هدایت شده از اللهم عجل لولیک الفرج🌸
#از_او_بگوییم
💠نورالقائم
🔹دیشب به سفارش خانومم رفتم توی یک شیرینی فروشی خوب، توی دور و زمونه الان هر فروشگاهی اسمش خارجی تر باشه تو ذهن بعضی ها باکلاس تره.
اسم این شیرینی فروشی “نورالقائم” بود!
🔹شاید ما توجه نکنیم، اما اسم ها خیلی اثر دارند. بعضی از اسم ها بار تبلیغی دارند. خیلی حس خوبی داشتم توی این قنادی. با خودم گفتم چه کار کنم که صاحب قنادی تشویق بشه و در ضمن نامی از #امام_زمان علیه السلام هم برده باشم.
🔹توی صف صندوق وقتی نوبت من شد در حال کارت کشیدن گفتم: “درود بر شما. عجب اسم قشنگی برای قنادی خودتون انتخاب کردید” پاسخ داد: بله. اسم امام زمان علیه السلام خیلی قشنگه.
🔹 از قنادی که می اومدم بیرون با خودم فکر کردم چه راحت میشه بعضی وقت ها از امام زمان علیه السلام صحبت کرد.
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
⊰⊹✿ منتظر منجی ✿⊹⊱:
#از_او_بگوییم
💠توفیق آشنایی با امام زمان علیه السلام
🔹اندوهگین و غمگین با قدمهای بیرمق به پیامبر نزدیک شد. ایستاد و سلام کرد. آرام دستش را بالا برد و اشک را از گوشهی چشمش پاک کرد. پیامبر نگاهی به او انداخت، سری تکان داد و جواب سلامش را به گرمی داد. با تعجّب نگاهش کرد و پرسید:
🔹چشمهای تو خیس است! آیا گریستهای؟!
مرد سری تکان داد و گفت: بله!
پیامبر به طرف مرد چرخید. حالا رو در روی هم بودند.
پرسید: برای چه گریستهای؟! مرد آهی کشید و با بغض گفت: یتیم هستم. پدر و مادری ندارم. تنها و بیکس هستم. حیران شدهام!
🔹پیامبر نگاهش را داد به افق. به آفتاب که تا غروبش زمان کمی باقی بود خیره شد. کمی سکوت کرد و بعد رو به مرد گفت:
میدانی ناگوارتر از یتیم بودن، چیست؟! مرد با تعجّب گفت: نمیدانم. شما بگویید تا بدانم!
پیامبر نگاهش به آفتاب بود. گفت: ناگوارتر از یتیم بودن، جدایی آن کسی است که از امامش دور افتاده!
شیعهای که اهل بیت را ندیده و از علم ایشان بیخبر است همان یتیمی است که از امامش دور افتاده است.
📌 برداشتی آزاد از روایتی در تفسیر امام حسن عسکری علیه السلام.
🌀دوستدار امام زمان! به پیرامونت نگاه کن! شیعیانی که توفیق آشنایی با امام زمانشان را نداشتهاند و به فرمودهی پیامبر یتیم اند کم نیستند! وظیفهی من و تو نیز روشن است! برای آشنایی بیشتر شیعیان #امام_زمان علیه السلام فرصتهای زیادی را از دست دادهایم! اما؛ تا فرصت هست از این امر مهم غفلت نکنیم!
🌤#امام_زمان
ߊَܠܠّܣُــܩَّ ࡃَܥܼـِّـܠܙ ܠِࡐَܠࡅِّ࡙ــܭَ ߊܠܦَ̇ــــܝَܥܼܢ🌤
#از_او_بگوییم
💠 فرمون زندگی!
🔹پشت فرمون ماشین نشسته بودم و با خیالِ راحت توی اتوبان شلوغِ وسط ظهر، رانندگی میکردم. هشت، نه سالی میشد که گواهینامه گرفته بودم، ولی هیچ وقت جرأت و جسارت نشستن پیدا نکرده بودم …
🔹تا همین چند وقت پیش …که دوباره تصمیم گرفتم بر این ترس غلبه کنم. با ماشین تعلیم رانندگی، کنار مربی پشت ماشین نشستم.
به معلّم رانندگی گفتم که دلهره و نگرانی مانع شده که از گواهی نامهام استفاده کنم و حالا دوباره سراغ تعلیم آمدهام.
🔹نزدیک به اتمام ساعت آموزش بود. توی همان اتوبان شلوغ با دنده چهار … خوب میرفتم. مربی پرسید: «اضطرابت انگار برطرف شده!»
با آرامش گفتم: «معلومه چون شما کنارم هستید و ترمز و گاز و کلاچ تحت کنترل شماست…» خندید و شروع کرد به حرف زدن …
🔹امّا من دیگه چیزی نمیشنیدم. خودم نکتهای طلایی گفته بودم و غرق در حرف خودم شده بودم …
یک آن توی دلم رو کردم به صاحب زندگیم علیهالسّلام …
گفتم: «میشه همیشه کنارم باشید؟ میشه فرمون زندگیم رو بسپارم به شما؟ اگه کنترل زندگیم همیشه تحت اختیار دستای مهربون شما باشه اون وقت من همیشه آروم و بیاضطرابم…»
🌤#امام_زمان
ߊَܠܠّܣُــܩَّ ࡃَܥܼـِّـܠܙ ܠِࡐَܠࡅِّ࡙ــܭَ ߊܠܦَ̇ــــܝَܥܼܢ🌤
𑁍•𑁍•𑁍•𑁍•𑁍•𑁍
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
=====🍃🌺🍃=====
#از_او_بگوییم
💠قدمی برای فرج!
🔹بوی گِز پرهایش به مشام میرسید. اگر کمی جلوتر میرفت بالهایش هم میسوخت! اما سر را به پایین چرخاند و با همان عجله برگشت. غوغای جمعیتی که تمام بلندیها را سیاه کرده بودند و صورتشان مثل شاطرها قرمز شده بود همراه با دود و زبانههای آتش در دره موج میزد و از دامن کوه بالا میآمد. آسمان گرفت.
– چه میکنی؟ این آتش است! برای چه این قدر میروی و میآیی؟
– با منقار آب میآورم و بر آتش میریزم.
– میخواهی با یک منقار آب، یک کوه آتش را خاموش کنی؟!!
چشمان خیس گنجشک برقی زد و گفت: میدانم این آب برای این آتش کم است؛ میخواهم برای نجات ابراهیم بیشترین کاری که در توان دارم انجام دهم.
📌امروز حضرت حجت بن الحسن علیه السلام، پسر ابراهیم خلیل است؛ بیاییم برای فرج او بیشترین کاری که در توان داریم انجام دهیم…
‼️ڪپےبہنیتظہوࢪ🌤#امام_زمان
ߊَܠܠّܣُــܩَّ ࡃَܥܼـِّـܠܙ ܠِࡐَܠࡅِّ࡙ــܭَ ߊܠܦَ̇ــــܝَܥܼܢ🌤
𑁍•𑁍•𑁍•𑁍•𑁍•𑁍
=====🍃🌺🍃=====