#داستان_کوتاه !
💢یک مرد سگی داشت که در حال مردن بود . او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می کرد .
گدایی از آنجا می گذشت، پرسید : چرا گریه می کنی ؟
گفت : این سگ وفادار من ، پیش چشمم جان می دهد . این سگ روزها برایم شکار می کرد و شب ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می داد . گدا پرسید : بیماری سگ چیست ؟ آیا زخم دارد ؟ مرد گفت : نه از گرسنگی می میرد . گدا گفت : صبر کن ، خداوند به صابران پاداش می دهد .
گدا یک کیسه پر در دست مرد دید . پرسید در این کیسه چه داری ؟ پاسخ داد: نان و غذا برای خوردن . گدا گفت : چرا به سگ نمی دهی تا از مرگ نجات پیدا کند ؟
گفت : نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم . برای نان و غذا باید پول بدهم ، ولی اشک مفت و مجانی است . برای سگم هر چه بخواهد گریه می کنم .
گدا گفت : خاک بر سر تو ! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده است ، ارزش اشک از نان بیشتر است . نان از خاک است ولی اشک از خون دل .
🎤دیده بان دیمه
🆔 @Didebandime
#درس_زندگی
#داستان_کوتاه
💢پدری برای از بین بردن بداخلاقی و زود عصبانی نشدن فرزندش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و به او گفت: هر موقع #عصبانی شدی یک میخ به دیوار روبرو بکوب!
♦️روز اول پسرک ۳۰ میخ به دیوار کوبید و روزها و هفتههای بعد توانست با کمتر کردن عصبانیت خود میخهای کمتری به دیوار بکوبد.
♦️پسرک کم کم آموخت که عصبانی نشدن از فرو کردن این میخ ها به دیوار سخت آسانتر است و به این ترتیب پسرک این عادت خود را ترک کرد و شادمانه به پدر خود گفت که سربلند بیرون آمده.
♦️این بار پدر به او یادآوری کرد حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود یکی از میخها را از دیوار خارج کند، روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسرک به پدرش رو کرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است.
♦️پدر دست او را گرفت و به آن طرف دیوار برد و به او گفت حالا به سوراخهایی که در دیوار به وجود آوردهای نگاه کن! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نمیشود.
👌وقتی #عصبانی میشويد #حرفهايی را میزنيد كه پس از #آرامش_پشيمان میشويد كه در حالت خوشبينانه از طرف مقابل معذرتخواهی میكنيد اما #تاثير حرفهايی كه در حالت عصبانيت زدهايد مانند فرو كردن چاقویی بر بدن طرف مقابل است، مهم نیست چند مرتبه به شخص روبرو خواهید گفت معذرت میخواهم مهم این است که زخم چاقو بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
─┅─═इई 🌸🌺🌸 ईइ═─┅─
🎤دیده بان دیمه
🆔 @Didebandime
✅آیدی کانال در شبکه ایتا
EItaa.com/Didebandime
✅آیدی کانال در اینستاگرام
https://instagram.com/didebandime?utm_medium=copy_link
📚 #داستان_کوتاه
#خرید_جهنم
💢در قرون وسطی، کشیشان، بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پول، قسمتی از بهشت را از آنِ خود میکردند.
🔺فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد، دست به هر عملی زد، نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا این که فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش گفت: قیمت جهنم چه قدر است؟ کشیش بدون هیچ فکری گفت: سه سکه. مرد سراسیمه، مبلغ را پرداخت و گفت: لطفاً سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذپارهای نوشت: #سند_جهنم.
🔺 مرد با خوشحالی، آن را گرفت و از کلیسا خارج شد. سپس به میدان اصلی شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم؛ این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید؛ چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم.
👌هزار داستان، فضلی اصانلو، ج ۲، ص ۶۳ و ۶۴.
✅آیدی کانال در شبکه ایتا
EItaa.com/Didebandime
✅آیدی کانال در اینستاگرام
https://instagram.com/didebandime?utm_medium=copy_link
#داستان_کوتاه 📚📚📚
👌بهترین روز زندگی
💢گروهی از دوستان، به یک مهمانی شام دعوت شده بودند. آنها مشغول نقل خاطرات خود بودند. یکی از آنها پرسید: بهترین روز زندگی شما، چه روزی بوده است؟ زن و شوهری پاسخ دادند: روز آشنایی ما، بهترین روز زندگیمان بوده است. زنی از جمع گفت: روزی که شاهد تولد فرزندم بودم.
🔺مردی جواب داد: بهترین و در عین حال بدترین روز زندگی من، روزی بود که از کار اخراج شدم. از این جهت، بهترین روز زندگیام بود که یاد گرفتم روی پاهایم بایستم و راهی جدید را آغاز کنم. و به همین دلیل، بعد از آن، همواره از همهی روزهای زندگیام رضایت داشتهام.
🔺این گفتگو ادامه داشت و نوبت به زنی رسید که تا آن موقع سکوت کرده بود. از او پرسیدند؛ گفت: امروز بهترین روز زندگی من است؛ چون امروز بیش از همهی روزها برای من باارزش است. من دیگر قادر نیستم به دیروز دسترسی داشته باشم. از طرفی، آینده هم متعلق به من نیست؛ اما امروز برای من است و میتوانم آن را به هر روشی که دوست دارم، سپری کنم و از جایی که امروز، تازه شروع شده و من هم زندهام، پس بهترین روز من است و بابت آن، سپاسگزار خدا هستم./فرهنگ نوین
لطفاً ملانصرالدین نباشید، روحالله سلیمانی، ص ۹۸.
#داستان_کوتاه
#بهترینروززندگی
✅آیدی کانال در شبکه ایتا
EItaa.com/Didebandime
✅آیدی کانال در اینستاگرام
https://instagram.com/didebandime?utm_medium=copy_link
#حرف_حساب
#مراقب_دلمون_باشیم
#داستان_کوتاه
💢منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر میآمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی میکرد، آن یکی که کوچکتر بود و قدیمیتر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود ، باتریاش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر !
🔺از افتادن گوشی ناراحت نشد، خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد، لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت :«خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته !» .
🔺موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد :«اگر این یکی بود همان دفعهی اول سقط شده بود ... این یکی اما سگ جان است !» . دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد .
👌گفتم :«توی زندگی هم همین کار را میکنیم، همیشه مراقب آدمهای حساس زندگیمان هستیم، مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویم هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم، اما آن آدمی که نجیب است، آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان می رود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است ! حرفمان، رفتارمان، حرکتمان چه خطی میاندازد روی دلش ...»
🔺چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار میدهد ...
✅آیدی کانال در شبکه ایتا
EItaa.com/Didebandime
✅آیدی کانال در اینستاگرام
https://instagram.com/didebandime?utm_medium=copy_link