مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید، دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
- مگه با تو نیستم؟؟ لکه ی ننگ!!کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم . مثل ابر بهار باریدم... به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
- خفه شو...برای چی داری گریه میکنی؟ ساکت شو ،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم! چرا حرف نمیزنی؟ برای چی لچک سرت کردی؟مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟
اشک هام رو کنار زدم و گفتم
- چه ربطی به آخوندا داره؟؟
- عههه؟ پس زبونم داری!! پس به کی مربوطه؟باید از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده !
- من با آخوندا کاری ندارم!من فقط حرف خدا رو گوش دادم.همین
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
- چی چی؟؟ یه بار دیگه تکرار کن!! خدا؟؟
دوباره هلم داد
- آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ تو توی این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟ دختره ی ابله! کدوم خدا!؟
سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
- همون خدایی که من و شما رو آفرید! همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!
دوباره خندید
-عههه؟ آهان!! اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
- احمق بیشعور! حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم! پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا ،یکی رو انتخاب کن!!اگر ما رو انتخاب کردی، همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره ولی اگر اون رو انتخاب کردی، هم دور ما رو خط میکشی، هم دور ثروت مارو .چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم! برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن ...
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن !
تو دوراهی سختی مونده بودم ...میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد .چون علاوه بر مامان و بابا ،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود ...
میدونستم عهد بستم، اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود، از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود! مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم!
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.رفتم حموم و دوش رو باز کردم .قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه! موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم. یعنی میترسیدم که فکرکنم!
گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!
دیروز متولد شده بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار ،رو به رو نشم!
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن.قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم ،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم ...
من به خاطر نپذیرفتن این رنج ،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف ،برام از همه چیز بدتر بود!
صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم .شماره ناشناس بود .
- بله؟
- سلام خانوم. وقت بخیر.
- ممنونم. بفرمایید؟
- من از بیمارستان تماس میگیرم ،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟
سریع نشستم
- بیمارستان؟ برای چی؟
- نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا ،خیلی حال خوبی ندارن.
- من که خواهر ندارم خانوم!
- نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.
بدنم یخ زد!
- نگران نباشید ؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟اینجا همه چی رو میفهمید.
- بله بله، لطفاً آدرس رو بهم بدید .
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم ،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون .فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.فکرم هزار جا رفت، مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم .سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل .مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم .
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم چرخید .به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم...
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده.....!
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
|~🎋🍓~|
👑پاتوق هفتگی دخترانه👑
رفقای جـــــــــ❣ـــــــان سلام✋
|-از تھ حفرهٔ عمیقِ قلبت
لبخند بزن ꧇)🌿|
کلاس خیاطی🧕👈ساعت۹:۴۵ الی۱۰:۴۵
گپ و گفت خودمونی🕊👈ساعت ۱۰:۴۵ الی ۱۲
با مـوضوع🚨👈زندگی دومینویی انسان🔮
به همراه بازی دومینو✌️
کلاس آشپزی🍰👈۱۲ الی۱۲:۴۵
⌚️زمان👈پنچ شنبه مورخ ۱۴۰۰/۳/۱۳
🕌مکان👈مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام]
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید، دورش کرد! دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد - مگه با
دستم رو گذاشتم لبه ی تختی که مرجان روی اون به خوابی عمیق فرو رفته بود و از ته دل ضجه زدم بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم .هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن .
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم. لباس مناسبی تنش نبود، دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم...
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم .
- متأسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛قبل از اینکه برسوننش اینجا ،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم .
- چرا؟؟
- دیشب...خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
- فکرکنم پارتی...
سرش رو انداخت پایین
-متأسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد.یاد دعوای پریروز افتادم با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم ...
دیدی گفتم نرو؟ مرجان دیدی چیکار کردی!؟
کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم .مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...!
روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن...
دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت .دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت .دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!
روز خاکسپاریش، خبری از هیچ کدوم رفیقهای هرزه و دوست پسراش نبود .اونایی که بهش اظهار عشق میکردن ...هیچکدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن ...
دیگه اشکهام نمیومدن!شوکه شده بودم و خروار خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم ...
کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!
به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه...
بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن ،دونه به دونه همه رفتن! هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده.هیچکس نموند تا کنارش باشه .هیچکس نموند...
تنهایی رفتم کنار قبرش.دستم رو گذاشتم رو خاک ها،
"اگر به حرفم گوش داده بودی، الان..."
گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم!
احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم ...
بلند شدم که برگردم خونه. نیاز به خلوت داشتم ...نیاز به آرامش داشتم ...
تو ماشینم نشستم. نگاهم رو داخلش چرخوندم.یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش ،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟!
از حماقت خودم حرصم گرفت. من از وسط همین ثروت ،به خدا پناه برده بودم.چی رو میخواستم کتمان کنم؟
به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود، شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم!
روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم .بدجور خراب کرده بودم!شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم. چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟!
روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم .نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم...
- خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟بی معرفت دلم هزار راه رفت!
- حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...
-فدای سرت. واقعأ متاسفم ترنم! امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش!
- اوهوم. یعنی منم میبخشه؟
- دیوونه اگر نمیخواست ببخشه، به فکرت مینداخت که برگردی باز؟ بابا خدا که مثل ما نیست.تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی!
گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم. به حال مرجان ،به حال خودم ،به مهربونی خدا ،به بی معرفتی خودم!به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود، فکر کردم ...به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از#پذیرش_رنج ها شروع کنم...
صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه....
تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش میارزه!
هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.دلم براش لک زده بود... و این آزارم میداد !
روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت، برداشتم .کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش .چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم .
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن .سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم .
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین .بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد .
استرس عجیبی گرفته بودم ...زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم.سلام دادم در و سوییچ رو گذاشتم رو میز.خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
- کارت های بانکی!؟؟
آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون.کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ.....
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
- از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.همین!و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم !
دیگه هیچی نداشتم ...قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانیهاش محل نذارم.زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم...
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی، خوشحال شدم.برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.زهرا بود! قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
- خوبی ترنم؟ چه خبر؟
- خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا !با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم !
تقریبا جیغ زد
-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....
-آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
زهرا هم با من خندید .
- نمیدونم قراره چی بشه زهرا! واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم. هیچ کسو ...و یاد سجاد افتادم!
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم !
با صدای اذان، رفتم سمت نمازخونه.
این بار همه چی برعکس شده بود .
زهرا با ماشین اومده بود دنبال من !
- خوشحالم برات ترنم. برای اینکه پا پس نکشیدی !
- راست میگفتی زهرا ...بعد از توبه، تازه امتحانهای خدا شروع میشه!تازه سخت میشه، ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته، قوت قلبه!میدونی؟ هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!وقتی آدما اینقدر ناتوانن ،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم.
سرش رو آروم تکون داد.نمیدونستم کجا میره !تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.دلم آروم نبود.نمیدونستم چمه!
- ترنم؟؟
با صدای زهرا به خودم اومدم !
- چیزی شده؟ چرا اینقدر ساکتی؟؟
- نه. نمیدونم! زهرا؟
- جان دلم؟
- بهنظرت عشق، لذت سطحیه؟؟
- تا عشق به چی باشه!!
- چه عشقی سطحی نیست؟
- خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه. چیشده؟؟ خبریه؟؟ عشق عشق میکنی!
- زهرا؟اگر عشق بهخاطر خدا نباشه، باید ازش گذشت؟؟
- خب تو که بهتر میدونی، هرچی که بهخاطر خدا نباشه، آخر و عاقبتش جالب نیست!
- پس باید گذشت!
- ترنم؟؟مشکوک میزنیا! نمیگی چیشده!؟
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...
- دیگه خبری نیست... حالا دیگه میخوام بگذرم!من از همه چی بخاطر خدا گذشتم ،بهجز یهچیز ...میخوام حالا از "اونم" بگذرم!
چشمم تارمیدید!پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...
ادامه دادم
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم، بهنظرم خیلی قشنگ بود.نوشته بود "همیشه گذشتن ،مقدمه ی رسیدن است...!"
-چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟
پوزخند زدم.
- آخرین شب، زیر برف پاک کن ماشینم!
و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول ،ملحق شد!
- آخرین شب؟؟
- مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم!میخوام مال خدا بشم...میخوام لمسش کنم با تمام وجود!باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده! من میخوام این جام رو سر بکشم. من میخوام مست خودش بشم!هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد، دست به دامن شهدا شو!؟
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!
"شهدا...شهید..."
- زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟
- چرا اونجا؟؟
- مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟ برو اونجا!
- خب میرم معراج!
- نه، خواهش میکنم. برو بهشت زهرا...!
زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد.
باید دست به دامن باباش میشدم!یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد...
اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه، پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!
قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!
از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.نیاز به خلوت داشتم.
از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد، چشمم شروع به باریدن کرد... از همونجا شروع به حرف زدن کردم!
"دفعه ی پیش که اومدم اینجا ،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!
اومدم منم آروم کنی!
میگن شهدا زنده ان!میگن شما حاجت میدین...
دلم گیر کرده به پسرت ، نمیذاره پرواز کنم !نمیذاره رها شم...
چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!
یا بهم برسونش یا راحتم کن..."
رسیدم بالای سر مزارش !خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم ...
"برام پدری کن ...
دلم داره تیکه تیکه میشه! چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟"
مثل دختر بچه ای که به آغوش پدرش پناه برده زار زدم و ازش کمک خواستم. دلم آروم تر شد یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم. تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ...
دلم هری ریخت!
سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!
" همیشه گذشتن، مقدمه ی رسیدن است...
مقدمه ی او را یافتن ،
او را چشیدن ،
#او_را..."
مزار شهیدان
صادق صبوری و سجاد صبوری!!
#پایان
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
سلام به دوستای عزیزم! ✋☺️
حالتون، احوالتون؟ 😉
رفقای رمان خونمون امشب آخرین پارت رمان بود..... ☹️
خیلی دوران خوبی بود این ایامـــــــ✨
دلمون تنگ میشه💔
امـــــــــــــــــــــــــ😎ـــــا یه خبر خوب براتون دارم🤩
🚨قراره مسابقه ای در رابطه با رمان اورا برگذار کنیم🌾
با جـــــــــــــ🏆ـــــــــایزه ای ویژه🎁
اطلاعات دقیق تر رو فردا شب میگم😁
منتظرمون باشید😉
"گاهے با یڪ✌️
رمان...📚
میشود بیت بیت📖
شعر زندگے را نوشت...✍"
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
<📖🖇>
•••
••
~دوستای گلم😍❤️✨
قولی که بهتون داده بودم زمانش فرا رسید🎊
موضوع مسابقه: 📚📊
درک خود را از رمانی که خواندید بنویسید💌
شرط شرکت: 🎋🌹
☜به صورت جامع و کامل برداشتی که داشتید رو بنویسید.
☜نکاتی که براتون کاربردی بوده و در زندگی استفاده کردید از رمان رو قید کنید.
☜مهلت ارسال تا دوشنبه[مورخ ۱۴٠٠/۳/۱۷]میباشد.
به آیدی: 🐇💕
@mbanihassan🍄
بهترین متن توسط تیم داوران انتخاب و جایزه اهداء میشه⛅️
جایــــــــــ🥇ـــــایزه نفر اول:۵۰ هزار تومان
جـــــــــــــ🥈ــــــــایزه نفر دوم:۴٠هزار تومان
جـــــــــــ🥉ـــــــــایزه نفر سوم:۳٠هزار تومان
"اگر صدایی در درونت میشنوی که می گوید:🗣
تو نمیتونی ادامه بدی🥀
با همه وجودت ادامه بده،🍊
آنگاه صدا ساکت خواهد شد...🤐"
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
📜با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوی جایگاه ابدی سفر میکنم. و به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم. و از خدای رحمان و رحیم میخواهم که عذرم را در کوتاهی خدمت و قصور و تقصیر بپذیرد.
#امام_خمینی
🦋@Dokhtaran_masjed 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍓✨*~
سلام جانان ها.🌱!
پیشاپیش ایام ولادت نور دیده ی رضا"علیه السلام" و روز دخـــــ👑ـــتر رو بهتون تبریک میگم☄
| دختر کھ باشـے:)👒
زود میرنجـے🙃؛ زود می بخشـے☺️
زود میگریـے😥 ؛ زود می خندۍ☺️
تو مامورِ احساس روی زمین
هستے😇؛بی تو و بازیگوشیهایت
جهان میمیرد💔 (: 🌿. '|
وارثان زیبایی خدا🧚♂ دعوتید به جشن روز دخـــــــ💝ــــتر
با یک اتوبوس سرگرمی های ویژه و دوست داشتنی🚌[مسابقه✌️،مولودی👏و......]
و پذیرایی به شیرینی قند و عسل🎂
{نور چشمان ما💡 مادران گرامیتان 💖به این جشن دعوت هستند}
⏰زمان☜پنج شنبه ’مورخ ۱۴٠٠/۳/۲٠‘ساعت 9
🕌مکان☜کتابخانه ی مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام]
🔺مکان برگزاری جشن، مسجد میباشد 🌼
"منتظر حضور گرمتان هستیم🍃"
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
|°•🗺🌋•°|
[برای شروع کردن🕊،
نیاز نیست فوق العاده باشی🌼؛
ولی برای فوق العاده بودن🎆
نیاز است شروع کنی🍊
وما شروع کرده ایم🏆🏔]
اردوی تفریحی با دختران پر انرژی پاتوق🏎✨
به همراه :)👇
🔅صبحانه🥒🌮
🔅میان_وعده🍒🍦
🔅زیارت اهل قبور شهدا و مقام حضرت خضر نبی🌿🕌
جای بقیه ی دوستان خالی☺️
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
*🍓✨*~ سلام جانان ها.🌱! پیشاپیش ایام ولادت نور دیده ی رضا"علیه السلام" و روز دخـــــ👑ـــتر رو بهتو
📢📢
اصلاحیه🔻
سلام عزیزان🙋♀
ساعت شروع جشن فردا تغییر کرد و ساعت۹:۳۰ منتظر شما عزیزان هستیم🌿
یا معصومه حرمت آرزومه 2.mp3
5.03M
🌸 #میلاد_حضرت_معصومه(س)
💐یا معصومه حرمت آرزومه
💐دل تو دستای تو باشه آرومه👏👏
دخترای عزیز روزتون مبارک❤️😘🌺
🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
📣📣کلاس های تابستانی کانون امام حسن مجتبی (علیه السلام) و پایگاه عترت
📆مهلت ثبت نام تا 3 تیر میباشد.
📌5 تیر شروع کلاس ها هست.
📝برای ثبت نام حتما مادران گرامی تشریف بیارید به علاوه فتوکپی شناسنامه و 2 قطعه عکس
🕌شب ها بعد از نماز مغرب و عشا برای ثبت نام مسجد تشریف بیارید ( کریمی)
🎀 اگر قصد ثبت نام دارید زدوتر تصمیم تون رو بگیرید و ثبت نام کنید تا کلاس ها به موقع برگزار شود.
🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
رنگی رنگی ها 🌈 دخترای عزیز سلام 🤚
گزارش تصویری روز دخترمون خدمت شما 😍
یه روز به یاد ماندنی😍
🌸 مسابقه 🎾
🌺 مولودی خوانی 🎤
🌸 پذيرايي 🎂🍭
🌺 و در آخر هدیه به مناسبت روز دختر به دخترای فعال حلقه های صالحین 🎁
ولادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و دهه کرامت مبارک 🌺👏🌺👏
🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
⟮•☁️•⟯
رفقــــای جـٰان سلــــــــ✋ـــام…🍊!
گلــــــ🌹ـــهای جدید خوش اومدید به جمع مـــ👒ـــــا✨
آنقدࢪ سيࢪ بخند :)
ڪه ندانى غم چيست!🌱🍄
*-*سهࢪاب سپھࢪۍ
👑پاتوق هفتگی دخترانه👑
کلاس نقاشی🎨☜ساعت ۱٠ الی۱۱
گپ و گفت خودمونی🕊☜ساعت ۱۱ الی ۱۲
باموضوع🌳👇
⸤گذشته ی خود را بهتر بشناسیم🔦⸣
کلاس نرم افزار فتوشاپ👩💻☜ساعت ۱۲ الی۱۳
🖇زمان☜پنچ شنبه مورخ ۱۴۰۰/۳/۲۷
🕌مکان☜مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام]
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
کلاس های امروزمون 😊
🌸 حلقه های معرفت اول و دوم، سوم و چهارم، هفتم و هشتم
🎨کلاس هنری نقاشی
💻کلاس فنی فتوشاپ
🌻 پنجشنبههای هر هفته حوالی ساعت 10 منتظرتون هستیم. 😉🙃
🦋@Dokhtaran_masjed 🦋
- °🌿. !
سلــــــ✋ـــــام....
[مراقب خودت باش🍓
از 'ط✌️' فقط یدونه ❄️
توی دنیا🌎وجود داره
پس همیشه شروعی تازه داشته باش🍊]
خبر ویژه که ما رو هیجان زده کرد💓 شروع پاتوق دخترانه 👒در مقطع نهم تا یازدهم چهارشنبه های هر هفته🍭
گپ و گفت خودمونی🐋: ساعت ۱۸
🖇زمان: چهارشنبه مورخ۱۴۰۰/۴/۲
🕌مکان: مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام]
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
<❤️🔗>
سلام جانان ها🔅
{دختر👗 باید مثل پروانه🦋 باشه،
زیبا برای دیدن💎،
سخت برای دست یافتن🚡.}
👑پاتوق هفتگی دخترانه👑
کلاس عروسک بافی🧣:ساعت ۱٠ الی۱۱
گپ و گفت خودمونی🍀:ساعت ۱۱ الی ۱۲
باموضوع؛
[رسم رفــــ💞ـــــافت]
کلاس آشپزی:ساعت ۱۲ الی۱۳
⛓زمان:پنچ شنبه مورخ ۱۴۰۰/۴/۳
🕌مکان:مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام]
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
سلام خدمت مادران محترم🌿
🌟جلسه آموزش خانواده ویژه ی مادران عزیز ☘
با حضور مشاورخبره☜استاد کریمشاهی🗣
با موضوع:تربیت فرزند👨👩👧👦
⏳زمان:چهارشنبه مورخ ۱۴٠٠/۴/۹
ساعت ۱٠:۳٠ صبح🌞
🕌مکان: کتابخانه ی مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام]
منتظر حضور گرم شما هستیم🌱
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
•🤝🔥•
سلام ࢪفقـا✨
[بر خطوط سبز تخیل بنویسید امید ˘˘ !]
👒پاتوق هفتگی دخترانه👒
(ویژه مقطع نهم تا یازدهم)
🖇زمان: چهارشنبه مورخ ۱۴٠٠/۴/۹
⏰ساعت۱۸
🕌مکان:مسجد امام حسن مجتبی [علیه السلام]
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
«☀️🌾»
رفقــــای جـٰان سلــــــــ🙋♀ـــام…🌻!
- دخترۍ👒 در من بـا کولھ بارۍ🎒 از اُمید 🌈؛
قولِ رسیدن بھ رویاهایش داده است ☄!
👑پاتوق هفتگی دخترانه👑
گپ و گفت خودمونی🕊☜ساعت ۱۰ الی ۱۱:۳۰
باموضوع💡
⸤فانوس روزهای تاریکی🕯⸣ + سرگرمی جذاب
کلاس نرم افزار فتوشاپ👩💻☜ساعت ۱۱:۳۰ الی ۱۲:۳۰
⏳زمان☜پنچ شنبه مورخ ۱۴۰۰/۴/۱۰
🕌مکان☜مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام]
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
#گزارش_تصویری
🔺جلسه مشاوره خانواده با حضور استاد کریمشاهی با موضوع تربیت فرزند
🔺به همراه مهد کودک
🦋@Dokhtaran_masjed 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~🍁🎈
سلــــــ✋ـــــام....
{آنجا که امید جوانه میزند🌱
محال سر تسلیم فرود می آورد...👊}
🎀پاتوق هفتگی دخترانه🎀
(ویژه مقطع نهم تا یازدهم)
🔗زمان: چهارشنبه مورخ ۱۴٠٠/۴/۱۶
⏳ساعت۱۸
🕌مکان:مسجد امام حسن مجتبی [علیه السلام]
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
"♪🕯🌪"
سلام عـــــ💕ــــــزیزان✋
"مهربان بـاش و بھ هر کس میرسـے🤝
لبخند بـزن ☺️؛ تـو نمیدانـے بـھ آدمهـٰا
چھ میگذرد شاید لبخندت برایشان
مـٰانند گنجـے🔮 ارزشمند بـاشد و آنهـٰا
بسیار بھ آن محتاج باشند . .🌱` "
👑پاتوق هفتگی دخترانه👑
کلاس آموزش نقاشی👩🎨:ساعت۱٠ الی۱۱
گپ و گفت خودمونی❣: ساعت۱۱ الی ۱۲
باموضوع💡
⸤فانوس روزهای تاریکی🕯⸣ + سرگرمی جذاب(۲)
⏰زمان: پنچ شنبه مورخ ۱۴۰۰/۴/۱۷
🕌مکان:مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام]
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
🔸دومین جلسه آموزش خانواده با موضوع:
#تربیت_فرزند
🗣مشاور: استاد کریمشاهی
⏰زمان: یکشنبه ساعت ۱۰:۳۰ صبح
🔹مکان: کتابخانه کانون امام حسن مجتبی علیه السلام
#ویژه_مادران
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
🖼#گزارش_تصویری_مشاورخانواده
🎤با حضور استاد کریمشاهی
یکشنبه صبح ساعت ۱۰:۳۰
👫همراه با مهدکودک به جهت ایجاد فضای مناسب و بی دغدغه برای مادران فرزند دار
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
^_🤩_^
سلـــــــ🙋♀ــــام رفقای جان💝
«زندگـے سـٰازِ دل است🎼 ؛ تـُو نوازندهٔ ایـن🎶
سازی و بس تو اگر شاد زنـے شاد شوۍ🌝
گرچھ باشـے چو قناری بھ قفس🌿 !'»
🍊پاتوق هفتگی دخترانه🍊
(ویژه مقطع نهم تا یازدهم)
🌵زمان👈 چهارشنبه مورخ ۱۴٠٠/۴/۲۳
🕰ساعت۱۸
🕌مکان👈مسجد امام حسن مجتبی [علیه السلام]
🦋@Dokhtaran_masjed🦋