#خاطرات_شهدا 🌷
🔰 #حضرتآقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و میفرمایند: «ما را دعا کن, پسرم #درس_ومدرسه را هم فراموش نکن❌, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
🔰 #مرحمت به اردبیل بازگشت، ⚡️اما برخلاف دیروز که از اردبیل به تهران رفته بود، دلگرفته💔 و غمزده نبود🚫؛ از خوشحالی در پوست نمیگنجید، دلش برای اینکه زودتر برسد، پر می کشید, شهید بالازاده با نشان دادن #مجوزآقا، وارد #تیپ_عاشورا شد.
🔰کمتر از سه روز بعد، فرمانده #سپاه اردبیل، شهید بالازاده را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد, میتوانست باز هم #شهیدبالازاده را سر بدواند ولی مطمئن بود که میرود و این بار از خود امام خمینی (ره)حکم میآورد📃, گفت اسمش را نوشتند 📝و مرحمت بالازاده رفت درلیست #بسیجیان لشکر 31 عاشورا.
🔰یک بچه #13ساله روستایی که فارسی هم درست نمیتوانست صحبت کند، دستش به کجا میرسید⁉️ مجبور بود بیخیال شود اما فقط #سه_روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشته و با این مجوز وارد تیپ عاشورا شد و در عملیات های بسیار #جانفشانی کرد.
🔰شهید بالازاده حدود #سه_سال در جبهههای جنگ حق علیه باطل با دشمن جنگید💥 و خیلی کم به خانه🏡 و نزد خانواده اش میآمد و هر وقت هم که چند روزی به مرخصی میآمد، در #مساجد و منابر و مجالس، روز و شب به تبلیغ و #جذب_نیروی داوطلب بسیجی برای اعزام به جبهه میپرداخت.
🔰وی حتی راضی نبود که پدر و مادرش متوجه #مجروحیت و آثار زخم های دشمن بر بدن نحیف و ظریفش شوند شبها🌙 در کنار پدر و مادر با #لباس_رزم میخوابید، تا مبادا پدر و مادرش متوجه ناراحتیها و آثار مجروحیت او شوند⭕️.
🔰شجاعت 💪و درایت را با هم داشت و همه در #حیرت که این همه در یک نوجوان 13 ساله چگونه جمع شده است؛ بر و بچه های تیپ عاشورا چهره #مهربان و جدی شهید بالازاده را از یاد نمی برند بیشتر اوقات کنار #فرماندهاش شهید «مهدی باکری🌷» دیده می شد.
🔰سرانجام مرحمت بالازاده روز21 اسفند 1363 در جزیره مجنون در #عملیات_بدر، با فاصله بسیار کمی از شهادت🌷 مرادش یعنی #شهید_مهدی_باکری، بال در بال ملائک گشود🕊 و میهمان سفره #حضرت_قاسم (ع) شد.
#شهید_مرحمت_بالازاده
#شهید13ساله
🇱🇧🇵🇸🇮🇷دلکده🇮🇷🇵🇸🇱🇧
💠 امام خامنهای : ما منتظریم آقای #حاج_احمد_متوسلیان إنشاءالله برگردد . #سالروز_ربوده_شدنشان🕊
📖 #خاطرات_شهدا 🌹
حاج احمد در یڪی از عملیاتها زخمی شده بود و یڪی از پاهایش هم در گچ بود .
او هر روز بین ساعت 11 تا 12 برای تعویض پانسمان بہ بیمارستان مےآمد ، اما یڪ روز نیامد و از آنجا ڪه بسیار دقیق و مقرراتی بود این غیبتش موجب نگرانی همہ شد .
با پیگیری و پرس و جو فراوان یڪی از رزمندگان گفت : حاج احمد از صبح تا عصر در حمام بوده است ، خطاب بہ رزمنده گفتیم او نباید انقدر در حمام بماند ، ممڪن است گچ پایش نم بڪشد .
🌹👈سراسیمہ بہ حمام رفتیم و صحنہ عجیبی را مشاهده ڪردیم ... گچ پای حاج احمد ڪاملا سالم بود اما از انگشتانش خون مےچڪید .
حاج احمد در حال شستن لباس همہ رزمندگانش بود . وقتی علت را پرسیدیم در جواب گفت : " حواسم بہ گچ پایم بود ، چون ڪه بیتالمال است . "
#حاج_احمد_متوسلیان
#سالروز_ربوده_شدنشان
🌷 🌷🌷🌷🌷
هر گاه توانستی نگاهت را روی کفش هایت ثابت کنی آنگاه میتوانی شهید شوی 👌🌹
حاج همت میگفت: هرگاه امتداد نگاهت به حرام نرسد شهیدی شهیدی 👌🌹
#خاطرات_شهدا
🌹🌹🌹
🇱🇧🇵🇸🇮🇷دلکده🇮🇷🇵🇸🇱🇧
#شهیدشاهرخ_ضرغامی 📕 شاهرخ #یاد_شهدا_صلوات 🌷 @Arshian_helal313
#خاطرات_شهدا 🌹
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود ، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت ، این کیه ، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت ، همشیره ، تا حالا ندیدمت ، تازه اومدی اینجا؟!
زن ، خیلی آهسته گفت ، بله ، من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید ، تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره ، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت ، مهین هستم ، شوهرم چند وقته که مُرده ، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!
شاهرخ ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ، دندان هایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت ، ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت ، همشیره راه بیفت بریم .
شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت ، زود بر میگردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون .
بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتی از این ماجرا گذشت ، من هم شاهرخ را ندیدم ، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک ، بی مقدمه پرسیدم ، راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟!
اول درست جواب نمی داد ، اما وقتی اصرار کردم گفت ،
دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت.
صاحب خونه به خاطر اجاره اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک توی خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم ، توی خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن ، من اجاره و خرجی شما رو می دم....
#شهیدشاهرخ_ضرغامی
📕 شاهرخ
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
@Arshian_helal313
شب هشتم محرمخاطره.mp3
زمان:
حجم:
1.59M
💢 #خاطرات_شهدا
🎤 برادر مجید صمدیان
@Arshian_helal313
📝#خاطرات_شهدا
🌹شهید سیدمجتبی نوابصفوی
💠وسط سخنرانیاش گفت: برام یه شمع بیارین. شمع رو که آوردند، روشن کرد و گفت: درِ اتاق رو کمی باز کنین. در اتاق که باز شد، شعلهی شمع، با وزش باد کمی خم شد. سید مجتبی گفت: مومن مثل این شعله شمع است و معصیت و #گناه حتی اگه به اندازه وزش نسیمی باشه، #مومن رو به طرف چپ و راست منحرف کرده و از صراط الهی دور میکنه.
#یادش_باصلوات
@Arshian_helal313
#خاطرات_شهدا
●همه جور شاگردی داشت. از حزب اللهی ریش دار تا صورت تراشیده تیریپ آرت. از چادری سفت و سخت تا آنها که مقنعه روی سرشان لق می زد.
یک بار یکی از همین فکلیها همراه دوست محجبه اش آمده بود پیش دکتر. پیش پای هردوشان بلند شد. جواب سؤالات هردوشان را داد. هردوشان را هم خطاب میکرد «دخترم». اذان گفتن . نگفت «بروید بعد نماز بیایید» . همان جا آستین هایش را بالا زد. سجادة کوچکی در دفترش داشت که هروقت فرصت نماز جماعت نبود، در دفتر نماز اول وقتش را می خواند.
●یک سال بعد، آن دختر فکلی، در صف اول نماز جماعت دانشگاه بود و قرآن بعد از نمازش ترک نمی شد. شهید دکتر مجید شهریاری این طور شاگرد تربیت میکرد.
📎پ ن:تنها آنهایی ترور میشوند که وجودشان دریچہۍ تنفس استڪبار را میبندد، آنقدرکہ مجبور شوند، آنهاراحذف فیزیکی، یعنے #ترور کنند...
#شهادت💔
@Delkadeh_313
#خاطرات_شهدا
شهید عبدالحسین کیانی، قصاب بود و به خاطر خوش انصافی، او را «جوانمرد قصاب» صدا میکردند.
عبدالحسین بدون قید و شرط پول قرض میداد. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، دریغ نمیکرد.
وقتی میفهمید مشتری فقیر است، نمیگذاشت به جز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید، مقداری گوشت میپیچید توی کاغذ و میداد دستش.
کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد، دو برابر پولش، گوشت میداد.
گاهی برای این که بقیه مشتریها متوجه نشوند، وانمود میکرد که پول گرفته است.
گاهی هم پول را میگرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره برمیگرداند به مشتری.
گاهی هم پول را میگرفت و دستش را میبرد سمت دخل و دوباره همان پول را میداد دست مشتری و میگفت: بفرما مابقی پولت.
هر زمان که از او میپرسیدند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟
میگفت: الحمدلله؛ ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد.🍃
آن موقعی که امام خمینی(ره) سفارش کرد بروید به جبهه تا جوانها خسته نشوند؛ گفت: من هم باید برای عملیاتهای اصلی بروم.
او با وجود هشت فرزند و کار زیاد در دامداری و مغازه قصابی، همه را رها کرد و به جبهه رفت.
قبل از انقلاب چندین بار توسط ساواک دستگیر و شدیدا شکنجه شد.
و درنهایت در عملیات فتحالمبین پس از اصابت دوازده گلوله، شهید و به «حمزه سیدالشهدای دزفول» معروف شد.
+ شادی روح شهید عبدالحسین کیانی صلوات
https://eitaa.com/Delkadeh_313
#خاطرات_شهدا
صادق آهنگران تو یه تیکه از شعرش میخونه:
«شمعِ شبهای دوعیجی میشدیم»
میدونید یعنی چی؟
عراق تو منطقه دوعیجی بمبِ فسفری مینداخت.
فسفر وقتی با اکسیژنِ هوا ترکیب بشه، شعلهور میشه.
رزمندهها که زیر این بمبها گیر میکردن، فسفر به تنشون میچسبید و با هیچ وسیلهای دیگه خاموش نمیشد!
و اونا میسوختن و میسوختن و میسوختن..
صبح، باد، خاکسترهاشون رو با خودش میبرد💔
+ شادی روح همه شهدا صلوات
https://eitaa.com/Delkadeh_313
10.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 دیدار سردار سلیمانی با خانواده شهید علیرضا توسلی (ابوحامد)
مجاهدتهای رزمندگان فاطمیون خاک مظلومیت را از چهرهی افغانستانیها زدود. مجاهدتهای رزمندگان فاطمیون هم در جبهههای نبرد خیلی اثرگذار است هم تأثیرات فراتری داشت. فاطمیون منشأ تحول در جامعهی ما هم شدند.
#خاطرات_شهدا
#خاتون_و_قوماندان
#شهید_سردار_قاسم_سلیمانی
https://eitaa.com/Delkadeh_313
📚❓📚
❓📚
📚
📝 مسابقه کتابخوانی
📖 کتاب «خاتون و قوماندان»
🔹 روایت زندگی امالبنین حسینی همسر شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) فرمانده لشکر فاطمیون
⃟❖ جوایز مسابقه:
⃟❖ به ۵ نفر از برندگان ۲۵۰ هزار تومان وجه نقد تقدیم میگردد.
💻 تاریخ مسابقه: ۱۶ تا ۱۹ آذرماه
💻 پیوند شرکت در مسابقه
✅ مشاهده و خرید اینترنتی کتاب
#خاطرات_شهدا
#خاتون_و_قوماندان
#مسابقه_کتابخوانی
@t_manzome_f_r
▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
@t_manzome_f_rInShot_20231130_074644341_30112023.mp3
زمان:
حجم:
8.2M
🎙 بریده صوتی از کتاب خاتون و قوماندان
آمدوشدهای نامعلوم علیرضا بیشتر شده بود صبح میرفت و تا شب درگیر بود. درگیر چه؟ نمیدانم اما سرش شلوغ بود...
✅ مشاهده و خرید اینترنتی کتاب
#خاطرات_شهدا
#خاتون_و_قوماندان
#بریده_صوتی
@t_manzome_f_r
▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری