مهتاب شاهد بود
(قسمت سوم)
کودک اما در خوابی معصومانه در بهشت خودش هیچ خبری از جدال بین پدر و مادرش نداشت.
حورا درحالی که طفل را به سینه چسبانده بود تمام التماس و خواهش را در چشمان معصموم خود جاری کرد و با نگاه اشکآلود به مالک نگاه کرد.
_ این اولین فرزندمان است مالک، حتما فرزندان بعدی پسر خواهند شد، قول میدهم در سرنوشت فرزندان بعدی دخالت نکنم، خواهش میکنم به دخترمان رحم کن!
تمام این جملات را همرا با اشکی که بیمهابا از چشمانش میبارید با صدایی لرزان تکرار میکرد، مالک اما بدون اینکه حرفی بزند دور خودش میچرخید، حرفهای حورا را قبول داشت اما جواب عشیرهاش را چه میداد؟!
به پدرش چه میگفت؟!
بعد از اتفاقی که برای دختران قبیلهاش در جنگ با نُعمان بن مُنذر افتاد و بعد از اینکه دختران، زندگی در کاخ او را به زندگی با عشیره ترجیح دادند، مردان عشیره قسم خورده بودند که دختری در قبیلهشان بزرگ نشود، به آنها چه میگفت؟!
_ اصلا او را به عشیرهی خودم میفرستم تا از چشم مردان اینجا دور باشد، وقتی بزرگ شد و آبها از آسیاب افتاد بر میگردانیماش! ها؟! چه میگویی؟!
یا... یا... اصلا بیا از اینجا برویم مگر خودت نگفتی در سفری که به حبشه داشتی آنجا را پر رونق دیدی، بیا به بهانهی تجارت به آنجا برویم، یا...
حورا بدون لحظهایی دِرنگ حرف میزد و راه حلهای مختلفی برای منصرف شدن مالک پیدا میکرد، اما این راه حلها هیچ کدام نمیتوانست جواب قسمی که عشیرهاش خورده بودند را بدهد.
مالک با قدمهای بلندی به سمت حورا رفت و طفل را از آغوشش جدا کرد و داخل گودال گذاشت باید هرچه زودتر به این کار خاتمه میداد و گرنه کار هم برای خودش هم برای حورا خیلی سختتر میشد.
🔸ادامه دارد...
✍🏻 زهرا کبیری پور
💠@Delneveshteeee
مهتاب شاهد بود
(قسمت چهارم)
حورا که دید هیچ کدام از حرفهایش در مالک اثری ندارد، خنجری که روی زمین افتاده بود را برداشت و شروع به کَندن زمین کرد، مالک با تعجب به حورا نگاه میکرد از کار او سر در نمیآورد، به سمت او رفت و دستانش را گرفت:
_ داری چه میکنی؟!
_ دارم خانهام را آماده میکنم.
_ چکار میکنی؟!
_ خانه میسازم، درست شنیدی، حالا که قرار است خانهی دخترم اینجا باشد، من را هم همراه دخترم داخل گور بگذار، من بدون او یک لحظه هم نمیتوانم زندگی کنم.
مالک به چهرهی حورا نگاه کرد، حورا بدون مکث مشغول کَندن زمین بود، این زن همان دختری بود که مالک برای به دست آوردنش مجبور شده بود با یک عشیره بجنگد.
روزی را که حورا را سوار بر اسب، درحالی که سرگردان بود، دیده بود، به یاد آورد.
آن روز شجاعت، زیبایی و متانت حورا او را به وجد آورده بود. قد بلند او با آن چشمانِ مشکیِ معصومش، در آن صورت گندمگون آنچنان برای او باشکوه آمده بود که دست و دلش را لرزانده بود و او را مجبور کرده بود تا برای به دست آوردنش چه رنجها که نکشد. حالا که چند سالی از آن روزها میگذشت، وقتی به گذشته نگاه میکرد، ذرهایی از عشقش به او کم نشده بود.
حالا چطور میتوانست خواهشها و التماسهای او را نبیند و او را همراه طفلش به آغوش مرگ بسپارد.
🔸ادامه دارد...
✍🏻 زهرا کبیری پور
💠@Delneveshteeee
#فجازی
بیصفحه با صفحه
چند وقت پیش از شبکههای خبری شنیدم در تهران بر روی سنگ مزار یک اینفلوئنسر اینستاگرام آدرس صفحهی او حک شده است، به گمانم بعد از این در دعاهایمان بعد از بیوارث، بد وارث باید با صفحه، بیصفحه، با کانال، بیکانال را هم اضافه کنیم.
بله دنیا همین قدر شتابان دارد به سمت اضمحلال میرود و ما هم در پی او
#پینوشت:
اضمحلال (فرهنگ عمید): نیست شدن، تباه شدن، از میان رفتن، نابود شدن، برافتادن، ازهمپاشیدگی، نابودی
✍🏻 زهرا کبیری پور
@Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یادداشت_بیست_و_نهم
#تبلیغ
در هر لباسی
یک مسلمان در هر جای دنیا و در هر لباسی که باشد میتواند مبلغ اعتقادات خود باشد، فقط کافی است این عقاید در وجود آن شخص از اقرار زبانی به اقرار قلبی جاری شده باشد آن وقت فرقی نمیکند مثل آن بیست و سه نفر در اسارت دشمن و رو به روی خبرنگاران خارجی قرار داشته باشی یا در صحنهی مبارزات ورزشی.
سالها پیش ذکر یاابوالفضل را از زبان حسین رضا زاده هنگام بلند کردن وزنه شنیده بودیم و امروز پخش مداحی به مناسبت شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) در مسابقهی بوکس که در کشور ترکیه برگزار میشد توسط
علیرضا قنبری بوکسور ایرانی.
@Delneveshteeee
باید اصلا شهید میشد او
تا بہ مردانگے مثل باشد!
و همیشه براے قاسمها
مرگ شیرینتر از عسل باشد ...
@Delneveshteeee
مهتاب شاهد بود
(قسمت آخر)
حورا طفل را مانند شئ با ارزشی که ممکن
است کسی او را بدزد، به سینه چسبانده بود و به مردی نگاه میکرد که بدون هدف به این سو و آن سو میرود و در حال جدال با تعصب و عشق است، او این مرد را دوست داشت.
مالک همان مردی بود که او همیشه آرزویش را داشت. مردی شجاع و زیرک که با آن شانههای پهن و قد بلندش زبان زد تمام دختران قبیلهاش بود.
روزهایی را به یاد آورد که که به خاطر کدورتی که سالها بین دو عشیره بود، او را به مالک نمیدادند، اما مالک لحظهایی از خواستن او دست نکشید، تا در نهایت بزرگان قبیله را وادار کرد که تسلیم درخواست او شوند.
در تمام این روزهایی که دخترش به دنیا آمده بود و از زنان عشیره چه حرفهای تلخی که نشنیده بود، منتظر آمدن مالک از سفر بود، تا تمام غصهها را با او شریک شود. اما فکرش را هم نمیکرد که مالک این چنین متعصبانه به خواستهی عشیرهاش تن بدهد.
با صدای گریهی طفل از افکارش بیرون آمد، پشتش را به مالک کرد و در حالی که اشکهایش را با گوشهی شالش پاک میکرد، مشغول شیر دادن به طفلی شد که هنوز برایش اسمی انتخاب نکرده بودند، به صورت دخترشان خوب نگاه کرد، چقدر دوست داشت به مالک بگوید که خوشحال است، که دخترشان شیبه اوست.
چشمان مشکی و کشیدهاش مانند چشمان زیبای مالک بود، همان چشمانی که همیشه محصورش میکرد، اشکهایش روی صورت طفل بارید و شانههای حورا را بیش از بیش لرزاند.
مالک از راه رفتنهای بیهودهاش خسته شد، با دو زانو خودش را روی خاک انداخت، صدای گریهی مظلومانهی زنی که دوستش داشت، دلش را به درد آورد، به گودالی که کنده بود نگاه کرد با خودش گفت چگونه میتواند زن و فرزندش را به او بسپارد، او کسی بود که هیچ حیوانی را شکار نمیکرد، حالا چگونه میتوانست شکارچیِ بیرحمِ زندگیِ خودش باشد.
به همسر و دخترش نگاهی انداخت، آهی از سینه کشید و آرزو کرد روزی برسد که هیچ پدری در دنیا مجبور به چنین انتخابی نباشد.
از روی زمین بلند شد، به طرف حورا رفت و بدون اینکه نگاهش کند، گفت: بلند شو به خیمه بر میگردیم.
_ حورا با چشمانی متعجب گفت: پس پس...؟!
_ فکرش را کردهام بلندشو...
پینوشت:
دربارهی زنده به گور کردن دختران در تاریخ آمده است که علت شيوع اين عمل در ميان قبيلهی بنىتميم اين بود كه قبيلهی ياد شده از پرداخت ماليات به نعمان بن منذر خوددارى كردند و او براى سركوبى آنان به سرزمين آنان لشكر كشيد، احشام آنان را به غارت و زنان را به اسارت برد.
پس از چندى مردان قبيله براى جلب عواطف نعمان به حضور او رفتند و درخواست كردند كه اسيران بنىتميم را كه غالبا دختر بودند آزاد كند، او گفت: اختيار با دختران است، آنان مىتوانند در خانههاى اسير كننده خود بمانند يا با پدران خود به وطن خويش بازگردند.
همهی دختران بازگشتن به وطن را همراه پدران خود بر اقامت در آن منطقه ترجيح دادند جزء دختر قيس بن عاصم كه اقامت نزد اسير كننده را بر رفتن همراه پدر ترجيح داد، اين كار بد بر قيس گران آمد، از اين جهت قسم خورد از آن به بعد اگر داراى دختر شد، در همان دوران كوچكى به زندگى او خاتمه دهد، او و قبیلهاش به دنبال اين جريان در طول عصر خود ۱۷ دختر را زنده زنده به گور كردند و این عمل آنها براى قبايل ديگر الگو شد.
🔸پایان
✍🏻 زهرا کبیری پور
💠@Delneveshteeee