🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#محافظ_عاشق_من
📗#پارت5
ــ فاطمه ، چه خبر ؟ از این که کتابم چاپ شده ناراحت نیستی ؟
ــ معلومه که نه ، من واقعا از صمیم قلب خوشحالم هانا .
ــ آخه تو بخشی از این زندگی هستی و آرامشت رو سخت بدست آوردی ، فکر کردم شاید ...
ــ نه این طور نیست من هم به مهدا همون حسیو دارم که باعث شد تو این کتابو بخاطرش بنویسی ، باور کن
ــ تصمیم گرفتم اول خودم بخونم بعد هدیه بدم
ــ کار خوبی میکنی
و شروع کردم به لیست کردن :
ــ بدم به مهدا ، آقا محمد ، انیس خانوم ، حسنا اینا ، ثمین ، به ندا هم بدم ؟
ــ نمیدونم اون هنوز رابطه خوبی با مهدا نداره
ــ میدونم برا همین میگم شاید اونم کتابو خوند آدم شد
ــ اِ هانا ؟
ــ آره دیگه یادت رفته این خانوم و مادرش چقدر مهدای بدبخت و خون به جیگر کردن .
ــ خب بدی و اشتباه اونا دلیلی بر قضاوت و اشتباه ما نیست هانا ، اونا هر اشتباهی هم کرده باشن خدا حکم میکنه نه ما بنده سرپا تقصیر
ــ راس میگی ولی دلم برا این دختر خونه فاطی
ــ فاطمه
ــ خب حالا فاطمه بانو
ــ سیدم حساسه
ــ اوه اوه سیدم کی میره این همه راهو ؟!
ــ فعلا اونی که باید بره ، داره تخت گاز میره به سمت هدف
ــ یا صاحب اصحاب کهف چه قدر مطمئنم هست
مثل کارگاه های جنایی نگاهم کرد و گفت :
ــ شک داشتی ؟!
ــ اگه تا الانم داشتم بر طرف شد!!!
ــ خوبه
ــ خدا به داد شوهرت برسه
ــ چیزی گفتی ؟
ــ نه نه ...
مشکات وارد اتاق شد و با حالت زاری گفت :
ــ مامانی میسه از باباجون اجازه بگیری برم پیس مس رحیم ؟ تو رو خدا ؟!
این حالتش دل سنـگ را می سوزاند چه برسد به فاطمه با آن دل نازکش .
ـــ قول میدی کار خطرناک نکنی ؟
انگشتش را در انگشت فاطمه قفل کرد و گفت :
ــ قول
تا خواست حرفی بزند ، تلفن همراهش زنگ خورد و ❤ آقامون ❤ ظاهر شد بی معطلی تماس را وصل کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت :
ــ نه بخدا یه گوشه نشستم ، دست به هیچی نزدم ، نه بابا دوربین کجا بود ، نوشتن که قبلا قدغن کردی ، نه اینجاست ، راستی ؟ میخواست زنگ بزنه اجازه بگیره بره پیش نوه های مش رحیم ، آره قول داده ، باشه ، نه ، خودم یکاریش میکنم باشه ،
ــ هانا ماشین داری ؟
ــ نه ...
ــ نه نداره ، اونم سلام میرسونه ( من کی سلام رسوندم ) ؟!!
مامان ها
بابا ها
خیلی مراقب بچه هاتون باشین
بچه ها مثل گلن
خیلی خیلی نیاز به مراقبت دارن
حواسمون باشه کوچکترین غفلتی پشیمانی نیاره برامون😔
همیشه قرار نیست بار مسئولیت نگهداری بچه ها
و مراقبت کردن ازشون
روی دوش مادر ها باشه
(برعکس شوخی های توی مجازی که میشه مثلا میگن بچه وقتی دست باباش میسپاری فلانه)
پدر ها خیلی باید مسئولیت پذیر تر از اونچه هستن باشن
حتما پدر های محترمی توی کانالمون هستند
حواستون به خانوم هاتون باشه
وقتی خونه هستین
وقتی حضور دارین کنار فرزندانتون
شماهم مراقبشون باشید
شماهم دغدغه سلامتی شونو داشته باشید...
(لطفا فکر نکنید من این حرف هارو برای همسر خودمنوشتم,هجمه علیه این پیامم وارد نشه و حاشیه بسازین😁)من این حرف و برای تمااام آقایون وخانوم هااا گفتم
ممکنه یه مرد بتونه از خانومش هم بهتر مراقبت کنه از بچه هاش.
که الحمدلله آقای مدیر,همسر بنده،از این مورد مستثنی نیستند😊🌱🌹
از همینجا
خدا قوت میگم به همه پدرا و مادرا
ــ باشه عزیزم منتظریم ، یا علی
#ادمین_منتظر313-#ادحدیث
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است
https://harfeto.timefriend.net/17202196871943
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
|🤍|@Dhoktarane_fatemii
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عشق_در_یک_نگاه
📗#پارت5
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
- زهرا پاشو ،دانشگاه دیر میشه
زهرا: بزار یه کم بخوابم ،هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نرفته
- باشه هر جور راحتی، اخه امروز سشنبه است
زهرا : یا خدااا ،یادم رفته بود
- چی شد ،برپا زدی
زهرا: تو نمیدونی این اقای اسماعیلی چه جور آدمیه ،این دفعه دیر برسم حتمن حذفم میکنه
- چه بهتر ،ترم بعد با هم میگیریمش
زهرا: اره ،اینجوری تو هم حذف میشی ،معروف میشیم
- حالا زود باش آماده شیم
آماده شدیم رفتیم داخل آشپز خونه
منو زهرا: سلاااام بابایی ،سلاااام مامانی
بابا: سلام به وروجکای بابا
مامان: یعنی شما صد سالتونم بشه بازم عوض نمیشی
بابا: بیاین صبحانه تونو بخورین ،خودم میرسونموتون
زهرا: دستتون درد نکنه بابا جون
یعنی مثل بچه کوچیکا واسه جلو نشستن ماشین دعوا افتادیم
زهرا هم مثل همیشه موفق شد
رسیدیم به دانشگاه از بابا خداحافظی کردیم و وارد محوطه شدیم
یه دفعه دیدم خانم موسوی داره میاد سمتمون
خانم موسوی: سلام بچه ها
زهرا: سلام
- سلام
خانم موسوی: بچه ها ایام محرم نزدیکه کمک میخوایم
زهرا: درخدمتیم ،چه کاری از دست ما برمیاد
خانم موسوی: بعد از کلاستون منتظر باشین با هم میریم هیت نزدیک دانشگاه
زهرا: چشم
خانم موسوی: نرگس جان تو هم میای دیگه؟
- بله میام
خانم موسوی: باشه پس فعلن یا علی
زهرا: نرگس کلاست تموم شد برو کافه منتظرم باش
- باشه ،فعلن
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت5
خیلی خسته بودم و هی چرتک می زدم.
که پاشا زد کنار.
اب دهنمو قورت دادم چیکار داشت تو این جاده اخه؟
خم شد سمتم که جیغ کشیدم.
چسبید به در و دستاشو برد بالا و گفت:
- چته می خوام صندلی و خم کنم بخوابی.
سری تکون دادم و زیر غر زد:
- انگار دیو دو سر کنارشه اینطور کولی بازی در میاره!
و دکمه صندلی و زد که خابیده شد.
اخیشی زیر لب گفتم و گرفتم خابیدم .
در ماشین که بسته شد چشامو باز کردم.
نشستم و گیج به اطراف نگاه کردم پاشا رفت سمت رستوران.
دوباره چشامو بستم که صدای در ماشین اومد.
پاشا که الان رفت تو رستوران؟
چشامو زود باز کردم که دیدم یه پسر جوون هست حدود19 ساله و هول کرده بود.
اب دهنمو قورت دادم گفتم:
- اشتباهی سوار شدید این ماشین ماست.
برگشت و پشت سرشو نگاه کرد و گفت:
- نخیر منم دزدم و اشتباهی نیومدم برو پایین.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ببین پسر عموم بیاد لهت می کنه بفرماید پایین.
دستشو اورد جلو بزنتم و گفت:
- گمشو پایین بابا بچه..
که جا خالی دادم و با مشت زدم تو سرش که سرش کوبیده شد تو شیشه منم سریع پیاده شدم و جیغ کشیدم دزد دزد.
همه جمع شدن و پاشا سریع از توی رستوران دوید بیرون اومد سمتم.
همه اطراف ماشین جمع شده بودند و کسی جلو نمی رفت و چند نفری فیلم می گرفتن!
واقعا متعسف بودم براشون!
پاشا سریع همه رو کنار زد و خودشو بهم رسوند و دید سالمم تعجب کرد گفت:
- خوبی؟ سالمی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره دزد تو ماشینه!
بهت زده گفت:
- پس چرا ماشین و نبرد؟
چادرمو مرتب کردم و گفتم:
- اخه خواست بزنه منو با مشت زدم تو سرش سرش خورد تو شیشه گیج شده فک کنم.
پاشا چشاش گرد شد و سمت در راننده رفت و بازش کرد یقعه پسره رو گرفت اوردش بیرون تا پلیس برسه دوتا چک ابدار هم زدتش!
بلاخره پلیس رسید و پاشا تحویلش داد .
توی ماشین نشسته بودیم و کوبیده گرفته بود بخوریم .
پاشا با هیجان گفت:
- چطوری زدیش؟ مگه بلدی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- کلاس های بسیج چند تا حرکت بهمون یاد دادن از اون فن استفاده کردم.
با مکث گفت:
- بسیج؟
سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفت.
غذا مو روی داشبورد گذاشتم که نوشابه رو یا نفس سرکشید و گفت:
- بخور چیزی نخوردی که!
هل وهوله ها رو برداشتم و گفتم:
- ممنون سیر شدم.
باشه ای گفت و یه طوری نگاهم کرد.
انگار با نگاهش می گفت بزار زن من بشی مجبورت می کنم یه پرس که هیچ دو پرس و بخوری.
خواست غذا رو بندازه که گفتم:
- نه چیکارش دارین؟ بعدا می خورم اصراف می شه اگه بندازیم گناهه.
دستی پشت گردن ش کشید و انگار حرف م جدید بود براش و گفت:
- خوب باشه پس بده من بخورمش.
دادم بهش و در کمال تعجب با همون قاشق خودم کل شو خورد.
نگاه متعجبی بهش انداختم که گفت:
- خوب چیه! تمام مدت داشتم کشیک می دادم ببینم کی می رسی خونه از اون وقت تا الانم که چیزی نخوردم .
شونه ای بالا انداختم.
وقتی خورد تمام انداخت از شیشه بیرون که با حرص گفتم:
- این چه کاریه؟ مگه بی فرهنگی؟ به طبیعت اسیب می زنی و یه بدبخت دیگه باید بیاد اشغال های شما رو جمع کنه.
پیاده شدم و رفتم جمع ش کردم و انداختم توی سطل .
برگشتم و سوار شدم.
انگار که چیز عجیبی دیده باشه هی نگاهم می کرد.
اخر سر کلافه شدم از دست ش و گفتم:
- چرل انقدر منو نگاه می کنید؟
دستی توی موهای ش کشید و گفت:
- اخه عجیبی تو فامیل کسی اینطور نیست خوشم میاد.
از جمله اخرش خجالت کشیدم .
چه بی پروا و راحت همه چیو می گفت!
یعنی از من بدش بیاد هم تو روم بی رودروایسی وایمیسته و می گه ازت بدممیادا