دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_بیست_و_هشتم بعد نقشه ای را باز کرد و گفت: شما با
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_بیست_و_نهم
معبر کامل پاکسازی نشده بود. برای همین چند تا از بچه ها شهید و مجروح شدند. با این حال به انتهای معبر رسیدیم. به نزدیک سنگرهای دشمن.
برادر خسروی از پشت بیسیم نحوه حرکت را گفت: گروهان یکم به سمت جلو، گروهان دوم(حضرت اباالفضل) به سمت چپ و گروهان سوم به سمت راست.
موانع وحشتناکی سر راه بچه ها بود. اما با سختی بسیار از آن ها عبور کردیم. درگیری شروع شد.
من هم به دنبال علیرضا به سمت چپ میدویدم. این منطقه پر از تپه های کم ارتفاع بود. بالای هر کدامشان یک سنگر تیربار بود.
با شلیک های اولین تیربار عراقی، بچه ها روی زمین نشستند. علیرضا داد زد: آرپی جی زن، وَخی بزنش!
گلوله های اول و دوم آرپیجی از بالای سنگر رد شد. ولی گلوله سوم سنگر را منهدم کرد.
بچه ها هم بلند شدند و در تاریکی به حرکتشان ادامه دادند. چند سنگر تیربار را زدیم و پس از عبور از کانال، رسیدیم به جاده شنی، این جاده مستقیم از سمت عراقی ها به سمت ما می آمد. قرار بود ما در همین مسیر به سمت جلو حرکت کنیم.
سمت چپ ما در صد متری جاده، یک دیوار کوتاه طولانی قرار داشت. فهمیدم سیل بند است. در سمت راست ما ارتفاعات و موانع مختلف قرار داشت.
تقریبا از روی تمام تپه ها به سمت ما شلیک میشد. علیرضا گفت: اینطوری نمیشه! بعد هم چند تا نارنجک از ما گرفت و دوید به سمت تپه ها.
با پرتاب هر نارنجک یکی از سنگرهای تیربار را خاموش میکرد.
علیرضا جلو میرفت. ما هم خیلی سریع به حرکتمان ادامه دادیم.
حدود پانصد متر جلوتر یک دفعه یک تیربار عراقی از کنار تپه ای بچه ها را به رگبار بست
چند نفری روی زمین افتادند. بیسیم را دادم به یکی از بچه ها و با شلیک آرپیجی تیربار را خاموش کردم.
همین که آمدم حرکت کنم با تعجب دیدم علیرضا روی زمین افتاده!
به هر دو پای علی تیر خورده بود. نشستم که زخمش را ببندم. در حالی که شدید درد میکشید مرا قسم داد و گفت: تو رو خدا حرکت کن و برو!
با چفیه زخم پاهاش رو بستم. بعد هم سه تا خشاب و دو تا نارنجک بهش دادم و با ناراحتی راه افتادم.
بی اختیار قطرات اشک از چشمانم سرازیر بود. من مجبور بودم علی را رها کنم و به دنبال بچه ها بروم.
ما باید سریع خودمان را به ستاد فرماندهی عراق در خط دوم میرساندیم.
حدود یک کیلومتر جلوتر رسیدیم به مقر فرماندهی نیروهای عراقی. هر سه گروهان به هم ملحق شدیم. خیلی از بچه ها توی راه مانده بودند.
گردان ما نصف شده بود. اما با لطف خدا سنگرها را پاکسازی کردیم و همانجا مستقر شدیم.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_بیست_و_نهم معبر کامل پاکسازی نشده بود. برای همین
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_سی_ام
[♥️محاصره♥️]
رسول سالاری:
یکی از بچه ها دوید به سمت من. با عجله گفت: احمد خسروی رو ندیدی! با تعجب گفتم: نه! چی شده؟
گفت: بیسیمش جواب نمیده! نمیدونیم کجاست.
بعد گفت: تماس بگیر قرارگاه و بپرس خط اول دشمن شکسته شده یا نه؟
با تعجب گفتم: خط اول؟ گفت: آره بابا، به ما از همه طرف داره تیراندازی میشه، ببین باید چیکار کنیم.
گوشی بیسیم رو گرفتم و با قرارگاه صحبت کردم. مسئول قرارگاه گفت: یکی از لشکرها باید سمت چپ سیل بند رو تصرف میکرده. اما نیروهاش توی موانع و میدون مین گیر کردند! هر لحظه هم احتمال داره شما از سمت سیل بند محاصره بشین!
بعد گفت: بچه ها خط اول دشمن رو شکستن. اما عراقی های در حال فرار، دارن به سمت شما که خط دوم هستین میان و با شما درگیر میشن. از سمت عراقی ها هم که زیر آتیش هستین.
بهترین کار اینه که بچه های گردان امام حسین(ع) که به شما ملحق شدند، با هم بیائید عقب!
سرم داغ شده بود. پاهام دیگه حرکت نمیکرد. همانجا نشستم روی زمین. احساس میکردم که به آخر دنیا رسیدم. این حرف ها یعنی ما تو محاصره کامل هستیم. تمام ماجراهای دیشب تا حالا تو ذهنم مرور میشد.
یک دفعه دیدم از سمت سیل بند، احمد خسروی با چند نفر دیگه از بچه ها به سمت ما میاد. به سختی بلند شدم. رفتم جلو و خبرها رو بهش دادم. او هم کمی فکر کرد و رفت سراغ بچه ها.
من هم رفتم سمت جاده شنی. میخواستم برم دنبال علیرضا که از پشت سیل بند تیراندازی شد. فهمیدم عراقی ها به آنجا رسیدند. مجبور شدم برگردم.
نماز صبح را همانجا پیش بچه ها خواندم. بعد از نماز بچه های گردان امام حسین(ع) هم رسیدند. راه برای بازگشت بچه ها باز شد. فرصت زیادی نداشتیم. برادر خسروی داد میزد: زود باشین! هوا روشن بشه اینجا غوغا میشه!
یکی از بچه های مجروح را دیدم. از بچههای محل بود. تا من را دید گفت: از علیرضا خبر داری؟! گفتم: نه!
بعد ادامه داد: بچه ها توی مسیر، حدود سی تا مجروح رو گذاشته بودند پشت سیل بند، قرار بود نیروهای امدادگر اون ها رو ببرند عقب.
من جلوتر از علیرضا تیر به پام خورد و افتادم. علیرضا با پای زخمی روی جاده شنی نشسته بود.
یک دفعه دیدم سر و کله عراقی ها پیدا شد. علی پشت جاده سنگر گرفت و با هر گلوله ای که شلیک میکرد یکی از اون ها رو می انداخت.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_ام [♥️محاصره♥️] رسول سالاری: یکی از بچه ها
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_سی_و_یکم
عراقی ها میخواستند مجروح ها رو تیر خلاصی بزنن ولی بیشترشون کشته شدند.
بعد هم علی خودش رو کِشون کِشون به سمت من آورد و گفت: برو از لای تپه ها خودت رو به بچه ها برسون. من هم خشاب های اضافه رو بهش دادم و اومدم.
هوا تقریبا روشن شده بود. بارش گلوله های توپ و خمپاره لحظه ای قطع نمیشد. صدای غرش تانک های عراقی هر لحظه نزدیک تر میشد.
رفتم به طرف اسرای عراقی. آن ها گوشه محوطه بودند. چند تا از اسرا خیلی سیاه و درشت هیکل بودند.
یکی از بچه ها گفت: می بینی، این ها رو از آفریقا آوردن برای کمک به صدام. تمام نیروهای منافقین و استکبار هم متحد شدند برای نابودی اسلام ناب حضرت امام ولی از قدرت ایمان به خدا بی خبرند.
تو همین حال بودم که بیسیم چی دوید به سمت من. گوشی را داد دستم. هنوز چند کلمه ای حرف نزده بودم. احساس کردم ضربه محکمی توی سرم خورد. انگار کلاه آهنی روی سرم لِه شد.
چند قدمی راه رفتم. احساس کردم از گوشی بیسیم چی هیچ صدایی نمیاد. برگشتم و دیدم بیسیم چی غرق خون روی زمین افتاده.
سیم گوشی هم قطع شده. من هم از سر و صورتم خون جاری شده. روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم.
ساعتی بعد به هوش آمدم. با چند تا مجروح دیگر داخل نفربر بودیم. نفربر، کنار یک خاکریز ایستاد. ما را گذاشتند روی زمین. آفتاب مستقیم توی چشمم میخورد.
خاکریز کنار ما خیلی آشنا بود. دیشب با بچه ها اینجا بودیم. یک لحظه یاد علیرضا افتادم.
میخواستم بلند شوم و سمت جاده شنی حرکت کنم. اما سرم خیلی درد میکرد. چند تا ترکش ریز و درشت توی سر و صورتم خورده بود.
منتظر آمبولانس بودیم. دقایقی بعد بقیه بچه های گردان ها هم رسیدند. تعدادشان بسیار کم بود. شاید نزدیک به ٢٠٠ نفر!
برادر خسروی جلو آمد. در حالی که خستگی در چهره اش موج میزد پرسید: حالت چطوره؟
با صدایی بغض آلود گفتم: من خوبم، از علیرضا چه خبر؟!
نشست کنارم. نفس عمیقی کشید و گفت: تو راه که جلو میرفتیم دیدمش. مجروح کنار جاده افتاده بود. خیلی دلم سوخت. اومدم بلندش کنم و با خودم بیارمش. اما قسمم داد. گفت: تو رو جان امام منو رها کن و برو، علیرضا به من گفت: شما فرماندهی، برو، بچه ها منتظرت هستن. بعد هم اشک از چشمان برادر خسروی سرازیر شد.
تو همین صحبت ها بودیم. یک دفعه محمد آقا (داداش علیرضا که تو گردان امام حسین بود) رسید. با نگاهش به دنبال علیرضا میگشت. بعد هم به سمت من آمد. از خجالت نمیدانستم چه کنم.
سراغ علیرضا را گرفت. یکی از بچه های محل جلو آمد و گفت: دو تا از رفیقاش رفتن بیارنش. با تعجب پرسید: مگه کجاست؟!
پریدم تو حرفش. گفتم: تیر خورده بود تو پاش. کنار جاده شنی مونده. نزدیکه، الان دیگه میرسن. دقایقی بعد آمبولانس رسید. ما را به عقب منتقل کردند.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_و_یکم عراقی ها میخواستند مجروح ها رو تیر خلاص
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_سی_و_دوم
محمد کریمی:
آمبولانس حرکت کرد و رفت. مجروح ها را هم با خودش برد. دل تو دلم نبود. تمام خاطرات علیرضا، از بچگی تا آمدنش به جبهه در ذهنم مرور میشد.
حدود یک ساعت گذشت. از دور چهره چند تا از بچه های مسجد نمایان شد. حدس زدم همین ها دنبال علی رفتند. بلند شدم و به سمتشان رفتم.
سلام کردم و سراغش را گرفتم. انگار داغ دلشان تازه شده. های های گریه میکردند. نمیدانم چه کنم.
اما خدا صبر عجیبی به من داده بود. قرص و محکم گفتم: برای چی گریه میکنین، آرزوی همه ما شهادته، خوش ب حال اون که زودتر از بقیه رفت و...
با حرف های من کمی آرام شدند ولی یکی از بچه ها گریه اش بند نمی آمد.
شب برگشتیم به اردوگاه، بعد از نماز، حاج مهدی منصوری شروع به مداحی کرد. داغ همه بچه ها تازه شد.
وسط خواندن با گریه گفت: آی بچه هایی که از فکه برگشتین، چرا علیرضا کریمی با شما نیست. صدای گریه بچه ها بند نمی آمد.
فردای آن روز، تمام بچه های گردان های خط شکن را فرستادند مرخصی، ساک علی را هم تحویل گرفتم. سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم.
کمی که حال و هوای ما عوض شد رفتم انتهای اتوبوس. بچه های محل آن جا بودند. پرسیدم: کدوم شما جنازه علی رو دیده؟
همه ساکت شدند ولی با نگاهشان، یکی از رفقای صمیمی علیرضا را نشان میدادند. کنارش نشستم. کمی با او حرف زدم. گفتم: علی چیشد، چطوری شهید شد؟!
خیلی خودش رو کنترل میکرد که گریه نکنه، بعد گفت: من تو راه برگشت رفتم سمت جاده شنی.
از لای تپه ها رد شدم. خودم رو رسوندم بالای تپه ای که مشرف به جاده بود.
با تعجب دیدم عراقی ها از سیل بند رد شدند. آن ها به بچه های مجروح تیر خلاصی میزدند.
بعد نگاهم به امتداد جاده افتاد. چند تانک عراقی به سرعت در حال عبور از روی جاده بودند. یک دفعه در کنار جاده، علیرضا را دیدم. روی زمین افتاده بود. به سختی خودش را به سمت تپه ها میکشاند.
بعثی ها با تیربار تانک به همه مجروح ها که روی زمین بودند شلیک میکردند.
اما یک دفعه دیدم یکی از تانک های عراقی از جاده خارج شد. با سرعت به سمت علیرضا رفت. یک دفعه از روی بدنش رد شد!! اونجا فقط یه صدای یا اباالفضل(ع) شنیدم.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_و_دوم محمد کریمی: آمبولانس حرکت کرد و رفت. مجرو
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_سی_و_سوم
بدنم شروع به لرزیدن کرد. بعد از همان مسیری که آمده بودم دویدم و برگشتم.
صحبتش که به اینجا رسید هر دو گریه میکردیم. طاقت شنیدن این حرف ها را نداشتم. باور کردنش سخت بود. ما همیشه با هم بودیم. اما حالا!
بیش از همه مانده بودم که خبر شهادت را چه طور به مادر بگویم.
ظهر بود که رسیدیم اصفهان، نیم ساعت بعد جلوی خانه بودم. اما جرات نمیکردم که در بزنم.
به خودم گفتم: اصلا برا چی اومدی اینجا، تصمیم گرفتم که برگردم منطقه.
سر کوچه که رسیدم، یک دفعه روبروی پدرم قرار گرفتم. تا مرا دید به صورتم خیره شد.
چند لحظه ای فقط نگاهم میکرد. بعد با صدائی لرزان گفت: خوش به حال علیرضا که شهید شد!!
چشمام گرد شده بود. با تعجب گفتم: نه، این چه حرفیه! پدر ادامه داد: دیشب تو خواب دیدمش، پیراهنی بلند و سفید تنش بود. خودش گفت که شهید شده!
با پدر وارد منزل شدیم. مادر هم فهمیده بود، مادر میگفت: دیشب علیرضا رو تو عالم رویا دیدم. پسرم با خوشحالی دو تا بال در آورده بود و پرواز میکرد. هر چی هم گفتم که بیا اینجا، میگفت: نمیتونم، باید برم بالا!
وقتی این وضعیت را دیدم، دیگه من چیزی نگفتم. مادرم تا چند روز بی تابی میکرد. بعد از آن آرام شد و کمتر گریه میکرد! ولی علتش را نمیگفت.
......................................................................................
[♥️فراق♥️]
محمد کریمی:
نشسته بودیم سر سفره. مادر گفت : میدونید، چرا دیگه برای علیرضا ناراحت نیستم؟!
بعد ادامه داد: وقتی برا پسرم گریه میکردم یک شب تو خواب دیدم که رفتم توی یه باغ بزرگ، پر از درختای میوه، صدای شُر شُر آب و یه قصر بزرگ و...
خلاصه فهمیدم که اینجا بهشته!
یک دفعه دیدم از لای درختا علیرضای من اومد بیرون. سفید و نورانی با همون لبخند همیشگی. چند تا دختر خیلی زیبا هم دور و برش بودند!
پسرم گفت: مامان هر چی میخوای از این میوه ها بخور. بعد یه تخت زیبا رو نشونم داد و گفت: اینجا هم مال شماست. نگران من هم نباش، ببین چ جای خوبی دارم! از آن روز ب بعد گریه و بی تابی مادر کمتر شد.
شانزده سال گذشت. مادر خیلی بی تاب شده بود.
همیشه بعد از نماز چادرش را روی سرش میکشید و گریه میکرد.
یک شب یادم هست که تا صبح نخوابید و گریه میکرد. از تو ناله هاش فهمیدم که دلش برای پسرش تنگ شده.
میگفت: خدایا یه تکه استخوان هم اگه از پسرم بیاد، بدونم که قبرش کجاست همین برای من کافیه.
تا اینکه بالاخره ناله ها و گریه های مادر جواب داد. خدا، یوسف گم گشته ما را هم باز گرداند.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_و_سوم بدنم شروع به لرزیدن کرد. بعد از همان مس
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_سی_و_چهارم
حمیدرضا کریمی:
تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم.
به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو آمد. مثل همیشه نبود.
رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی افتاده. با تعجب گفتم: مادر چی شده؟!
با صدائی لرزان گفت: باورت نمیشه. گفتم: چی رو؟!
نفس عمیقی کشید و گفت: علیرضا برگشته!!!
احساس میکردم بی خودی اینقدر ترسیده بودم. کمی تو صورتش نگاه کردم. خیره شدم تو چشماش.
گفتم: آخه مادرم، چرا نمیخوای قبول کنی پسرت شهید شده. همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش. از اون موقع هم این همه سال گذشته، بس کن دیگه!
یک دفعه مادرم گفت: ساکت! الان بیدار میشه.
با تعجب گفتم: کی؟!
گفت: علیرضا! وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوالپرسی دستم رو بوسید و گفت: خیلی خسته ام. میخوام بخوابم. بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت. رفت تو اتاق و خوابید.
تو دلم میگفتم: پیرزن ساده دل، یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده. اما پتوی علیرضا!! این پتو حالت عجیبی داشت. بوی عطر علیرضا را میداد.
اوایل شهادتش،مامان همیشه این پتو را بر میداشت. بغل میکرد و با پسرش حرف میزد و گریه میکرد.
ما هم برای اینکه اذیت نشه، پتو را داخل انباری زیر رختخواب ها مخفی کردیم. کسی هم خبر نداشت.
تو همین فکرها بودم. کسی نمیدانست پتو کجاست. خودمان مخفی اش کرده بودیم. پس مادر از کجا فهمیده؟! نکنه واقعا علیرضا برگشته!؟
یک دفعه و با عجله دویدم سمت اتاق، در را باز کردم. خیره خیره به وسط اتاق نگاه میکردم.
رنگم پریده بود. صورتم عرق کرده و پاهام سست شده بود.
همان جا نشستم. مادرم هم وارد اتاق شد. کمی به من نگاه کرد.
با تعجب گفت: کجا رفته، علیرضا کو؟!
وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود. گوشه پتو کنار رفته بود. انگار یکی اینجا خوابیده بوده. حالا پتو را کنار زده و رفته. بوی عطر خاصی اتاق رو پر کرده بود.
جلوتر آمدم. بالشی روی زمین بود. روی آن، یک دایره به اندازه یک سر فرو رفته بود. کاملا مشخص بود که یک نفر اینجا خوابیده بوده!!
مو بر بدنم راست شده بود. اصلا حال خوشی نداشتم. مادرم با تعجب میپرسید: کو، کجا رفت؟
از اتاق آمدم بیرون. بوی عطر به خاطر پتو نبود.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_و_چهارم حمیدرضا کریمی: تقریبا اوایل محرم سال ه
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_سی_و_پنجم
تمام خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود. با تعجب این طرف و ان طرف میرفتم. اصلا گیج شده بودم. نمیدانستم چه کار باید بکنم.
بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر، برای اینکه حال و هوا عوض شود به سراغ اخبار ساعت دو عصر رفتم.
خبر دوم بود یا سوم نمیدانم. گوینده اخبار اعلام کرد: امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شد! بعد هم توضیح داد که این کاروان شامل خانواده شهدا و... میباشد.
دوباره ذهن من به سال ها قبل برگشت. همان زمانی که عليرضا مشغول خداحافظی بود.
برای آخرین بار راهی جبهه میشد. دقیقا در جلوی همین در ایستاده بود. علیرضا گفت: راه کربلا که باز شد برمیگردم. حالا راه کربلا باز شده! علیرضا هم که امروز برگشته!!
تو همین فکرها بودم. گوینده اخبار اعلام کرد: جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع میشود.
با خودم گفتم حتما علیرضا با این سری از شهدا برگشته.
سریع گوشی تلفن را برداشتم. شماره شوهر خواهرم را گرفتم. او کارمند بنیاد شهید بود.
بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: اسامی شهدایی که قراره تشییع بشن رو دارین؟
بعد ادامه دادم: من مطمئنم علیرضا توی اون هاست! با تعجب گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟!
گفتم: بعدا توضیح میدم.
او هم گفت: نه، اسامی رو ندارم، ولی الان پیگیری میکنم و بهت زنگ میزنم.
یک ربع بعد خواهرم زنگ زد. به سختی حرف میزد. مرتب گریه میکرد. اما بلاخره گفت که علیرضا برگشته.
......................................................................................
[♥️ تشییع♥️]
محمد کریمی:
سه روز بعد پیکرهای شهدا را از تهران فرستادند. اما علیرضا با آن ها نبود. یکی از بچه های سپاه گفت:
به فامیل و آشناها چیزی نگید شاید تشابه اسمی بوده، آخه فامیلی کریمی خیلی زیاده!
دیدم حرف خوبیه،من هم چیزی نگفتم. تا اینکه صبح روز بعد که هشتم محرم بود. اتفاق عجیبی افتاد.
صبح زود بود. همه خواب بودند. دیدم کسی در میزند. رفتم در را باز کردم. کسی نبود!
نگاهم به زمین افتاد. با تعجب دیدم مادر شهید رادپی روی زمین نشسته!
با صدایی گرفته و بغض آلود پرسید: مادرتون هستن!
رفتم داخل،مادرم که از صدای در بیدار شده بود با تعجب پرسید: کیه این وقت صبح؟
گفتم: مادر شهید رادپی اومده با شما کار داره.
گفت: وا! اون بنده خدا که فلج شده، نمیتونه راه بره؟
بعد هم سریع چادرش را سرش کرد.
با هم رفتیم دم در. بنده خدا، از سر کوچه تا جلوی خانه ما خودش را کشانده بود روی زمین.
مادر سلام کرد و گفت: حاج خانم بفرمایید تو
مادر شهید رادپی بی مقدمه شروع به صحبت کرد: خانم کریمی، علیرضاتون رو آوردن؟!
مادر گفت: معلوم نیست، احتمالا.
مادر شهید رادپی گریه اش گرفت و گفت: حتما آوردنش، دیشب خواب دیدم حضرت زهرا(س) جلوی مسجد ایستادند!
بعد گفتند: اینجا قراره شهید تشییع کنند. بعد هم دیدم مردم جنازه علیرضای شما رو آوردند تو مسجد!!
من هم ناخودآگاه گریه ام گرفت، همینطور مادرم. اون خانم چند تا شاخه گل سرخ به مادرم داد. بعد گفت: از باغچه خودمون برای شما چیدم. مطمئن باش همین امروز بچه ات میاد.
نمیدانم چه کسی اینطور برنامه ریزی و هماهنگ کرده بود. اصلا انگار هیچ کاری دست ما نبود.
علیرضا که از بچگی نذر آقا شده بود. توی گروهان اباالفضل(ع) هم بود. شب تاسوعا بازگشت. عجیب بود که همان شب پیکرش را آوردند مسجد.
دسته عزادار که از مسجد حرکت کرد، پیکر علیرضا همراهشان بود. همه فریاد میزدند:
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد
سقای حسین سید و سالار نیامد علمدار نیامد
آن شب بچه های محل تا صبح کنار پیکرش بودند. صبح روز تاسوعا جمعیت زیادی از عاشقان ارباب آمدند، سینه میزدند و گریه میکردند. همه هیئتی ها هم آمده بودند تا این فدائی آقا
اباالفضل(ع) را تا گلزار شهدا تشییع کنند.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_و_پنجم تمام خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود. با
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_سی_و_ششم
[♥️همسفر مادر♥️]
حمیدرضا کریمی:
مدتی از تدفین علیرضا گذشت. از بنیاد شهید آمدند سراغ مادرم. برای کربلا ثبت نامش کردند. قرار شد هفته بعد راهی شود.
با مادرم رفتیم پیش مسئول کاروان کربلا. گفتم: مادرم حالش خوب نیست. روزی ده تا قرص باید بخوره. کلیه هاش هم مشکل داره. مرتب هم باید تحت نظارت پزشک باشه.
بعد گفتم: اجازه بدین من باهاش بیام، هر چقدر هم هزینش باشه پرداخت میکنم.
هر چه گفتم و اصرار کردم بی فایده بود. فقط پدر و مادر شهدا را ثبت نام میکردند.
وقتی برمیگشتیم سر راه رفتیم گلزار شهدا.
مادرم نشست سر مزار علیرضا. خیلی با جدیت گفت: من نمیدونم! داداشت رو که نمیذارن بیاد. حال منم که میبینی چطوریه. باید خودت این مشکل رو حل کنی!
فردا صبح، دیدم مادرم زودتر از ما بلند شده. خیلی شاد و خوشحال مشغول آماده کردن صبحانه بود. با تعجب بلند شدم. رفتم سر سفره.
گفتم: سلام، خبریه!؟ شک نداشتم که حتما دوباره اتفاقی افتاده!
مادر با هیجان خاصی گفت: دیشب علیرضا اومد به خوابم، من وسط یه بیابان نشسته بودم.
با دوستاش اومدن. پسرم یه پرچم سبز تو دستش گرفته بود. خیلی از دوستانش پشت سرش حرکت میکردند. ردیف پشت سر هم.
لباس همشون سبز و خیلی هم نورانی بود. علیرضا اومد جلو. دستم رو گرفت.
تو بیابون حرکت کردیم تا رسیدیم کربلا، من رو برد کنار ضریح و گفت: مادر، این هم حرم آقا امام حسین(ع)!
ضریح رو تو بغل گرفتم و داشتم با گریه زیارت میکردم که یک دفعه از خواب پریدم.
من مطمئن هستم علیرضا با من میاد.
هفته بعد مادر راهی کربلا شد. هشت روز بعد هم برگشت. در حالی که حتی یکی از قرص ها را هم نخورده بود.
اصلا هم مشکل جسمی پیدا نکرده بود. حتی بعد از سفر هم، دیگر به آن داروها احتیاج پیدا نکرد!
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_و_ششم [♥️همسفر مادر♥️] حمیدرضا کریمی: مدتی از
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_سی_و_هفتم
[♥️ تفحص♥️]
محمد کریمی:
یک ماه از تدفین علیرضا گذشت. شب رفتم مسجد، بعد از نماز یکی از بچههای بسیج گفت: ممد آقا، یه آقایی چند روزه دنبال شماست. میگه از بچه های تفحص لشکر امام حسین(ع) هست و با شما کار مهمی داره!
تو فکر بودم. یعنی چی کار داره؟! داشتم از درب مسجد بیرون میرفتم.
یک دفعه آقایی آمد جلو و سلام کرد. گفت: از بچههای تفحص هستم و با شما کار دارم.
با هم رفتیم منزل. بعد از کمی صحبت های معمول و یاد کردن از جبهه ها گفت: علیرضا کریمی فرزند باقر برادر شماست، درسته؟!
با تعجب گفتم: بله، چطور مگه؟! ایشان ادامه داد: پیکرش هم تو منطقه فکه شمالی بوده؟
من با تکان دادن سر صحبت هاش رو تایید کردم.
ایشان ادامه داد: پیکر برادرتون رو من به عقب منتقل کردم!
در جریان پیدا شدن ایشون هم ماجراهای عجیبی اتفاق افتاد که برای همین خدمت رسیدم.
همه توجهم به صحبت های ایشان بود. با تعجب نگاهش میکردم.
ایشان ادامه داد: بچه های تفحص مدت ها بود که در منطقه فکه شمالی کار میکردند. خیلی از شهدا رو پیدا کردند. اما چند روزی بود که هر چه جستجو کردیم شهیدی پیدا نمیشد.
از قرارگاه مرکزی تفحص اعلام کردند که از فردا بچه های اصفهان به منطقه شرهانی منتقل میشوند و بچه های لشکر دیگری جایگزین ما خواهند شد.
شب آخر توی مقر، مجلس دعای توسل بر پا کردیم. بچه ها، خیلی گریه کردند.
بیشتر از همه سرهنگ علیرضا غلامی که خودش در این منطقه حضور داشت و یک پای خودش را هم تقدیم کرده بود اشک میریخت.
برادر غلامی از جانبازان شیمیایی و مسئول تفحص شهدای اصفهان بود. آخر مجلس، با گریه دعا کرد و گفت: خدایا، ما اومدیم اینجا که از همین منطقه فکه کربلائی بشیم! ما رو حاجت روا کن!
فردا، صبح زود بود که بچه های آن لشکر آمدند. وسایلشان را هم آوردند.
ما هم وسایلمان را جمع کرده بودیم. وقتی آماده حرکت شدیم، دیدم برادر غلامی با بچه های تازه وارد بحث میکنه.
رفتم جلو، دیدم میگه: شما چند ساعت به ما وقت بدین، ما فقط تا جاده شنی میریم و برمیگردیم! مسئول گروه جدید هم موافقت کرد.
از آدمی مثل غلامی بعید بود که اینطور اصرار داشته باشه!
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_و_هفتم [♥️ تفحص♥️] محمد کریمی: یک ماه از تدف
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_سی_و_هشتم
من هم همراه او راه افتادم. از میدان مین عبور کردیم. رفتیم سمت جاده شنی.
با تعجب پرسیدم: مگه ما دیروز اینجا رو نگشتیم؟!
برادر غلامی سریع با پای مصنوعی خودش راه میرفت.
گفت: این دفعه فرق داره. خود شهید گفته بیائید دنبالم!!
یک دفعه ایستادم و گفتم: چی؟!
اما برادر غلامی سریع حرکت میکرد. دویدم دنبالش و گفتم: تو رو خدا بگو چی شده؟! ایشون همین طور که راه میرفت، گفت: دیشب یه پسر بچه با چهره ای معصوم و دوست داشتنی به خوابم اومد و گفت: من کنار جاده شنی هستم. حتی محل حضورش رو هم تو خواب نشونم داد.
بعد از قول شهید گفت: باد، خاک ها رو از روی بدنم کنار زده. الان موقعش شده که من برگردم! مادرم هم خیلی بی تابی میکنه. بعد گفت: من، هم اسم شما هستم. بیا که تو هم حاجت روا میشی!!
با تعجب داشتم به حرف های برادر غلامی گوش میکردم. با عبور از تپه ها رسیدیم به جاده شنی.
کمی جلو رفتیم. بعد، در نقطه ای ایستادیم. ده متر از جاده فاصله گرفتیم.
برادر غلامی نشست و با دست خاک های رَملی و نرم را کنار زد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که پیکر شهید پیدا شد.
بعد هم برگشت به سمت من و گفت: زیارت عاشورا همراه داری؟!
گفتم: آره، بعد هم کتاب دعا را دادم به ایشان. روش برادر غلامی این بود که هر شهیدی را پیدا میکرد، کنار بدنش زیارت عاشورا میخواند. اما هر چه گشت زیارت عاشورا در کتاب دعا نبود!
بعد گفت: هر چی شهدا بخوان. شروع به خواندن دعای توسل کرد.
بعد از اتمام دعا، بقایای پیکر شهید را خارج کرد. نمیدانم چرا، اما تقریبا بجز استخوان های پا، تمام استخوان های این شهید خُرد بود!!
برادر غلامی به من گفت: برو عقب! من کمی از آنجا دور شدم. کنار پیکر، پارچه سفیدی را پهن کرد و پیکر شهید را داخل آن پیچید.
من هم رفتم سراغ بچههای تعاون و از روی شماره پلاک، فهمیدم که اسم این شهید علیرضا کریمی است.
مدتی بعد دوباره با برادر غلامی به همان محل رفتیم. شروع به تفحص کردیم. من کمی فاصله گرفتم و آقای غلامی آنجا تنها بود.
یک دفعه صدای انفجار، سکوت و آرامش منطقه فکه را شکست. موج انفجار مرا هم روی زمین پرت کرد.
نفهمیدم، تله انفجاری بود یا مین، اما به هر صورت جانباز فداکار علیرضا غلامی که عمری را به دنبال شهدا سپری کرده بود، در همان منطقه فکه به قافله شهدا پیوست.
بچهها که صدای انفجار را شنیده بودند، سریع خودشان را رساندند. پیکر شهید را به عقب منتقل کردیم.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_و_هشتم من هم همراه او راه افتادم. از میدان می
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_سی_و_نهم
[♥️حضور♥️]
محمد کریمی:
اوایل دهه هشتاد بود. وسط هفته به طور اتفاقی رفتم سر قبر علیرضا، نزدیک مزار دیدم حدود ده تا خانم محجبه سر قبر نشسته اند. مشغول دعای توسل بودند.
تعجب کردم. آن ها را نمیشناختم. خواهرانم این موقع روز اینجا نمی آیند. من هم از همان جا فاتحه خواندم و برگشتم.
یک بار دیگر هم این ماجرا پیش آمد. این بار تعدادشان بیشتر بود. ولی به هر حال رفتم کنار قبر و شروع به خواندن فاتحه کردم.
وقتی خواستم برگردم یکی از خانم ها جلو آمد. گفت: ببخشید، شما پدر این شهید هستید؟ گفتم: من برادرشون هستم. پدرش مرحوم شده.
گفت: ما دانشجوهای دانشگاه اصفهان هستیم. هفته ای یک بار با هم، سر مزار شهید کریمی می آییم و دعای توسل میخوانیم.
کمی مکث کردم. با تعجب پرسیدم: شما که با این شهید نسبتی ندارید؟ چرا اینجا می آیید، چرا سر قبر شهدای دیگه دعا نمیخوانید!
جواب داد: یکی از خواهرای دانشجو که الان فارغ التحصیل شده ما رو آورد اینجا. این برنامه را ایشان راه اندازی کرد. بعد ادامه داد:
آن خواهر گرفتاری بسیار شدیدی در زندگی اش به وجود میاد. هیچ راه چاره ای نداشته.
تنها چیزی که به ذهنش میرسد، توکل به خدا و آمدن سر مزار شهدا بوده. برای همین وارد گلزار شهدا میشه. شروع میکنه با شهدا حرف زدن.
بعد هم به طور اتفاقی سر قبر این شهید قرار میگیره. با خواندن اشعار روی سنگ قبر خیلی منقلب میشه. ایشون همینجا میشینه و دعای توسل میخونه.
فردای آن روز هم به طرز عجیبی مشکلش حل میشه. بعد ادامه داد: این خواهرانی هم که اینجا هستند خیلی از گرفتاری هاشون با عنایت شهدا حل شده. این شهدا خیلی پیش خدا مقام دارن.
سکوت کرده بودم. به حرف های آن خواهر فکر میکردم. همینطور که سرم پایین بود خداحافظی کردم. به سمت خانه حرکت کردم. حال عجیبی داشتم. با خودم حرف میزدم.
میگفتم: یک عمر توی جبهه و عملیات ها بودی، این همه رفیقات شهید شدن اما به اندازه این ها که اصلا دوران جنگ رو ندیدن معرفت به شهدا پیدا نکردی. حتی برادر خودت رو هم نمیشناسی.
کمی جلوتر جمله حضرت امام(ره) را بر روی دیوار دیدم که نوشته بود:
همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت، مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دار الشفای آزادگان خواهد بود.
مدتی بعد یکی از دوستان علیرضا را دیدم. آمده بود سر مزار، به شوخی گفتم: چه عجب، یادی از رفیقت کردی!
گفت: اختیار دارین، من اگه یه کم دیر بیام اینجا، میاد به خوابم و از من گله میکنه!
بعد ادامه داد: من هر وقت گرفتاری سختی تو زندگیم پیش میاد، سریع میام اینجا! ما هنوز این ها رو نشناختیم. خیلی کارها ازشون برمیاد.
بعد کمی مکث کرد و گفت: همین پارسال بچه من مریضی بدی گرفته بود. هر چه دکتر رفتیم فایده نداشت.
تا اینکه اومدم سر قبر علی و گفتم: علی جون تو پیش خدا آبرو داری، تو دعا کن تا حال بچه ام خوب بشه.
باورت نمیشه خیلی سریع تر از اون چه فکر کنی بچه ام خوب شد!
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_و_نهم [♥️حضور♥️] محمد کریمی: اوایل دهه هشتاد
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_آخر
[♥️وصیت نامه♥️]
علیرضا در شانزده سالگی و سه ماه قبل از شهادت وصیتنامه خود را نوشت.
وصیت نامه او در مجموعه حماسه سه شهید در همان سال به چاپ رسید. به قسمت هایی از آن اشاره میشود:
«هرگز آنان که در راه خدا کشته میشوند مرده نپندارید، بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی میخورند.»*
به نام خدا و با سلام بر حضرت مهدی (عج) و نائب بر حقش امام خمینی و تمامی کسانی که در راه اسلام خدمت میکنند.
شکر خدا را می نمایم که قدری مهلتم داد تا اسلام واقعی را بشناسم و در تاریکی جهل از دنیا نروم.
انقلاب اسلامی باعث شد که سر از گریبان خود بیرون آوریم و دور و بر خود را بنگریم و به زندگی از دید دیگری نگاه کنیم.
آری امام کاری بس عظیم کرد. باعث شد دنیا از خواب بیدار شود و انسانیت را دوباره یادآوری نمود.
_____________________________
*: سوره آل عمران آیه ١۶٩
من خوشحالم که جانم را نثار اسلام و مکتب رسول الله(ص) و علی(ع) میکنم و افتخار میکنم که مرام و مکتب من اسلام است.
اسلام به من فهماند که چگونه بیندیش و چگونه راه را انتخاب کن.
من با قلبی روشن خون خود را برای اسلام میریزم و پیام میرسانم که با جاری شدن خونمان است که حکومت ما نورانی تر و به حکومت عدل صاحب الزمان(عج) متصل میشود. امیدوارم که حکومت ما زمینه ساز انقلاب امام مهدی(عج) باشد.
اما مادر جان بعد از شنیدن خبر شهادتم اشک نریز، زیرا امام بزرگوار ما نیز در سوگ فرزندش اشک نریخت. چون میدانست رضای خدا در این امر است.
و شما پدر بزرگوارم وصیتم به شما این است که راه مرا در کمک به فقرا و نیازمندان ادامه دهید.
شما خواهرانم؛ شما هم زینب زمان باشید و پسرانتان را حسین وار تربیت کنید و در راه خدا مبارزه کنید.
خدایا تو میدانی که من هر چه کرده ام برای رضای تو بوده. پس ما را یاری کن که در راه تو قدم برداریم.
خدایا اسلام را پیروز کن و اگر در من لیاقت میبینی شربت گوارای شهادت را به من بنوشان.
و شما ای منافقین فراری از خلق که بعد از پیروزی انقلاب، فقط اسم و نام سازمانتان را به دنبال میکشید. به عنوان یک برادر دلم برای شما میسوزد. یک مشت جوان پاک که رهبرانشان آن ها را منحرف کرده اند. کمی فکر کنید! به خود بیائید!
خدایا این پیر جماران، این بت شکن تاریخ، این در هم کوبنده ستمگران را در پرتو خودت نگه دار.
خداوندا تو میدانی به حدی گناه کرده ام که شرمنده ام. به عظمت و بخشندگیت مرا ببخش. خدایا مرا به خودم وامگذار!
پدر و مادرم را نیز ببخش و آمرزشت را نصیبشان فرما! آمین.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................