟
ـــ آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا.
سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی آورد. مریم با دیدنش گفت :
ـــ نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی.
مهیا فلش را از دست سارا گرفت.
ـــ اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم.
ـــ مرسی عزیزم.
ـــ خب دیگه من برم.
ـــ کجا ؟ تازه اومدی.
ــــ نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم.
ـــ باشه گلم.
ـــ راستی حال سید چطوره ؟
همه با تعجب به مهیا خیره شدند.
مریم با لبخند روبه مهیا گفت
ـــ خوبه مرخص شد. الان تو خونه داره استراحت میکنه.
مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت.
ــــ مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن؟
مریم ریز خندید.
ـــآخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما آقای مهدوی صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند.
ـــ اها خب من برم
ـــ بسلامت گلم .
مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود .
وارد خانه ڪه شد پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت. لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ خودش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت .یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد .
وقت نداشت باید دست به کار می شد .
دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد دست به ڪار شد گوشیش را خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی
مزاحم ڪارش باشد...
#ادامه_دارد.....
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_سی_و_یکم همزمان سارا و نرجس وارد شدند. سارا با دیدن مهیا
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_و_دوم
مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت .دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی سه تا پوستر ڪرده بود. خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود. حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت.
با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید.
تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد .
ــــ خانم رضایی حواستون هست.
ــــ نه استاد خواب بودم .
با این حرفش دانشجوان شروع به خندیدن ڪردند .رو به همه گفت :
ـــ چتونه حقیقتو گفتم خو.
ـــ خانم رضایی بفرمایید بیرون.
مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد.
ــــ خدا خیرت بده استاد.
قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت:
ـــ خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید.
ــــ چشم استاد.
سوار تاکسی شد و موبایلش را درآورد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت.
ــــ زبون دراز هم ڪه هستی .
زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه.
شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید اسمش را سیو ڪرده بود "خواهر مجاهد"
ــــ سلام مهیا خانم .
ـــ سلام مریم جان ڪجایی ؟
ـــ پایگام عزیزم.
ـــ خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات؟
ـــ واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی.
ـــ ما اینیم دیگه هستی بیارم.
ـــ آره هستم بیار منتظرتم .
مهیا احساس خوبی نسبت به مریم داشت اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه در
ذهنش ساخته بود تغییر داد.
ـــ ممنون همینجا پیاده میشم.
بعد حساب کردن کرایه پیاده شد
فاصله ی خیلی کمی تا مسجد بود
به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد.
ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد...
#ادامه_دارد.....
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_سی_و_دوم مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سی_و_سوم
ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته اند.
مهیا با دیدن پنج تا بسیجی
بودندشوڪه شد .
مریم به دادش رسید .
مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود.
ـــ سلام مهیا جان.
مهیا به خودش آمد
سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد.
همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود.
اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت 😊
__علیڪ السالم دخترم بفرما تو.
مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد😊
روحانی جوانی ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت:
ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحی پوسترارو به عهده گرفتند.
حاج آقا سری تڪون داد
ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید.
مهیا با ذوق گفت:😄
ــــ اِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید ؟
همه با تعجب به مهیا نگاه می ڪردند حاج آقا موسوی خندید😄
ــــ پس احمد آبرومونو برد
ـــ نه اختیار دارید حاج آقا .
مهیا رو به مریم گفت :
ـــ مریم طرح ها رو زدم .یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات.
فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابی که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد.
ــــ بدینشون به آقای مهدوی.
مهیا به سمت شهاب رفت .
ـــ بگیر سید
شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا آورد 😳
اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می کرد فلش را از دستش گرفت و وصلش کرد.
ــــ میگم سید حالتون بهتر شد؟
شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند.
در حالی ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام گفت
ـــ بله خداروشڪر
ــــ میشه ما هم ببینم شهاب.
شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند
ـــ بله حاج آقا بفرمایید،
ـــ احسنت دخترم ڪارت عالی بود. نظرت چیه مرادی ؟
روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد .
ــــ خیلی عالی شدند مخصوصا اونی که برای نشست خواهرا با موضوع حجابه.
بقیه حرفش را تایید ڪردن،جز نرجس و یکی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود.
ــــ خیلی ممنون خانم رضایی، زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟
مهیا اخمی به شهاب ڪرد.
ـــ من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحی ڪنم پس این حرفا نیاز نیست....
#ادامه_دارد.....
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851