#یادداشت_بیستم
#داستان
#در_آسمانها
سرش را از پنجره قطار بیرون آورد و هوا را با تمام وجود نفس کشید، شاید حجم بغضی که در گلویش بود کم شود، تا کی باید این رفتنهای اجباری را، این دور شدنها را تاب بیاورد، هر بار که به این شهر میآمد با خودش میگفت (این دفعه دیگه برنمیگردم، برای همیشه کنارشون میمونم)، اما تا دو روز از آمدنش میگذشت و حجم تماسهای بیپاسخش سر به فلک میکشید ترس در تمام وجودش رخنه میکرد (اگه بیاد داد بی داد راه بندازه، آبروم و ببره، به بابا و مامان توهین کنه؟!)، رعشهایی که از فکر کردن به این موضوع در وجودش دویده بود، دست او را به سمت گوشی موبایل برد تا تماس درحال برقراری را وصل کند و منتظر شنیدن بدترین الفاظ از جانب او باشد ... گوشی تلفن را از گوشش دور کرد و با دست چپش اشکای غلتیده بر روی گونهاش را پاک کرد نفس عمیقی کشید و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و قبل از شنیدن جملات توهین آمیز دیگری با صدایی آرام و لرزان گفت: فردا مییام بلیط قطار گرفتم، خداحافظ... و قبل از شنیدن صدایی گوشی را قطع کرد ...
آن طرف مردی گوشی به دست کنج خانه نشسته بود و صدای ممتد بوق اشغال در گوشش میپیچد، صدای وجدانش را میشنید (مرتیکهی الاغ تا کی میخوای با توهینهات این دختر بدبخت و اذیت کنی؟! تا کی؟!) به خودش آمد و جواب صدایی که از درونش میجوشید را اینطور داد (تا وقتی که یاد بگیره آدم باشه تا وقتی که ...) هرچه فکر کرد چیز بدی از او به یاد نیاورد، تمام آنچه در ذهنش از رؤیا نقش بسته بود یک دختر مظلوم بینوایی بود که تنها جرمش این بود که در ازای جهل عدهایی به عقد پسر عمویی درآمده بود که از او بیست سال بزرگتر بود و عقدش در آسمانها بسته شده بود ...
@kabiripour