هدایت شده از مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
یکم اردیبهشت روز گرامیداشت شهدای ورزشکار گرامی باد.🌹
#خاطرات_سعید
📌از طرف مدرسه رفته بودیم اردو مشهد.
در ترمینال مشهد بین دانشآموزان مدرسه و یک راننده دعوا شد مقصر هم راننده بود؛ با سرعت زیاد نزدیک بود بزند به یکی از بچهها.
در آن همهمه نگاهم رفت پیش سعید؛ میدانستم قهرمان کاراته کشور است اما با تواضع یک گوشه ایستاده بود و جلو نیامد که داخل نزاع شود.
بعدها هم هیچوقت ندیدم و نشنیدم که سعید از زور بازویش برای این موارد استفاده کرده باشد. کسی که برای خدا باشد کارهایش هم برای خداست.
من کان لله کان الله له ...
بیاد شهید ورزشکار شهیدالقدس سعید کریمی🌹
🕌 @masjed_emamhassan
هدایت شده از مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#خاطرات_سعید
۷. فعلا وقت نمازه
زنگ زد و گفت" بابا ماشینم خراب شده." آدرس داد و رفتم سراغش. تعمیرکار مشغول بود که صدای اذان بلند شد. دیدم سعید دارد آستینهایش را بالا میزند. نگاهی به من کرد و گفت: " بابا من رفتم نماز."
چند قدمی نرفته بود که صدایش زدم: " کجا؟ ماشین رو با در باز ول کردی داری میری؟ اگه یه وقت چیزی ازش بردارن، بعد میخوای یقه کیو بچسبی؟ صبر کن تعمیرش تموم بشه بعد برو."
لبخندی زد و گفت: " فعلا وقت نمازه. خدا خودش حواسش به ماشین من هست." راه افتاد سمت مسجدی که همان نزدیکی بود.
راوی: پدر شهید.
🕌 @masjed_emamhassan
هدایت شده از ◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
#خاطرات_سعید✨
با تمام دغدغه ها و مشغولیت ها خیلی دوست داشت خادم اخت الرضا شود؛ میگفت:«حیف آدم قمی باشه اما خادم حضرت معصومه نباشه.»
چندین بار تلاش کرد اما موفق نشد با آه و حسرت میگفت بی بی جور نمیکنه.
تا اینکه با تلاش یکی از دوستانش توفیق خادمی پیدا کرد خاطرم هست چه ذوقی و اشتیاقی داشت گویا به آرزوی چند سالش رسیده بود...
📸[شهیدسعید درلباس خادمی اخت الرضا فاطمه المعصومه]
#حضرت_معصومه🌸
#شهیدسعیدکریمی
#شهیدالقدس
کانالرسمی|شهیدسعیدکریمی🕊🤍
@shahid_saeedkarimi
هدایت شده از مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#خاطرات_سعید
۸. حلالیت
رفته بود کارگری. کار زحمتداری بود. تمام طول روز باید فرغون پر از سیمان را سه متر از روی تخته بنایی هل میداد بالا. تازه از آنجا هم باید روی یک تخته باریک دیگر، چند متری میرفت و سیمان را خالی میکرد. دم ظهر نگاه به ساعت مچی خاکگرفتهاش انداخت و به صاحبکار گفت: «اجازه هست برم نماز؟» اجازه که گرفت، رفت برای وضو و نماز. تا نمازش را بخواند و برگردد، 10دقیقهای طول کشید. همین که آمد، از صاحبکار حلالیت طلبید و گفت: «ساعت گرفتم نمازم 10دقیقه طول کشید. آخر کار 10دقیقه بیشتر میمونم.»
آن روز سعید خودش اندازه دوتا کارگر کار کرد، به کارگری هم که کم آورده بود و از پس کار بر نمیآمد، کمک داد. کار هم که تمام شد، نیمساعت بیشتر ماند، بیشتر از چیزی که قول داده بود.
چند روز بعد صاحبکار زنگ زد به اوستای بنا.
- این آقا سعید کارگرت، چه آدم عجیب غریبیه؟
- چطور مگه؟
- اون روز که اومدید برای کار، یکی از رفقای من هم اونجا بود. این آقا سعید شما خیال کرده رفیق من شریکمه. رفته بابت اون 20 دقیقه نماز، از رفیق من هم حلالیت گرفته.
🕌 @masjed_emamhassan
هدایت شده از مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#خاطرات_سعید
۱۱.رفاقت با شهید، شهیدت میکند.
🔹گلزار که میرفتیم، مینشست کنار قبر شهید محمدحسن ابراهیمی. میگفت: این طلبه توی غربت برای تبلیغ دین خدا شهید شده؛ اونم به دست آمریکاییها. بعد گشتی در گلزار میزدیم و برمیگشتیم.
آنقدر به شهید ابراهیمی علاقهداشت که اسم جهادیاش را گذاشت ابراهیم. نمیدانم حتما این علاقه دوطرفه بوده؛ چون سعید هم در غربت شهید شد و در یاری دین خدا و به دست اسرائیلیها.
حالا قبرش از شهید ابراهیمی چند متر فاصله دارد. همانجایی که همیشه مینشستیم.
راوی: مسعود قربانی
🕌 @masjed_emamhassan
هدایت شده از مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#خاطرات_سعید
۱۲. اگه راضی نباشه چی؟
🔹با سعید رفته بودیم یکی از روستاهای اطراف قم. توتهای سفید و رسیده روی درختهای کنار جاده حسابی چشمک میزد. ماشین را کنار جوی آب گذاشتیم. پیاده رفتیم سر وقت درختها و دلی از عزا درآوردیم.
توتهای شیرین، دست سعید را چسبناک کرده بود. تا برگشتیم لب آب، سعید ناخودآگاه دستش را توی جوی فرو برد و شست.
چیزی نگذشت که دیدم فکری شده. گفتیم نکنه این آب صاحب داشته باشه؟ اگه راضی نباشه چی؟
فوری زنگ زدیم به یکی از دوستان طلبه و مسئله را پرسیدیم.
حاج آقا گفت اگه این جوی آب موتور برق داره یعنی آب صاحب داره. سعید بیمعطلی بلند شد. با هم جوی آب را دنبال کردیم و به موتور برق رسیدیم اما صاحب آن را پیدا نکردیم که حلالیت بگیریم.
سعید کمی فکر کرد و بعد برای اینکه حقالناسی گردنش نباشد رفت از داخل ماشینش یک بطری پر آب معدنی آورد. آب را خالی کرد روی آبهای جوی و با خنده گفت این هم جای اون آبی که دستم رو شستم.
راوی: دوست شهید
🕌 @masjed_emamhassan
هدایت شده از مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#خاطرات_سعید
۱۳. برای من و هادی
🔹برای من و هادی
کارش طوری بود که نزدیک دو سال هر روز باید میرفت تهران و برمیگشت قم. صبحها یک جوری راه میافتاد که ۷ونیم محل کارش باشد. بعدازظهر هم تا برمیگشت، ساعت میشد ۴ و ۵ بعدازظهر. جان به تنش نمیماند. فقط پنجشنبه جمعهها قم بود. این دو روز را هم به جای این که خستگی هفته را در کند یا به کارهای شخصیاش برسد، گذاشته بود برای من و هادی. میدانستم چقدر به مسجد محله علاقه دارد، چقدر دوست دارد خادمی حرم را ادامه بدهد، چقدر دلش میخواهد باشگاه برود و ورزش کند؛ اما همه اینها را به خاطر ما کنار گذاشت یا کم کرد. میگفت: «نمیشه که همهش به فکر خودم باشم، بالاخره شما هم حقی دارید.»
راوی: همسر شهید
🕌 @masjed_emamhassan