در من روح درد کشیده و غمگینیست از شمالیترین قطب و دورافتادهترین سرزمین.
هنوز هم گاهی سکوت و انزوای یخ زدهاش دنیای مرا بههم میریزد.
میان خوابهای هراسانگیزم، در کلبهی برفی متروکهای کز کردهام، آتشی روشن کرده و تنهاییام را میان سوسوی غریبانهاش میسوزانم.
هراس من از شبهای قطبی سرد و ساکتیست، که صبح نمیشود!
هراسِ من از آسمان بی خورشید،
هراس من از تنهایی مرموزیست، که عشق و احساس مرا در هم پیچیده...
در من؛
روح مهربان و سی هزار سالهایست از قبایل سرخپوست.
به دنبال آرامشی سحر آمیز، به دنبال دوستی و صلح ...
من تنهاییِ کوهستان را خوب میشناسم،
آوای جنگل به گوشهای خستهی من، بیگانه نیست.
من در دلِ زیباترین خوابهایم؛
جایی میانِ دشتهای بِکر، چادری زدهام،
بی هیچ حصار، بیهیچ اجبار و بیهیچ انزجار...
آزادی و فراغتم را با فلوتِ کهنهای میانِ تار و پود طبیعت مینوازم.
من از چشمان وحشیِ گرگها و از نگاهِ مغرورِ بوفها نمیترسم،
با خرسهای ایستاده و اسبهای وحشی کوهستان، عجین شدهام.
من تجسمِ روشنی از عبورم،
بیزارم از ماندن، از نشستن، از تکرار...
در من تناقضِ بیگانه و ترسناکیست!
گاهی خوبِ خوبم،
گاهی درمانده و بی رمق...
من؛
نه انزوای سرد قطب را میخواهم،
نه وحشت و اضطراب دنیای امروز را.
خستهام،
میخواهم به قبیلهام برگردم.
#نرگس_صرافیان_طوفان