دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_بیست_و_چهارم من هم شدم بیسیم چی همان گروهان. خوش
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_بیست_و_پنجم
[♥️مسافر کربلا♥️]
خانم عابد (مادر شهید) :
صبح زود بود. زنگ خانه به صدا در آمد. رفتم و در را باز کردم. باورم نمیشد. با تعجب دیدم پشت در علیرضاست! علیرضای من، با همان لبخند همیشگی.
گرفتمش تو بغلم. گفتم: دو روزه تب دارم مرتب دعا میکنم که تو برگردی. خیلی دلم برات تنگ شده.
آمدیم داخل، بهش گفتم: امشب مجلس عقد خواهرته، ما هم که هیچ دسترسی به تو نداشتیم، فقط دعا میکردم که تو هم بیائی؟
با اینکه از راه رسیده بود و خسته، اما از صبح تا شب دنبال کارها بود. خریدها، تزئین، آماده کردن خانه و...
عصر هم آمد پیش خواهرش و گفت: آجی، خیلی مراقب باش اول زندگیتون با گناه شروع نشه. اگه میخوای خدا همیشه پشت و پناهت باشه اجازه نده کسی تو مجلس شما گناه و کار خلاف شرع انجام بده.
صحبت هاش که تمام شد آمد پیش من تو آشپزخانه.
من هم از قبل یک جفت کفش شیک با یک شلوار و پیراهن خوب برای علی گرفته بودم.
آوردم و دادم بهش، پرسید: این ها برای خودمه؟
با تعجب گفتم: خب آره!
بعد دیدم با دوچرخه اش رفت بیرون. لباس های نو را هم تو پلاستیک گذاشت و با خودش بُرد. بعد از نماز از مسجد برگشت.
گفتم: مادر لباسات کو؟
با لبخند همیشگی جلو آمد و دستم را بوسید گفت: مادر مگه نگفتی مال خودته؟! من هم دیدم یکی از رفقام هست که بیشتر از من به اون ها احتیاج داره، دادم بهش، من هم که اینهمه لباسای خوب دارم.
با تعجب نگاهش کردم. برای اینکه دلم را به دست بیاره آهسته و با خنده گفت: مگه همیشه نمیگفتی: چیزی که در راه خدا میدی، اگه با دست چپ دادی، دست راستت نباید بفهمه! بعد هم خندید و رفت دنبال بقیه کارها.
نشسته بودم و به کارهاش فکر میکردم. چند وقتی بود که خیلی به فکر مردم بود. خیلی از وسایلی که برای او میگرفتم، در راه خدا میبخشید.
خودش به چیزهای کم قانع بود. اما تا میتوانست به داد مردم میرسید. همیشه سخن حضرت امام را میگفت: مردم ولی نعمت ما هستند.
آن شب علی خیلی زحمت کشید. خیلی خسته شد. وقتی هم که مجلس عقد تمام شد پیشنهاد کرد همگی با هم دعای توسل بخوانیم.
خیلی ها خوششان نیامد. بعد خودش تنهایی رفت توی اتاق و مشغول دعا شد.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#پروفایل🌸🍃
#دخترانه🌸🍃
#پروفایل_چادری 🌸🍃
#مذهبی🌸🍃
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#پروفایل🌸🍃
#دخترانه🌸🍃
#پروفایل_چادری 🌸🍃
#مذهبی🌸🍃
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#پروفایل🌸🍃
#دخترانه🌸🍃
#پروفایل_چادری 🌸🍃
#مذهبی🌸🍃
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#تلنگـــر
میگفت:
میدونۍکِۍازچشمخدامیوفتۍ ؟!
زمانۍڪہآقاامامزمان
سرشوبندازهپایینو
ازگناهڪردنتو خجالت بڪشہ
ولۍتـوانگارنہانگار:)!
#نزارڪارتبہاونجاهابرسہ ...!
#اللّهم_عَجِّلِ_الِوَلیکَ_الفَرَج
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#دخترانه
#چادرانه🖤
خوآهَࢪَم!
دُنٻآ خَࢪآبِ آبآد؎ اَسٺ..
ڪہ ھَࢪ نُقطۂ آن بہ نِگآهھآ؎ِ..
آلودھ وَ نآاَمن گَشٺہ اَسٺ...
اَمآ فِࢪِشٺہھآ؎ِ حِجآب..
دَࢪ مَحفِلِ اُنس وَ ٻآدِ خُدآ..
دَࢪ اَمنٻَٺے بہ سَࢪ مےبَࢪَند..
ڪہ دٻگَࢪآن اَز طَعمِ آن بےخَبَࢪَند..!
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#شهیدانہ
وتاابدبہآنانکہ..🙂
پلاکشانرا🌱
ازگردنخویشدرآوردنـد..
تامانندمادرشان
گمنـاموبۍمزاربمانند🥀
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#تلنگـــر
• وقتےخـدا
° درےروبہروتمیبنده•
• اصراربهڪوبیدنشنڪن!...
° اینوبدونڪہ!
• هرچیپشتِاوندرهست
° بهصلاحِتــونیست(
هرچےخــدابخاد....
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#عاشقانه_با_خدا
وقتی..!!
وقتیناراحتیمیگنخدااونبالانشسته!
وقتیناامیدیمیگنامیدتبهخداباشه!
وقتیمسافری،میگنخداپشتوپناهت!
وقتیمظلومواقعباشی،
میگنخداجایحقنشسته!
وقتیگرفتاری،
میگنخداهمهچیودرستمیکنه!
وقتیهدفیتودلتداری
میگنازتوحرکتازخدابرکت
پسوقتیحواسشبههمهچیزهست
دیگهغصهچرا
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#قضاوت_دیگران_ممنوع🚫
هر موقع خواستی در مورد
دیگران قضاوت کنی ...
آروم تو دلت بگو
#مگه_من_کیم؟!
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_بیست_و_پنجم [♥️مسافر کربلا♥️] خانم عابد (مادر
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_بیست_و_ششم
نیمه های شب بیدار شدم. علیرضا مشغول نماز شب بود. در قنوت بود و مرتب استغفار میکرد.
صورتش خیس از اشک بود. بعد هم با حالت عجیبی مشغول خواندن نماز صبح شد.
انگار پروردگار در مقابلش ایستاده و با او صحبت میکند. آنقدر عاشقانه نماز میخواند که مرا هم تحت تاثیر قرار داد.
بعد از نماز دیدم صورتش خیلی سرخ شده. جلو آمدم و دستم را روی پیشانی اش گذاشتم.
دیدم تب شدیدی داره. شاید برای اولین بار بود که بعد از دوازده سال میدیدم پسرم مریض شده!
گفتم: مادر چی شده؟ چیزی برات بیارم؟
گفت: هیچی نیست، به خاطر خستگیه، یه کم بخوابم خوب میشه. بعد رفت و خوابید.
دو ساعت بعد از خواب بیدار شدم. دیدم علی خوابه ولی هنوز تب داره. رفتم تو آشپزخانه که براش دارو بیارم.
وقتی برگشتم با تعجب دیدم که بلند شده و مشغول پوشیدن لباس است.
با تعجب گفتم: کجا مادر؟ تو حالت خوب نیست!
با چهره ای خوشحال و خندان گفت: خوبِ خوبم. باید برم. بچه ها تو جبهه منتظرند. گفتم: یعنی چی! من نمیذارم با این مریضی راه بیفتی و بری!
خیره شد تو صورتم. حالت عجیبی داشت. با صدائی آهسته گفت: کدام مریضی! الان تو خواب امام خمینی(ره) رو دیدم که اومدند بالای سرم. دستشون رو کشیدند رو صورتم و گفتند: پاشو، حرکت کن!
اشک در چشمانش حلقه زده بود. با تعجب نگاهش میکردم.
جلو آمدم. دستم را روی پیشانیش گذاشتم. خیلی عجیب بود. هیچ اثری از تب نبود.
رفتم صبحانه بیارم. گفت: دیرم شده. باید سریع حرکت کنم.
من هم کمی نان و پنیر با چند تا بسته گز و شیرینی گذاشتم تو ساکش و حرکت کرد.
جلوی در که رسید برگشت. دوباره نگاهم کرد. میخواستم بگیرمش تو بغلم. اما نمیدانم چرا نمیتوانستم! فقط خیره شدم تو صورتش و نگاهش میکردم.
انگار کسی به من میگفت که این آخرین دیدار است. ناخواسته به دنبالش راه افتادم.
وقتی خواست بیرون برود با صدایی بغض آلود گفتم: علی جونم، کی برمیگردی؟!
مکثی کرد. برگشت به سمت من. خیلی مصمم گفت: ما مسافر کربلائیم، راه کربلا که باز شد برمیگردیم!!
ایستاده بودم دم در. رفتنش را میدیدم. گویی جان از بدنم خارج میشد. تا سر کوچه رفت و دوباره برگشت.
خوشحال شدم. با خنده گفت: یه چیزی رو یادم رفت! اگه ما رو ندیدین حلالمون کنین!
بعد هم دستش رو به علامت خداحافظی تکان داد. بیرون رفت و در را بست.
مثل آدم های حیرت زده شده بودم. هیچ عکس العملی نشان ندادم. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود.
آن روز علیرضا به خانه خواهرش هم سر زده بود و از او هم حلالیت طلبیده بود!
در پایان آخرین نامه ای هم که فرستاد، نوشته بود:
به امید دیدار در کربلا، علیرضا کریمی
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#عید_غدیر
[♥️ استوری های غدیری♥️]
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................