بعد با همین مدل دینداری کردنت کیف کردی ، خودت رو محدود به چندتا لذت سطحی کردی ،اون لذت عمیقه رو تجربه نکردی !
اینه که الان عقده ای شدی ، طرف قیافتو میبینه از دین بدش میاد !!دیگه فایده نداره! همینجا خودتو بکوب ، از نو بساز!! »
به اسپیکر گوشه ی اتاق زل زده بودم و ماتم برده بود !یعنی الان داشت مذهبیا رو دعوا میکرد!؟ اونم همونایی که ازشون بدم میومد!؟
احساس میکردم این آخونده خیلی باید قیافش عجیب و غریب باشه !خیلی باید باحال باشه! اصلا شاید آخوند نباشه...
" آخه مگه میشه!؟ این چه دینیه!؟اسلام که این مدلی نیست! شاید داره راجع به مسیحیت حرف میزنه! یا یه دین جدید دیگه نمیدونم ولی هرچی که هست ، خیلی قشنگه! خیلی...! "
سرم رو تکون دادم و از خیالات اومدم بیرون. پنج دقیقه بیشتر وقت نداشتم .
ترجیح میدادم همین چنددقیقه رو هم گوش به این حرفهای جدید و جالب بدم !
« تو تا وقتی به اون لذت عمیق نرسی ، نمیتونی درست بندگی کنی !
اینجوری به دین ، به دیگران و به خودت ضربه میزنی .نکن عزیز من! اینجوری دینداری نکن!
تا الانم خیلیامون راه رو اشتباه رفتیم .
بعد از پذیرش واقعیت های دنیا ، تازه باید بریم ببینیم چجوری دینداری کنیم !!نه فقط دینداری ، بلکه چجوری زندگی کنیم !؟
از کجا بریم که نزنیم به جاده خاکی !
برای رسیدن به اون اوج لذت ، باید از راه درستش بریم .اگه از این راه نری ، همه تلاشهات ، همه عبادتهات ، همه چی میره به باد هوا ...
نه این دنیا چیزی از زندگی میفهمی ، نه اون دنیا !این مدل زندگی کردن به درد تو نمیخوره !تو انسانی... »
با حسرت به ساعت نگاه کردم و کیفم رو برداشتم. میخواستم بلند بشم که زهرا دستمو گرفت
- ترنم جان ، فردا چیکاره ای؟ میای بریم جایی؟
چشمام از تعجب گرد شد
- من؟؟ کجا!!؟؟
- شمارت رو اگر عیبی نداره بده بهم ، بهت پیام میدم میگم .
شمارم رو دادم بهش و خداحافظی کردم و با یه نگاه دیگه به اسپیکر ، اومدم بیرون.
از کوچه که خارج شدم ، طبق عادت ، دستم رفت سمت ضبط !اما دوباره دستم رو عقب کشیدم .نیاز به فکر داشتم ، نمیخواستم برم تو هپروت !
بحث لذت خیلی برام جالب بود ...
" این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه !؟اصلاً به دین نمیاد که تو کار لذت باشه !
اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون ، حروم شدن ؛چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟ "
سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق .
« یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری ، تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری! »
این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق ، دیدمش !
البته من این رو برای ترک راحت تر سیگار نوشته بودم اما از هر نظر دیگه ای هم میشد بهش نگاه کرد .
خیلی عجیب بود ! انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم !
صدای پیامک گوشیم ، رشته ی افکارم رو پاره کرد.
" سلام ترنم جان. خوبی گلم؟فردا میخوام برم جایی ، میای باهم بریم؟ "
زهرا بود.
خیلی مایل نبودم. از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم ، خاطره ی خوبی نداشتم ! فکرم رفت پیش سمانه. هنوزم ازش بدم میومد !
شاید منظور اون ، با حرفهایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت ،اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود ، اصلا خوشم نیومد .
تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم ! و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظتر آرایش میکردم !
با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام ، رفتم پایین. مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید . دلم براش سوخت. هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه و بابا بدون کوچکترین حرفی ، آشپزخونه رو ترک کرد!
-ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟ تا چندماه پیش که همه چی خوب بود ! چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟
- مامان جان ، من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم ! بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم ، ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو !
- آخه مگه چشه!؟ میخوای اینجوری به کجا برسی!؟من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم ...
- شما فقط تو محل کارتون بهترینید !یه نگاه به این خونه بندازید .از در و دیوارش یخ میباره ! اگر این موفقیته ، من اینو نمیخوام ! من عشق میخوام ، آرامش میخوام . من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر !
قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده ، آشپزخونه رو ترک کرده بودم ....!
میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه. سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته !
احساس شکست میکردم ...
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
- چرا هنوز اونجا وایسادی؟ بیا جلو. اینجا خیلی خوبه...مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه !
با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه ، اما حرفش رو قبول داشتم! واقعا احساس آرامش میکردم .جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود ، گفتم.
- نمیگی اینجا کجاست؟؟
- اینجا معراجه. معراج شهدا !!
- شهید!!؟؟ مگه هنوزم شهید هست!؟؟
با لبخند نگاهم کرد ،
- آره عزیزم. هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن !
شونهم رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم .دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست .
- انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت !
- راستشو بگم؟!
نخودی خندید و به تابوت ها ، نگاه کرد .
- خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود! وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه .
- احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟ خودشون خواستن برن دیگه! به زور که نفرستادنشون !!
- آره ، خودشون رفتن. هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره ، اما ما بهشون نیاز داریم .یه کمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا ، مالاها کوچیکه! واسه همین من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم !
کلافه نفسم رو بیرون دادم.
- خدا!!؟
بعد یهو انگار که یه چیزی یادم اومده باشه ، سریع تو چشماش نگاه کردم !
- ببین تو چندوقته میری اون جلسه !؟
- خب خیلی وقته! چطور !؟
- من یه چیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم !خودمم که زیاد اونجا نمیام. میخوام ببینم تو ازش سر در میاری !؟
- نمیدونم. بگو ببینم چیه !
- یه همچین چیزی بود فکرکنم: خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین !
- اممم...آره. چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن !
مشتاقانه تو چشم هاش نگاه کردم.
- خب!؟؟ یعنی چی این حرف!؟؟ منظورش چیه؟
- خب ببین ...اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد ، الکی که نیستن !بالاخره یه منشاء دارن ، از یه جایی مدیریت میشن یکی داره اینا رو طراحی میکنه. یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی !یه نفر که از همه چی خبر داره. وقتی همین رو بدونی ، میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی ...
پوزخندی زدم و تکیه دادم
- پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد !!
- چرا این حرفو میزنی؟؟
- چون یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحیهاش !!
- شاید همه همین فکرو داشته باشن ،اما به تهِ ماجرا که فکرمیکنی ، میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته .هر کدوم به نوعی تو زندگیت تأثیر دارن !یه جورایی خیلی از اتفاقهای بد ، پیشگیری خدا از اتفاقهای بدتره !
شاید اینو دیر بفهمیم ، اما هممون یه روز میفهمیم !بعضیاشم برای قوی کردنته! آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه.بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا !
- هه! پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم !!اصلاً باشه ، قبول .دنیا همش رنجه ، پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه !!؟؟
- اینم که حاجآقا گفت. بعد از قبول واقعیت ها ، باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی !
- اوهوم. خب...فکرکنم دیشب یه چیزایی ازش تجربه کردم !
کلافه نفسم رو بیرون دادم و به پرده های سبز رنگ رو به روم خیره شدم .
- نمیدونم!! خیلی احساس گیجی میکنم.میدونی زهرا! من به بنبست رسیدم.تنها چیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست !واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه .اگر یه روز بفهمم همه اینا دروغه ، دیگه هیچ امیدی برام نمیمونه! هیچی!!
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم.چقدر دلم برای کسی که منو با این حرفها آشنا کرده بود ، تنگ شده بود ...!
چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم .لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها. وقتی برگشت با لبخند گفت:
- ولی اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد ، برو سراغشون ! خیلی با معرفتن...خیلی!
نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم .تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. دلم داشت ضعف میرفت
- میگم تو گشنت نیست!؟
- آره یکم ...!
- نظرت چیه بریم رستوران ؟
باتعجب نگاهم کرد .
- ها!؟؟ یادت رفته ماه رمضونه!؟
ابروهام رو بالا انداختم !
- چی؟؟ مگه ماه رمضونه!؟
- آره دیگه. سومین روز ماهه. نمیدونستی مگه!؟
- اممم.... نه. خب برام فرقی نداره !یعنی روزه ای؟؟
- آره خب!
- بابا بیخیاااال تو این گرما!! پاشو بریم یچیز بخوریم!
زد زیر خنده ، با تعجب نگاهش کردم !
- ترنم چی میگی؟ مگه الکیه!؟
- اه ، آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟نگو لذت داره که قاطی میکنما !
- نه خب...خیلی هم لذت نداره .البته لذت سطحی نداره....!
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
دستم رو فشار آرومی داد و زهرا رو نگاه کرد.
- من میرم که شما راحت باشید. خودت از دوستت پذیرایی کن. ناهار هم تا یک ساعت دیگه حاضره.
زهرا لبخندی زد و نیم نگاهی به من انداخت.تازه متوجه شدم که زهرا هم چادرش رو برداشته و با لباس قشنگی کنارم وایساده.
-چشم.حواسم بهش هست.ما هم دو سه ساعت بیشتر خونه نیستیم.بعدش باید زود بریم.
مامان زهرا با گفتن"باشه عزیزم. بهتون خوش بگذره"لبخند دوباره ای زد و رفت.
با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید ، بدرقش کردم که صدای خنده ی زهرا ، رشته ی افکارم رو پاره کرد.
- چرا این شکلی شدی ترنم؟؟
- زهرا واقعا این خانوم مامانت بود؟؟
- آره خب. مگه چشه؟!
سرم رو خاروندم و تازه یادم افتاد که هنوز باکس گل رو به زهرا ندادم !!
- عه راستی! اینقدر حواسم پرت شد که یادم رفت اینو بهت بدم. بفرما عزیزم. تقدیم به دوست جدید و بامعرفتم.
- وای ممنونم ترنم. چرا زحمت کشیدی؟
جعبه رو از دستم گرفت و با ذوق نگاهش کرد و با بوس محکمی دوباره ازم تشکر کرد.
- راستی نگفتی چرا اینقدر تعجب کردی؟!
- زهرا! میگم...مامانت چادری نیست. نه؟
- وا!! چرا این سوالو میپرسی؟
- آخه بهش نمیومد!
شروع کرد به خندیدن و دستم رو کشید و بردم سمت مبل ها
- ترنم ازدست تو!! مگه قراره تو خونه هم با چادر بگردیم ما؟؟
مثل خنگ ها نگاهش کردم .
- خب نمیدونم. من تا حالا خونه ی کسی که چادریه نرفتم! در کل فکر نمیکردم اینجوری باشه!
- اتفاقا خدا خیلی خیلی خوشش میاد زن تو خونه خصوصا واسه همسرش مرتب و خوشتیپ باشه. وگرنه مامان من بیرون از خونه ، از منم باحجاب تره!
- چه جالب! ولی تو خونه هم از تو خوشتیپ تره ها!!
زهرا ویشگون کوچیکی از دستم گرفت و با خنده بلند شد. چادرش رو گذاشت رو مبل و رفت آشپزخونه و با سینی شربت برگشت.
- دستت درد نکنه. راستی نگفتی امروز قراره کجا بریما!
- امروز با دوستام یه جلسه داریم. یه دورهمی که دوست داشتم توهم باشی.
- میدونی...راستش من قبل از تو اصلا خاطرات خوبی از چادری ها نداشتم.و همینطور قبل از یه اتفاق ، دید خوبی نسبت به آخوندها و ریشوها ...آخه خیلیاشون جوری رفتار میکنن انگار دارن دشمنشون رو میبینن. ولی تو دومین نفری هستی که اینطور ، رفتار نمیکنی!
- میدونم چی میگی ترنم .به دل نگیر. اونا خودشونم درست دین رو نشناختن !
- یعنی چی؟
- خب تشخیص خوبی و بدی یک انسان، به این راحتیا نیست. از کجا معلوم ... ممکنه همین الآن ، خود تو ، خیلی بهتر از من باشی !به قول حاج آقا ، میزان خوبی و بدی هر شخص ، به مقدار مبارزه با نفسیه که انجام میده.حالا یه نفر نفسش تو بدحجابی قلقلکش میده. یه نفرم هست با حجابه و نفسش تو دروغ و غیبت و اینجور چیزا قلقلکش میده و خیلی به حجابش کار نداره. پس نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد که کی خوبه و کی بده.بلکه مهم اینه که طرف چقدر جلوی نفسش می ایسته.
- چقدر این حاج آقاهه باحاله زهرا! دلم میخواد بگیرم بیلبوردش کنم بزنمش به در و دیوار شهر ، همه مردم حرفاش رو بشنون!!
زهرا با تعجب نگاهم کرد و خندید
- دیوونه! حالا چرا اینجوری؟
خودمم خندم گرفت !
- نمیدونم. یهو به ذهنم رسید !
بعد از خوردن میوه و شربت ، به اتاق زهرا رفتیم.
دیوارهای صورتی اتاقش ، به همراه پرده ی سفید و یاسی و سرویس خواب سفیدش حسابی من رو به وجد آورد.با ذوق دور اتاقش چرخی زدم و خوش سلیقگیش رو تحسین کردم .بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه به زهرا نگاه کردم .
- راستی!! تو چرا اینقدر سن مامانت کمه؟ خیلی جوون به نظر میرسید!
- آره سنش کمه. زود ازدواج کرده.
- عه! چرا؟
-خب از نظر مامان من ، ازدواج یک وظیفست که بهتره هرچه سریع تر انجام بشه.
- وا! چه وظیفه ای؟
- وظیفه ای برای انجام بندگی و رشد. میگه این یکی از دستورات خداست و آدم باید سر وقتش وظیفش رو انجام بده !
- اونوقت چرا تو رو هنوز شوهر نداده؟
- خیلی تلاش کرده! فعلا نتونسته راضیم کنه. یکم زیادی سختگیرم من !
- عقاید مامانت خیلی جالبه! برعکس خانواده ی من که ازدواج رو یک اشتباه بزرگ میدونن !
- عه! چرا؟
- میگن فقط دردسره. یه سرعتگیر بزرگ برای پیشرفت انسانه. و آدم نباید خودش رو گرفتار این مسائل دست و پاگیر بکنه !بعدم درکل ازدواج سخته. محدودت میکنه. دو تا آدم با دو عالم جدا ، مجبورن همدیگه رو با همه ی اختلافات تحمل کنن. در حالیکه همینا اگر با هم دوست باشن ، هم اختلافاتشون کمتره و هم موقع جدایی هیچ قانونی دست و پاشون رو نمیبنده !
زهرا که تا الان به دیوار تکیه داده بود ، نشست رو صندلی و جدی تر نگاهم کرد .
- اولا تو رشد و پیشرفت رو تو چی ببینی!اگر قراره بیراهه بری و به قول حاج آقا بزنی جاده خاکی ، حرف مامان و بابات درسته. اما اگر میخوای به همون هدف اصلیت برسی ، رشد و پیشرفت تو راهیه که خالقت برات تعیین کرده...!
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
- اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم. کلی از خودم فحش خوردم تا به اینجا برسم!
چشمام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم .صدای دست فروشی که از وسط اون جمعیت چمدون بزرگش رو میکشید و گوشاش سعی میکرد بد و بیراه مردم رو نشنیده بگیره ، حتی از لبخند زهرا هم برام زجرآورتر بود !
نگاهم رو تو واگن چرخوندم. به جز زهرا و یه پیرزن ، هیچکس چادری نبود !هرکسی با تیپ و قیافش سعی داشت بهتر از بغل دستیش به نظر بیاد. این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید !
ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه ، نگاه کردم .دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن! و با این فکر شدیداً حرصم گرفت...
اعصابم خیلی خورد شده بود. نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم ، سرزنش میکردم
تو اون لحظه اصلاً دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم !
تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید. از مترو که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم . زهرا با لبخند ملایمی ، نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت ...
فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید. کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه !خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم ، اما اون لحظه شدیداً اعتماد به نفسم پایین رفته بود ...
بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم. انتهای حیاط ، یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد. سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید."
با همون جمله وارفتم !
- زهرا؟ منو آوردی هیئت؟!
کفشاش رو درآورد وبا لبخند نگاهم کرد .
- مگه اون هیئتی که هرهفته میومدی ، بده؟
با ابروهای درهم ، از گوشه ی چشمم به پرچم نگاه کردم
- خب حالا به فرض اون یه دونه استثنا بود! بعدم خودت که میدونی من فقط بخاطر حرف های اون حاج آقاهه میومدم ؛ اونم چون حرفاش به نظرم جالب و متفاوت بود. وگرنه من اصلاً از آخوندجماعت و هیئت و غیره خوشم نمیاد !
لبخندش پررنگ تر شد
- امروز نمیدونم از کدوم دنده بلند شدی که اینقدر غر میزنی!بیا بریم تو. امروز هیئت نداریم. فقط با بچه ها دور هم جمع شدیم یکم صحبت و برنامه ریزی کنیم. یکمم گپ بزنیم. همین !
نگاه دیگه ای به پرچم انداختم و بعد از یکم این پا و اون پا کردن ، ناچاراً کفشام رو درآوردم. زهرا یه قدم رفت جلو و دوباره برگشت
- ترنم میدونم که امروز بهت بد نمیگذره. ولی اگر حتی یه لحظه احساس ناراحتی کردی ، سریع بهم بگو تا برگردیم خونه !
با لبخند سرم رو تکون دادم و سعی کردم کلافگیم رو نشون ندم .
از در که وارد شدیم ، تزئینات راهرو نظرم رو جلب کرد. راهروی کم نوری با دیوارهای کاهگلی که چند تا فانوس ازشون آویزون بود. و چند شاخه گل نرگس تو گلدونی که کنار در انتهای راهرو گذاشته شده بود و از بالای در ، نور سبز رنگی به روش تابیده میشد و پرنور ترین قسمت این مکان بود ، فضای آروم و دلنشینی درست کرده بود .
اینقدر خوشگل بود که گوشیم و درآوردم و چندتا عکس گرفتم. زهرا یه گوشه وایساده بود و به حرکات من میخندید.
- قشنگه! نه؟
- از عکسایی که میگیرم ، معلوم نیست؟!
-چرا. واقعا نازه! کار گروه فضا سازیمونه. انصافاً خیلی هنرمندن.
- گروه فضاسازی؟ مگه تئاتره؟!
این بار با صدای بلندتری خندید
- نه. هیئته! هیئت منتظران!
- جالبه! خوبه سیاهپوشش نکردین!
- هرچیزی به وقتش! محرم سیاهپوشش میکنیم. البته به همین خوبی که میبینی
پشت سر زهرا به طرف در رفتم و وارد یه سالن بزرگ شدیم.با دیدن جمعیت بیست سی نفری چادری که هر چندنفرشون یه گوشه دور هم نشسته بودن ، چشمام سیاهی رفت ...واقعاً حوصله ی نگاه های مسخره و خیره رو نداشتم. پشیمون از همراهی زهرا به ساعت مچیم نگاه کردم. ولی متاسفانه هنوز اونقدری دیر نبود که بهونه بگیرم و برگردم!
با سلام بلند زهرا ، همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید !چند نفر از میون جمعیت بلند شدن و با لبخند به سمت ما اومدن. زهرا رو بغل کردن و باهاش خوش و بش کردن و بعدهم با همون لبخند دوستانه به طرف من اومدن و همونقدر صمیمی بهم خوش آمد گفتن و حتی چندتاشون بغلم کردن! چشم هام میخواست از حدقه بیرون بزنه....!!!
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پوزخندی زدم!
-مگه دروغ میگم؟
- ایشون برای نجات دنیا میان. کسایی هم که گردن زده میشن کسایی هستن که یه عمره دارن وحشی گری میکنن و حقشونه که وجود نحسشون از زمین پاک شه .
سرم رو تکون دادم و به اون در و گل های خوشگل نگاه کردم .
- نمیدونم...در کل چیز زیادی در این مورد نمیدونم .
ولی عجیبه کسی اینهمه عمر کرده باشه و هنوز زنده باشه !
زهرا لبخندی زد و با مهربونی نگاهم کرد
- کافیه خدا بخواد. اونوقت دیگه چیزی نشد نداره!
به طرف جمعیتی که حالا جلسشون تموم شده بود و مشغول بگو و بخند بودن برگشتیم.جدیت چنددقیقه پیششون تو جلسه و شوخی های الانشون ؛ تیپ سنگین باحجاب و تو سر و کله زدن هاشون ؛ بغض هاشون وقتی راجع به صاحب جلسشون حرف میزدن و از خنده غش کردن هاشون موقع شوخی ، تضادهای جالبی ساخته بود که باعث میشد به جمعشون حسودی کنم !
چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که دیدم منم قاطی همون جمع شدم و بعد از مدت ها دارم از ته دل میخندم ...!
بعد از حدود دو سه ساعت ، در حالیکه چندتا دوست جدید پیدا کرده بودم و دلم نمیومد ازشون دل بکنم ، به همراه زهرا از اونجا خارج شدیم. اینقدر شارژ شده بودم که یادم رفت با چه حالی اومده بودم!
اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کردیم و من غش غش و زهرا خیلی آروم و درحالیکه سعی داشت من رو هم آروم کنه ، میخندیدیم .
خیلی برام جالب بود که جوری رفتار میکردن که انگار نه انگار با هم فرقی داریم .
اینقدر حواسم پرت خوشی های اون چندساعت بود که تا وقتی دوباره تو فشار عجیب داخل واگن قرار نگرفته بودم ، نفهمیدم که باز برگشتم تو مترو !
- این چه کاری بود آخه؟! خب با تاکسی میرفتیم دیگه!
- وای این دوباره شروع کرد! ترنم نمیدونی وقتی لب هات روی همه چقدر خوشگل تر به نظر میایی!
خندیدم و تو همون شلوغی با کیفم کوبیدم تو سر زهرا که باعث شد خانوم سن بالایی که کنارم بود و از تکون های من احتمالاً داشت له میشد ، اعتراض کنه! نخودی خندیدم و به زهرا که داشت با لبخند به جای من معذرت خواهی میکرد نگاه کردم .
دوباره وسط جمعی قرار گرفته بودم که بوی لوازم آرایش و اسپری هاشون ، فضا رو پر کرده بود. دوست نداشتم بازهم اعصابم خورد بشه اما اون جو راه دیگه ای جلوی پام نمیذاشت ! تو فکر و خیالات غرق بودم که زهرا مثل یه غریق نجات ، به دادم رسید !
- بهت خوش گذشت؟
خودم رو جمع و جور کردم و لبخند زدم
- خب راستش آره! دوستای جالبی داری!
- آره خیلی بچه های خوبی هستن. تنها جمعی که خیلی دوستشون دارم، همین جَمعه!
- چطور؟ مگه دوست دیگه ای نداری؟
- خب چرا. اما بچه های هیئت منتظران با همه فرق دارن!
- چرا؟!
- خب میدونی...همه کسایی که تو این جمع هستن ، یه هدف دارن و با هم عهد بستن که برای این هدف تا پای جون ، جلو برن. برای همین روی خودشون کار کردن. اخلاقشون ، برخوردشون ، تفکرشون ، کاراشون ، با همه متفاوته! بخاطر همون هدف ، همدیگه رو خیلی دوست دارن. به هم احترام میذارن. برای هم مهم هستن. خلاصه خیلی ماهن! اگر بازم دلت بخواد که باهام بیای ، کم کم خودت میفهمی !
- جالبه! اتفاقاً چندنفرشون شمارم رو گرفتن که بیشتر با هم در ارتباط باشیم.
چشم هاش از خوشحالی درخشید .
- واقعا؟! میگم که خیلی ماهن!
اینقدر با زهرا گرم صحبت شدیم که نفهمیدم کی رسیدیم خونه. وارد حیاط خوشگلشون که شدیم وایسادم تا ازش خداحافظی کنم. اصرارش رو برای موندن قبول نکردم و با بغل محکمی ، بخاطر روز خوبی که گذرونده بودم ، ازش تشکر کردم .
ماشین رو از پارکینگ خارج کردم و به طرف خونه به راه افتادم. طبق معمول ، آهنگی که گذاشته بودم به مغزم اجازه ی فعالیت درست رو نمیداد. خاموشش کردم.
تفاوت بین آدم ها ، فکرم رو مشغول کرده بود. اینکه چقدر دغدغه هاشون با هم فرق داره ، فکرهاشون ، رفتارهاشون ، مدل زندگیشون و...
یاد دورهمی هایی افتادم که بعد از بی وفایی سعید و عرشیا ، دیگه توشون شرکت نکرده بودم. توی اون جمع ها هم کم شوخی و بگو بخند نداشتیم اما یه چیزی تو دورهمی امروز بود که هیچ جای دیگه شاهدش نبودم!نمیدونم. شاید به قول زهرا ، هدفشون بود که اینقدر دوست داشتنی ترشون میکرد !
به خیابون شلوغ و پر سروصدای رو به روم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم"هدف...!"
به هدفی فکر کردم که چند وقتی بود داشتم برای رسیدن بهش تلاش میکردم. به آرامشی که کم کم داشت خودش رو بهم نشون میداد و به استعدادهایی که تازگی متوجه داشتنشون شده بودم !
به اینکه حداقل مثل قبلاً الکی دور خودم نمیپیچم و با چشم بازتری زندگی میکنم .
به اینکه کم کم داره باورم میشه انسانم و قرار نیست هرطور که دلم میخواد زندگی کنم و انتظار موفقیت هم داشته باشم!
هرچند که گاهی یادم میرفت و تو عمل ، خراب میکردم.و هرچند که هنوزم اون چیزی که باید میشدم ،نشده بودم.....!
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
با اینکه معلوم بود درآمد کمی داره یهجوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته !!من دوست دارم بفهممش...دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده !
- خب الان فهمیدی؟!
- یه جورایی...تقریباً با همش کنار اومدم ، به جز یه بخشش که فکرم رو بدجور مشغول کرده ... ولی مرجان تو این چندماه ، نسبت به قبل ، خیلی آروم شدم! هرچند بازم اونی که باید بشم نشدم !
- با چی کنار نیومدی!؟
چهار زانو رو به روش نشستم و متفکرانه نگاهش کردم
- ببین! به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته ، چه دلیلی داره ؟؟
- دلیل؟ امممم...خب نمیدونم! اتفاقه دیگه! میفته!!
- نه خله! منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه ...و تو زندگی تو و زندگی بقیه!؟یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟ به نظرت اینا به معنی برنامه ریزی یه نفر برای زندگی آدم نیست؟؟
- ترنم ، جون مرجان بیخیال !تو رد دادی! میخوای منم خل کنی؟
- خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟اگر من با سعید میموندم ، با عرشیا ، یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد ، شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم !
- مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟
- به یه دید جدید ، حس جدید ، زندگی جدید ، فکر جدید !و این خیلی خوبه ...یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم. همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم! همش دارم چیزای بهتری میفهمم!!
- ترنم! مغزم قولنج کرد!! بیخیال. دعا میکنم خوب شی!!
- خیلی...! منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم !!
- بابا خب چرت و پرت میگی! کی حوصله این مزخرفاتو داره؟؟مثلا الان زندگی من چشه؟؟ چرا باید تغییرش بدم...
- مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟
یکم ساکت شد و سرش رو انداخت پایین
- خب آره!تا لنگ ظهر میخوابم ، بعد بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه! هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم ، هرروز از قیافش میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده !چندماه یه بار هم داداشم رو میبینم !بابام رو چندسالی میشه که ندیدم .هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم !چندروز یه بار یه پارتی میرم .اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون ، اگرم خونه باشم ، بطری های مشروب مامانم رو کش میرم !چی از این بهتر؟؟؟
با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود ، داد زد
- بس کن ترنم! دنبال چی میگردی؟؟زندگی همه ی ما فقط لجنه! همین. این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار !
تو چشماش نگاه کردم زور میزد که مانع ریزش اشکهاش بشه. میدونستم که نیاز به گریه داره ، بدون هیچ حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده ، گریه کنه...
انتظار داشتم بیشتر بمونه اما بعد از تموم شدن گریه هاش ، رفت. کاش میتونستم براش کاری انجام بدم.ولی سخت بود ، چون اون برعکس من شدیداً لجباز بود و مرغش یه پا داشت !
میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم ، افتاد.وارد آشپزخونه شدم. اولش یکم این پا و اون پا کردم اما بعد سریع دست به کار شدم ...ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم. بعد از اینکه آبکشش کردم ، سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش عالی شده بود !
با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره .از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم. مخصوصاً اینکه هنر خودم بود !
اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم! بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه !با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم! غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن !هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن ، بی فایده بود !!
داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه ، دستپاچه رو به بابا کرد.
- راستی! غذای امشب رو ترنم پخته!
با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم...
- خب چیکار کنم؟ مثلاً خیلی کار مهمی کرده؟
با این حرفش انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد !حسابی وا رفتم.
مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت:
- البته بدم نیست !حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم امشبم دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم !!
مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد ...
- مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟ مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟
خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم !تقریباً از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن ، با هم حرف نزنن ، فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم .....
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
حتماً واسه همینه که بعدش خودم رو باید بندازم زمین و بهش سجده کنم !و از سجده سر بردارم و دوباره به یاد بزرگیش به سجده بیفتم !!
بعدم با کمک خودش از زمین خودم رو بلند کنم ...
با اون دوتا سوره ازش بخوام من رو تو گروهی قرار بده که دوستشون داره ، نه گروهی که ازشون عصبانیه !
خدایی که خدای همهست! نه فقط خدای سجاد...پس حق منم هست که ازش آرامش بگیرم!
خدایی که به هیچکس نیاز نداره ، به منم نیاز نداره ، اما بهم حق حیات داده تا اگر از این لطفش ممنون بودم برای همیشه منو ساکن بهشتش کنه !
خدایی که آخر همه این حرفها باید شهادت بدم که به جز او ، خدایی نیست...!
یاد جمله ای افتادم که تو جلسه شنیده بودم! عربیش رو یادم نبود اما معنیش این بود که بعضیا هوای نفسشون رو به جای خدا میپرستن. هوای نفس ، همون تمایلاتی بود که فهمیده بودم باید ازشون بگذرم تا به آرامش برسم !
کم کم پازلی که از همون روزای اول تو ذهنم چیده شده بود ، تکمیل میشد !!
حس غریبی داشتم از سجده به خدایی که تا چند روز پیش حتی وجودش رو انکار میکردم ...
سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم ، تو صفحه تاریکش نگاه کردم.به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم ، کشیده شده بود و برق میزد نگاه کردم و به ملافه ی گل گلی روی سرم !
من حالا جلوی همون خدا نشسته بودم. خدایی که بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاقها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه !
آرامش عجیبی به دلم چنگ زد. تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین! بالاخره درست اومدی!
قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،همون چیزی بود که مدتها ازش فراری بودم ، اما تمام راههای آرامش به همین ختم میشد !!دلم بابت تمام این سالها پر بود !نوشته های سجاد اومد جلوی چشمم
« هروقت دلت از این دنیا و رنج هاش گرفت،برو به خودش بگو !نری دردتو به بقیه بگیا!»
"تو خدا داری !آبروی خدات رو پیش بقیه نبر !"
بغضم همزمان با برخورد پیشونیم به سرامیک های سرد کف اتاق ، شکست و دلم به اندازه ی بیست و یک سال درد دوری بارید...
بعد از اینکه حالم بهتر شد ، فرش رو مرتب کردم و دراز کشیدم. با صدای ویبره ی ضعیفی متوجه شدم که برام پیام اومده .
« سلام ترنم جان.چطوری عزیزم؟ خوبی؟ »
مریم بود. همون دخترتپل و بانمک هیئت تشکیلاتی زهرا اینا! یکم که باهاش صحبت و خوش و بش کردم گفت
« راستش پیام دادم که هم حالت رو بپرسم ، هم یه زحمتی برات داشتم! بچه های رسانه ی ما نیاز به متن تایپ شده ی چندتا کلیپ دارن! سرشون شلوغ شده نمیرسن خودشون انجام بدن. میتونی یه کمکی به ما بدی؟ »
فردا تقریباً بیکار بودم. از اینکه میتونستم بهشون کمکی بکنم خوشحال شدم.
« آره عزیزم. چرا که نه!؟ خوشحالم میشم. فایل ها رو به تلگرامم بفرست. »
صبح با صدای تکراری ساعت ، چشم هام رو باز کردم. اولین چیزی که یادم اومد ، خاموش کردن آلارم گوشی که برای نماز صبح زنگ گذاشته بودم ، بود !با غرغر از تختم بیرون اومدم و با آب سرد صورتم رو شستم. خواستم به سراغ لپ تاپم برم که قار و قور شکمم راهم رو به سمت در اتاق ، کج کرد !
طبق برنامه ی جدیدم و بر خلاف میلم برای ورزش به حیاط رفتم...
نمیدونستم تا کِی ...اما انگار حالا حالاها حالگیری از خودم ، برنامه ی ثابت زندگیم بود .
البته نمیتونستم منکر احساس عزت نفسی که بعدش بهم دست میداد بشم! و همین احساس بود که وادارم میکرد این برنامه رو ادامه بدم .
هوای قشنگ دم پاییز باعث شد برای کار تایپ ، لپ تاپ و گوشی رو هم بیارم حیاط .کلیپ ها رو دونه دونه دانلود کردم و مشغول تایپشون شدم ...
آخرهای تایپم بودقطره های اشک ، دونه دونه سر میخوردن و پایین میومدن. نمیدونستم چرا اما حرف هاش داشت دلم رو زیر و رو میکرد...
« تو گناه میکنی ، او داره برای تو اشک میریزه! او به جای تو استغفار میکنه!دست به دامن خدا میشه ، میگه خدایا به من مهدی ببخشش!»
این انصافه؟آقات به خاطر تو باید شرمنده بشه؟
چیکار داری میکنی آخه؟
غمش رو کم نمیکنی ، حداقل بیشترش نکن .
ما بچه های امام زمان هستیم. میفهمی امام از پدر و مادرت به تو مهربون تره؟ می فهمی دوستت داره؟
میفهمی چندین ساله غایبه و منتظره که چندنفر واقعا بخوانش تا بیاد؟!
میفهمی تو غربته؟میفهمی تک و تنها ، آواره ، طرد شده آقای توعه؟!میفهمی؟
میفهمی نمیاد چون تو گناه رو بیشتر از او دوست داری؟
میفهمی نداریش؟ میفهمی یتیمی؟
نمیفهمی !که اگر میفهمیدی حال و روزت این نبود ! »
واقعا نمیفهمیدم! اشک هام سرازیر بود اما نمیفهمیدم یعنی چی!
حالم خیلی به هم ریخته بود. احساس عذاب وجدان داشتم. نمیدونستم چرا اما خیلی داغون شده بودم.
فایل رو سیو کردم و برای مریم فرستادم .جواب داد « اجرت با امام زمان... »
چند روزی از شروع دانشگاه میگذشت.تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم.....
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه، حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!!این لذت ، وقتی میشه لذت سطحیِ بد که این چادر از سرم بره کنار ، خودم رو نشون بقیه بدم. اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ، هم برای همه مردایی که من رو میبینن!
- خب نبینن !
- نمیشه که! خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟؟
- نه ولی...یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاه میکرد !
- خب دمش گرم. همینه دیگه. وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه، همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!! ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه!
- خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟
- ببین زن با بدحجابی ، فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده ، اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه...یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذتهای سطحی بودی ، آرامش نداشتی؟؟ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم. ما در قبال آرامش هم مسئولیم. مگه نه؟؟
- خب...اوهوم !
از استخر خارج شدیم. همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود. من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد ، لذت میبردم.
من حتی آرایشم رو هم ترک کرده بودم ، اما واقعا سخت بود گذشتن از این یکی لذت. خصوصاً که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن!
- بیا بشین برسونمت!
- نه ممنون. قربون دستت. مترو همینجاست.
- از دست تو! باشه عزیزم. هرطور راحتی. زهرا؟؟
- جان دلم؟
- تا حالا هیچکس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن. اما خودت که میشناسی منو ، تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم و اگر حرفی منطقی باشه ، نمیتونم بهش عمل نکنم!!
- خداروشکر عزیزم. ترنم حواست به این روزات باشه.تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای! باید حساب شده رفتار کنی.نه از خودت توقع زیادی داشته باش ، نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه ، برو .کمکم خواستی ، آبجیت در خدمته!
با لبخند بغلش کردم
- الهی قربون آبجیم برم. بودن تو خیلی به من کمک کرد. شاید اگر تو نبودی ، خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات...
- از من تشکر نکن. از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره!
با لبخند آسمون رو نگاه کردم
- آره، واقعاً ممنونشم ...
بوسش کردم و از هم جدا شدیم سوار ماشین شدم ، اما روشنش نکردم. هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم!
من وارد یه جنگ شده بودم ...یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن! به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!"
من وارد یه جنگ شده بودم.جنگی که تمامش برام تازگی داشت!جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم!
من وارد یه جنگ شده بودم ...جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود! و برای پیروزی هر کدوم این خود ها ، باید اون یکی رو شکست میدادم!جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم!هرچند خودمم میدونستم همیشه اینجوری نیست و خیلی وقتا جلوی دلم وا دادم اما همیشه دلم میخواست بخاطر کلاسش هم که شده، عقلانی رفتار کنم!
دلم بابت اینکه دوباره داشت زیر پای عقل و منطق له میشد ، غرغر میکرد و سعی داشت پشیمونم کنه .نمیدونستم چیکارش کنم! فقط زیرلب گفتم "خفه شو که تا الانم هرچی کشیدم ، از دست تو بوده!"
و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام)
عاشق بازار قدیمی تجریش بودم .تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی ، جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد .تا اینکه بالاخره پیداش کردم ...یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوشآمد گفت .با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم .
وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید!
- چه مدلی میخوای عزیزم؟
با خجالت گفتم
- نمیدونم. قشنگ باشه دیگه!!
- خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟!
- نمیدونم واقعاً! به نظر شما کدوم بهتره؟
رفت سمت یه گوشه ی مغازه
- به نظر من این دوتا خیلی خوبه!
رفتم جلو راست میگفت.بهنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن!یکیشون رو انتخاب کردم. انتظار داشتم خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه،اما خیلی سبک بود.
تو آیینه خودم رو نگاه کردم.باورم نمیشد چادر اینقدر بهم بیاد!ولی اینقدر گشاد بود که هیچ چیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد.
جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیر لب گفتم"داره بد جور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!"
یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم.لبخندی صورتم رو پر کرد،اونقدرا هم که فکر میکردم،بد نبود....
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
مـامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد.
- چرا اونجا وایسادی؟؟
- همینجوری! اومده بودم تو آینه خودمو ببینم!
مامان لبخند زد و اومد سمت من. آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!!
داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت.
- چه خبر از دانشگاه؟ درسات خوب پیش میره؟
- امممم..بله... خوبه.
با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش!
نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچوقت نمیتونست راحت ابراز احساسات کنه !معمولاً نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد !!
چادر رو یواش برداشتم و انداختمش توی کوله ام و بدو بدو رفتم توی اتاقم. از خستگی ولو شدم روی تخت.
به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم !به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!!
به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود!به حرفهای زهرا و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم؟! تصورش هم سخت بود!
"همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه.فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!"
روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم ...
در اتاق رو قفل کردم ، وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم.
فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد. مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود!با خودم کلنجار میرفتم که
" الان داری با خدا صحبت میکنی!از درونت خبر داره، اینقدر فکرتو اینور و اونور نده! "
سعی میکردم به معنی حرفهایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره.به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود! اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم :
"همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه، ارزش داره.
به خودت سخت نگیر ، خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!"
چقدر این حرفها آرامش بهم میداد. از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم.
سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسم رو جمع کنم. رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد!از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم !!
مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم .هر لحظه محکم تر میکوبید!
یکم طول کشید تا به خودم بیام. با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم.سعی کردم خودم رو خوابآلود نشون بدم در رو باز کردم ، مامان با رنگ پریده نگاهم کرد
- کجا بودی؟ چرا در رو باز نمیکردی؟
- ببخشید، خب...
نمیتونستم بگم خواب بودم! یعنی نباید میگفتم از بچگی از دروغ بدم میومد، چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت نفس!!
تو چشمای مامان نگاه کردم! معلوم بود ترسیده.
- فکرکردم دوباره....
و ادامه ی حرفش رو خورد .فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!!
- نه...معذرت میخوام مامان. جانم؟ چیکارم داشتی؟؟
- هیچی! بیا بریم شام بخوریم.
#فصل_هشتم
صبح همین که چشمام رو باز کردم ، دلشوره به دلم چنگ انداخت !دانشگاه! چادر! من! ترنم!
احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلاً جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم.اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!!
از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود!
"خجالت نمیکشی؟؟بی عرضه!
یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟
اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟"
دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد. ترسیدم و یه پله عقب رفتم!
- مگه جن دیدی؟؟
- سلام بابا. نه ببخشید. خب یدفعه دیدمتون!!
- کجا میری؟ مگه کلاس نداری؟
- چرا ، یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم!
برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم .تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم، از مغزم میگذشت! سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم!
جلوی دانشگاه، یه نفس عمیق کشیدم. فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازش کمک خواسته بودم!فقط یادم بود که عموی امام زمان بود!همون آقایی که به اندازه چندتا جمله راجع بهش شنیده بودم .
چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه صحبت کنم!
" من خیلی شما رو نمیشناسم، اما شنیدم که باید از شما کمک بگیرم.
من تازه دارم با خدا آشتی میکنم. خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم. مثل همین کار...
واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم. میدونم تا ببینن منو ، شروع میکنن به مسخره کردن !
میدونم راه سختی جلومه ...تا امروز هرجور دلم خواسته گشته، اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم.من ضعیفم، کمکم کنید.واقعاً سختمه.....
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
الان که اینجام کلی صغری کبری چیدم تا نیکی رو پیچوندم و اومدم خونتون!
- نیکی؟! قضیه چیه؟!
- بابا به این بهروز نکبت شک کرده. پدر منو دراورده!دو روزه هرجا بهروز رفته، مثل کارآگاها دنبالش رفتیم.
- عه!! جدی؟ چرا؟ اونا که خیلی همو دوست داشتن!
- هه! آره خیلی! ولی فقط تا قبل از اینکه بهروز یکی خوشگلتر از نیکی رو ببینه! من همون روز اول به این دختره احمق گفتم این پسره دنبال پول باباته نه خود خرت! کو گوش شنوا؟
- یعنی چی؟! الان نیکی کجاست؟
- هیچی. رفته وسایلشو جمع کنه و بره خونه باباش!
- وای مرجان راست میگی؟
- نه یه ساعته دارم دروغ میگم!
- ای وای چه بد! خیلی ناراحت شدم.
- نشو!کسی که به حرف گوش نکنه همین میشه عاقبتش! بهروزم یکی مثل سعید، نیکی هم یکی مثل تو!
سرم رو انداختم پایین
- اوهوم.
با صدای ماشین و باز شدن در ،مرجان هم از جاش بلند شد و وسایلش رو برداشت و رفت سمت اتاق .خودشم میدونست بابام خیلی ازش خوشش نمیاد!برای همین سعی میکرد با هم رو به رو نشن .
دو لیوان شربت درست کردم و بردم بالا .مرجان رو تختم نشسته بود و یه گوشه ی لبش رو به نشونه تمسخر بالا داده بود
- مامانتینا فهمیدن رد دادی؟!
- من؟ برای چی؟
- ترنم انصافا ایناً چین رو در و دیوار اتاقت؟!بیشعور عکس منو از دیوار کندی که این چرت و پرتا رو بچسبونی؟؟
-مرجان باور کن اینا چرت و پرت نیستن!منو نگاه کن! من همون دختر چند ماه پیشم؟؟ ببین چقدر عوض شدم!
سر تا پام رو نگاه کرد و پوزخند زد
- به فرضم که خوب شده باشی ؛ اونی که حال تو رو خوب کرده، زمانه.نه این مزخرفات! اینا هم حکم همون کلاس هایی که قبلا میرفتی رو دارن.فقط حواست رو از اصل ماجرا پرت میکنن.ترنم تو از جهان پرتی کلاً !این که پایان دنیا نزدیکه و بشر هیچ راه نجاتی نداره رو حالا دیگه کل عالم فهمیدن .کمال و آرامش و اینجور مزخرفاتی که رو در و دیوار اتاقت زدی، همه کشکه عزیزمن! هممون به زودی تموم میشیم. تو این چند روزی که از عمرت مونده لااقل خوش بگذرون!
سینی شربت رو گذاشتم رو تخت و با مهربونی نگاهش کردم.
- یه نفس هم بگیر وسط حرفات!
خندید و لیوان شربتش رو برداشت. ادامه دادم
- مرجان اینجوریا که تو میگی هم نیست. ما هر چی میکشیم بخاطر اینه که به یه زندگی حداقلی و کم لذت قانع شدیم . اگر بدونیم ما نیومدیم که مثل حیوونا صبح و شبمون رو الکی بگذرونیم و از هرچی که خوشمون اومد بریم طرفش، کم کم همه چی فرق میکنه.
چشم هاش رو ریز کرد
- ترنم انصافا حوصله ندارم. بیا بیخیال ما شو !
- من دلم میخواد تو هم درست زندگی کنی! چرا نمیفهمی اینو؟
- من نمیخوام درست زندگی کنم! دلم میخواد همینجوری باشم. من اینجوری خوشم!
هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم. شام رو با هم تو اتاق خوردیم. نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد
- ببین چی آوردم برااااات!
- مرجان! اینو برای چی آوردی اینجا؟
- آوردم خوش باشیم عشقم!
احساس کردم بدنم یخ زد ...
- مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم
اخم کرد
- وا! یعنی چی؟ انگار یادت رفته التماسم میکردی...
- میدونی که تو تَرکم. ازت خواهش میکنم!
- نچ! نمیشه.
در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم. تو دوتا لیوان ریخت و گرفت جلوی صورتم. با دستم عقبش زدم.
-مرجان بگیرش کنار...لطفاً!
- ترنم لوس نشو. مامانتینا هم الان خوابیدن دیگه. کسی نمیفهمه. منم که به کسی نمیگم تو چیزی خوردی!
یه دفعه ساکت شدم. راست میگفت. کسی چیزی نمیفهمید!خیلی وقت بود نخورده بودم. دوست نداشتم بگم کم آوردم اما داشتم وسوسه میشدم ؛ نفسم داشت شدیدا قلقلکم میداد...
- آفرین آجی گلم. بیا یه شب رو بی دغدغه بگذرونیم.
احساس میکردم بدنم داره میلرزه. یه نگاه به لیوان انداختم و یه نگاه به برگه های روی دیوار.قلبم تندتر از همیشه میزد و داغ داغ شده بودم. چشم هام رو بستم ، سرم رو تو دست هام گرفتم و از خدا کمک خواستم و نالیدم
- ولم کن مرجان...نمیخورم. جون ترنم بیخیال!
هیچ صدایی ازش نیومد.سرم رو بالا آوردم.با اخم تو چشم هام زل زده بود.
- میخوای التماست کنم؟ به جهنم! نخور
بلند شد رفت سمت تراس و هر دو لیوان رو تو حیاط خالی کرد ...نفس راحتی کشیدم.بدون توجه به من برگشت رو تخت و خوابید. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونش.
- مرجان؟
دستش رو آورد بالا و بازوش رو گذاشت رو صورتش. دوباره تکونش دادم
- مرجان؟ قهری؟
بازهم حرفی نزد .
- خب چرا ناراحت میشی؟ تو که میدونی من دیگه نمیخورم. چرا اینقدر زودرنجی تو؟ مرجان؟
میدونستم چجوری باید آرومش کنم. نشستم بالا سرش و موهاش رو آروم آروم ناز کردم. بعد از چند دقیقه آروم و با مهربونی شروع به صحبت کردم
- مری؟! قهر نکن دیگه! مگه چیکار کردم خب؟
دستش رو برداشت. ولی همچنان روش به سمت تراس بود و اخمی تو پیشونیش...
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام.شالم رو کیپ تر بستم، چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون.
قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم.ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق.طبق معمول، سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست ، سنگین و آروم نشسته بود.زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود.صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه ...
رسیدم به آلاچیق چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار آروم سلامی دادم و رفتم تو.
زهرا ایستاد و بالبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد.
- سلام عزیییییزمممم! مثل فرشته ها شدی! مبارکه!
اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد.
- ممنون گلم. لطف داری!
- قربونت برم. چقدر خوب شدی! ماشاءالله...
ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم.
- چرا این شکلی شدی ترنم؟ چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟
سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم .راست میگفت .اصلاً حوصله نداشتم !زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا.
- ببینمت! بخاطر مرجانه؟
اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم.زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی، گوشه ی لبش نقش بست!
- ترنم؟ یادته که گفتم ادعا ، پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟ نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟
نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم.
- زهرا؟
- جان زهرا؟
- چرا همه از من میگذرن؟!
- همه؟! کی گفته؟!
- زندگیم اینو میگه! خانوادم، مرجان و...
و تو دلم گفتم سعید، سجاد...!
- اینا همه ان؟! مگه گذشتنشون از تو ، چیزی از تو کم میکنه؟
- نه. فقط یه گوشه از قلبم رو!
- مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟!اگر به نااهل ندیش، اینجور نمیشه!
- یکیشون نااهل نبود!اما رفت. بدم گذاشت و رفت!
- کی؟!
- چی بگم! فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت!
- عاشقش بودی؟
سرم رو پایین انداختم... ادامه داد
- عاشقت بود؟
رفتم تو فکر !"عاشقم بود؟؟؟"
- نمیدونم!
- شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده!
قلبم تیر کشید! یعنی سجاد هم مثل سعید...؟
- نه! نمیدونم...آخه بهش نمیخورد.یعنی نمیتونست.نمیدونم! اون اصلاً تو یه دنیای دیگه بود!
-خب چرا فراموشش نمیکنی؟!
تو چشم های زهرا نگاه کردم.فراموش کردن سجاد؟! مگه امکان داشت؟!
- نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه!
- پس کار خودشه!
چشم هام از تعجب گرد شد.
- کار کی؟!
- خدا!
آروم تر سرجام نشستم.
-یعنی چی؟!
- یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش، دروغه!یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه!
دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد
- فکر نمیکنی این ظلمه؟!
- اگر جز این باشه، ظلمه!اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه، ظلمه!
نگاهم رو به آسمون دوختم.
- ولی من از وجود "اون"، به آرامش و خدا رسیدم!
- نمیدونم. شاید اشتباه کردی! شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی.ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید!
- یعنی خودش میخواسته؟
- شاید! شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده!
- پس ازدواج چی؟اون که خاص خداست اونم توش عشق به غیر خداست!
- اونم امتحانه!اون عشقیه که به دستور خداست.اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی ؛ اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!!بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه!
بلند شدم و چند قدم راه رفتم. پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟
گذشتن از مرجان، برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد...
- ترنم؟
برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم.
- تازه داری بنده میشی!خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه! هستی؟!
به آسمون چشم دوختم. احساس میکردم آبی تر از همیشه شده.آروم سرم رو تکون دادم.زهرا مهربون تر لبخند زد.
- سخته ها! مطمئنی میتونی؟
نگاهش کردم.
- یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین!میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم! ولی به هر حال باید محکمم کنه.میخوام خودم رو بسپرم به دستش...میدونی زهرا! من اهل این چیزا نبودم !اون وقتی هم که اومدم، برای به اینجا رسیدن نیومدم! اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم !شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم !
میخوام بمونم .میخوام به پای این عشق بمونم .سخته !میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها ، بیشتر بدهکارش میشم ...من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی ، به اندازه ی سال ها بزرگ شدم! میمونم. میخوام بزرگم کنه...
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید، دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
- مگه با تو نیستم؟؟ لکه ی ننگ!!کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم . مثل ابر بهار باریدم... به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
- خفه شو...برای چی داری گریه میکنی؟ ساکت شو ،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم! چرا حرف نمیزنی؟ برای چی لچک سرت کردی؟مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟
اشک هام رو کنار زدم و گفتم
- چه ربطی به آخوندا داره؟؟
- عههه؟ پس زبونم داری!! پس به کی مربوطه؟باید از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده !
- من با آخوندا کاری ندارم!من فقط حرف خدا رو گوش دادم.همین
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
- چی چی؟؟ یه بار دیگه تکرار کن!! خدا؟؟
دوباره هلم داد
- آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ تو توی این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟ دختره ی ابله! کدوم خدا!؟
سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
- همون خدایی که من و شما رو آفرید! همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!
دوباره خندید
-عههه؟ آهان!! اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
- احمق بیشعور! حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم! پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا ،یکی رو انتخاب کن!!اگر ما رو انتخاب کردی، همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره ولی اگر اون رو انتخاب کردی، هم دور ما رو خط میکشی، هم دور ثروت مارو .چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم! برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن ...
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن !
تو دوراهی سختی مونده بودم ...میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد .چون علاوه بر مامان و بابا ،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود ...
میدونستم عهد بستم، اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود، از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود! مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم!
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.رفتم حموم و دوش رو باز کردم .قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه! موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم. یعنی میترسیدم که فکرکنم!
گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!
دیروز متولد شده بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار ،رو به رو نشم!
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن.قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم ،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم ...
من به خاطر نپذیرفتن این رنج ،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف ،برام از همه چیز بدتر بود!
صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم .شماره ناشناس بود .
- بله؟
- سلام خانوم. وقت بخیر.
- ممنونم. بفرمایید؟
- من از بیمارستان تماس میگیرم ،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟
سریع نشستم
- بیمارستان؟ برای چی؟
- نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا ،خیلی حال خوبی ندارن.
- من که خواهر ندارم خانوم!
- نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.
بدنم یخ زد!
- نگران نباشید ؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟اینجا همه چی رو میفهمید.
- بله بله، لطفاً آدرس رو بهم بدید .
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم ،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون .فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.فکرم هزار جا رفت، مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم .سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل .مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم .
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم چرخید .به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم...
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده.....!
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋