eitaa logo
‹ فاطمیون³¹³ ›
1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
116 فایل
⁽﷽⁾ " گروه فرهنگی دختران فاطمی" «عالَم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین است.» شروعـمون↶𝟏𝟒𝟎𝟏.𝟏𝟎.𝟏 کپی☁️↲ باذکرصلوات‌ 📮↲ارتباط با خادم : @Sadat338 ناشناس シ https://daigo.ir/secret/858911701
مشاهده در ایتا
دانلود
‹ فاطمیون³¹³ ›
رمان "بدون تو هرگـز" *پارت پنجـم*♥️✨ برای اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام مي ا
رمان "بدون تو هرگـز" *پارت ششـم*♥️🦋 اون روز مي خواستيم براي خريد عروسي و جهيزيه بريم بيرون. مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا براي بيرون رفتن اجازه بگيره، اونم با عصبانيت داد زده بود: از شوهرش بپرس و قطع کرده بود.! مادرم به هزار سعي و مکافات و نصف روز تلاش بالاخره تونست علي رو پيدا کنه. صداش بدجور مي لرزيد! با نگراني تمام گفت: سلام علي آقا، مي خواستيم براي خريد جهيزيه بريم بيرون، امکان داره تشريف بياريد؟ – شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مي داديد... من الان بدجور درگيرم و نمي تونم بيام... هر چند، ماشاءﷲ خود هانيه خانم خوش سليقه ست.؛ فکر مي کنم موارد اصلي رو با نظر خودش بخريد بالاخره خونه حيطه ايشونه... اگر کمک هم خواستيد بگيد، هر کاري که مردونه بود، به روي چشم! فقط لطفا طلبگي باشه، اشرافيش نکنيد.!) مادرم با چشمهاي گرد و متعجب بهم نگاه مي کرد! اشاره کردم چي ميگه ؟ از شوک که در اومد، جلوي دهني گوشي رو گرفت و گفت: ميگه با سليقه خودت بخر، هر چي مي خواي! دوباره خودش رو کنترل کرد. اين بار با شجاعت بيشتري گفت: علي آقا؛ پس اگر اجازه بديد من و هانيه با هم ميريم؛ البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بيان ولي هيچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسي هم وقت کمه و...؛ بعد کلي تشکر، گوشي رو قطع کرد. هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم.! مامان چي شد؟ چي گفت؟ بالاخره به خودش اومد: گفت خودتون بريد، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نيست براي هر چيز ساده اي اجازه بگيرن! براي اولين بار واقعا ازش خوشم اومد تمام خريدها رو خودمون تنها رفتيم؛ فقط خریدهاي بزرگ همراهمون بود. برعکس پدرم، نظر مي داد و نظرش رو تحميل نمي کرد؛ حتي اگر از چيزي خوشش نمي اومد اصرار نمي کرد و مي گفت: شما بايد راحت باشي.! باورم نمي شد يه روز يه نفر به راحتي من فکر کنه. يه مراسم ساده، يک جهيزيه ساده، يه شام ساده حدود شصت نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت و براي عروسي نموند؛ ولي من براي اولين بار خوشحال بودم. علي جوان آرام، شوخ طبع و مهرباني بود، اولين روز زندگي مشترک، بلند شدم غذا درست کنم..؛ من هميشه از ازدواج کردن مي ترسيدم و فراري بودم، براي همين هر وقت اسم آموزش آشپزي وسط ميومد از زيرش در مي رفتم. بالاخره يکي از معيارهاي سنجش دخترها در اون زمان، ياد داشتن آشپزي و هنر بود، هر چند روزهاي آخر، چند نوع غذا از مادرم ياد گرفته بودم... از هر انگشتم، انگيزه و اعتماد به نفس مي ريخت. غذا تقریبا آماده شده بود که علي از مسجد برگشت... بوي غذا کل خونه رو برداشته بود... از در که اومد تو، يه نفس عميق کشيد. – به به، دستت درد نکنه... عجب بويي راه انداختي.؛ با شنيدن اين جمله، ژست هنرمندانه اي به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده بودم.!! رفتم سر خورشت. درش رو برداشتم..؛ آبش خوب جوشيده بود و جا افتاده بود... قاشق رو زدم داخل قابلمه که بچشم . . . +ادامه دارد. . . ؛ "ᴊᴏɪɴ" ↴ •🤍 @Dokhtaran_Fatemi313