کاپشن صولتی
سکانس اول:
هوا داشت سرد میشد
دست دخترک را گرفت و برای خریدن کاپشن راهی بازار شد
چند کاپشن را امتحان کرد اما نه خودش پسندید و نه دخترک
تا اینکه ناگهان دخترک درحالی که با انگشتش جایی را نشان میداد گفت صولتی صولتی...
چشمان مادر رد انگشتان کوچک دخترش را دنبال کرد و برقی در چشمانش روشن شد، آره صورتی...
سکانس دوم:
خوشحال و شاد از بازار بیرون آمدند کاپشن صورتی را خریده بودند و به خانه بر میگشتند.
قرار بود این کاپشن جدید را در مهمانیها و مراسمات مهم بپوشد
سکانس سوم:
روز سیزدهم دی فرا رسید
روز تجدید میثاق با سردار
محل قرار، گلزار شهدا بود
دخترک با خوشحالی کاپشن صولتیاش را آورد تا مادر تنش کند
او دوست داشت زودتر به میعادگاه برود با آن قد کوچکش شعف بزرگی را به دوش میکشید
آرزوی دل کوچکش همبازی شدن با رقیهی حسین بود برای همین باید کمی بزرگتر میشد، او اما عزمش را جزم کرده بود تا اندازهی رقیه شود و شد
سکانس پایانی:
حالا کنار رقیه مشغول بازی است با آن گوشوارههای قلبی و کاپشن صولتیاش
✍🏻 زهرا کبیری پور
#کرمان
#ترور
#سردار_سلیمانی
💠@Delneveshteeee