eitaa logo
پاتوق دختران محله
296 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
486 ویدیو
22 فایل
کانون امام حسن مجتبی( علیه السلام)❤ هیئت فاطِمَةُ الزهرا (سلام الله علیها) ❤️ خوش اومدی به جمع ما...😍🤗 پاتوق خودمونی!😎 قول میدم خوش بگذره بت😉 @admin_khaharan👈صحبتی با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
پاتوق دختران محله
الان که اینجام کلی صغری کبری چیدم تا نیکی رو پیچوندم و اومدم خونتون! - نیکی؟! قضیه چیه؟! - بابا به
-چرا اینقدر عوض شدی؟ خم شدم و بوسش کردم - بَده؟ - آره بده... دوست دارم مثل قبل باشی. مثل هم باشیم. ته دلم یه جوری شد! یعنی مرجان دوست داشت من تو همون حال بدم بمونم؟ چقدر با زهرا فرق داشت...! - مرجان من نمیخوام زندگیم مثل قبل باشه! حال بدم یادت رفته؟ چشم هاش رو بست و دیگه حرفی نزد. زانوهام رو بغل کردم و دیگه اصراری برای جواب دادنش نکردم. نمازم مونده بود و چنددقیقه دیگه قضا میشد. نه میتونستم بیرون از اتاق بخونم و نه داخل اتاق. یه چشمم به مرجان بود و یه چشمم به ساعت. خوابش برده بود ولی اگر یدفعه بیدار میشد، دیگه نمیتونستم آرومش کنم. همین شوک برای امشبش کافی بود!بیشتر فکر کردم ...چاره ای نداشتم. بهتر بود فکر کنه از اتاق رفتم بیرون! آروم و با احتیاط وسایل نمازم رو برداشتم و رفتم تو حموم. بغضی تو گلوم بود رو رها کردم. " خدایا دیدی من بازم تونستم رو نفسم پا بذارم؟ولی خیلی سخت بود. ممنون که کمکم کردی! " از وقتی که پای دین تو این مبارزه باز شده بود ، هم پیدا کردن لذت های سطحی برام راحت تر شده بود و هم پس زدنشون ... شاید اون شب زیباترین نماز عمرم رو خوندم ...! صبح با صدای مرجان از خواب بیدار شدم. خیلی ذوق زده صحبت میکرد! - دمت گرم. اتفاقاً خیلی نیاز داشتم.آره بابا. حتماً! فدات. بای. با خنده گوشی رو قطع کرد و چرخید طرف من که دید چشم هام بازه! لپم رو کشید و گفت - پاشو که خبر خوب دارم! تعجبی نکردم. تا به حال قهر ما بیشتر از سه چهار ساعت طول نکشیده بود! چشمم رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. - چه خبره؟؟ حتماً خیلی خوبه که تو رو این وقت صبح بیدار کرده! بلند خندید - خوب نیست ؛ عالیه! رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد. - پاشو ببینم لباس خوب داری یا باید بریم خرید؟! نیم خیز شدم . - برای چی؟! چرا نمیگی چه خبره؟ - فرهاد برای آخرهفته یه مهمونی توپ داره. توپ که میگم یعنی توپاااا!فقط باید بیای ببینی چه خبره !! نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم . -خب؟! - چی خب؟! پاشو دنبال لباس باشیم .وای چقدر خوش بگذره! نفَسم رو بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم.اومد طرفم - برای چی خوابیدی باز؟! با تو دارم حرف میزنما! تو چشم هاش نگاه کردم - مرجان چرا خودتو میزنی به اون راه؟! تو که میدونی من نمیام! دوباره اخم هاش رفت تو هم. - جنابعالی غلط میکنی! ترنم پاشو! دوباره نرو رو مخ من...هنوز کار دیشبت یادم نرفته نشست رو لبه ی تخت و ادامه داد - خودم مامان و باباتو راضی میکنم.میگم یه شب میای خونه ما. -اولا میدونی که راضی نمیشن.بعدم اونا هم رضایت بدن، من خودم نمیخوام بیام. -تو غلط میکنی! تو همون کاری رو میکنی که من بهت گفتم! - مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ بلند شد و شروع کرد به داد زدن! - برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی!احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی! هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!معتاد سیگار شده بودی!اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟ دوباره نشستم.  - آدما تغییر میکنن! - آدم آره، ولی تو نه! جوگیر احمق! با ناباوری نگاهش کردم . - مرجان درست صحبت کن! - نمیکنم. همینه که هست! میای پارتی یا نه؟ بلند شدم و رفتم کنارش - مرجان... - ترنم خفه شو. فقط جواب منو بده. فقط یه کلمه! دست از این کارات برمیداری یا نه؟ داشتم از دستش دیوونه میشدم! سرم درد گرفته بود.هر لحظه داشت عصبانی تر میشد! - با تو بودم! آره یا نه؟؟ - بشین...  بلندتر داد زد - آره یا نه؟ چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم، - نه! تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد - به جهنم چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش. - مرجان... هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد. - دیگه اسم منو نیار! مرجان مُرد! تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود!رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه!هرچند که بخاطر گریه، صدام گرفته بود اما جواب دادم. - سلام - سلام عزیزم. خوبی؟ -ممنون زهراجون. توخوبی؟ - خداروشکر.از خواب بیدارت کردم؟ چرا صدات اینجوریه؟! - نه.یکم گرفته. - ترنم گریه کردی؟ دوباره گلوم رو بغض گرفت. - یکم - ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده! - با مرجان دعوام شد. - چی؟ چرا؟ - چون دیگه مثل اون نیستم! - یعنی چی؟ - یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد! واسه همین هم گذاشت و رفت...برای همیشه! - ای بابا...چه بد! - آره. بیخیال! امروز بریم بیرون؟ - واسه همین زنگ زده بودم.... 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام.شالم رو کیپ تر بستم، چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون. قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم.ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق.طبق معمول‌، سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست ، سنگین و آروم نشسته بود.زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود.صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه ... رسیدم به آلاچیق چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار آروم سلامی دادم و رفتم تو. زهرا ایستاد و بالبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد. - سلام عزیییییزمممم! مثل فرشته ها شدی! مبارکه! اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد. - ممنون گلم. لطف داری! - قربونت برم. چقدر خوب شدی! ماشاءالله... ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم. - چرا این شکلی شدی ترنم؟ چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟ سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم .راست میگفت .اصلاً حوصله نداشتم !زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا. - ببینمت! بخاطر مرجانه؟ اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم.زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی، گوشه ی لبش نقش بست! - ترنم؟ یادته که گفتم ادعا ، پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟ نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟ نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم. - زهرا؟ - جان زهرا؟ - چرا همه از من میگذرن؟! - همه؟! کی گفته؟!  - زندگیم اینو میگه! خانوادم، مرجان و... و تو دلم گفتم سعید، سجاد...! - اینا همه ان؟! مگه گذشتنشون از تو ، چیزی از تو کم میکنه؟ - نه. فقط یه گوشه از قلبم رو! - مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟!اگر به نااهل ندیش، اینجور نمیشه! - یکیشون نااهل نبود!اما رفت. بدم گذاشت و رفت! - کی؟! - چی بگم! فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت! - عاشقش بودی؟ سرم رو پایین انداختم... ادامه داد - عاشقت بود؟ رفتم تو فکر !"عاشقم بود؟؟؟" - نمیدونم! - شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده! قلبم تیر کشید! یعنی سجاد هم مثل سعید...؟ - نه! نمیدونم...آخه بهش نمیخورد.یعنی نمیتونست.نمیدونم! اون اصلاً تو یه دنیای دیگه بود! -خب چرا فراموشش نمیکنی؟! تو چشم های زهرا نگاه کردم.فراموش کردن سجاد؟! مگه امکان داشت؟! - نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه! - پس کار خودشه! چشم هام از تعجب گرد شد. - کار کی؟! - خدا! آروم تر سرجام نشستم. -یعنی چی؟! - یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش، دروغه!یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه! دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد - فکر نمیکنی این ظلمه؟! - اگر جز این باشه، ظلمه!اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه، ظلمه! نگاهم رو به آسمون دوختم. - ولی من از وجود "اون"، به آرامش و خدا رسیدم! - نمیدونم. شاید اشتباه کردی! شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی.ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید! - یعنی خودش میخواسته؟ - شاید! شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده! - پس ازدواج چی؟اون که خاص خداست اونم توش عشق به غیر خداست! - اونم امتحانه!اون عشقیه که به دستور خداست.اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی ؛ اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!!بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه! بلند شدم و چند قدم راه رفتم. پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟ گذشتن از مرجان، برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد... - ترنم؟ برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم. - تازه داری بنده میشی!خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه! هستی؟! به آسمون چشم دوختم. احساس میکردم آبی تر از همیشه شده.آروم سرم رو تکون دادم.زهرا مهربون تر لبخند زد. - سخته ها! مطمئنی میتونی؟ نگاهش کردم. - یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین!میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم! ولی به هر حال باید محکمم کنه.میخوام خودم رو بسپرم به دستش...میدونی زهرا! من اهل این چیزا نبودم !اون وقتی هم که اومدم، برای به اینجا رسیدن نیومدم! اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم !شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم ! میخوام بمونم .میخوام به پای این عشق بمونم .سخته !میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها ، بیشتر بدهکارش میشم ...من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی ، به اندازه ی سال ها بزرگ شدم! می‌مونم. میخوام بزرگم کنه... 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام.شالم رو کیپ تر بستم، چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم
زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت. - بندگیت مبارک! ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم.برای مراسمی قرار بود دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن. با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت.از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت.اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد.دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم! زهرا که تو جمعیت گم شد ،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم.یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم.بعد از این چندماه، حالا دیگه تقریباً روی نود درصدشون پا گذاشته بودم.از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم ، کم کم از دروغ ، غیبت ، تهمت ، بد زبانی ، رابطه با نامحرم ، نگاه حرام و... دور شده بودم. پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در ، پیش رفته بودم ! جلو رفتم.رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم تا رسیدم به بنر عهدنامه !دوباره جملاتش رو خوندم ! «هل من ناصر ینصرنی؟!» یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟!چه کمکی؟!من هنوزم درست نمیشناختمش ...! فکرهایی که از ذهنم گذشت ، خودم رو هم متعجب کرد ! " من این راه رو اومدم که به هدفم برسم ، ولی قبل از هدفم ، به این عهدنامه رسیدم! پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه! " حالا دیگه به پازلی که خدا دائماً برای من تکمیل ترش میکرد، ایمان آورده بودم.خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم! امضاء، ترنم سمیعی" نمیدونستم باید چیکار کنم!بچه ها رو نگاه کردم.هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن! منم می‌فهمیدم. کم کم می‌فهمیدم که باید چیکار کنم!کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم. حس خاصی داشتم! یه حس جدید و ناب! و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها ،هدیه ی خدا به من هستن!دم دمای غروب از هم جدا شدیم.زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد. با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم. با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد.انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!! اصلاً حواسم به ساعت نبود!دیگه برای هرکاری دیر شده بود... بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!گلوم از شدت ترس خشک شده بود! سرش رو با حالت سوالی تکون داد.منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟ به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..." بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!تمام فحش‌هایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد ... جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم ، عهدی که بستم...خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته! اخم غلیظش رو که دیدم ،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش - به به! ترنم خانوم! هر دم از این باغ بری میرسد!!! - سـ....سـ...سلام بـ...بابا!  ابروهاش رو انداخت بالا. - اینم مسخره بازی جدیدته؟؟  -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟ - بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی! آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم. - گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته! در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه. مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم! مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود، با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد ! جلوی در ایستادم و زل زدم بهش، که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد. - این چیه ترنم!؟ بابا غرید - این؟؟ دسته گل توعه! تحویلش بگیر! تحویل بگیر این تف سر بالا رو! و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه، سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم. این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم ! چادر رو از سرم کشید و داد زد - این چیه؟؟ این نکبت چیه؟؟ این رو سر تو ، رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟ و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم. اومد طرفم و بلندتر داد کشید - لالی یا کری؟؟ پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم -بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟ - خفه شو! خفه شو ترنم! خفه شو! دختره ی نمک به حروم، اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟ از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد ! - بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟یه ساله چه مرگت شده تو؟؟ هر روز یه گند جدید میزنی، هر روز یه غلط اضافی میکنی، آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ... با عصبانیت به سمتم حمله‌ور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین اونقدر دستش سنگین بود که احساس گیجی می‌کردم.. 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید، دورش کرد! دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد - مگه با تو نیستم؟؟ لکه ی ننگ!!کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم... با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم . مثل ابر بهار باریدم... به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم! - خفه شو...برای چی داری گریه میکنی؟ ساکت شو ،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم! چرا حرف نمیزنی؟ برای چی لچک سرت کردی؟مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟ اشک هام رو کنار زدم و گفتم - چه ربطی به آخوندا داره؟؟ - عههه؟ پس زبونم داری!! پس به کی مربوطه؟باید از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده ! - من با آخوندا کاری ندارم!من فقط حرف خدا رو گوش دادم.همین از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم. - چی چی؟؟ یه بار دیگه تکرار کن!! خدا؟؟ دوباره هلم داد - آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ تو توی این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟ دختره ی ابله! کدوم خدا!؟ سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم. - همون خدایی که من و شما رو آفرید! همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده! دوباره خندید -عههه؟ آهان!! اون خدا رو میگی؟؟ بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد - احمق بیشعور! حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم! پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا ،یکی رو انتخاب کن!!اگر ما رو انتخاب کردی، همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره ولی اگر اون رو انتخاب کردی، هم دور ما رو خط میکشی، هم دور ثروت مارو .چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم! برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن ... هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت" خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن ! تو دوراهی سختی مونده بودم ...میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد .چون علاوه بر مامان و بابا ،باید قید تمام امکانات رو هم می‌زدم!از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود ... میدونستم عهد بستم، اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود، از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود! مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم! صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.رفتم حموم و دوش رو باز کردم .قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه! موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم. یعنی میترسیدم که فکرکنم! گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم! دیروز متولد شده بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت.... جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!سرم رو پایین می‌گرفتم تا با جملات روی دیوار ،رو به رو نشم! قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن.قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم ،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرام‌بخش خوابیدم ... من به خاطر نپذیرفتن این رنج ،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف ،برام از همه چیز بدتر بود! صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم .شماره ناشناس بود . - بله؟ - سلام خانوم. وقت بخیر. - ممنونم. بفرمایید؟ - من از بیمارستان تماس میگیرم ،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟ سریع نشستم - بیمارستان؟ برای چی؟ - نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا ،خیلی حال خوبی ندارن. - من که خواهر ندارم خانوم! - نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود. بدنم یخ زد! - نگران نباشید ؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟اینجا همه چی رو می‌فهمید. - بله بله، لطفاً آدرس رو بهم بدید . از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم ،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!  سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون .فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.فکرم هزار جا رفت، مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم .سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل .مثل مرغ سرکنده اینور و اونور می‌رفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم . ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید... دنیا دور سرم چرخید .به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم... یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده.....! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
|~🎋🍓~| 👑پاتوق هفتگی دخترانه👑 رفقای جـــــــــ❣ـــــــان سلام✋ |-از تھ حفره‌ٔ عمیقِ قلبت‌ لبخند بزن ꧇)🌿| کلاس خیاطی🧕👈ساعت۹:۴۵ الی۱۰:۴۵ گپ و گفت خودمونی🕊👈ساعت ۱۰:۴۵ الی ۱۲ با مـوضوع🚨👈زندگی دومینویی انسان🔮 به همراه بازی دومینو✌️ کلاس آشپزی🍰👈۱۲ الی۱۲:۴۵ ⌚️زمان👈پنچ شنبه مورخ ۱۴۰۰/۳/۱۳ 🕌مکان👈مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام] 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید، دورش کرد! دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد - مگه با
دستم رو گذاشتم لبه ی تختی که مرجان روی اون به خوابی عمیق فرو رفته بود و از ته دل ضجه زدم بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم .هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن . مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم. لباس مناسبی تنش نبود، دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه! تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم... یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم . - متأسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛قبل از اینکه برسوننش اینجا ،تموم کرده بود...! سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم . - چرا؟؟ - دیشب...خبرداشتی کجاست؟ با وحشت نگاهش کردم - فکرکنم پارتی... سرش رو انداخت پایین -متأسفانه اوور دوز کرده...! بدنم یخ زد.یاد دعوای پریروز افتادم با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم ... دیدی گفتم نرو؟ مرجان دیدی چیکار کردی!؟ کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم .مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...! روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن... دلم به حال گریه های مامانش نمی‌سوخت .دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمی‌سوخت .دلم فقط به حال داداشش میلاد می‌سوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه! روز خاکسپاریش، خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود .اونایی که بهش اظهار عشق میکردن ...هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن ... دیگه اشک‌هام نمیومدن!شوکه شده بودم و خروار خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم ... کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود! به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه... بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن ،دونه به دونه همه رفتن! هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده.هیچکس نموند تا کنارش باشه .هیچکس نموند... تنهایی رفتم کنار قبرش.دستم رو گذاشتم رو خاک ها، "اگر به حرفم گوش داده بودی، الان..." گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم! احساس می‌کردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم ... بلند شدم که برگردم خونه. نیاز به خلوت داشتم ...نیاز به آرامش داشتم ... تو ماشینم نشستم. نگاهم رو داخلش چرخوندم.یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش ،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟! از حماقت خودم حرصم گرفت. من از وسط همین ثروت ،به خدا پناه برده بودم.چی رو میخواستم کتمان کنم؟ به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود، شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم! روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم .بدجور خراب کرده بودم!شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی می‌کردم. چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟! روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم .نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم... - خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟بی معرفت دلم هزار راه رفت! - حالم خوب نبود زهرا. ببخشید... -فدای سرت. واقعأ متاسفم ترنم! امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش! - اوهوم. یعنی منم میبخشه؟ - دیوونه اگر نمیخواست ببخشه، به فکرت مینداخت که برگردی باز؟ بابا خدا که مثل ما نیست.تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی! گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم. به حال مرجان ،به حال خودم ،به مهربونی خدا ،به بی معرفتی خودم!به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود، فکر کردم ...به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از ها شروع کنم... صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه.... تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش می‌ارزه! هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.دلم براش لک زده بود... و این آزارم میداد ! روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت، برداشتم .کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش .چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم . بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن .سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم . وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین .بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد . استرس عجیبی گرفته بودم ...زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم.سلام دادم در و سوییچ رو گذاشتم رو میز.خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم! - کارت های بانکی!؟؟ آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون.کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ..... 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
- از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.همین!و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم ! دیگه هیچی نداشتم ...قلبم تو سینم وول وول می‌خورد اما سعی میکردم به نگرانی‌هاش محل نذارم.زیرلب با خدا صحبت می‌کردم تا کمی آروم بشم... کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی، خوشحال شدم.برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.زهرا بود! قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم. - خوبی ترنم؟ چه خبر؟ - خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا !با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم ! تقریبا جیغ زد -واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی.... -آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره! زهرا هم با من خندید . - نمیدونم قراره چی بشه زهرا! واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم. هیچ کسو ...و یاد سجاد افتادم! قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم ! با صدای اذان، رفتم سمت نمازخونه. این بار همه چی برعکس شده بود . زهرا با ماشین اومده بود دنبال من ! - خوشحالم برات ترنم. برای اینکه پا پس نکشیدی ! - راست میگفتی زهرا ...بعد از توبه، تازه امتحان‌های خدا شروع میشه!تازه سخت میشه، ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته، قوت قلبه!میدونی؟ هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!وقتی آدما اینقدر ناتوانن ،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم. سرش رو آروم تکون داد.نمیدونستم کجا میره !تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.دلم آروم نبود.نمیدونستم چمه! - ترنم؟؟ با صدای زهرا به خودم اومدم ! - چیزی شده؟ چرا اینقدر ساکتی؟؟ - نه. نمیدونم! زهرا؟ - جان دلم؟ - به‌نظرت عشق، لذت سطحیه؟؟ - تا عشق به چی باشه!! - چه عشقی سطحی نیست؟ - خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه. چیشده؟؟ خبریه؟؟ عشق عشق میکنی!  - زهرا؟اگر عشق به‌خاطر خدا نباشه، باید ازش گذشت؟؟ - خب تو که بهتر میدونی، هرچی که به‌خاطر خدا نباشه، آخر و عاقبتش جالب نیست! - پس باید گذشت! - ترنم؟؟مشکوک میزنیا! نمیگی چی‌شده!؟ بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم... - دیگه خبری نیست... حالا دیگه میخوام بگذرم!من از همه چی بخاطر خدا گذشتم ،به‌جز یه‌چیز ...میخوام حالا از "اونم" بگذرم! چشمم تارمیدید!پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد... ادامه دادم -یه جمله ای چندوقت پیش دیدم، به‌نظرم خیلی قشنگ بود.نوشته بود "همیشه گذشتن ،مقدمه ی رسیدن است...!" -چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟ پوزخند زدم. - آخرین شب، زیر برف پاک کن ماشینم! و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول ،ملحق شد! - آخرین شب؟؟ - مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم!میخوام مال خدا بشم...میخوام لمسش کنم با تمام وجود!باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده! من میخوام این جام رو سر بکشم. من میخوام مست خودش بشم!هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته! -یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد، دست به دامن شهدا شو!؟ یکدفعه مثل فنر از جا پریدم! "شهدا...شهید..." - زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟ - چرا اونجا؟؟ - مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟ برو اونجا! - خب میرم معراج! - نه، خواهش میکنم. برو بهشت زهرا...! زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد. باید دست به دامن باباش می‌شدم!یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه می‌کرد... اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه، پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه! قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود! از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.نیاز به خلوت داشتم. از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد، چشمم شروع به باریدن کرد... از همونجا شروع به حرف زدن کردم! "دفعه ی پیش که اومدم اینجا ،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی! اومدم منم آروم کنی! میگن شهدا زنده ان!میگن شما حاجت میدین... دلم گیر کرده به پسرت ، نمیذاره پرواز کنم !نمیذاره رها شم... چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد! یا بهم برسونش یا راحتم کن..." رسیدم بالای سر مزارش !خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم ... "برام پدری کن ... دلم داره تیکه تیکه میشه! چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟" مثل دختر بچه ای که به آغوش پدرش پناه برده زار زدم و ازش کمک خواستم. دلم آروم تر شد یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم. تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ... دلم هری ریخت! سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم! " همیشه گذشتن، مقدمه ی رسیدن است... مقدمه ی او را یافتن ، او را چشیدن ، ..." مزار شهیدان صادق صبوری و سجاد صبوری!! 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
سلام به دوستای عزیزم! ✋☺️ حالتون، احوالتون؟ 😉 رفقای رمان خونمون امشب آخرین پارت رمان بود..... ☹️ خیلی دوران خوبی بود این ایامـــــــ✨ دلمون تنگ میشه💔 امـــــــــــــــــــــــــ😎ـــــا یه خبر خوب براتون دارم🤩 🚨قراره مسابقه ای در رابطه با رمان اورا برگذار کنیم🌾 با جـــــــــــــ🏆ـــــــــایزه ای ویژه🎁 اطلاعات دقیق تر رو فردا شب میگم😁 منتظرمون باشید😉 "گاهے با یڪ✌️ رمان...📚 میشود بیت بیت📖 شعر زندگے را نوشت...✍" 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
<📖🖇> ••• •• ~دوستای گلم😍❤️✨ قولی که بهتون داده بودم زمانش فرا رسید🎊 موضوع مسابقه: 📚📊 درک خود را از رمانی که خواندید بنویسید💌 شرط شرکت: 🎋🌹 ☜به صورت جامع و کامل برداشتی که داشتید رو بنویسید. ☜نکاتی که براتون کاربردی بوده و در زندگی استفاده کردید از رمان رو قید کنید. ☜مهلت ارسال تا دوشنبه[مورخ ۱۴٠٠/۳/۱۷]میباشد. به آیدی: 🐇💕 @mbanihassan🍄 بهترین متن توسط تیم داوران انتخاب و جایزه اهداء میشه⛅️ جایــــــــــ🥇ـــــایزه نفر اول:۵۰ هزار تومان جـــــــــــــ🥈ــــــــایزه نفر دوم:۴٠هزار تومان جـــــــــــ🥉ـــــــــایزه نفر سوم:۳٠هزار تومان "اگر صدایی در درونت میشنوی که می گوید:🗣 تو نمیتونی ادامه بدی🥀 با همه وجودت ادامه بده،🍊 آنگاه صدا ساکت خواهد شد...🤐" 🦋@Dokhtaran_masjed🦋
📜با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوی جایگاه ابدی سفر می‌کنم. و به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم. و از خدای رحمان و رحیم می‌خواهم که عذرم را در کوتاهی خدمت و قصور و تقصیر بپذیرد. 🦋@Dokhtaran_masjed 🦋
🕯شهادت ششمین اختر 💚تابناک آسمان ولایت و امامت 🕯رئیس مذهب تشیع 💚امام عشق و عرفان 🕯حضرت امام 💚جعفر صادق علیه السلام 🕯بر تمامی عاشقان 💚اهل بیت تسلیت باد. 😔
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍓✨*~ سلام جانان ها.🌱! پیشاپیش ایام ولادت نور دیده ی رضا"علیه السلام" و روز دخـــــ👑ـــتر رو بهتون تبریک میگم☄ | دختر کھ باشـے:)👒 زود میرنجـے🙃؛ زود می بخشـے☺️ زود میگریـے😥 ؛ زود می خندۍ☺️ تو مامورِ احساس روی زمین هستے😇؛بی‌ تو و بازیگوشی‌هایت جهان میمیرد💔 (: 🌿. '| وارثان زیبایی خدا🧚‍♂ دعوتید به جشن روز دخـــــــ💝ــــتر با یک اتوبوس سرگرمی های ویژه و دوست داشتنی🚌[مسابقه✌️،مولودی👏و......] و پذیرایی به شیرینی قند و عسل🎂 {نور چشمان ما💡 مادران گرامیتان 💖به این جشن دعوت هستند} ⏰زمان☜پنج شنبه ’مورخ ۱۴٠٠/۳/۲٠‘ساعت 9 🕌مکان☜کتابخانه ی مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام] 🔺مکان برگزاری جشن، مسجد میباشد 🌼 "منتظر حضور گرمتان هستیم🍃" 🦋@Dokhtaran_masjed🦋